رمان امشب اشکی میریزد

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن شب من دوباره به مسافرخانه ای که قبلا در آن سکونت داشتم برگشتم اتاق سابقم را اجاره داده بودند و صاحب مسافرخانه اتاق دیگری در اختیارم گذاشت . مدتی در این اتاق قدم زدم آنگاه برلبه تخت نشستم و به فکر فرو رفتم .
زندگی گذشته بنظرم آمد . مدتی بی اختیار گریه کردم میخواستم تا شاید بدینوسیله بار غمی که بر دوشم سنگینی میکرد برداشته شود .
اما افسوس که اشک نیز نتوانست تسکینم بدهد در همین حال بودم که ناگاه بیاد نامه شهلا افتادم آن را از جیب ام در آوردم و خواندم .
او در این نامه خیلی خلاصه نوشته بود : دیروز نامزدی ما بهم خورد اگر خواستی مرا ببینی آدرس من این است ...
دو سه بار کاغذ را زیر و رو کردم چیز دیگر در آن نوشته نشده بود در حالیکه از تغییر عقیده او سخت متعجب شده بودم نامه را که شهلا آدرسش را در آن نوشته بود تا کردم و در جیب بغل ام قرار دادم تا در فرصتی مناسب به دیدنش بروم .
در آن لحظه فکرهای درهم و مختلطی به مغزم هجوم آور شده بود گاهی فکر میکردم که همان موقع بخانه شهلا بروم و برای نجات از بی سامانی از او بخواهم تا بخاطر شباهتی که به رویا دارد با هم ازدواج کنیم .
اما خیلی زود پشیمان میشدم و احساس تنفری سراسر وجودم را فرا میگرفت و از اینکه او تا این حد شبیه رویا بود رنج میبردم بعلاوه از رفتار او در مدت بستری بودنم در بیمارستان ناراحت بودم بهمین جهت از رفتن بخانه او در آن شب خودداری کردم و این را موکول به تصمیم بعدی ام در مورد او نمودم .
سپس با افکاری مغشوش بر روی تختخواب افتادم . سیگاری روشن کردم و چون تمام روز را راه رفته بودم و بدنم خسته بود سیگار را نیمه کاره خاموش کردم و لحظه ای بعد از فرط خستگی خوابم برد .
صبح روز بعد دیرتر از ساعتی که معمولا در بیمارستان از خواب بر میخواستم بلند شدم و بعد از شستشوی دست و صورت و صرف صبحانه از مسافرخانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم سری به خیابانهای شلوغ شهر بزنم تا پس از این مدت که در بیمارستان بستری بودم تفریحی کردم باشم با این تصمیم ابتدا به خیابان نادری رفتم سپس بعد از گذشتن از خیابان اسلامبول وارد خیابان لاله زار شدم صف طویل اتومبیل ها به کندی حرکت میکرد ازدحام جمعیت که مقابل مغازه ها ایستاده بودند شلوغی پیاده روها و صدای فریاد دستفروشان دوره گرد برای من که مدتی نسبتا طولانی در محیط آرام بیمارستان به سر برده بودم لذت بخش بود .
مدتی در میان جمعیت به اینطرف و آنطرف رفتم و سرانجام تصمیم گرفتم برای وقت گذرانی به سینما بروم با این فکر جلوی گیشه سینما در خیابان لاله زار ایستادم و چون هنوز خیلی به شروع سانس مانده بود و بلیط نمی فروختند به تماشای عکس های داخل ویترین سینما پرداختم آنگاه وارد یک آبمیوه فروشی شدم تا شروع فروش بلیط سینما آبمیوه ای بدین ترتیب بخورم و کمی وقت بگذرانم اما هنوز آب میوه ام را نخورده بودم که ناگهان دستی به شانه ام خورد وقتی سربرگرداندم ، حمید را همراه دختری رو در روی خودم دیدم همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و سپس او دختر مزبور را که از بستگانش بود به من معرفی کرد .
از دیدن حمید خیلی خوشحال شدم ، راستش چون بعد از مرخص شدن از بیمارستان وضع خوبی نداشتم و مقدار زیادی نیز به او بدهکار بود به دیدنش نرفتم بهمین جهت در جواب گلایه او چون دختری همراهش بود حرفی نزدم و حق را به او دادم .
بزور از من خواست که با هم باشیم قبول کردم سوار تاکسی شدیم و آن دختر را به خانه اشان رساند و پس از خداحافظی با او در حالیکه حمید مرتب از من گلایه میکرد که چرا به دیدنش نرفتم به خیابان پهلوی رفتیم .
بدعوت حمید وارد رستورانی شدیم او دستور غذا داد و من در خلال آماده شدن غذا آنچه را که بر سرم آمده بود برای حمید تعریف کردم .
بعد از صرف غذا مدتی بسکوت گذشت آنگاه حمید در حالیکه نگاهش را به صورتم ثابت کرده بود بدون مقدمه گفت : بهمن ، راستی هیچ در مدت بستری بودنت روزنامه هم میخواندی ؟
نه ، خیلی کم .
کمی مکث کرد و در حالیکه در اظهار مطلبی مردد بود گفت : بهمن میخوام سوالی از تو بکنم ، آیا هنوز هم مثل سابق رویا را دوست داری ؟
التبه ، گرچه او مرا فراموش کرده ولی من همیشه به یادش هستم .
میخواهم مطلبی را در مورد رویا که مسلما از آن بی اطلاعی برایت بگویم ، اما باید قول بدهی که ناراحت نشوی .
فکر کردم شاید میخواهد در مورد ازدواج رویا و احمد حرف بزند به همین جهت قول دادم که در مقابل اظهارات وی ناراحت نشوم .
بازهم مکث کرد . گوئی وحشت داشت حرف بزند ولی من که فکرم بر روی مسئله ازدواج رویا میگشت مجددا قول دادم که ناراحت نشوم و قسم هم خوردم .
با یک جور ناباوری در مورد قولی که به او دادم مرا نگریست سپس در حالیکه سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند مدتی به حاشیه در مورد مرگ و زندگی و اینکه سرانجام همه ما باید تسلیم مرگ باشیم برای من حرف زد و من که متوجه شدم او دارد حاشیه میرود به تصور اینکه میخواهد موضوع را بدین ترتیب به ازدواج رویا بکشاند باز هم یکبار دیگر به او قول دادم و قسم خوردم که در مقابل اظهاراتش ناراحت نشوم و از او خواستم که از حاشیه رفتن خودداری کند و اصل مطلب را بیان نماید .
این بار مردد گفت : چندی قبل هنگامیکه در خانه مشغول خواندن روزنامه بودم ناگهان چشمم به عکس رویا و جوانی به نام احمد افتاد .
حرفش را به شوخی قطع کردم و گفتم : لابد نوشته بود که ایندو با هم ازدواج کردند!
نه ، نوشته بود . با ناراحتی باز هم مکث کرد !
گفتم : چی نوشته بود ؟
نوشته بود ... آنها باهم در یک حادثه رانندگی کشته شده اند !!
مات زده و پریشان با ناباوری گفتم : کشته شده اند ؟
یعنی رویا مرده ؟
متاسفانه بله او مرد ، با افتخار هم مرد .
از شنیدن این خبر ناگهانی به شدت ناراحت شدم تشنج شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت . تمام بدنم آشکارا میلرزید و دندانهایم به هم میخورد . میخواستم با تمام وجودم گریه کنم و فریاد بزنم اما اشکم نیز خشک شده بود .
بسختی لبهایم را تکان دادم و از حمید پرسیدم : آخر چطوری مرد ؟
سپس بدون اینکه منتظر جواب باشم ادامه دادم و گفتم نه باور نمیکنم . آنگاه دستهایم را بر روی صورتم گرفتم و با فریاد خفه رو به حمید کردم و گفتم : عجب آدم بدبختی هستم ، عجب آدم بیچاره ای هستم من !
حمید که حالم را منقلب دید دلداریم داد و از من خواست برای حفظ نظم رستوران را کنترل کنم من نیز چون به حمید قسم خورده و قول داده بودم ناراحت نشوم با وجود ناراحتی شدید درونی سعی نمودم به هر نحوی شده خود را کنترل کنم .
آنگاه از حمید خواستم جریان را بطور مشروح برایم تعریف کند او هم در حالیکه با تاسف سرش را تکان میداد ماجرا را اینطور تعریف کرد :
چندی قبل یک شب وقتی مشغول ورق زدن روزنامه بودم در صفحه حوادث ناگهان چشمم به عکسی از رویا و احمد افتاد که در زیر آن نوشته شده بود : دو نامزد جوانی که عازم برگزاری مراسم عروسی بودند در حادثه رانندگی جاده شیراز کشته شدند .
بطوریکه در روزنامه نوشته شده بود و خبرنگاران روزنامه از شیراز و اصفهان گزارش داده بودند اتومبیل آنها در حالیکه رویا رانندگی آن را به عهده داشته بعلت نامعلومی در اواسط جاده شیراز - اصفهان به دره سقوط میکند و سپس دچار حریق میشود و در اثر این حادثه هر دو نفر کشته میشوند .
کاردان فنی که از محل حادثه دیدن کرده علت آن حادثه را سرعت زیاد و بی احتیاطی راننده تشخیص داده است .
البته با توجه به خبر روزنامه ظاهر حادثه حاکی از این است که اتومبیل حامل رویا و احمد بعلت سرعت و عدم دقت راننده یعنی رویا به دره سقوط میکند و هر دوی آنها در دم کشته میشوند ولی نامه ای که سه روز بعد از انتشار این خبر به دست من رسید بازگوی حقیقت تلخی بود و من بعد از مطالعه نامه که نویسنده آن کسی جز رویا نبود فهمیدم که این حادثه صرفا یک تصادف نبوده بلکه عمدا به وجود آمده است .
این نامه را رویا قبل از حرکت از شیراز به نام من فرستاده بود و من وقتی نامه را گشودم متوجه شدم نامه مربوط به توست و چون اطلاعی از محل تو نداشتم آن را نزد خودم نگهداشتم .
در این وقت حمید از کیف بغلی اش نامه تا شده ای را در آورد و به من داد با عجله نامه را باز کردم و شروع به خواندن آن نمودم .


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=times new roman, times, serif]رویا در این نامه بعد از سلام و احوالپرسی نوشته بود :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهمن عزیز ، زندگی دیر یا زود به پایان میرسد و همه ما روزی خواهیم مرد عده ای در کودکی می میرند عده ای در جوانی و عده ای هم در پیری ولی خواه ناخواه باید تسلیم مرگ شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرگ انکار ناپذیر است و ما در دنیا همه چیز را فانی شده باید بدانیم حتی عشق نیز با همه عظمت و شکوهش روزی به پایان میرسد . منتهی آنانکه عاشقان واقعی هستند خاطراتی جاودان از خود به یادگار میگذارند مایلم عشق ما نیز اینچنین باشد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]درنامه قبلی که برای تو نوشتم ضمن اینکه از تو خواستم به زندگیت ادامه بدهی خبر نامزدیم را با احمد نیز به تو دادم . قرار است بزودی ما عازم تهران شویم و از چند نفر از بستگانمان دیدن کنیم و آنگاه برای ازدواج به یکی از شهرستانها برویم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حتی فکر اینکه شب عروسی در لباس سفید که مخصوص فرشتگان آسمانست در کنار احمد خواهم بود مرا رنج میدهد شاید تا امروز برایت این تصور پیش آمده باشد که من در بی وفایی مطلق احمد را بجای زندگی با تو انتخاب کردم ولی مطمئن باش نخواهم گذاشت احمد به آرزوی خود برسد من تصمیم گرفتم یا زندگی کنم با تو و یا بمیرم و اکنون نیز چون نمی توانم در کنار تو باشم و زندگی کنم مرگ را انتخاب کردم . نمیدانم به چه وسیله و چگونه خودم را از شر زندگی نکبت بار فعلی ام خلاص خواهم کرد ولی به هر حال اینکار را میکنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مطمئنا من این نامه را زمانی پست خواهم کرد که چند ساعتی با اجرای نقشه ام فاصله ندارم و این نامه وقتی به دست تو میرسد که من دیگر زنده نیستم . اما همانگونه که در نامه قبلی برایت نوشتم حتی راضی نیستم به خاطر من اشک بریزی و اگر میخواهی من از تو رضایت داشته باشم ترا به عشق بزرگمان سوگند میدهم اگر دلت بسوی دختری کشیده شد با او بخاطر تجدید خاطره عشقمان گرم بگیری مطمئن هستم تنها در این صورت است که روح من آسایش خواهد یافت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهمن ، میدانم تو بخاطر آسایش روح من هم شده اینکار را خواهی کرد منتهی خواهش میکنم مبادا تصمیمی بگیری که روحم دچار عذاب ابدی شود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من میخواهم تو به زندگیت ادامه بدهی و به همه ثابت کنی با وجودیکه ناجوانمردانه بال و پرت را شکستند باز بروی پای خود ایستادی .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]راستش در زندی خیلی اتفاق می افتد که انسان را از حق قانونی خود محروم کنند این بیعدالتی در همه جوانب زندگی دیده میشود و مجریان آن برده های مقام و نفوذ و پول هستند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما بهمن عزیز مطمئن باش عدالت خداوندی همیشه غالب بر همه قوانین است و آنهایی که بخاطر دو روز زندگی ناپایدار همه چیز و همه کس را فدای منافع شخصی میکنند باید بدانند سرانجام روزی[/FONT] [FONT=times new roman, times, serif]که زیاد هم دیر نخواهد بود بسراغشان خواهد آمد و آنگاه مجبورند خواه نا خواه زندگی را با خفت و خواری وداع بگویند . ولی مسلما خاطره ننگ بار کارهای ناشایست و بد اینها تا ابد باقی خواهد ماند . خانواده من نیز بعد از مرگم با تحمل چنین ننگی مجبورند زنده بمانند در واقع این آنها بودند که با ندانم کاری خود مرا قربانی کردند تا خود به آغوش مرگ بروم و من افتخار میکنم که با سربلندی بدون اینکه تسلیم نظر آنها بشوم بسوی مرگ میروم و میمیرم .[/FONT]
بیش از این مزاحمت نمیشوم برایت آرزوی خوشبختی دارم هنوز نمیدانم در چه ساعتی و به چه وسیله تصمیم خود را عملی خواهم نمود ولی به هر حال مسلما این نامه بعد از مرگم بدست تو خواهد رسید !
فراموش نکن که من در نامه ام از تو قول گرفتم و تو باید کوچکترین عکس العملی بعد مرگم از خود نشان ندهی چون در آنصورت مردمی که از ماجرای من و تو اطلاع دارند خواهند گفت بین من و تو سروسری بوده و من چون تاب تحمل بدنامی را نداشتم خودکشی کردم . مسلما تو راضی به بی آبرویی من نخواهی بود ، مطمئنم .
خوب عزیزم از تو خداحافظی میکنم و چون از نظر اجتماع من نامزد کس دیگری هستم خواهش دارم این نامه را بعد از اینکه خواندی بسوزان . کسی که هرگز فراموشت نمی کند . رویا
بعد از خواندن نامه بدنم یکپارچه یخ شد اکنون همه چیز برای من روشن شده بو د. رویا بخاطر بزرگداشت عشقمان هنگامیکه در کنار احمد رانندگی اتومبیل را به عهده داشت عمدا اتومبیل را به ته دره کشانده و با مرگ خود و احمد وفاداریش را ثابت کرده است .
او بخاطر قولی که در مورد عشقمان به من داده بود و به پاس دوستی پاکمان بر خلاف آنچه که من تا بحال فکر میکردم جانش را فدای عشق بزرگ و ابدیمان کرد .
او همانگونه که خودش نوشته بود از این زندگی نکبت بار و خسته کننده رخت بربست و آسایش ابدی یافت اما من هنوز بخواست او محکوم به زنده ماندن بودم ، گوئی صدایش را در تمام وجودم می شنیدم که فریاد میزد :
گل قشنگم اگر صدسال پس از مرگم گورم را بشکافی و قلبم وجود داشته باشد خواهی دید بر آن نوشته شده : فقط ترا دوست دارم .
راستی انسان در مقابل رویدادهای زندگی چقدر ضعیف است و در مقابل یک عشق واقعی چقدر ناتوان . انسان هر وقت شعله از عشقی واقعی می افروزد تندباد حوادث خیلی زود آن را به نحوی خاموش میکند .
رویا نیز شعله ای بود از عشقی که با مرگش برای همیشه خاموش شد و من اکنون در تاریک مطلق زندگی تباهم زنده مانده تا روزی من هم در تاریک مرگ محو شوم .
قسم میخورم که در آن لحظه تاریک هر آن آرزوی مرگ میکردم میخواستم بمیرم و تا پایان عمر رنج نکشم اما وقتی بیاد نوشته های رویا می افتادم بخودم دلداری میدادم و سعی می نمودم کلمه مرگ را فعلا فراموش کنم تا بدین ترتیب بخواسته رویا احترام گذاشته باشم .
من نمیدانم چرا رویا فکر حال من را نکرد چرا مرا این چنین بعد از مرگش تنها گذاشت و بدین ترتیب خواست که من تا پایان عمر رنج ببرم . در این لحظه دردناک چه می توانستم بکنم من که عزیزترین عزیز زندگیم را از دست داده بودم چرا می بایست زنده بمانم ؟
جوابی بر سوالات خودم نمی یافتم جز اینکه همانطور که او خواسته بود زنده بمانم و رنج ببرم تا زمانی که من نیز خاموش شوم و به او بپیوندم .
وقتی به این فکر رسیدم ناگهان با صدای بلند های های شروع به گریستن کردم بطوریکه همه کسانی که اطراف ما نشسته بودند متوجه میز ما شدند حمید که وضع را اینطور دید زیر بازویم را گرفت و بعد از پرداخت صورتحساب رستوران از آنجا بیرون آمدیم .
هیچ چیز با قبل فرق نکرده بود جز خودم که اکنون ذلیل و بیچاره شده بودم و از شور و نشاط یکساعت قبل در من اثری دیده نمی شد . قلبم به شدت گرفته بود و چشمانم سیاهی میرفت . شاید اگر حمید همراه من نبود چند جا که تعادلم را از دست دادم به زمین می خوردم .
روحیه ام با یکساعت قبل زمین تا آسمان فرق کرده بود آرزو میکردم که ای کاش آنشب در گوشه میخانه کسی به کمکم نمی آمد و مرا به بیمارستان نمیرساند و من در همانجا میمردم اما افسوس که اینطور نشد .
بعد از مرگ رویا دیگر زندگی چه ارزشی میتوانست برای من داشته باشد مردن او آنهم با این طرز قهرمانانه یکبار دیگر حماسه عشقهای بزرگ و باشکوه را در من زنده کرد و پی بردم حتی در این زمانه نیز هستند کسانی که جانشان را فدای عشق واقعی می کنند .
رویا مرد و قلب من نیز برای همیشه شکست و احساس اینکه بعد از او می بایست زنده بمانم مرا رنج میداد همه اش گریه میکردم و حمید دلداریم میداد ، نمیدانم راه را به چه وضع طی کردم ولی متوجه بودم که حمید کاملا مواظب من است . او نگذاشت من به مسافرخانه برگردم مرا به خانه خودشان برد و شب را در خانه آنها به صبح رساندم .
تمام شب را بیدار بودم خاطرات خوش دوران گذشته را بیاد میادوردم و با یادآوری آن آنقدر ناراحت بودم که نزدیک بود دیوانه شوم ، نزدیکی های صبح حمید وقتی دید شدیدا ناراحتم دو قرص خواب آور بزور به من داد و بعد از خوردن قرصها خوابم برد ، خوابی عمیق و دردناک .


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمان بدون توقف میگذشت . روحیه ناآرام من هیچ تغییری نکرده بود ، حتی گذشت روزها نیز نتوانسته بود واقعه مرگ رویا را از یادم ببرد . هر روز ساعت ها به او و کار متهورانه اش می اندیشیدم و به خاطرات خوشی که با او داشتم فکر میکردم و از اینکه بعد از او محکوم به زنده ماندن شده بودم رنج میبردم . ولی افسوس که چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم .
[FONT=times new roman, times, serif]علاوه بر ناراحتی فکری ناشی از مرگ رویا ، بیکاری نیز مرا رنج میداد روی اینکه دیگر از کسی پول قرض کنم نداشتم برای اینکه سرگرم باشم جستجوی بزرگی را برای پیدا کردن کار مجددا آغاز کردم . تصمیم گرفتم دست به هرکار شرافتمندانه که به من پیشنهاد شود بزنم و بدین ترتیب ضمن اینکه خودم را سرگرم نمایم مخارج زندگی ام را تامین کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چون از یافتن کار اداری در موسسات ملی و دولتی ناامید شدم به فکر استفاده از گواهینامه رانندگی ام افتادم اما حتی برای رانندگی نیز در جایی استخدام شوم . بهر کجا که مراجعه میکردم فقط یک جواب می شنیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کادر استخدامی ما تکمیل است و احتیاج به افراد تازه نداریم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی از همه جا نا امید شدم با راهنمایی مدیر یک بنگاه کاریابی مدرک تحصیلیم را به ضمیمه رونوشت گواهینامه رانندگی ام همراه درخواست نامه شغلی مناسب به وزارت کار بردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در راهروی وزارت کار عده زیادی منتظر ایستاده بودند. من هم به نوبت در انتهای صف ایستادم مدت زیادی وقت تلف شد تا نوبت من رسید وقتی خواستم داخل اطاق شوم مستخدم مربوطه جلوی مرا گرفت و با پرروئی تمام گفت : نوبت این آقاست ، نه نوبت شما ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حرف مستخدم مرا از کوره به در برد و بنای داد و فریاد را گذاشتم و به شدت به حق کشی مستخدم مزبور اعتراض کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بصدای داد و فریاد من یکی از کارمندان وزارت خانه با ژست مخصوصی از اطاقش بیرون آمد و در حالیکه با خشم مرا مینگریست گفت : چرا سر و صدا میکنی آقا ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مستخدم جلو رفت و در حالیکه مرا نشان می داد با لحن حق بجانبی بکارمند مزبور توضیح داد که چون نوبت من نشده و من میخواستم به زور وارد اطاق بشوم و او جلوگیری کرده است من بی جهت داد و بیداد براه انداخته ام .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حرف دروغ مستخدم بشدت عصبانی شدم بطوریکه نزدیک بود از شدت ناراحتی دیوانه شوم .[/FONT]
در حالیکه از فرط عصبانیت میلرزیدم از چند نفری که در صف ایستاده و شاهد ماجرا بودند گواه خواستم تا به کارمند مزبور ثابت کنم که حق با من است و گفته های مستخدم صحت ندارد .
اما هیچ کدام از آنهایی که در صف ایستاده بودند از ترس اینکه مستخدم مزبور در کارشان کارشکنی کند حاضر نشدند در این مورد شهادت دهند .
من وقتی متوجه شدم این عده از ترس حرفی نخواهند زد با ناراحتی به کارمند مزبور علت ترس آنها را از بازگو کردن حقیقت شرح دادم و ضمنا به وی گفتم که این مستخدم با گرفتن رشوه از مراجعین آنها را بدون نوبت وارد اطاق میکند و من چون حاضر نشدم رشوه بدهم و ضمنا از حقوق مسلم خود دفاع کردم این جار و جنجال را به راه انداخته است .
حرف من عکس العمل معکوسی در کارمند مزبور نداشت به طوریکه او ناگهان یقه مرا گرفت و به گوشه ای پرت کرد ، آنگاه دستور داد تا ورق کاغذی آماده کنند و همین که کاغذ آماده شد آنها صورت مجلسی تمام کردند دائر بر اینکه من به مستخدم شرافتمندی هنگام انجام وظیفه توهین کردم و در نظم وزارتخانه نیز اخلال نمودم من که وضع را اینطور دیدم دیگر حرفی نزدم و حتی از آمدنم جهت پیدا کردن کار به این وزارتخانه پشیمان شدم .
آنها بعد از تنظیم صورت مجلس مرا تحویل کلانتری دادند و در آنجا نیز بدون اینکه افسر نگهبان توجهی به حرف من بکند پرونده ای بر اساس صورت مجلس مزبور تشکیل داد و مرا تحویل مقامات قضایی دادند .
در دادگستری من جریان را همانطور که اتفاق افتاده بود مو به مو برای بازپرس تعریف کردم و او که متوجه شد من راست میگویم و حق مرا پایمال کردند و برایم پرونده سازی شده است دلش به حال من سوخت و بعد از چند سوال و جواب در مورد آنچه که اتفاق افتاده بود دستور آزادی مرا صادار کرد .
وقتی از دادگستری بیرون آمدم بازهم بیکار و سرگردان بودم مدتی در خیابان قدم زدم و سپس به مسافرخانه برگشتم در اتاقم را از پشت کلید کردم و به فکر فرو رفتم .
میخواستم به هر ترتیب شده برای خود کاری دست و پا کنم .
در این فکر بودم که ناگهان بیاد صاحب گاراژی که با من آشنایی داشت افتادم . قبلا من اتومبیل پدرم را در این گاراژ پارک میکردم و صاحب گاراژ فوق العاده به من احترام میگذاشت بارها از من خواسته بود که اگر کاری دارم به او مراجعه نمایم .
فورا از مسافرخانه بیرون آمدم و یکراست به گاراژ رفتم . او را در دفتر کارش ملاقات کردم صاحب گاراژ از دیدن من با قیافه درهم و ژولیده تعجب کرد .
بدون مقدمه آنچه را که بر من گذشته بود برایش تعریف کردم و از او خواستم در صورت امکان کاری به من بدهد .
پرسید : آیا میتوانی روی تاکسی کار کنی ؟
با خوشحالی گفتم : بله !
گفت : خیلی خوب ، برو فردا صبح زود بیا گاراژ تاکسی را تحویل بگیر .
ضمنا مبلغی به عنوان قرض به من داد تا سر و وضعم را درست کنم . باخوشحالی از کاری که پیدا کرده بودم از صاحب گاراژ خداحافظی کردم به مسافرخانه برگشتم از اینکه توانسته بودم بعد از مدتها بیکار گشتن کاری پیدا کنم خوشحال بودم بدین ترتیب من میتوانستم از فردا کار کنم و به دوران رکود زندگی ام پایان دهم .
روز بعد در حالیکه سر و وضع ام را سامان بخشیده بودم . زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و یکراست به گاراژ رفتم . صاحب گاراژ بنز تاکسی مرتبی در اختیارم گذاشت و من بلافاصله مشغول کار شدم .
با وجودیکه ابتدا به نقاط مختلف شهر آشنائی نداشتم اما رفته رفته به تمام خیابانها آشنا شدم و روی هم رفته از کاری که پیدا کرده بودم در آن شرایط راضی بودم .

[FONT=times new roman, times, serif]شش ماه بدین منوال گذشت تا اینکه یک شب وقتی میخواستم برای شام به یک چلوکبابی بروم در نزدیکی چلوکبابی یک خانم چادر مشکی دست بلند کرد با اینکه نمی خواستم مسافر سوار کنم و برای شام میرفتم نمیدانم چرا بی اختیار ترمز کردم . زن چادر مشکی بلادرنگ سوار شد و آدرس خیابانی را به من داد اما هنوز بیش از صدمتر نرانده بودم که او چادر مشکی اش را از سر برداشت و در کیفش گذاشت، آنگاه با لحن آرامی مرا مخاطب قرار داد و گفت : سلام بهمن خان ! [/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب سربرگرداندم شهلا را دیدم که لبخندی به لب دارد و به من نگاه میکند از دیدن او خوشحال شدم خواهش کرد تاکسی را نگهدارم اینکار را کردم او از صندلی عقب به جلو آمد و کنار من نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صحبتهای مقدماتی من و شهلا به گلایه او از من برگزار شد تا به مقصد رسیدیم از من دعوت کرد که شام را با هم بخوریم پذیرفتم بداخل خانه اش رفتیم و مرا به اطاق مهمانخانه راهنمایی کرد و خودش برای آماده کردن غذا به آشپزخانه رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این اطاق در نهایت سلیقه تزیین شده بود . بر روی میز پذیرایی گلدان پر از گل میخک سرخ خودنمایی میکرد ، چندین تابلو نقاشی اتاق پذیرایی اش را زینت میداد و نور کمرنگ چراغهای تزیینی چندان بر زیبایی اتاق افزوده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شهلا شام را آماده کرد و در محیط گرمی شام را صرف کردیم سپس او از جای برخاست و به طرف گلدان رفت و شاخه گل سرخ زیبایی را از گلدان برداشت و درحالیکه کاملا به من نزدیک شد گل میخک سرخ را به من داد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهمن من این میخک سرخ را به تو تقدیم میکنم ، میدانی میخک سرخ یعنی ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنگاه حرفش را نیمه تمام گذاشت و خودش را در آغوشم رها کرد . احساس کردم او با تقدیم گل سرخ عشق خود را ابراز کرد چون در این مدت بی خانه و آشیانه بودم از این عشق با آغوش باز استقبال کردم و برای اینکه بعدا جای گفه ای نماند ، ماجرای عشق رویا را برایش تعریف کردم و از او خواستم در صورتیکه به گذشته من اهمیت نمیدهد با هم ازدواج کنیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پذیرفت و چند روز بعد در حالیکه حمید و یکی از بستگان شهلا همراهمان بودند به محضر رفتیم و با هم ازدواج کردیم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدین ترتیب زندگی مشترک ما آغاز شد و تولد فرزندمان به آن گریم و استحکام بخشید . چون خودم در زندگی محرومیت و رنج فراوان کشیده بودم دلم نمیخواست همسر و فرزندم نیز محرومیت بکشند با اینکه پدر شهلا فوق العاده ثروتمند بود و بارها شهلا به من گفته بود که به کازرون نزد او برویم و با هم زندگی کنیم اما من زندگی محقرانه توام با خوشبختی ام را بر زندگی در خانه مجلل پدر شهلا ترجیح میدادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با کوششی که من در برطرف کردن مشکلات مالی و معنوی زندگیمان بکار بردم در اندک مدت زندگی ما سروسامانی گرفت و من در کنار همسر و فرزندم روزهای توام با سعادت را میگذراندم و این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز تلگرافی از کازرون رسید که پدر شهلا در بستر مرگ است و میخواهد او را ببیند . به محض رسیدن این تلگراف ما شبانه راهی کازرون شدیم اما کمی دیر رسیدیم چون پدر شهلا سه ساعت قبل از ورود ما به کازرون جان سپرده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صبح روز بعد مراسم تشیع جنازه پدر شهلا با شرکت گروه کثیری از مردم کازرون بستگان و دوستانش برگزار گردید و ما پس از یک هفته اقامت در کازرون به تهران برگشتیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با مرگ این مرد ثروت بیشمارش به شهلا و خواهرش رسید و همین امر باعث شد که شهلا بطور غیر مترقبه ای تغییر رویه بدهد او به بهانه اینکه من حاضر نبودم شغلم را عوض کنم و در خانه ای که وی میخواست بخرد اقامت نمایم ، خودسری و بهانه جویی را پیش گرفت ، پول ارثیه پدرش آنچنان وی را گیج کرده بود که به هیچ چیز و هیچ کس توجه نداشت و حتی به حرفهای من نیز توجه نمی کرد او هر شب به مجالس قمار و شب نشینی می رفت در این مجالس میرقصید ، آواز میخواند ، مشروب میخورد و سرانجام بیشتر با باخت کلان دیروقت مست و لایعقل به خانه برمی گشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او از اینکه شمع محفل عده ای زن و مرد قمار باز شده بود بخود می بالید و از تحسین این عده بخاطر آواز سحرانگیزش بخود می بالید و کوچکترین توجهی به زندگی من و فرزندم نداشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با این حال من که تصور میکردم سرانجام شهلا دست از این جنون مسخره و کارهای کثیفش خواهد کشید منتظر بازگشت او به زندگی ساده و توام با صمیمت روزهای اول ازدواجمان بودم .[/FONT]
من تنها به خوشی فرزندمان می اندیشیدم و این فقط با تغییر رویه شهلا میسر بود و بس .

[FONT=times new roman, times, serif]کوشش من برای بازگرداندن شهلا به کانون گرم خانوادگیمان بی اثر ماند او نه تنها حاضر نشد از شرکت در مجالس شب نشینی توام با رقص و قمار و آواز بردارد بلکه با استخدام یک کلفت و سپردن فرزندمان بدست او اغلب شبها تا سحر در اینگونه مجالس به سر می برد و سحرگاهان خسته و مست بخانه بر میگشت با اینکه چندین بار از او خواسته بودم که دست از کارهای ناشایست خود بردارد توجهی به حرف من نکرد با اینکه میدانستم شهلا در مجالس قمار و شب نشینی شرکت می کند آواز میخواند مشروب میخورد اما مطمئن بودم او بخاطر فرزندمان هم که شده کاری نخوهد کرد که برای من خیانت محسوب شود و برای فرزندمان سرشکستگی اما ای کاش هرگز او را تا این حد آزاد نمی گذاشتم که سرانجام سرنوشتی این چنین پیدا کنم .[/FONT]

ادامه دارد ...

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز را هرگز از یاد نمی برم و برای تعمیر موتور در گاراژ مانده بودم عقربه های ساعت سه و نیم بعدازظهر را نشان میداد که سرایدار گاراژ مرا صدا زد و گفت تلفن با شما کار دارد خودم را به دفتر رساندم گوشی را برداشتم شخص ناشناسی از آنطرف سیم حرفهایی زد که برای من قابل قبول نبود این شخص بدون اینکه خود را معرفی کند آدرس به من داد و تلفن را قطع کرد .
دچار بهت زدگی شده بودم گوشی تلفن از دستم رها شد و به زمین افتاد سرایدار جلو دوید و گوشی را سرجایش قرار داد و گفت حالتان خوب نیست ، گفتم چرا خوبم سپس در حالیکه عرق سردی را که بر پیشانی ام نشسته بود با دستم پاک کردم از گاراژ خارج شدم و به نشانی که شخص ناشناس داده بود رفتم .

من این خانه را خیلی خوب می شناختم اگر ناشناس به من درست آدرس داده باشد می بایست چند لحظه بعد همسرم از خانه ای که متعلق به پدر حمید بود و چند روز قبل مستاجرش آن را تخلیه نموده بود خارج شد .
برای من قابل قبول نبود که صمیمی ترین دوستم یعنی حمید به اتفاق همسرم ، مادر فرزندم در این خانه تنها باشند ، نه این غیر ممکن بود و نمی توانستم باور کنم بهمین جهت با خود میگفتم ای کاش حرفهای شخص ناشناس دروغ باشد و ای کاش این تلفن زاییده حسادت و کینه توزی شخص مغرضی باشد که قصدش برهم پاشیدن کانون خانوادگی دیگران است .
دلم میخواست ریشه شک و تردید را در خودم نابود کنم به همه چیز می توانستم فکر کنم جز خیانت از ناحیه شهلا و حمید ، آخر من چطور می توانستم قبول کنم که صمیمی ترین دوست دوران زندگی کسی که در همه حال همراه من بود و روزهای خوب و بد من با او گذشت به من خیانت کند .
چطور میتوانستم بپذیرم که شهلا ی پاک و عفیف من مادر فرزندم از جاده عفاف و پاکی منحرف شده باشد نه این برای من غیر قابل قبول بود .
اگر چنین چیزی صحت داشته باشد دیگر انسان در زندگی به چه کس میتواند اعتماد کند نه مسلما این حرفها دروغ است و شخص ناشناس بعلت دشمنی این موضوع را عنوان کرده است .
به درگاه خدا دست نیاز دراز کردم التماس نمودم که بخاطر فرزندمان هم شده زندگیمان را نجات بدهد و نگذارد همسر خوب و مهربان من ، مادر فرزندم به ورطه فساد و نابودی کشانده شود و به راهی برود که بازگشت ندارد .
اما هنوز استغائه من تمام نشده بود که در خانه مزبور بازشد فورا خودم را پشت باجه تلفن کشیدم که دیده نشوم زنی با چادر مشکی در حالیکه صورتش را کاملا پوشانده بود از آنجا خارج شد و بعد از خداحافظی با حمید که برای بدرقه اش آمده بود سوار تاکسی شد در مزبور بسته شد و تاکسی به راه افتاد جلوی یک اتومبیل سواری را گرفتم از او خواهش کردم تاکسی را تعقیب کند او که حال مرا پریشان دید خواهشم را پذیرفت و تاکسی ار تعقیب کرد .
تا لحظه ای که تاکسی جلوی در خانه امان توقف نکرده بود تصور میکردم این زن همسر من نیست اما وقتی تاکسی جلوی در خانه امان توقف کرد شهلا را دیدم در حالیکه چادرش را درون کیفش گذاشت از تاکسی پیاده شد حقیقت کمی برایم روشن شد ، حقیقتی که هرگز نمی توانستم آن را بپذیرم .
زندگی برایم نفرت انگیز آمد در آن لحظه خیانت را با تمام وجودم از ناحیه شهلا و حمید حس کردم و بخاطر فرزند معصوم و بی گناهمان که زاییده خوی شهوت جویانه ما بود افسوس خوردم اما باز بخاطر فرزندمان که می بایست در آینده توی اجتماع زندگی کند خودم را کنترل کردم و از راننده سواری تشکر نمودم و پیاده شدم .
راستی از شما می پرسم آقایان قضات اگر شما به جای من بودید چه می کردید ؟ آیا داد و فریاد به راه می انداختید ؟ آیا او را جابجا می کشتید یا دم بر نمی آوردید که شریک زندگیتان به شما خیانت کرده و میگذاشتید آینده تان خراب شود .
و شما آقای دادستان اگر بجای من بودید و با این صحنه مواجه میشدید آیا سکوت میکردید و میگذاشتید حیثیت و شرافتتان به در برود یا از شدت ناراحتی بحال جنون می افتادید و فریاد می کشیدید و به همه می گفتید که همسر خوب و مهربانتان ، شریک زندگیتان به شما خیانت کرده است .
شما آقای دادستان نمی توانید رنج و غم یک مرد را در مواجه با این صحنه درک کنید مگر اینکه خودتان را به جای او قرار بدهید تازه ممکن است بگویید تو اشتباه کردی و باید فرصت بدهی همسرت از خود دفاع کند و این همان عقیده ایست که من دارم ، بله باید به او فرصت داد که حرف بزند تا حقایق معلوم شود شاید این صحنه سازی برای برهم زدن کانون خانوادگی ما ترتیب داده شده باشد .
بنابراین باید عجله نکرد همانطور که من نکردم و شماها مسلما منتظرید ببینید عکس العمل من چه بود ، پس خوب گوش کنید آنگاه قضاوت نمایید :
بلافاصله بعد از شهلا من وارد خانه شدم او با دیدن من در آن حالت یکه خورد و وحشت سراسر وجودش را فرا گرفته بود ، آشکارا از ترس میلرزید هرگز تصور نمیکرد که در چنین موقعیتی با من مورد شور شود در حالیکه از فرط خشم و ناراحتی سخت به هیجان آمده بودم فریاد زدم و گفتم :
پست فطرت لااقل به بچه مان رحم کن ، بچه ای که تو مادرش هستی و من پدرش ، مگر خودت به من پیشنهاد ازدواج ندادی، مگر خودت گل سرخ را تقدیم من نکردی ، مگر قول ندادی که برایم همسر شایسته ای باشی پس چرا زندگیمان را داری نابود میکنی ؟
چرا ؟ جواب بده ، آخر برای چه حمید صمیمی ترین دوستانم را برای خیانت خود انتخاب کردی ، چون اتومبیل داشت ، چون شیک می پوشید ، چون از خانواده ثروتمندیست ، یا چون مرد خوشگذرانی است ، کدام یک ؟
چرا بعضی از شما زنها اینقدر پست هستید که باعث می شوید هیچ مردی دیگر در زندگی به دوستش اعتماد نکند آخر در جایی که صمیمی ترین دوست من که از دوران کودکی باهم بزرگ شدیم و در تمام مراحل زندگی با هم بزرگ شدیم و در تمام مراحل زندگی باهم به من خیانت کند دیگر بچه کسی میشود اعتماد کرد ؟
مسلما به هیچکس و این عدم اعتماد را تو و امثال تو در ما مردها به وجود می آورید ، چرا با این کارها باعث از بین رفتن دوستیهای پاک وبی آلایش می گردید ؟ اگر دوستی چنین است لعنت بر دوست و دوستی و اگر چنین است لعنت بر دوست و دوستی و اگر چنین نیست پس چرا برای من اینطور شد . چرا ؟ هان چرا ؟
در مقابل حرفهای من فقط سکوت کرد ، سرش را به پایین افکند و اشک ریخت و من شرم را با تمام خصوصیاتش در چهره او با وضوح کامل دیدم دلم میخواست به پایم بیافتد و از گناه بزرگی که مرتکب شده بود عذرخواهی کند و قول بدهد که به زندگی اش برگردد ، در من هنوز روح عفو و گذشت بخاطر نجات زندگی فرزندمان وجود داشت و این عفو برگشت او را نیز به زندگی آراممان شامل میشد .
بهمین جهت با صدایی که آرام و پند آمیز بود رو به او کردم و گفتم :
ببین شهلا ، گذشته ها گذشت ، بیا بخاطر فرزندمان به زندگی برگرد . مطمئن هستم که از کارهایت پشیمان هستی ، اینطور نیست ؟
مثل کسی که از خواب بیدار شده باشد سرش را بالا آورد و گفت :
اگر پشیمان باشم چه کار میتوانم بکنم ؟
قول بده که کارهای فعلی ات دیگر تکرار نخواهد شد .
یعنی مرا می بخشی ؟
اگر صمیمانه قول بدهی بخاطر نجات تو از سقوط در بدنامی و بخاطر آینده فرزندمان این کار را میکنم .
قول میدهم بهمن ، قول میدهم و قسم میخورم به خدا که از این پس همسری فداکار برای تو و مادری مهربانتر برای فرزندمان باشم .
درحالیکه به شدت میگریست خودش را در آغوشم رها کرد و با کلماتی بریده بریده همچنان که اشک میریخت گفت تو چقدر خوبی بهمن ، تو چقدر بزرگواری ، چقدر ...
از اینکه بدین ترتیب موفق شدم شهلا را با عقلانه ترین راه به زندگی برگردانم نزد وجدانم احساس آرامش میکردم و این آرامش برای من و فرزندم تضمین خوشبختی خانواده سه نفری مان بود .
از اینکه یکبار دیگر خاطرات خوش دوران اوایل ازدواجمان در خانواده ما جان میگرفت احساس شعف میکردم .
شهلا دوباره به زندگی برگشت و این همان چیزی بود که من آرزویش را داشتم .



ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این وقت متهم که سخت خسته بنظر میرسید چند لحظه سکوت کرد . چشمانش در غم بی پایانی فرورفته و لبانش خشک شده بود . گوئی دیگر رمقی نداشت تا بقیه ماجرای زندگی اش را تعریف کند .

[FONT=times new roman, times, serif]سکوت مطلق فضای دادگاه را فراگرفته بود . همه نفس ها را در سینه حبس کرده منتظر شنیدن دنباله سخنان بهمن بودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در اینوقت ، رئیس دادگاه در حالیکه سرش را با آهستگی تکان میداد به متهم گفت : لطفا ادامه بدهید ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]متهم آب خواست برایش آّوردند آنرا لاجرعه سرکشید آنگاه در حالیکه سخت ناراحت بنظر میرسید بقیه ماجرا را اینطور تعریف کرد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از آن روز به بعد قریب پنج ماه زندگی ما به آرامی گذشت شهلا کاملا عوض شده بود و حتی بهتر از گذشته بخانه و زندگی اش میرسید هر شب وقتی بخانه میرفتم او را میدیدم که سرگرم بازی با فرزندمان است دیدن این صحنه خستگی را از تنم بدر می برد ، من خوشبختی را بازیافته بودم و این وضع ادامه داشت تا اینکه شبی صاحب گاراژ به من اطلاع داد که برای یک کار ضروری عازم آبادان است و من نیز باید همراه او بروم چون از هر جهت آسوده بودم پذیرفتم همانشب جریان را به شهلا گفتم و سپس فردای آن روز همراه صاحب گاراژ راهی آبادان شدیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نزدیک به دو هفته از اقامت من و صاحب گاراژ در آبادان میگذشت که او به من اطلاع داد برای انجام کاری به خرمشهر میرویم و حداکثر تا شش روز دیگر در تهرا نخواهیم بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اینکه به تهران بر میگشتم خوشحال بودم تلگرافی به شهلا اطلاع دادم که تا شش روز دیگر بر میگردم سپس مقداری سوغات نیز برای او و فرزندمان تهیه کردم اما تصادفا کار صاحب گاراژ در خرمشهر فقط دو روز طول کشید و ما چهار روز از تلگرافی که به شهلا زده بودم زودتر به تهران برگشتم .[/FONT]
بعد از خداحافظی از صاحب گاراژ با تاکسی عازم خانه شدم از اینکه بعد از چند روز دوری شهلا و فرزندمان را میدیدم احساس خوشحالی میکردم اما نمیدانم بی جهت چرا دلم شور میزد گوئی حادثه شومی را پیش بینی میکردم وقتی به مقصد رسیدم پول تاکسی را پرداختم و زنگ در خانه را به صدا در آوردم اما کسی در را بازنکرد چند بار زنگ زدم جوابی نشنیدم .
سخت نگران شدم سپس به تصور اینکه شهلا و پسرم برای خرید یا کار واجبی از خانه بیرون رفتند تصمیم گرفتم از روی دیوار به داخل خانه بروم اما در این وقت پاسبان موتور سواری جلوی در خانه توقف کرد ووقتی فهمید من صاحب خانه هستم نامه ای را که از دادسرا بعنوان شهلا فرستاده شده بود به من داد و بعد از گرفتن رسید خداحافظی کرد و رفت .
وقتی نامه را باز کردم از حقیقت تلخی با خبر شدم ، پسرم در آب حوض خانمان خفه شده بود و اکنون بازپرس شهلا را برای پاره ای توضیحات به دادسرا خواسته بود .
درمانده و ناتوان خود را به کنار حیاط رساندم سوغاتی ها را با بی حالی از روی دیوار به حیاط پرت کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدم و به داخل خانه رفتم و وارد اطاق شدم .
همه جا را سکوت گرفته بود . بر روی طاقچه عکسی از پسرم در حال خنده دیده میشد ، مات زده به عکس نگاه میکردم حتی یارای گریستن را نداشتم . در گوشه اطاق تختخواب کوچک فرزندم خالی مانده بود احساس میکردم از در و دیوار غم می بارد .
تصور اینکه دیگر هرگز صدای خنده یا گریه فرزندم در اطاق طنین نخواهد افکند مرا به آتش میکشید . این خانه برای همیشه خاموش شده بود و این خاموشی بوی مرگ میداد و من با یک نوع ناباوری می بایست این حقیقت تلخ را بپذیرم که پسرم مرده ، پسری که تمام سعی و کوشش من در این مدت بخاطر خوشبختی او بود ولی اکنون بی او چگونه میتوانستم زنده بمانم .
خودم را به کنار پنجره کشیدم به ساعتم نگاه کردم یازده شب بود از شهلا خبری نبود . نگاهم بر روی آب حوض که پسرم را از من گرفته بود راکت ماند .
ماه نور خود را از ژرفای آب حوض تکه تکه کرده بود کنار دیوار گربه سفید براقی چمباتمه زده بود و به سوغاتیها که در حیاط ولو شده بود نگاه میکرد .
افکار درهمی به مغزم هجوم آور شده بود ، من به گذشته برگشته بودم بخاطرات خوش عشق باشکوه رویا به مرگ تلخ او ، به ازدواج با شهلا و به زندگی آرام روزهای اوایل ازدواجمان ، به مرگ فرزندم و به آب حوضی که قاتل او بود ، قاتلی که هرگز محاکمه نمیشد .
مدتی طولانی فکر کردم و یک وقت به خود آمدم که ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب بود به هال رفتم خودم را بر روی مبل انداختم سیگاری آتش زدم اما چند پک بیشتر نزده بودم که چرخش کلیدی را در قفل در شنیدم .
لحظه ای بعد در باز شد شهلا آهسته وارد هال گردید ابتدا متوجه من نشد به محض اینکه کلید برق را زد و هال روشن شد متوجه من گردید از حیرت درجایش خشک شد .
با توجه به تلگرافی که به او زده بودم انتظار نداشت مرا در آنجا ببیند . جلو آمد تا نزدیک من رسید زانو زد و بی اختیار شروع به گریستن کرد اما ناگهان گریه اش را قطع کرد و گفت : من به درد تو نمی خورم ، مرا طلاق بده . من مرد دیگری را دوست دارم . من عاشق حمید شده ام !
دیوانه شده بودم خودم را سخت کنترل کردم و پرسیدم : آیا او هم ترا دوست دارد ؟
مهم نیست . اینکه من او را دوست دارم کافیست . تو باید مرا طلاق بدهی چون من دیگر بدرد زندگی با تو نمی خورم .
نمیدانم در چه حالتی بسر میبردم که حتی مرگ فرزندمان را هم فراموش کرده بودم و در حالیکه اصلا توجهی به حرفهای او نداشتم گفتم : اگر تو را طلاق بدهم تکلیف فرزندمان چه میشود ؟
پوزخندی زد و بدون در نظر گرفتن حال من در آن لحظه گفت : کدام فرزند ؟ او که مرده !
ناگهان شوکه شدم . مثل ترقه از جا پریدم ، بدنم بشدت میلرزید . خون جلوی چشمانم را گرفته بود و قادر به کنترل خود نبودم . مثل مار زخم خورده بطرف او حمله بردم . نفهمیدم چه کار دارم میکنم . همینقدر میدانم موهایش را به دور دستم پیچیدم . چشمانش از حدقه بیرون آمده بود و بوی تند مشروب به مشامم میزد . به التماس افتاده بود اما من در حالتی نبودم که توجهی به التماسهای او بکنم ، نفرت شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت همه چیز خود را در آن لحظه فنا شده میدیدم و زندگی دیگر برایم رنگی نداشت .
همچنان از خشم میلرزیدم انگشتانم را به دور گردنش حلقه زدم و با قدرت هرچه تمام تر گلویش را فشردم ، رنگش به کبودی گرائید چشمانش حالت عجیبی پیدا کرد و بدنش مثل شاخه شکسته ای از میان خم شد همانطور رهایش کردم و در حالیکه سخت مضطرب و نگران بودم از خانه خارج شدم و بعد از مدتی پرسه زدن در خیابانها خودم را به کلانتری معرفی نمودم و بازداشت شدم .


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]بقیه ماجرا را خودتان میدانید اگر من تا آخرین لحظه مهر سکوت بر لب زدم و چیزی نگفتم فقط به این خاطر بود که از بی آبرویی میترسیدم اما چون اصرار شد آنچه را که نمیخواستم همه مردم بدانند بر زبان آوردم و [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]بدین ترتیب آبرو و حیثیتم را بر باد دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من امروز بعد از گفتن جریان زندگی ام مردی هستم تنها با سرگذشتی نامعلوم برای من دیگر خوب و بد زندگی بی تفاوت است زندگی مرا شکست و در میان اجتماع نابودم کرد ، امروز برآنچه که گفتم دلیلی ندارم و اصرار هم نمی کنم که شما قضات محترم اظهارات مرا قبول کنید اما امیدوارم حداقل راز سکوت مرا فهمیده باشید و همین کافی است .[/FONT]
من همیشه از بی آبروئی می ترسیدم و امروز نیز که حقایق را بازگو کردم آرزو میکنم بمیرم و از این زندگی پوچ و بی معنی رهایی یابم .
من متهم به قتل هستم و به جرم خود نیز معترفم اما بهرحال یک انسان هستم ، انسانی که اکنون از اجتماع مطرود شده و مرد تنهایی است که فرزندش مرده ، عشقش مرده ، زنش مرده و خودش نیز سرانجام خواهد مرد .
دلم میخواهد شما آقایانی که مرا محاکمه کردید و در واقع رهبری اجتماع را بدست آوردید بدانید که اگر جوانی قربانی میشود بر اثر تربیت غلط و محیط ناسالم است حتی شما نیز نمی توانید ادعا کنید که فرزندانتان را برای امروز یا فردای اجتماع تربیت کرده اید . پس بیایید به آنها راه و رسم زندگی را همانگونه که محیط میخواهد یاد بدهید از عشق از زندگی و از همه چیز بی پروا با آنها سخن بگویید و پرده ای را که شما را از آنها جدا میکند از بین ببرید .
اگر عاشق شدند به عشقشان احترام بگذارید و اگر ناراحتی در زندگی آنان پیش آمد سعی کنید آن را برطرف نمایید تا به سرنوشت من دچار نشوند .
من امروز بسان شاخه شکسته ای هستم که هر آن امکان خشک شدنم میرود اما این شماها هستید که باید از شکستن شاخه های جوان اجتماع جلوگیری کنید و آنها را حفظ نمایید .
از همه شما که به حرفهای من گوش دادید متشکرم و آزادانه می توانید در مورد من قضاوت نمایید و رای صادر کنید .
به هر حال زندان یا اعدام هر دو رای من یکی است . از شما نیز میخواهم کوچکترین اعماضی در مورد من روا ندارید مطمئن باشید اگر حکم اعدامم را صادر نمایید من خوشحال میشوم چون بدین ترتیب از یک عمر عذاب کشیدن و رنج بردن در گوشه زندان یا واضح تر بگویم از هزار بار مردن و زنده شدن نجاتم داده اید .
دیگر حرفی ندارم و آماده ام تا حکم دادگاه در مورد من صادر شود .
ناگهان همهمه عجیب تماشاچیان سکوت دادگاه را شکست متهم در حالیکه قطرات اشک از چشمانش میلغزید بر روی صندلی نشست رئیس دادگاه ختم دادرسی را اعلام نمود و قضات برای صدور حکم وارد اطاق شور شدند .
چهار ساعت قضات دادگاه در اطاق شور بودند آنگاه در حالیکه آثار خستگی شدید در چهره یکایکشان دیده میشد از اطاق شور بیرون آمدند و بعد از رسمیت یافتن جلسه منشی دادگاه رای قضات را دائر بر پانزده سال زندان با اعمال شاقه به متهم ابلاغ کرد .
او در حالیکه خونسردی خود را کاملا حفظ کرده بود زیر ورقه حکم را امضا کرد و بدون اینکه از حکم دادگاه تقاضای فرجام کند توسط مامورین انتظامی روانه زندان شد .
خبر محکومیت بهمن را در روزنامه ها همان شب با تیتر درشت انتشار دادند و اغلب کسانیکه ماجرای زندگی بهمن را در روزنامه ها خواندند بی اختیار به گریه افتادند و این ماجرا نیز بعد از مدتی بدست فراموشی سپرده شد در حالیکه سرنوشت تلخ بهمن به اینجا خاتمه نیافت او فقط چند ماه در زندان ماند و سحرگاه یکی از روزهای گرم تابستان ماموران جسد کبود شد او را در گوشه سلولش یافتند جنازه اش برای تعیین علت مرگ به اداره پزشکی قانونی فرستادند .
عجیب اینکه درست یکساعت قبل از حمل جنازه بهمن ، جناز جوان دیگری را هم که در یک بیمارستان روانی خویش را حلق آویز کرده بود ، به پزشکی قانونی آوردند . این جنازه دوم ، از آن حمید دوست صمیمی بهمن بود !
در تحقیقی که پیرامون مرگ حمید به عمل آوردم بستگانش اظهار داشتند او دو ماه قبل هنگامیکه با اتومبیل آخرین سیستم خود همراه همسرش که فقط دو روز از عروسی آنها میگذشت عازم شمال برای گذراندن ماه عسل بودند تصادف میکند که بر اثر این حادثه همسرش می میرد و خودش نیز مجروح شده بود شوکه میشود و به دیوانگی اش می انجامد و چند روز بعد در بیمارستان خودکشی میکند .
بدین ترتیب طبیعت انتقام نابودی زندگی بهمن را از حمید گرفت و او را به کیفر اعمالش رساند .
جنازه حمید را بستگانش تحویل گرفتند . جنازه بهمن را چون هیچ یک از بستگانش برای تحویل گرفتن آن نیامدند به یک آمبولانس منتقل کردند تا در گورستان عمومی شهر بخاک سپرده شود .
وقتی آمبولانس حامل جنازه بهمن از اداره پزشکی قانونی بیرون میرفت آسمان تازه شروع به باریدن کرده بود نمیدانم شاید هم این قطرات اشک رویا بود که بصورت باران بدرقه راه محبوبش میشد تا قلب سوخته او را آرام بخشد .
او را به گورستا ن بردند و چند گورکن پیر [FONT=times new roman, times, serif]جنازه اش را بخاک سپردند اما او هیچکس را نداشت تا بخاطرش اشک بریزد یا بر گورش گل بگذارد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او تنها تنها بود ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شاید هم به قول خودش مردی بود که : [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزندش مرده ... عشقش مرده ... زنش مرده .. سرانجام خودش نیز مرده بود ...[/FONT]


پایان
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای عزیزم این رمان هم تمام شد .
امیدوارم مورد قبول شما دوستان واقع شده باشد .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا