من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم..........تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی...........گر گرد درد گردی فرمان من گرفته(حضرت مولانا)
چه ارام رفتی و چه بی صدا بی
انکه بیاندیشی به ویرانی من...بی انکه بنگری به لبهای لرزانم و بشنوی نوای اشکهایم
را که مرو برای خدا از من جدا مشو!اکنون غرق در اندوهم انچه روزی میبایست می دیدم
ندیدم انچه باید می شنیدم نشنیدم و امروز...شفاف ترین برگ دفتر عمرم نمناک ترین
صفحه روزگار است!زیباترین یاد زندگی ام امروز غباری است دست نیافتنی ترین
خاطراتم!
می گی خسته ات کردم میگی می خوای دور شی
باشه عشقم رد شو نمی خوام مجبور شی
می گی بی من خوبی قلبمو می کوبی
برو تا راحت شی حالا که آشوبی
می گی بیزار شدی میگی تکرار شدم
من که عشقت بودم باعث آزار شدم
عاشقی زوری نیست غربتو دوری نیست
حالا که می خوای بری رسمش اینجوری نیست
دلت را بتکان
غصه هایت که ریخت ، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهاتت تالاپی می افتد زمین ، بذار همان جا بماند
فقط از لابلای اشباهاتت یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت
دلت را اگر محکم تر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت
محکم تراز قبل بتکان
حالا آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد، چه خوب ، چه بد ، فرقی نمی کند
خاطره… خاطره است باید باشد ، بمان
گاهى دلتنگ مى شوم دلتنگ تر از دلتنگى ها,گوشه اى مى نشينم و حسرت ها را مى شمارم و باختن ها را و صداى شكستن ها را نمى دانم من كدام اميد را نا اميد كرده ام و كدام خواهش را نشنيدم و به كدام دلتنگى خنديدم كه اينچنين دلتنگم..
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته ار آب و آتشم
خلقم به روی زرد بخندند باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم
نوشت "قم حا " همه به او خندیـدند!!
گریــست
گفت به "غم ها " یم نخندید ،
که هر جور نوشته شود
درد دارد!!!
از ته به سر بخوان تا
مــــــــنِ آن روزها را بشناسی...!!!
در آغـــوش خـــدا گریستم تا نوازشـــم کند.. پرســــید : فرزنـدم پس حوایــــت کـــو ؟! ... اشکهــایم را پاک کردم و به او گفتـم : در آغــــوش آدم ِ دیگریســت ...
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي
پُک اول آرام
مثل نوشیدن یک جام شراب
سبک وساده و نرم
یاد آن خاطره ها
رویا ها
... مثل روز اول
اولین خلوت من با چشمت
پُک دوم سنگین
گرم و تبدار وعمیق
یاد تکرار نوازشهایت
یاد بوسیدن تو
حرکت دود غلیظ سیگار
سایه اش بر دیوار
پُک سوم با اشک
پُک بعدی با بغض
پک آخر اما
مثل خاکستر خاکستری این سیگار
سرد و تاریک و سیاه...!!!