اين همه تاريكياز هجوم دردهاي بي پروا اين همه تاريكي در شكست روزهاي نافرجام من آمده ام دير ... دير ... و خواهم رفت... زود من از تبار تاريكي در نگاهم گسسته قايق مهر نشسته آتش درد شكفته غنچه ي زخم
گمشده ای در کوچه پس کوچه های شهر ابهامم
فانوس شکسته،مهتاب را همراهم می کند اینجا آوازها خاموش اندو تنها صدای شکستن غرور برگ های زردزیر گام هایم روزهای سبز زندگی را تداعی می کند درخت پاییزی عریان،اما بیگناه،راوی قصه های بودن و نبودن است
چقدر خوبه آدم يكي را دوست داشته باشه
نه به خاطر اينكه نيازش رو برطرف كنه نه به خاطر اينكه كس ديگري رو نداره نه به خاطر اينكه تنهاست
و نه از روي اجبار
بلكه به خاطر اينكه اون شخص ارزش دوست داشتن رو داره