چون احسان اعلام کرده بود برای نهار باز نمی گردد تصمیم گرفتم اورا به رستورانی شیک و مجلل ببرم وقتی رو به روی یکدیگر نشستیم هر دو با هم نفس عمیقی کشیدیم که اعلان از خستگی زیادمان می کرد.دیوید سفارش غذا را به عهده من گذاشت وقتی جوجه کباب را جلوی او گذاشتند لبخند رضایت بخشی زد و با اشتها شروع به خوردن نمود.موسیقی ایرانی مهمان مارا به وجد آورده بود به طوری که از چند کلمه انگلیسی و اشاره هایش متوجه شدم دوست دارد زبان مارا یاد بگیرد به او قول دادم تا وقتی در منزل ماست با کمک احسان مقداری فارسی به او آموزش دهم و از همان زمان شروع کردم،اولین کلمه سلام بود که بعد از چندین بار تکرار آن را به خوبی یاد گرفت.آن روز وقتی احسان را دید با او دست داد و گفت:
- سلام خوبی؟
احسان که تعجب کرده بود گفت:
- در این چند ساعت چه اتفاقی افتاده که دیوید داره فارسی صحبت می کنه؟
- من یادش دادم آخه خیلی دوست داره یاد بگیره!
- کار خوبی کردی عزیزم من هم کمکت می کنم تا حداقل از کشور ما زبان فارسی رو به سوغات ببره!
دیوید چون کودکان با شوق وذوق همه چیز را برای احسان تعیف می کرد و مکنه ای را هم جا نمی گذاشت ،لحظه ای صدای قهقهه احسان بلند شد که وادارم کرد بپرسم:
- برای چه می خندی؟حداقل حرفاش رو برای من هم ترجمه کن.
- می گه از تو خواسته که شال رو سرت رو برداری درسته؟
با سر گفته اش را تصدیق کردم و گفتم:
- من به اون حق می دم و ناراحت نشدم دیوید جوان مودب و مهربونیه فقط تو جامعه دیگه ای رشد کرده که با دنیای ما متفاوته!
- خوشحالم که همسری دارم دارای هوش و ذکاوت و فهم و شعور زیاد.
با خنده گفتم:
- ولی این مسئله رو هر خنگی می دونه!
- نه عزیزم قبول کن که تو جدا از همه آفریده های خدایی تو ملکه زندگی منی و من بی توهیچم!
حرفهای احسان چنان به دلم نشست که احساس کردم آرزوی دیرینه ام کم کم به حقیقت می پیوندد و روزی فرا خواهد رسید که من هم طعم شیرین مادر شدن را بچشم اشک از دیده ام فرو ریخت.دیوید مرتبا از دوستش می خواست که به من بگوید گریه نکنم وقتی علت اشکهای مرا جویا شد برای اینکه بیش از این با چشمان گرفته خود آنها را ناراحت نکنم با گفتم معذرت می خوام به اتاق خود پناه بردم.سال نو هم از راه رسید و من هنوز دل به آینده خوش کرده بود آیا فرا می رسید روز های خوش من یا اینکه احسان سعی داشت مرا به بازی بگیرد و این حرکات جدید او برای بازی تازه ای است که راه انداخته !گاهی اشک و ماتم جای شادی و نشاطم را می گرفت و وهم و آشوب به سراغم می آمد.
موقع تحویل سال مادر و رضا هم بر سر سفره ما حاضر بودند دیوید با دیدن رسم و رسومات ما مبهوت و شگفت زده شده بود!در ضمن کلمات زیادی هم یاد گرفته بود که بیشتر اوقات از آنها استفاده می کرد آن شب هم با شادی بسیار گفت:
- چقدر شما رسم های زشتی دارید!
مادر با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:
- رسم و رسومات خودتون زشته،عجب مهمون پررویی است!
احسان با خنده گفت:
- ناراحت نشین مادر،اون تازه فارسی یاد گرفته و بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ می کنه الان هم به جای کلمه زیبا زشت را به کار برده!
دیوید وقتی متوجه اشتباه خود شد مرتبا معذرت خواهی نمود که باعث شد مادر لبخند بزند و بگوید:
- چقدر با مزه فارسی صحبت میکنه!
در بین صحبت های دودوست متوجه شدم که دیوید قصد داره تا چند روز آینده به کشور خودش بگرده اما احسان از او خواست که حرفی از رفتن نگوید به این ترتیب دیوید را راضی کرد تا به این زودی فکر رفتن به دیار خود را نکند.
وقتی از دنیای خود فارغ شدم نگاهم به دیوید افتاد که به من دیده دوخته،انگار او هم به عمق اندوهم پی برده بود و با نگرانی مرا می نگریست.
برای عید دیدنی به همراه مهمان خود به منزل پدری احسان رفتیم گرچه آنها قبلا با دیوید آشنا شده بودند اما از دیدن دوباره او خوشحال شدند و از او به خوبی استقبال نمودند،المیرا هم که کمی فرانسه بلد بود گفت:
- شنیدم که شما هر روز یک تابلوی جدید از خانم داداش من می کشید مثل اینکه می خواین نمایشگاهی از تابلو های چهره او به نمایش بذارید البته من به زیبایی شقایق نیستم ولی خیلی دوست دارم شما چهره منو نقاشی کنید،دیوید به فارسی جواب داد:
- اگر اجازه دهید وقتی دیگر،چون حالا هیچ وسایل ندارم.المیرا با سرعت یک مداد و کاغذ به دست او داد وگفت:
- ما به همین قانعیم.
احسان گفت:
- المیرا،دیوید و اذیت نکن حالا یه روز می خواد استراحت کنه ببینم تو می ذاری!
دیوید دستش را تکان داد و گفت:
- اشکالی ندارد لطفا آنجا بنشینید!
بعد از پایان کار همه لب به تحسین گشودند و کار او را ستودند.احسان رو به پدر و مادر خود کرد وگفت:
- راستی پدر جون اگه ممکنه دو خدمتکار تایید شده هم برایم پیدا کنید.
پدر گفت:
- چرا دوتا مگه خاتون پیش ما نیست؟یا شاید این خدمتکارا جوابگو نیستند و می خوای به آنها اضافه کنی؟
- نه،مرجان قراره با عبدالله رانندمون ،ازدواج کنه همین روزا براشون یه جشن کوچیک تو خونه خودم می گیرم و اونا رو راهی میکنم.عبدالله دوست نداره که مرجان دیگه کار کنه خدا بخواد این زن داره سرو سامون می گیره.
المیرا باشیطنت گفت:
- پس این مرجان بالاخره کار خودش را کرد و طناب و انداخت گردن عبدالله بیچاره؟خوب بچه اش چی؟همونجا خونه پرد بزرگش می مونه؟
- نه قراره که بعد از ازدواج هردو با هم برن زهره رو برگردونن.
پدر گفت:
- باشه پسرم تو فکرت هستم.
بالاخره روز ازدواج عبدالله و مرجان فرارسید،عبدالله از احسان خواسته بود تا اجازه دهد تا این جشن ازدواج در منزل کوچک خودشان انجام گیرد.او گفت:
- آقا ما که مهمون زیادی نداریم این باغ برای ما بزرگه در ضمن من دوست ندارم فامیل بگن زن عبدالله خدمتکار بوده!نمی خوام مرجان خجالت بکشه.
فراموش کردم که بگویم چند روز قبل از ازدواج مادر عبدالله که زنی پیر و فرسوده بود به منزل ما آمد و مرجان را از احسان خواستگاری نمود چون مردم پدر و مادر نداشت فعلا وظیفه نگهداری او به عهده احسان بود.پرد شوهر و مادر شوهر سابقش بعد از مطلع شدن از جریان خوشحال شدند و اعلام کردند که هیچ گونه مخالفتی ندارن و هر دو گفتند که او زن جوانی است و خوبیت نداره تا ابد بیوه بماند این بچه هم احتیاج داره به اینکه سایه پدر بالای سرش باشه مگه ما تا کی زنده ایم.بنابراین احسان تلفنی از آنها کسب اجازه نمود و عروسی آن دو در خانه کوچک عبدالله برگزار شد و مرجان با جهازی که احسان همراه او کرده بود راهی خانه بخت شد.
شب هنگام زمانی که به منزل بازگشتیم احسان نفس راحتی کشید و گفت:
- خوب اینم از مرجان خیالم راحت شد،عبدالله مرد خوبیه و اون طور که خودش می گفت سالها پیش عاشق دختر خاله خود بوده ولی دختر خاله علاقه ای به ازدواج با اون نشون نمی ده و به همسری کس دیگه ای در می آد،عبدالله هم دیگه ازدواج نمی کنه تا اینکه مرجان و می بینه و تصمیم می گیره باهاش ازدواج کنه.
- فقط خدا کنه با زهره مشکلی نداشته باشه چون اون دختر حساسیه!ندیدی چطور ناراحت می شد وقتی می دید مادرش اینجا کار می کنه اخرش هم رفت خونه پدر بزرگش.
- عبدالله قول داده در حقش پدری کنه.
بعداحسان به نزدیکم آمد وگفت:
- من می رم بخوابم کاری نداری؟
همیشه این تکه کلام شبانه اش بود!
- نه،شبت بخیر،فقط چون امشب خسته ام شاید فردا صبح زمانی که از خواب بیدارمی شم تو رفته باشی می خواستم بهت بگم من فردا صبح می خوام برم آرایشگاه،قصد دارم موهام و مدل موهای المیرا کوتاه کنم خیلی بهش می اومد.
اخمی در چهره اش ظاهر شد و خیلی جدی گفت:
- با اجازه کی؟
- خوب معلومه با اجازه شما!
- من که به یاد ندارم چنین اجازه ای داده باشم!
- یعنی مخالفی؟
- البته،اگر هم می خوای خلاف نظر من عمل کنی خود دانی.
- من هرگز با شما مخالفت نمی کنم،اما فکر هم نمی کردم که با کوتاه کردن موهام شما ناراحت بشید.آخه هیچ زمان در مورد لیــ...
کلامم را خوردم اما احسان آن را به پایان رساند و گفت:
- در مورد لیلی مخالفتی نداشتم و اون همیشه موهاش رو کوتاه می کرددرسته؟
سرم را به زیر انداختم و حرفش را تایید کردم.چانه ام رابالا گرفت و مستیم نگاهم کرد وگفت:
- من در گذشته اشتباهات زیادی مرتکب شدم آن زمان فکر می کردم عشق و دوست داشتن اینه که موافق نظر همسرت رفتار کنی و سعی در این داشته باشی که همیشه خودتو راضی و خشنود نگه داری تا نکنه اونی که دوستش داری اخمی به صورتش بیاد.اما حالا من تغییر زیادی کردم و نمی تونم نظرم و در مورد موهات تو سینه نگه دارم،من عاشق تک تک موهای توام و دوست ندارم که اونا رو کوتاه کنی،ولی با این حال مجبورت نمی کنم هر کاری که دست داری انجام بده شب به خیر.
اجازه نداد تا جوابی به او بدهم و به اتاقش پناه برد و فرصت ادامه بحث را از من گرفت و من ماندم و رشتهای از افکار نامفهوم ،خدای من مرا چه می شود؟احسان را چه می شود؟ نکند زبانم لال دیوانه شده باشد!او موهای مرا دوست داشت،عاشق آنها بود.آیا اعتراف او امیدی بود برای آینده؟قلبم بی اختیا شروع به تپیدن کرده بود و نگاهم به در چوبی خشکیده بود جلو رفتم و خود را به در چسباندم و گریان گفتم:
- می دونم که صدام و می شنوی بدون که من همون کاری رو می کنم که تو راضی باشی،خدای بزرگ ومهربون فروغ و نور عشق تورو در دل من قرار داد و منو مست و مجذوب ابدی این عشق کرد می خوام اگه روزی می رسه که قرار باشه من و از تو جدا کنه من طلوع اون روز رو نبینم.
هیچ واکنشی در مقابل سخنان عاشقانه ام نشان نداد و من با تن و روحی خسته اما آکنده از عشق به رختخواب رفتم و در حالیکه بالشت سرم از اشکهایم خیس شده بود به اطراف اتاقم دیده دوختم و نجوا کنان گفتم:
- شاید روزی تنها یادگاری که از من این عاشق دیوانه داشتهباشی همین دست نوشته ها باشد
- سلام خوبی؟
احسان که تعجب کرده بود گفت:
- در این چند ساعت چه اتفاقی افتاده که دیوید داره فارسی صحبت می کنه؟
- من یادش دادم آخه خیلی دوست داره یاد بگیره!
- کار خوبی کردی عزیزم من هم کمکت می کنم تا حداقل از کشور ما زبان فارسی رو به سوغات ببره!
دیوید چون کودکان با شوق وذوق همه چیز را برای احسان تعیف می کرد و مکنه ای را هم جا نمی گذاشت ،لحظه ای صدای قهقهه احسان بلند شد که وادارم کرد بپرسم:
- برای چه می خندی؟حداقل حرفاش رو برای من هم ترجمه کن.
- می گه از تو خواسته که شال رو سرت رو برداری درسته؟
با سر گفته اش را تصدیق کردم و گفتم:
- من به اون حق می دم و ناراحت نشدم دیوید جوان مودب و مهربونیه فقط تو جامعه دیگه ای رشد کرده که با دنیای ما متفاوته!
- خوشحالم که همسری دارم دارای هوش و ذکاوت و فهم و شعور زیاد.
با خنده گفتم:
- ولی این مسئله رو هر خنگی می دونه!
- نه عزیزم قبول کن که تو جدا از همه آفریده های خدایی تو ملکه زندگی منی و من بی توهیچم!
حرفهای احسان چنان به دلم نشست که احساس کردم آرزوی دیرینه ام کم کم به حقیقت می پیوندد و روزی فرا خواهد رسید که من هم طعم شیرین مادر شدن را بچشم اشک از دیده ام فرو ریخت.دیوید مرتبا از دوستش می خواست که به من بگوید گریه نکنم وقتی علت اشکهای مرا جویا شد برای اینکه بیش از این با چشمان گرفته خود آنها را ناراحت نکنم با گفتم معذرت می خوام به اتاق خود پناه بردم.سال نو هم از راه رسید و من هنوز دل به آینده خوش کرده بود آیا فرا می رسید روز های خوش من یا اینکه احسان سعی داشت مرا به بازی بگیرد و این حرکات جدید او برای بازی تازه ای است که راه انداخته !گاهی اشک و ماتم جای شادی و نشاطم را می گرفت و وهم و آشوب به سراغم می آمد.
موقع تحویل سال مادر و رضا هم بر سر سفره ما حاضر بودند دیوید با دیدن رسم و رسومات ما مبهوت و شگفت زده شده بود!در ضمن کلمات زیادی هم یاد گرفته بود که بیشتر اوقات از آنها استفاده می کرد آن شب هم با شادی بسیار گفت:
- چقدر شما رسم های زشتی دارید!
مادر با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:
- رسم و رسومات خودتون زشته،عجب مهمون پررویی است!
احسان با خنده گفت:
- ناراحت نشین مادر،اون تازه فارسی یاد گرفته و بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ می کنه الان هم به جای کلمه زیبا زشت را به کار برده!
دیوید وقتی متوجه اشتباه خود شد مرتبا معذرت خواهی نمود که باعث شد مادر لبخند بزند و بگوید:
- چقدر با مزه فارسی صحبت میکنه!
در بین صحبت های دودوست متوجه شدم که دیوید قصد داره تا چند روز آینده به کشور خودش بگرده اما احسان از او خواست که حرفی از رفتن نگوید به این ترتیب دیوید را راضی کرد تا به این زودی فکر رفتن به دیار خود را نکند.
وقتی از دنیای خود فارغ شدم نگاهم به دیوید افتاد که به من دیده دوخته،انگار او هم به عمق اندوهم پی برده بود و با نگرانی مرا می نگریست.
برای عید دیدنی به همراه مهمان خود به منزل پدری احسان رفتیم گرچه آنها قبلا با دیوید آشنا شده بودند اما از دیدن دوباره او خوشحال شدند و از او به خوبی استقبال نمودند،المیرا هم که کمی فرانسه بلد بود گفت:
- شنیدم که شما هر روز یک تابلوی جدید از خانم داداش من می کشید مثل اینکه می خواین نمایشگاهی از تابلو های چهره او به نمایش بذارید البته من به زیبایی شقایق نیستم ولی خیلی دوست دارم شما چهره منو نقاشی کنید،دیوید به فارسی جواب داد:
- اگر اجازه دهید وقتی دیگر،چون حالا هیچ وسایل ندارم.المیرا با سرعت یک مداد و کاغذ به دست او داد وگفت:
- ما به همین قانعیم.
احسان گفت:
- المیرا،دیوید و اذیت نکن حالا یه روز می خواد استراحت کنه ببینم تو می ذاری!
دیوید دستش را تکان داد و گفت:
- اشکالی ندارد لطفا آنجا بنشینید!
بعد از پایان کار همه لب به تحسین گشودند و کار او را ستودند.احسان رو به پدر و مادر خود کرد وگفت:
- راستی پدر جون اگه ممکنه دو خدمتکار تایید شده هم برایم پیدا کنید.
پدر گفت:
- چرا دوتا مگه خاتون پیش ما نیست؟یا شاید این خدمتکارا جوابگو نیستند و می خوای به آنها اضافه کنی؟
- نه،مرجان قراره با عبدالله رانندمون ،ازدواج کنه همین روزا براشون یه جشن کوچیک تو خونه خودم می گیرم و اونا رو راهی میکنم.عبدالله دوست نداره که مرجان دیگه کار کنه خدا بخواد این زن داره سرو سامون می گیره.
المیرا باشیطنت گفت:
- پس این مرجان بالاخره کار خودش را کرد و طناب و انداخت گردن عبدالله بیچاره؟خوب بچه اش چی؟همونجا خونه پرد بزرگش می مونه؟
- نه قراره که بعد از ازدواج هردو با هم برن زهره رو برگردونن.
پدر گفت:
- باشه پسرم تو فکرت هستم.
بالاخره روز ازدواج عبدالله و مرجان فرارسید،عبدالله از احسان خواسته بود تا اجازه دهد تا این جشن ازدواج در منزل کوچک خودشان انجام گیرد.او گفت:
- آقا ما که مهمون زیادی نداریم این باغ برای ما بزرگه در ضمن من دوست ندارم فامیل بگن زن عبدالله خدمتکار بوده!نمی خوام مرجان خجالت بکشه.
فراموش کردم که بگویم چند روز قبل از ازدواج مادر عبدالله که زنی پیر و فرسوده بود به منزل ما آمد و مرجان را از احسان خواستگاری نمود چون مردم پدر و مادر نداشت فعلا وظیفه نگهداری او به عهده احسان بود.پرد شوهر و مادر شوهر سابقش بعد از مطلع شدن از جریان خوشحال شدند و اعلام کردند که هیچ گونه مخالفتی ندارن و هر دو گفتند که او زن جوانی است و خوبیت نداره تا ابد بیوه بماند این بچه هم احتیاج داره به اینکه سایه پدر بالای سرش باشه مگه ما تا کی زنده ایم.بنابراین احسان تلفنی از آنها کسب اجازه نمود و عروسی آن دو در خانه کوچک عبدالله برگزار شد و مرجان با جهازی که احسان همراه او کرده بود راهی خانه بخت شد.
شب هنگام زمانی که به منزل بازگشتیم احسان نفس راحتی کشید و گفت:
- خوب اینم از مرجان خیالم راحت شد،عبدالله مرد خوبیه و اون طور که خودش می گفت سالها پیش عاشق دختر خاله خود بوده ولی دختر خاله علاقه ای به ازدواج با اون نشون نمی ده و به همسری کس دیگه ای در می آد،عبدالله هم دیگه ازدواج نمی کنه تا اینکه مرجان و می بینه و تصمیم می گیره باهاش ازدواج کنه.
- فقط خدا کنه با زهره مشکلی نداشته باشه چون اون دختر حساسیه!ندیدی چطور ناراحت می شد وقتی می دید مادرش اینجا کار می کنه اخرش هم رفت خونه پدر بزرگش.
- عبدالله قول داده در حقش پدری کنه.
بعداحسان به نزدیکم آمد وگفت:
- من می رم بخوابم کاری نداری؟
همیشه این تکه کلام شبانه اش بود!
- نه،شبت بخیر،فقط چون امشب خسته ام شاید فردا صبح زمانی که از خواب بیدارمی شم تو رفته باشی می خواستم بهت بگم من فردا صبح می خوام برم آرایشگاه،قصد دارم موهام و مدل موهای المیرا کوتاه کنم خیلی بهش می اومد.
اخمی در چهره اش ظاهر شد و خیلی جدی گفت:
- با اجازه کی؟
- خوب معلومه با اجازه شما!
- من که به یاد ندارم چنین اجازه ای داده باشم!
- یعنی مخالفی؟
- البته،اگر هم می خوای خلاف نظر من عمل کنی خود دانی.
- من هرگز با شما مخالفت نمی کنم،اما فکر هم نمی کردم که با کوتاه کردن موهام شما ناراحت بشید.آخه هیچ زمان در مورد لیــ...
کلامم را خوردم اما احسان آن را به پایان رساند و گفت:
- در مورد لیلی مخالفتی نداشتم و اون همیشه موهاش رو کوتاه می کرددرسته؟
سرم را به زیر انداختم و حرفش را تایید کردم.چانه ام رابالا گرفت و مستیم نگاهم کرد وگفت:
- من در گذشته اشتباهات زیادی مرتکب شدم آن زمان فکر می کردم عشق و دوست داشتن اینه که موافق نظر همسرت رفتار کنی و سعی در این داشته باشی که همیشه خودتو راضی و خشنود نگه داری تا نکنه اونی که دوستش داری اخمی به صورتش بیاد.اما حالا من تغییر زیادی کردم و نمی تونم نظرم و در مورد موهات تو سینه نگه دارم،من عاشق تک تک موهای توام و دوست ندارم که اونا رو کوتاه کنی،ولی با این حال مجبورت نمی کنم هر کاری که دست داری انجام بده شب به خیر.
اجازه نداد تا جوابی به او بدهم و به اتاقش پناه برد و فرصت ادامه بحث را از من گرفت و من ماندم و رشتهای از افکار نامفهوم ،خدای من مرا چه می شود؟احسان را چه می شود؟ نکند زبانم لال دیوانه شده باشد!او موهای مرا دوست داشت،عاشق آنها بود.آیا اعتراف او امیدی بود برای آینده؟قلبم بی اختیا شروع به تپیدن کرده بود و نگاهم به در چوبی خشکیده بود جلو رفتم و خود را به در چسباندم و گریان گفتم:
- می دونم که صدام و می شنوی بدون که من همون کاری رو می کنم که تو راضی باشی،خدای بزرگ ومهربون فروغ و نور عشق تورو در دل من قرار داد و منو مست و مجذوب ابدی این عشق کرد می خوام اگه روزی می رسه که قرار باشه من و از تو جدا کنه من طلوع اون روز رو نبینم.
هیچ واکنشی در مقابل سخنان عاشقانه ام نشان نداد و من با تن و روحی خسته اما آکنده از عشق به رختخواب رفتم و در حالیکه بالشت سرم از اشکهایم خیس شده بود به اطراف اتاقم دیده دوختم و نجوا کنان گفتم:
- شاید روزی تنها یادگاری که از من این عاشق دیوانه داشتهباشی همین دست نوشته ها باشد