رد پای احساس ...

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دختر وقتی کسی دوست داره، در رویاهاش خونه خیالی و حتی بچههاشون تصور می‌کنه. برای همین اگر طرف مقابل دوست داشته باشه، ناخواسته از آینده مشترک حرف میزنند.
اما این وسط آقایون یه نکته یادشون میره، اونم این که دختر هر چقدر عاشق هم باشه وقتی هر بار باعث اشکش باشی و از اون بدتر بهش خیانت کنی... تا جایی کنار میاد، ولی از یه جایی به بعد خودش و احساساتش انتخاب میکنه
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
1000033458.jpg



پ.ن: به نظرم یه دوست داشتن سالم، دقیقا دو طرف برای با هم بودن تلاش میکنند.

مدتهاست این باور پیدا کردم، مردی که عاشقت شده باشه تو رو از اولین مردی که عاشقت شده(پدرت) خواستگاری می‌کنه. دختری که عاشق باشه، به این فکر نمیکنه ماشینت چیه یا خونت کجاست فقط تو براش مهمی، چون باور داره با همدیگه می‌سازین
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
مشاهده پیوست 24095753



پ.ن: به نظرم یه دوست داشتن سالم، دقیقا دو طرف برای با هم بودن تلاش میکنند.

مدتهاست این باور پیدا کردم، مردی که عاشقت شده باشه تو رو از اولین مردی که عاشقت شده(پدرت) خواستگاری می‌کنه. دختری که عاشق باشه، به این فکر نمیکنه ماشینت چیه یا خونت کجاست فقط تو براش مهمی، چون باور داره با همدیگه می‌سازین
چند بار حاضر شدی، برای کسی که دوستش داری، بجنگی؟!!

جواب این سوال، به خودتون میسپارم☺️

اگر بخاطر ترس از آینده نامعلوم، کسی که کنارش عمیق‌ترین احساسات داری، از دست بدی.... حسرت سراغت میاد!
یادت نره، کلا زیستن خودش نامعلوم هست. آنچه که من خوشبختی میدانم، شاید شما آن را بدبختی بدونید.
پس، اگر کنار کسی خودتون هستید و بلدید همدیگه ، لطفاً دست همدیگه رها نکنید 🍀❤️

آیناز مجتهدی



پ.ن: این متن داخل اینستاگرامم، برای این تصویر گذاشتم. بازخوردهای که گرفتم باعث شد متوجه بشم... افراد عشق دوطرفه نمی‌شناسن زیاد..... من خودم همیشه میگم عشق یک طرفه تجربه کردم و ازش یاد گرفتم که قرار نیست کسی که دوستش داری، دوستت داشته باشه
اما کم هم ندیدم عشق به کسی که خودش در یک رابطه است و بدترین قسمت تلاش برای داشتن کسی که مال یکی دیگه است.
چون خودم شخصا به وفاداری و تعهد اهمیت زیادی میدم، اصلا تحمل هم نمیکنم که کسی با من هم رابطه عاطفی داشته باشه با یکی دیگه هم آره
اساسا خودم حذف میکنم از بازی چون احساساتم و خودم برای خودم مهمه


پس اگر یک رابطه دو طرفه، متعهدانه دارید برای با هم بودن بجنگید که واقعا ارزشمنده
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آنقدر با من مهربان بودی
که بعد از تو
یک لحظه حس کردم
که صد سال است
تنهایم

#اصغر_معاذی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر روز فراموش مي كنم
كه رفت
كه نيست
كه ندارمش ...
خودم را سرگرم مي كنم
با كار، با كتاب، با موسيقي....
شب ؛
اما همه چيزش فرق مي كند
جاي خالي اش عميق
تير مي كشد




#سارا_قبادی
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر این آهنگ داریوش زندگی منه
خیلی وقتا تو ماشین گوشش می دم
منو می بره به جوونیام

هی زود پیر شدیم




به صلیب صدا مصلوبم ای دوست
تو گمان مبری مغلوبم ای دوست
شرف نفس من اگه شد قفس من
به سکوت تن ندادم حالا میرم بی‌کفن
وقتی گفتن یه گناه بود مثل دیدن یا شنیدن
معنی آواز هم این بود ته بن‌بست داد کشیدن
وقتی حتی توی خلوت فکر آزادی قفس بود
گفتنی‌ها رو می‌گفتیم اگه فرصت یه نفس بود
به گناه صدا با جرم گفتن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جمعه را پرسه می زنم
در پس کوچه های خیال
ولبریز از حسِ انتظار
به دنبالِ حالِ خوش،
در حوالیِ توأم...
چقدر
تو را کم دارم!...






#آناا_کیاجمالی
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
همه‌چيز از همان شب‌های کشدار تابستان شروع شد! وقتی همسايه‌ی جديد طبقه‌ی بالایی بی‌خوابی به سرش می‌زد و نيمه‌شب می‌ايستاد در بالکن اتاق‌ و يک موسيقی را مدام گوش می‌داد و نگاه از ستاره‌ها برنمی‌داشت...
آن روزها زندگی برايم جز حالِ يکنواختی چيزی نداشت. اما به آن ساعت از شب که می‌رسيد تکيه می‌دادم به نرده‌های بالکن و بدون اينکه خبر داشته باشد همراهش موسيقی گوش می‌دادم. بدون اينکه بفهمد شريک لحظه‌هايش شده بودم.
حتی سيگارم را وقتی روشن می‌کردم که به اتاقش برگشته بود تا بوی بيتابی‌ام به مشامش نرسد.
بعد از مدت‌ها ذوقِ کور شده‌ی نوشتنم، تازه شده بود اما جرأت آشتی با قلم و کاغذ را نداشتم و تا خيالم از نبودنش راحت می‌شد در گيجی‌ِ ناشی از بيخوابی شروع می‌کردم به بداهه گفتن‌هایی که از حرف‌هايش با ستاره‌ها نشات می‌گرفت و همانجا در بالکن خوابم می‌برد.
چند باری در آسانسور ديده بودمش، دختری با سرو وضعی نامرتب و موهای فرخورده‌ای که با شانه، غريبه بودند و چشمانی که از آينه به لب‌هايم زل می‌زد تا شايد بگويم آن حرفی را که دهانم را خشک کرده بود.
اما من به تنهایی عادت کرده بودم و ترس به اعترافِ دوست داشتن تمام جانم را فرا می‌گرفت و رضايت می‌دادم به همان موسيقی و نيمه‌شب‌های پرالتهابی که مخفيانه همراهيش می‌کردم و به خيال بوييدن آغوشش به خواب می‌رفتم.
او در گذشته جا مانده بود و خاطرات تلخش تنها نقطه‌ی اشتراک شب‌هايش با من بود و من همانند سينمایی متروک بودم که مدام در حال اکران يک فيلم بی‌سر و ته بود. يک فيلم بی‌سر ‌و ‌ته که تمام بليط‌هايش را از قبل به آتش کشيده بودند تا هيچ‌کس روی صندلی‌هايش به تماشا ننشيند.
شب‌های زيادی به همين ترتيب مي‌گذشت و تا نزديک صبح بی‌خبر از حالِ هم، همراه هم بوديم تا اينکه سه شبِ متوالی سر قرارش با آسمان نيامد! صبح روز چهارم جلوی درب خانه‌اش رفتم اما هر چه در زدم باز نکرد.
فهميدم سه روز است از خانه بيرون نيامده... در را شکستم و داخل شدم و يک‌راست به سمت اتاق خوابش رفتم بی‌خوابی‌هايش تمام شده بود و برای هميشه چشم‌هايش را بسته بود!
با قاب عکسی در آغوش! و شيشه‌ی قرصی خالی، روی ميز کنار تخت خوابش!
ديوار اتاق پر بود از شعرهایی که به خيالم هيچ‌وقت نفهميد برايش می‌خواندم. گرچه فهميده بود اما هيچ‌وقت نگفت...
نگفت
چون گاهی آدم به جایی می‌رسد که توان شروعی دوباره را ندارد
به جایی می‌رسد که هيچ آينده‌ای را با گذشته‌اش طاق نمی‌زند
اينجا نقطه‌ی پايان است!
پايانی که انگار هيچ‌وقت، هيچ نقطه‌ی آغازی نداشت!

#على_سلطانى
📚 چيزهايى هست كه نمی‌دانى
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ای زندگی تن و توانم همه تو...
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو...
تو هستی من شدی از آنی همه من...
من نیست شدم در تو از آنم همه تو

مولانا
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا