فصل 14
قسمت 1
کاووس با آن چه تاکنون بود به کلی فرق کرده بود. با دوستانش جز معدودی از آنها قطع رابطه کرد و دیگر در پی تجملات و ظواهر زندگی نبود. اکثر وقتش را به کتاب خواندن می گذراند. ساعت ها در کتابخانه را به روی خود می بست و به مطالعه می پرداخت و شاید بتوان گفت که تمام این تحولات مرهون مرد بارانی بود. مردی که خداوند او را از آسمان نازل کرد.
درست یادم هست در یک شب بارانی در خانه به صدا درآمد. آن وقت شب صدای کوبه ی در همه را به وحشت انداخت. کاووس که مشغول بازی با روزبه بود او را به دست من سپرد، هر دو منتظر خبر ناگواری بودیم. چیزی نگذشت که مشتی یعقوب هراسان وارد اتاق شد و با کاووس پچ پچ کرد و هر دو با عجله اتاق را ترک کردند.
خدایا یعنی چه شده؟ حتماً اتفاقی افتاده بود، جرأت خارج شدن از اتاق را نداشتم. از پشت پنجره بیرون را تماشا می کردم ولی جز نوری کم سو از آن طرف حیاط چیز دیگری به چشم نمی خورد.
بعد از دقایقی کاووس با قیافه ای پریشان آمد و گفت: «خاتون لطفاً چند تکه پارچه ی تمیز و داروی زخم و چه می دونم هر چه برای زخم بندی لازمه بردار و به اتاق مشتی یعقوب بیا!» و در جواب قیافه ی بهت زده ی من ادامه داد: «بعداً همه چیز را برات توضیح می دم فقط عجله کن» و با سرعت از اتاق خارج شد.
آنقدر گیج بودم که نمی دانستم چه باید بکنم. با آمدن عذرا خانم روزبه را به او سپردم و با وسایلی که کاووس گفته بود دوان دوان به اتاق آن طرف حیاط رفتم.
با دیدن آن مرد زخمی غرقه به خون، آه از نهادم بلند شد. قبل از اینکه فکری به ذهنم خطور کند صدای کاووس را شنیدم: «خاتون، بیا کمک کن تا این زخم را تمیز کنیم» من بیشتر از این تأخیر را جایز ندانستم و به سرعت ملحفه ای را که به همراه داشتم تکه تکه کردم ولی با دیدن زخم دهان باز شده ای که به احتمال یقین جای تیر بود، منقلب شدم.
کاووس دستم را محکم گرفت و گفت: «بر خودت مسلط باش! باید بهم کمکی کنی. چاره ای نیست» با علامت سر او را مطمئن کردم که می تواند روی من حساب کند و شروع کردم. شلوار آن مرد را تا زانویش پاره کرده و زخم را شستشو دادیم و با پارچه ای محکم آن را بستیم ولی خونریزی آنقدر شدید بود که مجبور شدیم پارچه را عوض کنیم. مرد از هوش رفته بود.
کاووس سعی کرد لباس های خیس او را از تن بیرون آورد و مشتی یعقوب با دستمالی عرق پیشانی او را پاک می کرد.
خونریزی همچنان ادامه داشت، کاووس به آرامی مرا به گوشه ای کشاند و گفت: «ما باید یه کای بکنیم. اگر همین طور او را ول کنیم تا یکی دو ساعت دیگه دوام نمی آورد. می خواهم بروم به دنبال دکتر، تا آمدن من مراقب او باش و تنهایش نگذار و اگر کسی سراغ او را گرفت سکوت کن!»
با وحشت گفتم: «کاووس این مرد کیست؟ چرا باید به خاطر او خودمان را به خطر بیندازیم. چرا او را به مریض خانه نمی بری؟»
او گفت: «بعداً همه چیز ا توضیح می دهم، وقت تنگه باید بروم»
باران به شدت می بارید و تردد در آن وقت شب و آن هوا سخت و نگران کننده بود. دقایق به کندی می گذشت و از کاووس خبری نبود. لحظه به لحظه تب او بالا می رفت و هر چه سعی می کردم با دستمال خیس، تب او را پایین بیاورم بی فایده بود. از هذیان هایی که بر زبان می آورد، معلوم بود که سخت پریشان است. از کسی فرار می کرد و به دنبال راه نجاتی بود.
او چه رابطه ای با کاووس داشت و چرا در آن موقع شب در خانه ی ما را زده بود؟ آنقدر سوال های جورواجور در ذهنم بود که متوجه آمدن کاووس به همراه دکتر نشدم. به اتفاق مشتی یعقوب از اتاق بیرون آمدیم یک ساعتی گذشت تا کار دکتر تمام شد و کاووس مصرانه از دکتر خواست که این راز بین خودشان بماند.
تا طلوع صبح او مشغول مراقبت از آن مرد بود و وقتی به بستر آمد آنقدر خسته بود که از هوش رفت. صبح مشتی یعقوب اطلاع داد که او بیدار شده، دلم نیامد کاووس را صدا بزنم. به سراغش رفتم. حدوداً چهل سال سن داشت با صورتی تکیده و نحیف و ریشی که چند روز موفق به زدنش نشده بود.
با دیدن من سعی کرد از جا برخیزد و خود را جمع و جور کند. «می بخشید دیشب مزاحمتان شدم. کاووس خان را سخت به زحمت انداختم. انشاءالله بتوانم جبرانکنم»
به او گفتم: «شما نگران نباشید. شکر خدا بهتر شدید. با یک صبحانه ی مفصل چطورید؟» و مشتی یعقوب سینی صبحانه را کنار او گذاشت. با ولع هر چه تمام تر تا ته سینی را پاک کرد. معلوم بود که چند روز چیزی نخورده است.
او یک هفته ای مهمان ما بود و این طور که کاووس برایم تعریف کرد از دوستان صمیمی دوران دبیرستانش بود که بعد از گرفته دیپلم مسیر هر کدام جدا شده بود و حالا بعد از سال ها او را دیده می دید. نام او را بر زبان نیاورد و گفت: «هر چه کمتر از او بدانی بهتره، فقط تنها چیزی که باید به خاطر بسپاری چه من باشم یا نباشم، او مرد محترم و درستی است و اگر کمک خواست دریغ نکن. من مدیون او هستم»
و من او را مرد بارانی نامیدم. از آن پس گاهی اوقات به تنهایی یا با چند تن از دوستانش به سراغمان می آمد و کاووس از آنها در کتابخانه پذیرایی می کرد. از این که او دوستان جدید پیدا کرده بود، خوشحال و راضی بودم. چند ساعتی را با هم گپ می زدند و بعد از تاریک شدن هوا تک تک می رفتند.
همین که آنها جای خود را در دل کاووس باز کرده و او را از تنهایی بیرون آورده بودند، برایم کافی بود و از همه مهم تر رابطه ی او با دوستان سابقش بود. از مرد بارانی هم خیالم راحت بود هر چند که نمی دانستم حول و حوش چه مسائلی سخن می گویند ولی از همان نگاه اول اعتماد را جلب کرد. هر وقت مرا می دید بابت آن شب تشکر می کرد و می گفت: «من همیشه شرمنده ی محبت های شما هستم، با این که هیچ شناختی از من نداشتید و می توانستید کاووس را راضی کنید که مرا از خانه بیرون کند ولی با این حال خطر را به جان خریدید و با میل و رغبت از من پرستاری کردید. شما مثل یک خواهر به گردن من حق دارید»
و از همه جالب تر این که روزبه خیلی به او علاقه مند شده بود و با دیدنش آنقدر دست و پا می زد تا خود را در بغل او بیندازد و وقت رفتن هم با گریه و زاری باید او را از آن مرد جدا می کردیم.
یک شب بعد از رفتن آنها، کاووس پریشان حال در حیاط مشغول قدم زدن شد، از قیافه اش می شد حدس زدکه چیزی نگرانش کرده که او را این چنین سخت به فکر فرو برده است. زیر لب جملاتی را زمزمه می کرد.
دلواپس به سراغش رفتم. حتی حضور مرا هم متوجه نشد. چند بار او را صدا کردم تا از لاک خود بیرون آمد. «آه، معذرت می خواهم اصلاً متوجه آمدنت نشدم»
در جواب به او گفتم: «کاووس تو حالت خوبه؟ مثل این که از موضوعی نارحتی. من، می تونم کمکت کنم؟»
به آرامی سرش را تکان داد و گفت: «می دونی خاتون بر سر دوراهی قرار گرفته ام. باید راهی را انتخاب کنم. ولی کدام راه؟ همه ی جوانب را در نظر گرفته ام حق با آنهاست و هیچ شکی ندارم. اما وضعیت خودم چی، تو، روزبه! خاتون، این طور بهت زده مرا نگاه نکن. متأسفانه واضح تر از این نمی توانم سخن بگویم. شاید یک روی و یک زمان مناسبی همه چیز را تعریف کردم ولی حالا وقتش نیست، فقط تنها چیزی که می توانم بگویم این که کار آنها خلاف نیست، آنها انسان های شریفی هستند که قصد خیر دارند و از من هم خواستند که در این راه کمکشان کنم. راستی نظر تو چیه؟ تو می گی چه کار کنم؟»
تا پایان صفحه 200
*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***