دوست داشتم
دراولین قطرات اشکم درک میکردی انچه در وجودم بود
دوست داشتم
در تمام ناباوریها و تمام باید ها و نباید ها باور میکردی دردی را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است
و با تمام خاموشیم بفهمی که در دلم غوغایی بر پاست
و با همه ی کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت بدانی .
دوست داشتم
با لحظه ای مکث خود تمام هستی را به هم پیوند می دادی و
هستی را ان چنان به من می بخشیدی که
دیگر اثری از آن نباشد .
دوست داشتم
فریاد خفه این گل به خاک افتاده را به دست تن نا امید به باد نمی سپردی
که ناگهان نه بادی می ماند و نه من .
دوست داشتم
من هم یکی از صد ها ستاره ای بودم که در دلت آشیان دارد
گرچه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست .
دوست داشتم
گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن
در این زمین خوش خیال
- زمینی که عادت کرده به رهگذرانش - دعوت میکرد .
ولی من هر چه با تو خندیدم ,
هر چه با تو گریه کردم ,
هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد !
نمیدانم کدام آرزو تو را صداکرد !؟
نمیدانم کدام خواهش معنای خواهش من شد ؟!
نمی دانم کدام شک وتردیدواژه های دردالودمرااز یادت برد!
نمیدانم چرا
این قصری راکه تمام نفسهامان درآن محبوس بود
یک شبه خراب شد؟