seyederobab
عضو جدید

نگاه خیره اش بر روی سطج آبی دریا ثابت مانده بود، فکرش آن جا نبود. نسیم خنکی موج های آرام را تا ساحل می کشاند و کف های سفید را بر روی شن و ماسه های ساحل می پاشید.
-نیاز... حواست کجاست؟ منو نگاه! یه کیفی داره که نگو، تو هم پاچه های شلوارتو بزن بالا بیا تو آب، خستگیت در می ره.
-مگه منم مثل تو عقلم عیب برداشته؟ بیا بیرون، تو این هوا سرما می خوری.
-ای بی ذوق، منو بگو که از بین بچه های کلاس تو رو دعوت کردم. دختر تو کی می خوای جوونی کنی...؟ این جا که دیگه کسی نیست که بخوای واسش کلاس بذاری، یه کم از اون قالب خانومی بیا بیرون، ببین چه لذتی داره.
نیاز جوابش را با پوزخند داد: -هر چه می خواهد دل تنگت بگو! ولی لطفا بیا بیرون چون اگه سرما بخوری پس فردا که امتحان داریم حسابی به ریشت می خندم... تازه مگه نگفتی می خوای باهام صحبت کنی، خوب بیا بیرون بگو دیگه، زیاد وقت ندارم. باید زود برگردم سازمو بردارم، برم تمرین.
فرنوش با بی میلی به سویش آمد. در همان حال شن، ماسه ها را از پاهایش پاک می کرد.
-شانس منو می بینی...؟ تو همیشه واسه همه مادری، واسه من زن بابا، حالا یه بار خواستم واست یه کم درد دل کنم ها.
-خوب بگو... آخه منو برداشتی آوردی این جا، به جای حرف زدن رفتی داری آب بازی می کنی؟! نکنه داری دنبال موضوع زمینه چینیش می گردی...؟ خوب اگه خوای زحمتتو کم می کنم.
-یعنی تو می دونی می خوام در مورد چی باهات صحبت کنم؟
-ای...! یه حدسایی می تونم بزنم. می خوای بگم...؟
-اگه راست می گی، بگو ببینم.
نیاز متوجه سرخی خوشرنگ گونه هایش شد و بی اختیار لبخند زد:
-این عقل ناقصم به من می گه تو واسه خاطر «حامد» منو امروز کشوندی این جا، مگه نه؟
-وا...! حامد دیگه کیه؟ تازگی خیال بافم شدی...؟
نیاز میان حرفش پرید و همان طور که راهش را کج می کرد، گفت:
-- خوب پس معلومه من اشتباه کردم. خداحافظ...
-آآه... کجا داری می ری دختر...؟ چرا زود رم می کنی؟ باشه بابا، تو راست می گی.
نیاز به سوی او برگشت:
-چی شد...؟ خیلی زود جا زدی!
-آخه تو چنان رفتی سر اصل مطلب که جا خوردم.
-حالا بد کردم زحمت تو رو کم کردم...؟ خوب! می گفتی.
-من می گفتم یا تو؟ بدجنس از کی جریانو فهمیدی؟ منو بگو که فکر می کردم رفتارم باهاش خیلی عادیه.
-خوب حالا خودتو ناراحت نکن. رفتار تو خوب بود، من یه کم زیادی تیزم! راستشو بخوای احساس می کنم حامدم بدش نمی یاد باهات بیشتر آشنا بشه.
-راست می گی...؟ بگو جون فرنوش؟!
-کوفت، بی جنبه! چرا جیغ می کشی...؟! یه کم خوددار باش، تو که می دونی من از دخترای سبک خوشم نمی یاد، ناسلامتی دختر و غرورش.
-زهرمار! تو هم با این غرور زیادیت... دست خودم نبود، تازه این جا که کسی نیست. حالا راستشو بگو، از کجا فهمیدی که اونم از من خوشش میاد؟ خودش چیزی بهت گفته؟
-آخه دختر خوب من با خودش صمیمیتی دارم که بخواد حرف دلشو پیش من بزنه...؟
-راست میگی، یادم نبود با این اخلاق گندت هیچ پسری توی دانشگاه جرات نمی کنه بهت نزدیک بشه، من نمی دونم این سهیل چه جوری تونست قاب تو رو بدزده و باهات نامزد کنه.
-اینم از کم شانیش بود طفلک...، حالا بگذریم. احساست جدیده...؟ منظورم اینه که دنبال سرگرمی هستی یا...؟
-نه به جون نیاز، اگه منظورت جریان مسعوده که تقصر خودش بود. اگه از اول می فهمیدم خیال ازدواج نداره محال بود باهاش دوست بشم. راستی نگفتی از کجا فهمیدی...؟
-این یکی رو از سهیل شنیدم. هر چند خودم یه بویه هایی رده بودم. ولی از الان بگم، حامد از اون پسرا نیست که سرکارش بذاری ها. این طور که سهیل می گفت اون
-نیاز... حواست کجاست؟ منو نگاه! یه کیفی داره که نگو، تو هم پاچه های شلوارتو بزن بالا بیا تو آب، خستگیت در می ره.
-مگه منم مثل تو عقلم عیب برداشته؟ بیا بیرون، تو این هوا سرما می خوری.
-ای بی ذوق، منو بگو که از بین بچه های کلاس تو رو دعوت کردم. دختر تو کی می خوای جوونی کنی...؟ این جا که دیگه کسی نیست که بخوای واسش کلاس بذاری، یه کم از اون قالب خانومی بیا بیرون، ببین چه لذتی داره.
نیاز جوابش را با پوزخند داد: -هر چه می خواهد دل تنگت بگو! ولی لطفا بیا بیرون چون اگه سرما بخوری پس فردا که امتحان داریم حسابی به ریشت می خندم... تازه مگه نگفتی می خوای باهام صحبت کنی، خوب بیا بیرون بگو دیگه، زیاد وقت ندارم. باید زود برگردم سازمو بردارم، برم تمرین.
فرنوش با بی میلی به سویش آمد. در همان حال شن، ماسه ها را از پاهایش پاک می کرد.
-شانس منو می بینی...؟ تو همیشه واسه همه مادری، واسه من زن بابا، حالا یه بار خواستم واست یه کم درد دل کنم ها.
-خوب بگو... آخه منو برداشتی آوردی این جا، به جای حرف زدن رفتی داری آب بازی می کنی؟! نکنه داری دنبال موضوع زمینه چینیش می گردی...؟ خوب اگه خوای زحمتتو کم می کنم.
-یعنی تو می دونی می خوام در مورد چی باهات صحبت کنم؟
-ای...! یه حدسایی می تونم بزنم. می خوای بگم...؟
-اگه راست می گی، بگو ببینم.
نیاز متوجه سرخی خوشرنگ گونه هایش شد و بی اختیار لبخند زد:
-این عقل ناقصم به من می گه تو واسه خاطر «حامد» منو امروز کشوندی این جا، مگه نه؟
-وا...! حامد دیگه کیه؟ تازگی خیال بافم شدی...؟
نیاز میان حرفش پرید و همان طور که راهش را کج می کرد، گفت:
-- خوب پس معلومه من اشتباه کردم. خداحافظ...
-آآه... کجا داری می ری دختر...؟ چرا زود رم می کنی؟ باشه بابا، تو راست می گی.
نیاز به سوی او برگشت:
-چی شد...؟ خیلی زود جا زدی!
-آخه تو چنان رفتی سر اصل مطلب که جا خوردم.
-حالا بد کردم زحمت تو رو کم کردم...؟ خوب! می گفتی.
-من می گفتم یا تو؟ بدجنس از کی جریانو فهمیدی؟ منو بگو که فکر می کردم رفتارم باهاش خیلی عادیه.
-خوب حالا خودتو ناراحت نکن. رفتار تو خوب بود، من یه کم زیادی تیزم! راستشو بخوای احساس می کنم حامدم بدش نمی یاد باهات بیشتر آشنا بشه.
-راست می گی...؟ بگو جون فرنوش؟!
-کوفت، بی جنبه! چرا جیغ می کشی...؟! یه کم خوددار باش، تو که می دونی من از دخترای سبک خوشم نمی یاد، ناسلامتی دختر و غرورش.
-زهرمار! تو هم با این غرور زیادیت... دست خودم نبود، تازه این جا که کسی نیست. حالا راستشو بگو، از کجا فهمیدی که اونم از من خوشش میاد؟ خودش چیزی بهت گفته؟
-آخه دختر خوب من با خودش صمیمیتی دارم که بخواد حرف دلشو پیش من بزنه...؟
-راست میگی، یادم نبود با این اخلاق گندت هیچ پسری توی دانشگاه جرات نمی کنه بهت نزدیک بشه، من نمی دونم این سهیل چه جوری تونست قاب تو رو بدزده و باهات نامزد کنه.
-اینم از کم شانیش بود طفلک...، حالا بگذریم. احساست جدیده...؟ منظورم اینه که دنبال سرگرمی هستی یا...؟
-نه به جون نیاز، اگه منظورت جریان مسعوده که تقصر خودش بود. اگه از اول می فهمیدم خیال ازدواج نداره محال بود باهاش دوست بشم. راستی نگفتی از کجا فهمیدی...؟
-این یکی رو از سهیل شنیدم. هر چند خودم یه بویه هایی رده بودم. ولی از الان بگم، حامد از اون پسرا نیست که سرکارش بذاری ها. این طور که سهیل می گفت اون
آخرین ویرایش: