همهچيز از همان شبهای کشدار تابستان شروع شد! وقتی همسايهی جديد طبقهی بالایی بیخوابی به سرش میزد و نيمهشب میايستاد در بالکن اتاق و يک موسيقی را مدام گوش میداد و نگاه از ستارهها برنمیداشت...
آن روزها زندگی برايم جز حالِ يکنواختی چيزی نداشت. اما به آن ساعت از شب که میرسيد تکيه میدادم به نردههای بالکن و بدون اينکه خبر داشته باشد همراهش موسيقی گوش میدادم. بدون اينکه بفهمد شريک لحظههايش شده بودم.
حتی سيگارم را وقتی روشن میکردم که به اتاقش برگشته بود تا بوی بيتابیام به مشامش نرسد.
بعد از مدتها ذوقِ کور شدهی نوشتنم، تازه شده بود اما جرأت آشتی با قلم و کاغذ را نداشتم و تا خيالم از نبودنش راحت میشد در گيجیِ ناشی از بيخوابی شروع میکردم به بداهه گفتنهایی که از حرفهايش با ستارهها نشات میگرفت و همانجا در بالکن خوابم میبرد.
چند باری در آسانسور ديده بودمش، دختری با سرو وضعی نامرتب و موهای فرخوردهای که با شانه، غريبه بودند و چشمانی که از آينه به لبهايم زل میزد تا شايد بگويم آن حرفی را که دهانم را خشک کرده بود.
اما من به تنهایی عادت کرده بودم و ترس به اعترافِ دوست داشتن تمام جانم را فرا میگرفت و رضايت میدادم به همان موسيقی و نيمهشبهای پرالتهابی که مخفيانه همراهيش میکردم و به خيال بوييدن آغوشش به خواب میرفتم.
او در گذشته جا مانده بود و خاطرات تلخش تنها نقطهی اشتراک شبهايش با من بود و من همانند سينمایی متروک بودم که مدام در حال اکران يک فيلم بیسر و ته بود. يک فيلم بیسر و ته که تمام بليطهايش را از قبل به آتش کشيده بودند تا هيچکس روی صندلیهايش به تماشا ننشيند.
شبهای زيادی به همين ترتيب ميگذشت و تا نزديک صبح بیخبر از حالِ هم، همراه هم بوديم تا اينکه سه شبِ متوالی سر قرارش با آسمان نيامد! صبح روز چهارم جلوی درب خانهاش رفتم اما هر چه در زدم باز نکرد.
فهميدم سه روز است از خانه بيرون نيامده... در را شکستم و داخل شدم و يکراست به سمت اتاق خوابش رفتم بیخوابیهايش تمام شده بود و برای هميشه چشمهايش را بسته بود!
با قاب عکسی در آغوش! و شيشهی قرصی خالی، روی ميز کنار تخت خوابش!
ديوار اتاق پر بود از شعرهایی که به خيالم هيچوقت نفهميد برايش میخواندم. گرچه فهميده بود اما هيچوقت نگفت...
نگفت
چون گاهی آدم به جایی میرسد که توان شروعی دوباره را ندارد
به جایی میرسد که هيچ آيندهای را با گذشتهاش طاق نمیزند
اينجا نقطهی پايان است!
پايانی که انگار هيچوقت، هيچ نقطهی آغازی نداشت!
#على_سلطانى

چيزهايى هست كه نمیدانى