آن شب من دوباره به مسافرخانه ای که قبلا در آن سکونت داشتم برگشتم اتاق سابقم را اجاره داده بودند و صاحب مسافرخانه اتاق دیگری در اختیارم گذاشت . مدتی در این اتاق قدم زدم آنگاه برلبه تخت نشستم و به فکر فرو رفتم .
زندگی گذشته بنظرم آمد . مدتی بی اختیار گریه کردم میخواستم تا شاید بدینوسیله بار غمی که بر دوشم سنگینی میکرد برداشته شود .
اما افسوس که اشک نیز نتوانست تسکینم بدهد در همین حال بودم که ناگاه بیاد نامه شهلا افتادم آن را از جیب ام در آوردم و خواندم .
او در این نامه خیلی خلاصه نوشته بود : دیروز نامزدی ما بهم خورد اگر خواستی مرا ببینی آدرس من این است ...
دو سه بار کاغذ را زیر و رو کردم چیز دیگر در آن نوشته نشده بود در حالیکه از تغییر عقیده او سخت متعجب شده بودم نامه را که شهلا آدرسش را در آن نوشته بود تا کردم و در جیب بغل ام قرار دادم تا در فرصتی مناسب به دیدنش بروم .
در آن لحظه فکرهای درهم و مختلطی به مغزم هجوم آور شده بود گاهی فکر میکردم که همان موقع بخانه شهلا بروم و برای نجات از بی سامانی از او بخواهم تا بخاطر شباهتی که به رویا دارد با هم ازدواج کنیم .
اما خیلی زود پشیمان میشدم و احساس تنفری سراسر وجودم را فرا میگرفت و از اینکه او تا این حد شبیه رویا بود رنج میبردم بعلاوه از رفتار او در مدت بستری بودنم در بیمارستان ناراحت بودم بهمین جهت از رفتن بخانه او در آن شب خودداری کردم و این را موکول به تصمیم بعدی ام در مورد او نمودم .
سپس با افکاری مغشوش بر روی تختخواب افتادم . سیگاری روشن کردم و چون تمام روز را راه رفته بودم و بدنم خسته بود سیگار را نیمه کاره خاموش کردم و لحظه ای بعد از فرط خستگی خوابم برد .
صبح روز بعد دیرتر از ساعتی که معمولا در بیمارستان از خواب بر میخواستم بلند شدم و بعد از شستشوی دست و صورت و صرف صبحانه از مسافرخانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم سری به خیابانهای شلوغ شهر بزنم تا پس از این مدت که در بیمارستان بستری بودم تفریحی کردم باشم با این تصمیم ابتدا به خیابان نادری رفتم سپس بعد از گذشتن از خیابان اسلامبول وارد خیابان لاله زار شدم صف طویل اتومبیل ها به کندی حرکت میکرد ازدحام جمعیت که مقابل مغازه ها ایستاده بودند شلوغی پیاده روها و صدای فریاد دستفروشان دوره گرد برای من که مدتی نسبتا طولانی در محیط آرام بیمارستان به سر برده بودم لذت بخش بود .
مدتی در میان جمعیت به اینطرف و آنطرف رفتم و سرانجام تصمیم گرفتم برای وقت گذرانی به سینما بروم با این فکر جلوی گیشه سینما در خیابان لاله زار ایستادم و چون هنوز خیلی به شروع سانس مانده بود و بلیط نمی فروختند به تماشای عکس های داخل ویترین سینما پرداختم آنگاه وارد یک آبمیوه فروشی شدم تا شروع فروش بلیط سینما آبمیوه ای بدین ترتیب بخورم و کمی وقت بگذرانم اما هنوز آب میوه ام را نخورده بودم که ناگهان دستی به شانه ام خورد وقتی سربرگرداندم ، حمید را همراه دختری رو در روی خودم دیدم همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و سپس او دختر مزبور را که از بستگانش بود به من معرفی کرد .
از دیدن حمید خیلی خوشحال شدم ، راستش چون بعد از مرخص شدن از بیمارستان وضع خوبی نداشتم و مقدار زیادی نیز به او بدهکار بود به دیدنش نرفتم بهمین جهت در جواب گلایه او چون دختری همراهش بود حرفی نزدم و حق را به او دادم .
بزور از من خواست که با هم باشیم قبول کردم سوار تاکسی شدیم و آن دختر را به خانه اشان رساند و پس از خداحافظی با او در حالیکه حمید مرتب از من گلایه میکرد که چرا به دیدنش نرفتم به خیابان پهلوی رفتیم .
بدعوت حمید وارد رستورانی شدیم او دستور غذا داد و من در خلال آماده شدن غذا آنچه را که بر سرم آمده بود برای حمید تعریف کردم .
بعد از صرف غذا مدتی بسکوت گذشت آنگاه حمید در حالیکه نگاهش را به صورتم ثابت کرده بود بدون مقدمه گفت : بهمن ، راستی هیچ در مدت بستری بودنت روزنامه هم میخواندی ؟
نه ، خیلی کم .
کمی مکث کرد و در حالیکه در اظهار مطلبی مردد بود گفت : بهمن میخوام سوالی از تو بکنم ، آیا هنوز هم مثل سابق رویا را دوست داری ؟
التبه ، گرچه او مرا فراموش کرده ولی من همیشه به یادش هستم .
میخواهم مطلبی را در مورد رویا که مسلما از آن بی اطلاعی برایت بگویم ، اما باید قول بدهی که ناراحت نشوی .
فکر کردم شاید میخواهد در مورد ازدواج رویا و احمد حرف بزند به همین جهت قول دادم که در مقابل اظهارات وی ناراحت نشوم .
بازهم مکث کرد . گوئی وحشت داشت حرف بزند ولی من که فکرم بر روی مسئله ازدواج رویا میگشت مجددا قول دادم که ناراحت نشوم و قسم هم خوردم .
با یک جور ناباوری در مورد قولی که به او دادم مرا نگریست سپس در حالیکه سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند مدتی به حاشیه در مورد مرگ و زندگی و اینکه سرانجام همه ما باید تسلیم مرگ باشیم برای من حرف زد و من که متوجه شدم او دارد حاشیه میرود به تصور اینکه میخواهد موضوع را بدین ترتیب به ازدواج رویا بکشاند باز هم یکبار دیگر به او قول دادم و قسم خوردم که در مقابل اظهاراتش ناراحت نشوم و از او خواستم که از حاشیه رفتن خودداری کند و اصل مطلب را بیان نماید .
این بار مردد گفت : چندی قبل هنگامیکه در خانه مشغول خواندن روزنامه بودم ناگهان چشمم به عکس رویا و جوانی به نام احمد افتاد .
حرفش را به شوخی قطع کردم و گفتم : لابد نوشته بود که ایندو با هم ازدواج کردند!
نه ، نوشته بود . با ناراحتی باز هم مکث کرد !
گفتم : چی نوشته بود ؟
نوشته بود ... آنها باهم در یک حادثه رانندگی کشته شده اند !!
مات زده و پریشان با ناباوری گفتم : کشته شده اند ؟
یعنی رویا مرده ؟
متاسفانه بله او مرد ، با افتخار هم مرد .
از شنیدن این خبر ناگهانی به شدت ناراحت شدم تشنج شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت . تمام بدنم آشکارا میلرزید و دندانهایم به هم میخورد . میخواستم با تمام وجودم گریه کنم و فریاد بزنم اما اشکم نیز خشک شده بود .
بسختی لبهایم را تکان دادم و از حمید پرسیدم : آخر چطوری مرد ؟
سپس بدون اینکه منتظر جواب باشم ادامه دادم و گفتم نه باور نمیکنم . آنگاه دستهایم را بر روی صورتم گرفتم و با فریاد خفه رو به حمید کردم و گفتم : عجب آدم بدبختی هستم ، عجب آدم بیچاره ای هستم من !
حمید که حالم را منقلب دید دلداریم داد و از من خواست برای حفظ نظم رستوران را کنترل کنم من نیز چون به حمید قسم خورده و قول داده بودم ناراحت نشوم با وجود ناراحتی شدید درونی سعی نمودم به هر نحوی شده خود را کنترل کنم .
آنگاه از حمید خواستم جریان را بطور مشروح برایم تعریف کند او هم در حالیکه با تاسف سرش را تکان میداد ماجرا را اینطور تعریف کرد :
چندی قبل یک شب وقتی مشغول ورق زدن روزنامه بودم در صفحه حوادث ناگهان چشمم به عکسی از رویا و احمد افتاد که در زیر آن نوشته شده بود : دو نامزد جوانی که عازم برگزاری مراسم عروسی بودند در حادثه رانندگی جاده شیراز کشته شدند .
بطوریکه در روزنامه نوشته شده بود و خبرنگاران روزنامه از شیراز و اصفهان گزارش داده بودند اتومبیل آنها در حالیکه رویا رانندگی آن را به عهده داشته بعلت نامعلومی در اواسط جاده شیراز - اصفهان به دره سقوط میکند و سپس دچار حریق میشود و در اثر این حادثه هر دو نفر کشته میشوند .
کاردان فنی که از محل حادثه دیدن کرده علت آن حادثه را سرعت زیاد و بی احتیاطی راننده تشخیص داده است .
البته با توجه به خبر روزنامه ظاهر حادثه حاکی از این است که اتومبیل حامل رویا و احمد بعلت سرعت و عدم دقت راننده یعنی رویا به دره سقوط میکند و هر دوی آنها در دم کشته میشوند ولی نامه ای که سه روز بعد از انتشار این خبر به دست من رسید بازگوی حقیقت تلخی بود و من بعد از مطالعه نامه که نویسنده آن کسی جز رویا نبود فهمیدم که این حادثه صرفا یک تصادف نبوده بلکه عمدا به وجود آمده است .
این نامه را رویا قبل از حرکت از شیراز به نام من فرستاده بود و من وقتی نامه را گشودم متوجه شدم نامه مربوط به توست و چون اطلاعی از محل تو نداشتم آن را نزد خودم نگهداشتم .
در این وقت حمید از کیف بغلی اش نامه تا شده ای را در آورد و به من داد با عجله نامه را باز کردم و شروع به خواندن آن نمودم .
ادامه دارد ...
زندگی گذشته بنظرم آمد . مدتی بی اختیار گریه کردم میخواستم تا شاید بدینوسیله بار غمی که بر دوشم سنگینی میکرد برداشته شود .
اما افسوس که اشک نیز نتوانست تسکینم بدهد در همین حال بودم که ناگاه بیاد نامه شهلا افتادم آن را از جیب ام در آوردم و خواندم .
او در این نامه خیلی خلاصه نوشته بود : دیروز نامزدی ما بهم خورد اگر خواستی مرا ببینی آدرس من این است ...
دو سه بار کاغذ را زیر و رو کردم چیز دیگر در آن نوشته نشده بود در حالیکه از تغییر عقیده او سخت متعجب شده بودم نامه را که شهلا آدرسش را در آن نوشته بود تا کردم و در جیب بغل ام قرار دادم تا در فرصتی مناسب به دیدنش بروم .
در آن لحظه فکرهای درهم و مختلطی به مغزم هجوم آور شده بود گاهی فکر میکردم که همان موقع بخانه شهلا بروم و برای نجات از بی سامانی از او بخواهم تا بخاطر شباهتی که به رویا دارد با هم ازدواج کنیم .
اما خیلی زود پشیمان میشدم و احساس تنفری سراسر وجودم را فرا میگرفت و از اینکه او تا این حد شبیه رویا بود رنج میبردم بعلاوه از رفتار او در مدت بستری بودنم در بیمارستان ناراحت بودم بهمین جهت از رفتن بخانه او در آن شب خودداری کردم و این را موکول به تصمیم بعدی ام در مورد او نمودم .
سپس با افکاری مغشوش بر روی تختخواب افتادم . سیگاری روشن کردم و چون تمام روز را راه رفته بودم و بدنم خسته بود سیگار را نیمه کاره خاموش کردم و لحظه ای بعد از فرط خستگی خوابم برد .
صبح روز بعد دیرتر از ساعتی که معمولا در بیمارستان از خواب بر میخواستم بلند شدم و بعد از شستشوی دست و صورت و صرف صبحانه از مسافرخانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم سری به خیابانهای شلوغ شهر بزنم تا پس از این مدت که در بیمارستان بستری بودم تفریحی کردم باشم با این تصمیم ابتدا به خیابان نادری رفتم سپس بعد از گذشتن از خیابان اسلامبول وارد خیابان لاله زار شدم صف طویل اتومبیل ها به کندی حرکت میکرد ازدحام جمعیت که مقابل مغازه ها ایستاده بودند شلوغی پیاده روها و صدای فریاد دستفروشان دوره گرد برای من که مدتی نسبتا طولانی در محیط آرام بیمارستان به سر برده بودم لذت بخش بود .
مدتی در میان جمعیت به اینطرف و آنطرف رفتم و سرانجام تصمیم گرفتم برای وقت گذرانی به سینما بروم با این فکر جلوی گیشه سینما در خیابان لاله زار ایستادم و چون هنوز خیلی به شروع سانس مانده بود و بلیط نمی فروختند به تماشای عکس های داخل ویترین سینما پرداختم آنگاه وارد یک آبمیوه فروشی شدم تا شروع فروش بلیط سینما آبمیوه ای بدین ترتیب بخورم و کمی وقت بگذرانم اما هنوز آب میوه ام را نخورده بودم که ناگهان دستی به شانه ام خورد وقتی سربرگرداندم ، حمید را همراه دختری رو در روی خودم دیدم همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و سپس او دختر مزبور را که از بستگانش بود به من معرفی کرد .
از دیدن حمید خیلی خوشحال شدم ، راستش چون بعد از مرخص شدن از بیمارستان وضع خوبی نداشتم و مقدار زیادی نیز به او بدهکار بود به دیدنش نرفتم بهمین جهت در جواب گلایه او چون دختری همراهش بود حرفی نزدم و حق را به او دادم .
بزور از من خواست که با هم باشیم قبول کردم سوار تاکسی شدیم و آن دختر را به خانه اشان رساند و پس از خداحافظی با او در حالیکه حمید مرتب از من گلایه میکرد که چرا به دیدنش نرفتم به خیابان پهلوی رفتیم .
بدعوت حمید وارد رستورانی شدیم او دستور غذا داد و من در خلال آماده شدن غذا آنچه را که بر سرم آمده بود برای حمید تعریف کردم .
بعد از صرف غذا مدتی بسکوت گذشت آنگاه حمید در حالیکه نگاهش را به صورتم ثابت کرده بود بدون مقدمه گفت : بهمن ، راستی هیچ در مدت بستری بودنت روزنامه هم میخواندی ؟
نه ، خیلی کم .
کمی مکث کرد و در حالیکه در اظهار مطلبی مردد بود گفت : بهمن میخوام سوالی از تو بکنم ، آیا هنوز هم مثل سابق رویا را دوست داری ؟
التبه ، گرچه او مرا فراموش کرده ولی من همیشه به یادش هستم .
میخواهم مطلبی را در مورد رویا که مسلما از آن بی اطلاعی برایت بگویم ، اما باید قول بدهی که ناراحت نشوی .
فکر کردم شاید میخواهد در مورد ازدواج رویا و احمد حرف بزند به همین جهت قول دادم که در مقابل اظهارات وی ناراحت نشوم .
بازهم مکث کرد . گوئی وحشت داشت حرف بزند ولی من که فکرم بر روی مسئله ازدواج رویا میگشت مجددا قول دادم که ناراحت نشوم و قسم هم خوردم .
با یک جور ناباوری در مورد قولی که به او دادم مرا نگریست سپس در حالیکه سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند مدتی به حاشیه در مورد مرگ و زندگی و اینکه سرانجام همه ما باید تسلیم مرگ باشیم برای من حرف زد و من که متوجه شدم او دارد حاشیه میرود به تصور اینکه میخواهد موضوع را بدین ترتیب به ازدواج رویا بکشاند باز هم یکبار دیگر به او قول دادم و قسم خوردم که در مقابل اظهاراتش ناراحت نشوم و از او خواستم که از حاشیه رفتن خودداری کند و اصل مطلب را بیان نماید .
این بار مردد گفت : چندی قبل هنگامیکه در خانه مشغول خواندن روزنامه بودم ناگهان چشمم به عکس رویا و جوانی به نام احمد افتاد .
حرفش را به شوخی قطع کردم و گفتم : لابد نوشته بود که ایندو با هم ازدواج کردند!
نه ، نوشته بود . با ناراحتی باز هم مکث کرد !
گفتم : چی نوشته بود ؟
نوشته بود ... آنها باهم در یک حادثه رانندگی کشته شده اند !!
مات زده و پریشان با ناباوری گفتم : کشته شده اند ؟
یعنی رویا مرده ؟
متاسفانه بله او مرد ، با افتخار هم مرد .
از شنیدن این خبر ناگهانی به شدت ناراحت شدم تشنج شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت . تمام بدنم آشکارا میلرزید و دندانهایم به هم میخورد . میخواستم با تمام وجودم گریه کنم و فریاد بزنم اما اشکم نیز خشک شده بود .
بسختی لبهایم را تکان دادم و از حمید پرسیدم : آخر چطوری مرد ؟
سپس بدون اینکه منتظر جواب باشم ادامه دادم و گفتم نه باور نمیکنم . آنگاه دستهایم را بر روی صورتم گرفتم و با فریاد خفه رو به حمید کردم و گفتم : عجب آدم بدبختی هستم ، عجب آدم بیچاره ای هستم من !
حمید که حالم را منقلب دید دلداریم داد و از من خواست برای حفظ نظم رستوران را کنترل کنم من نیز چون به حمید قسم خورده و قول داده بودم ناراحت نشوم با وجود ناراحتی شدید درونی سعی نمودم به هر نحوی شده خود را کنترل کنم .
آنگاه از حمید خواستم جریان را بطور مشروح برایم تعریف کند او هم در حالیکه با تاسف سرش را تکان میداد ماجرا را اینطور تعریف کرد :
چندی قبل یک شب وقتی مشغول ورق زدن روزنامه بودم در صفحه حوادث ناگهان چشمم به عکسی از رویا و احمد افتاد که در زیر آن نوشته شده بود : دو نامزد جوانی که عازم برگزاری مراسم عروسی بودند در حادثه رانندگی جاده شیراز کشته شدند .
بطوریکه در روزنامه نوشته شده بود و خبرنگاران روزنامه از شیراز و اصفهان گزارش داده بودند اتومبیل آنها در حالیکه رویا رانندگی آن را به عهده داشته بعلت نامعلومی در اواسط جاده شیراز - اصفهان به دره سقوط میکند و سپس دچار حریق میشود و در اثر این حادثه هر دو نفر کشته میشوند .
کاردان فنی که از محل حادثه دیدن کرده علت آن حادثه را سرعت زیاد و بی احتیاطی راننده تشخیص داده است .
البته با توجه به خبر روزنامه ظاهر حادثه حاکی از این است که اتومبیل حامل رویا و احمد بعلت سرعت و عدم دقت راننده یعنی رویا به دره سقوط میکند و هر دوی آنها در دم کشته میشوند ولی نامه ای که سه روز بعد از انتشار این خبر به دست من رسید بازگوی حقیقت تلخی بود و من بعد از مطالعه نامه که نویسنده آن کسی جز رویا نبود فهمیدم که این حادثه صرفا یک تصادف نبوده بلکه عمدا به وجود آمده است .
این نامه را رویا قبل از حرکت از شیراز به نام من فرستاده بود و من وقتی نامه را گشودم متوجه شدم نامه مربوط به توست و چون اطلاعی از محل تو نداشتم آن را نزد خودم نگهداشتم .
در این وقت حمید از کیف بغلی اش نامه تا شده ای را در آورد و به من داد با عجله نامه را باز کردم و شروع به خواندن آن نمودم .
ادامه دارد ...