رمان هم خونه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنها که به خانه رفتند فرناز و نرگس ملتمسانه به کامبیز نگاه میکردند.
نرگس گفت آقا کامبیز تو رو خدا تنها شون نذارین. یه وقت بلایی سر یلدا نیاره؟
عجب کاری کردیم ها. ای کاش اصلا حرفی نزده بودیم.
فرناز هم گفت آقا کامبیز بهتر نیست ما همینجا بمونیم؟
کامبیز که آرامش خاصی در چهره اش موج میزد لبخند معنی داری زد و گفت نگران نباشید.
و نفس عمیقی کشید و ادامه داد اونا نیاز دارن که تنها باشن تا مجبور بشن به هم اعتراف کنند.
مطمئن باشید هیچکس به اندازه ی شهاب یلدا رو دوست نداره. و نگرانش نیست. شما بهتره خوشحال باشید که هر دوشون رو بدست هم سپردیم. میدونید. خانمها . تنهایک کار دیگه باقی مونده که اگه انشاءالله اتفاقی نیافته باید یک تلفن به شهاب بزنم. منظورم سفارش حاج رضاست.
فرناز گفت چرا تلفن کنید ؟ خب میتونید به خودش بگید.
نه دیگه فکر نمیکنم به این سادگیها شهاب رو ببینیم. دیگه باید یواش یواش آماده ی عروسی بشه.
نیش دخترها باز شدو دندانهایشان به نمایش در آمد.
کامبیز به یاد نامزد نرگس افتاد و گفت راستی نرگس خانم . تبریک میگم . شما هم از قرار معلوم عروسیتون نزدیکه. نرگس لبخندی شرمگین زد و گفت تشکر آقا کامبیز.
کامبیز در حالی که خنده بر لب داشت گفت ما هم دعوتیم.؟
حتما . اگر قابل بدونید.
خواهش میکنم. نرگس خانم شما واقعا خانمید.
فرناز لبخندی روی لبش بود و چیزی نمیگفت.
کامبیز رو به او کرد و گفت فرناز خانم گویا شما تنها شدید. دوستانتون زرنگتر از شما بودند.
فرناز لبخند بر لب آورد و گفت آره دیگه اینها خیلی عجله داشتند.
کامبیز از آیینه نگاهش کرد و لبخند خاصی زد و گفت پس شما عجله ندارین. اتفاقا من هم عجله ندارم...
نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد . فرناز دهانش به اندازه ی اقیانوس باز بود و میخندید...
کامبیز ادامه داد راستش دیگه دل کندن از جمع شما کمی سخته.
فرناز برای اولین بار از کامبیز خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و لبخند زد.
کامبیز هم دستی به موهایش کشید و آهنگ شاد و زیبایی گذاشت... اتومبیل حرکت کرد و یلدا فراموش شد.
یلدا بدون کلامی پشت سر شهاب پله ها را بالا میرفت.
یاد اولین باری که پا به آنخانه گذاشت افتاد .همان شبی که شهاب به او مانند یک موجود دست وپا چلفتی و اضافی نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید .چقدر بیتاب این بوی دوست داشتنی و خواستنی بود.
بویی که با هر نفس اش احساس میکرد جوانتر شده است. بویی که احساسات غریبی را در او زنده میکرد.
شهاب در را باز کرد و یلدا وارد خانه شد. بغض دوباره گلویش را به سیخ زد. چقدر این خونه را دوست داشت.
خانه ای که در آن عاشق شده بود خانه ی عشق. نگاهی به اثاثیه و دکوراسیون انداخت.
همه جا و همه چیز برق تمیزی میزد. دکوراسیون هم همان بود که خودش چیده بود.
شهاب به آشپزخانه رفت و بعد از چند لحظه با بتادین و گاز استریل برگشت.
یلدا هنوز دستمالها را روی صورت خود نگه داشته بود.
شهاب گفت بشین . اون دستمالها رو بردار.
یلدا در سکوت نشست. شهاب کنارش نشست و روی زخم را با دقت و تمیز پانسمان کرد.
حال یلدا خراب بود. تحمل نداشت. دیگر تحمل نداشت در آن بلا تکلیفی دست و پا بزند.
معشوق کنارش و نزدیکش باشد و او نگران از رفتار و گفتارش در برزخ معلق باشد.
حرفی هم نمیزد. میخواست شهاب شروع کند. با خود میگفت بذار کمی بیشتر پیشش باشم.
بذار کمی بیبشتر ببینمش. به در اتاقش که بسته بود نگاه کرد. دلش برای انجا هم تنگ شده بود.
شهاب بعد از پانسمان زخم گفت برو توی اتاق خواب مقنعه ات رو عوض کن. خونی شده.
هنوز چند تا از روسری هات اینجاست.
شهاب دوباره به آشپزخانه رفت و بعد از دقایقی با یک لیوان شربت برگشت. آنرا هم زد و جلوی یلدا گرفت و گفت بخور حالت رو جا میاره.
یلدا نگاهش کرد و لیوان را از دست او گرفت و جرعه ای نوشید.
شهاب گفت تا ته بخور .
یلدا جرعه ای دیگر نوشید.
دوباره شهاب گفت . بیشتر.
نمیتونم. دیگه نمیتونم.
پاشو برو مقنعه ات رو عوض کن.
یلدا از جا برخاست و بسوی اتاقش رفت.
شهاب گفت اونجا نه...اتاق من.
و یلدا بسوی اتاق شهاب رفت. در را باز کرد و اتاق با تمام وسایلش روی سرش آوار شد.
تخت خواب دونفره ی شیک با سرویس گران قیمتی که در کنارش چیده شده بود. پرده های حریر و زیبایی که بسیار رویایی بودند. لرزه ی بدی بجانش افتاد . بغض بیچاره اش کرده بود. پاهایش سست و بیجان شدند و در دل گفت . دیدی؟ دیدی میخواست ضربه ی آخر رو بهت بزنه. دیدی میخواست نابودیت رو ببینه.
دیدی میخواست تحقیرت کنه. یادش رفت برای چه به اتاق آمده. حرصی که به ناگه به جانش ریخت جسارت آورد و با عصبانیت از اتاق خارج شد و کیفش را از روی مبل برداشت و بسوی در خروجی رفت.
گویی در خواب راه میرود. حواسش کاملا پرت بود.
شهاب هراسان و دستپاچه جلویش ظاهر شد و گفت کجا؟ چرا مقتعت رو عوض نکردی؟
برو کنار میخوام برم.
لحن یلدا سرد و جدی بود و در کلام و آهنگ صدایش گویی هیچ حسی وجود نداشت.
سرمای گفتارش لرزه ای بر جان شهاب انداخت. شهاب گفت کجا میخوای بری؟
میرم خونه.
صدای یلدا از شدت بغض میلرزید و این عصبانی اش میکرد.دوست نداشت ضعیف جلوه کند اما دست خودش نبود.
شهاب با جدیت و تحکم گفت .کدوم خونه؟ هان؟ کدوم خونه؟ مگه قرار نبود از اینجا که رفتی برگردی پیش حاجی؟ کدوم خونه رو میگی؟
این دیگه ربطی به تو نداره.
شهاب سعی کرد بر عصبانیت خود چیره شود. نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای چشمها را بست
و دوباره نگاهش را به یلدا داد . بعد از ثانیه ای سکوت گفت چرا میخوای بری؟ هان؟ و فریاد زد حرف بزن.
یلدا به خروش آمد وگفت تو حرف بزن. تو بگو چی توی سرت میگذره؟ تو بگو چرا دست از سرم بر نمیداری لعنتی... و گریه کرد و فریاد زد. تو بگو چرا دنبالم اومدی؟ چرا دوباره من رو آوردی اینجا؟ چی از من میخوای؟
چی از من میخوای؟ چرا راحتم نمیذاری؟ اگه بخاطر قول و قرار حاج رضاست بخدا همون طوری که قرار گذاشته عمل میکنه. من دوباره میرم پیشش و ازش میخوام سهم تو رو کامل بده. همونطوری که قول داده.
اشکها صورتش را پر کرده بود. و شهاب را تار میدید. اما دلش را کمی سبک کرد.
شهاب رنجیده نگاهش میکرد. دستی به موهایش کشید و روی مبل نشست. چند لحظه در سکوت ماندند.
شهاب سر بلند کرد و آرام گفت فکر میکردم اینجا رو دوست داری؟
یلدا که از حرفهای شهاب گیج شده بود در میان اشکها ناباورانه نگاهش کرد. معنای حرف شهاب را نمیفهمید.
شاید هم شهاب قصد داشت اعتماد او را جلب کند. این بنظرش درست تر آمد.
شهاب دستها را در هم قلاب کرد و گفت اگه اینقدر موندن در اینجا ناراحتت کرده اگه من ناراحتت میکنم باشه.حرفی نیست. من همین الان میرم. اما تو همین جا بمون. لازم نیست پنهانی خونه اجاره کنی. به دوستات بگو اثاثیه ات رو بیارن همین جا . باز هم شهاب نتوانست حرف دلش را بزند. باز هم غرورش نگذاشت صادق باشد. ناراحت و عصبانی و سرخورده از حرفهای ناگفته از جا برخاست.
یلدا پاک گیج شده بود و از رفتار و گفتار او سر در نمیاورد. یعنی منظور شهاب این بود که...
یلدا ناباورانه به حرفهای شهاب میاندیشید. ترسیده از حرفهای خودش و نگران از دست دادن دوباره ی شهاب چشم به او دوخت.
شهاب به اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه بیرون آمد و سوئیچش را برداشت و بدون نگاه به یلدا بسوی در رفت.
دل یلدا بدجوری خالی شد. تنش به لرزه افتاد . بغضش به حد انفجار رسید و با صدایی که گویی از
ته چاه در میامد زجه زد شهاب...
شهاب دستگیره ی در را چرخاند . در باز شد. لحظه ای درنگ کرد .نفس عمیقی کشید . چشمها را بست و در را رها کرد. در بسته شد. گامی بسوی یلدا که نگران و منتظر ایستاده بود برداشت و با خشونت خاصی او را در آغوش کشید.
حالا هر دو می لرزیدند.
شهاب با قدرت تمام او را در آغوش میفشرد و یلدا خشنود از شنیدن صدای استخوانهایش به آرامش رسیده بود.
ندانستند چقدر در همانحال ماندند تا بالاخره صدای زنگ تلفن به خود آوردشان...
شهاب با اکراه دستهایش را شل کرد و گوشی را چنگ زد. صدایش دو رگه شده بود. گفت الو...
کامبیز گفت الو شهاب . خوبید؟
شهاب که گیج و مست از وصال یار بود گفت تو این موقع زنگ زدی که بگی خوبیم یا نه؟
کامبیز خندید و گفت مگه چه موقعی بود؟
خب . چی شده؟
یلدا خانم خوبن؟
آره.
همه چی حله؟ مشکلی نیست؟
حرفت رو بزن کامی.
خیلی خب. حاج رضا پیغام داده امشب برای ساعت 8 همگی بریم امام زاده صالح شام هم مهمونشیم.
غلط نکنم این دیگه شام عروسیه.
خون به چهره ی شهاب دوید و سرخ شد. نفسی کشید و گفت امشب؟
آره. راستی حاج رضا گفت بهت بگم. یلدا زن عقدیته. خداحافظ...
ارتباط قطع شد . شهاب گوشی در دست و هاج و واج به حرف کامبیز فکر کرد و با خود گفت پس بابا دروغ گفت.
نگاه خواستنی اش را به یلدا دوخت...
زنجیرش برقی زد...
دست یلدا بی اختیار به زیر مقنعه اش رفت. آویز الله در دستش فشرده شد...



 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا