اشک خورشید را دیده ای؟
آن هنگام که خود را در انبوه ظلمانی ابرهای باران زده اسیر می بیند؟
من آن قطره اشک دردمند دردناکم!
لبخند شب بی ستاره را دیده ای که بر لب جغد شومی نقش می بندد؟
من آن لبخند تلخ بی خواهانم!
غم را دیده ای وقتی سر بر دیوار زندان درد می کوبد؟
من آن غم محبوس در حصار خاطره های مرده ام!
من آن اشک سوزانی ام که بر گونه ی خشکیده ی دخترک فقیر قصه ها می میرد!
من لبخند بی رحمی ام که بر اشک غم ترحم می کند!
من آن اندوه ابدی ام که تمام رنجهای عالم به حال زارش می گریند....