نظریه هب به ما کمک خواهد کرد تا درک صحیح تری از اصول یادگیری داشته باشیم و باشناختی که از نظریه وی به دست می آوریم موفقیت ما در آموزش یادگیری کودکان و درمان سریع تر بیماران به خصوص بیماران نورولوژی نیز افزایش خواهد یافت.
محققين در ارتباط با يادگيرى نظريه هاى متفاوتى ارائه كرده اند. بى ترديد همه آنها بر پاره اى از حقايق درباره فرآيند يادگيرى تأكيد مى ورزند و حقايق ديگرى را ناديده مى گيرند. در مرحله فعلى از تاريخ روانشناسى، به نظر مى رسد كه براى كسب درست ترين تصوير از فرآيند يادگيرى بايد آماده باشيم تا آن را از زواياى مختلف بنگريم.
يادگيرى يك اصطلاح كلى است كه براى توصيف تغييرات رفتار بالقوه كه از تجربه ناشى مى شوند به كار مى رود.از آنجا كه اكثر رفتارهاى آدميان ياد گرفته مى شود، بررسى اصول يادگيرى به ما كمك مى كند تا علتهاى رفتارى را درك كنيم.آگاهى از فرآيند يادگيرى نه تنها در فهم بهنجار و انطباقى به ما كمك مى كند، بلكه امكان درك بيشتر شرايطى را كه منجر به رفتار ناسازگار و نابهنجار مى شود نيز به ما مى دهد، و درنتيجه روشهاى مؤثرتر درمانى را به وجود مى آورد.
به دليل اهميت موضوع يادگيرى و همچنين جهت درمان بسيارى از بيماران نورولوژى كه فرآيند يادگيرى در آنها مختل مى شود، از ميان نظريه هاى متفاوت يادگيرى تنها به نظريه يادگيرى از ديدگاه «دونالد اولدينگ هب» مى پردازيم.
هب اولين نظريه پردازى است كه عمدتا بر مباحث عصبی-فيزيولوژيكى تأكيد مى ورزد و همچنين نظريه او به رويدادهاى شناختى نيز وابسته است. نظریه او باعث پیوند علم عصب شناسی با روانشناسی شده است که امروزه از آن تحت عنوان "نوروپسیکولوژی" یاد می شود.
هِب در 22 ژوئيه (جولاى) 1904 در چستر واقع در استان نوا اسكوتياى كانادا متولد شد. او در 1925، درجه ليسانس خود را از دانشگاه دال هوزى دريافت كرد. هب در ايام تحصيل خود در دانشگاه مك گيل با روش پاولفى آموزش ديد و پس از نوشتن رساله اش درباره كارهاى پاولف، در سال 1932 به اخذ درجه فوق ليسانس نائل آمد. او در سال 1936 درجه دكترى (Ph.D) خود را از دانشگاه هاروارد گرفت.
هب در سال 1980، پس از پنج سال مطالعه بر روى بيماران (1942-1937)، به نتيجه اى درباره يادگيرى رسيد كه بعدها بخش مهمى از نظريه او شد:
«تجربه دردوران كودكى به طور طبيعى مفاهيم، روشهاى تفكر و راه هاى ادراك را به وجود مى آورد كه بر روى هم هوش را مى سازند. صدمه وارد شدن به مغز كودك به اين فرآيند لطمه مى زند، اما همان صدمه مغزى پس از بلوغ تأثير بد كودكى را ندارد».
تا حد زيادى هب را مى توان عامل عمده اى براى مورد احترام واقع شدن تبيين هاى نوروفيزيولوژيكى دانست. هب نخستين كسى است كه به دنبال يافتن وابسته هاى نوروفيزيولوژيكى پديده هاى روانشناختى، نظير يادگيرى، به جستجو پرداخت. در نتيجه كوشش هاى هب، روانشناسى فيزيولوژيكى امروزه بسيار معروف است و در زمينه هاى بسيارى فراتر از آنچه هب و دانشجويانش مورد مطالعه قرار دادند رفته است.
او در دانشگاه شيكاگو، هنگامى كه با «لَشلى» كار مى كرد،متقاعد شد كه مغز به صورت يك جعبه تقسيم پيچيده عمل نمى كند بلكه به صورت يك كل داراى ارتباط درونى كار مى كند. اين مفهوم گشتالتى از مغز زمانى بيشتر تقويت شد كه هب با «ويلدر پنفيلد» به فعاليت پرداخت و مشاهده كرد كه نواحى بزرگى از مغز انسان را مى توان برداشت بدون اينكه در كاركرد ذهن خللى وارد آيد.
هب (1949) نظر داد كه نهضت رفتارگرايى را بايد تنها اولين مرحله انقلاب در روانشناسى دانست، انقلابى كه عليه مكاتب فلسفى ذهن گرايانه قديمى تر به وجود آمده بود. بنا به اعتقاد هب، رفتارگرايى بر مطالعه عينى رفتار آشكار تأكيد دارد و اين كارى نيك است، اما با تأكيد تنها بر مطالعه رفتار، رفتارگرايان بچه را با آب لگن به دور ريخته بودند. هب مى گفت، اكنون ما آماده ايم تا مرحله دوم انقلاب را پيش ببريم- يعنى مطالعه فرآيندهاى شناختى به طور عينى.
همانطور كه قبلاً ذكر شد، هب رويكرد نوروفيزيولوژيكى را نسبت به مطالعه فرآيندهاى شناختى برگزيد، اما اين تنها يكى از اين نوع رويكردهاست. براى هب(1959)، آنچه مهم است اين است كه مطالعه فرآيندهاى شناختى را نبايد بيشتر از اين ناديده گرفت. جاى خوشبختى است كه بسيارى از پژوهشگران روانشناسى از پيشنهاد هب استقبال كردند. روانشناسان گشتالت، پياژه، تولمن، بندورا و روانشناسان خبرپردازى، نظريه پردازانى هستند كه فرآيندهاى شناختى را مطالعه كرده اند، اما بر خلاف رويكرد هب، ايشان بر مفاهيم نوروفيزيولوژيكى تأكيد نداشته اند.
مجتمع هاى سلولى و زنجيره هاى مرحله اى
زمانى كه هب با ويلدر پنفيلد كار مى كرد، به اين نتيجه رسيد كه تجارب كودكى از تجارب بزرگسالى براى رشد عقلى مهمترند. چند منبع ديگر نيز اهميت تجارب كودكى را مورد تأكيد قرار دادند.
چشم پزشك آلمانى، «ون سندن» (1932)،بزرگسالانى را كه از روز تولد نابينا بودند و پس از يك عمل جراحى، مانند برداشتن آب مرواريد، ناگهان بينايى خود را به دست آوردند مطالعه كرد. معلوم شد كه اين افراد مى توانند بلافاصله حضور اشياء را تشخيص دهند، اما نمى توانند بگويند كه آن اشياء چه هستند. بر اساس اين يافته ها گفته شد،گرچه بعضى ادراكاتِ شكل و زمينه ذاتى هستند،اما تجربه بينايى با اشياء مختلف براى تميز دادن آن اشياء از يكديگر ضرورى است. به تدريج، اين افراد كه قبلاً نابينا بودند ياد گرفتند اشياء را در محيط تشخيص دهند و ادراكات آنان به حد هنجار رسيد.
«آستين رايزن» (1947) بچه شامپانزه ها را تا دو سالگى در تاريكى مطلق پرورش داد. وقتى كه پس از اين مدت آنها به روشنايى برده شدند، به گونه اى رفتار مى كردند كه گويى كاملاً كور هستند. اما در خلال دو سه هفته شروع به ديدن كردند و بالاخره رفتارشان به رفتار ديگر شامپانزه ها كه در روشنايى بزرگ شده بودند شباهت يافت. هب در اين باره گفت كه انسانهاى بزرگسالى كه ون سندن مورد مطالعه قرارشان داد و شامپانزه هايى كه آستين رايزن آنها را مورد بررسى قرار داد مجبور بودند كه ديدن را ياد بگيرند.
مطالعات متعدد ديگر از اين نتيجه گيرى جانبدارى كردند كه محدود كردن تجارب اوليه عمر، رشد طبيعى ذهنى و ادراكى را مختل مى كند. در يك بررسى كه در آزمايشگاه هب انجام شد (ملزاك و تامپسون، 1956)، حتى معلوم گشت كه نوعى سگ شكارى اسكاتلندى كه در انزواى كامل بزرگ شده بود، علاوه بر آنكه از سگهاى همنوع خود كه به طور طبيعى بزرگ شده بودند پرخاشگرى كمترى داشت، نسبت به درد نيز حالت بى حسى نشان مى داد.
همه اين مشاهدات موضع گيرى تجربى هب را نيرومند ساختند.به اعتقاد هب،هوش، ادراك و حتى هيجانها از تجربه آموخته مى شوند و بنابراين، برخلاف ادعاى فطرى گرايان، با فرد به دنيا نمى آيند.هب نظريه اى را وضع كرد كه فرض مى كند،نوزادان با يك شبكه عصبى متولد مى شوند كه ارتباطات درونى آن «تصادفى»هستند. طبق نظر هب، تجربه حسى سبب مى شود كه اين شبكه عصبى سازمان يابد و وسايل تعامل مؤثر با محيط را فراهم آورد.
قسمت اول...
محققين در ارتباط با يادگيرى نظريه هاى متفاوتى ارائه كرده اند. بى ترديد همه آنها بر پاره اى از حقايق درباره فرآيند يادگيرى تأكيد مى ورزند و حقايق ديگرى را ناديده مى گيرند. در مرحله فعلى از تاريخ روانشناسى، به نظر مى رسد كه براى كسب درست ترين تصوير از فرآيند يادگيرى بايد آماده باشيم تا آن را از زواياى مختلف بنگريم.
يادگيرى يك اصطلاح كلى است كه براى توصيف تغييرات رفتار بالقوه كه از تجربه ناشى مى شوند به كار مى رود.از آنجا كه اكثر رفتارهاى آدميان ياد گرفته مى شود، بررسى اصول يادگيرى به ما كمك مى كند تا علتهاى رفتارى را درك كنيم.آگاهى از فرآيند يادگيرى نه تنها در فهم بهنجار و انطباقى به ما كمك مى كند، بلكه امكان درك بيشتر شرايطى را كه منجر به رفتار ناسازگار و نابهنجار مى شود نيز به ما مى دهد، و درنتيجه روشهاى مؤثرتر درمانى را به وجود مى آورد.
به دليل اهميت موضوع يادگيرى و همچنين جهت درمان بسيارى از بيماران نورولوژى كه فرآيند يادگيرى در آنها مختل مى شود، از ميان نظريه هاى متفاوت يادگيرى تنها به نظريه يادگيرى از ديدگاه «دونالد اولدينگ هب» مى پردازيم.
هب اولين نظريه پردازى است كه عمدتا بر مباحث عصبی-فيزيولوژيكى تأكيد مى ورزد و همچنين نظريه او به رويدادهاى شناختى نيز وابسته است. نظریه او باعث پیوند علم عصب شناسی با روانشناسی شده است که امروزه از آن تحت عنوان "نوروپسیکولوژی" یاد می شود.
هِب در 22 ژوئيه (جولاى) 1904 در چستر واقع در استان نوا اسكوتياى كانادا متولد شد. او در 1925، درجه ليسانس خود را از دانشگاه دال هوزى دريافت كرد. هب در ايام تحصيل خود در دانشگاه مك گيل با روش پاولفى آموزش ديد و پس از نوشتن رساله اش درباره كارهاى پاولف، در سال 1932 به اخذ درجه فوق ليسانس نائل آمد. او در سال 1936 درجه دكترى (Ph.D) خود را از دانشگاه هاروارد گرفت.
هب در سال 1980، پس از پنج سال مطالعه بر روى بيماران (1942-1937)، به نتيجه اى درباره يادگيرى رسيد كه بعدها بخش مهمى از نظريه او شد:
«تجربه دردوران كودكى به طور طبيعى مفاهيم، روشهاى تفكر و راه هاى ادراك را به وجود مى آورد كه بر روى هم هوش را مى سازند. صدمه وارد شدن به مغز كودك به اين فرآيند لطمه مى زند، اما همان صدمه مغزى پس از بلوغ تأثير بد كودكى را ندارد».
تا حد زيادى هب را مى توان عامل عمده اى براى مورد احترام واقع شدن تبيين هاى نوروفيزيولوژيكى دانست. هب نخستين كسى است كه به دنبال يافتن وابسته هاى نوروفيزيولوژيكى پديده هاى روانشناختى، نظير يادگيرى، به جستجو پرداخت. در نتيجه كوشش هاى هب، روانشناسى فيزيولوژيكى امروزه بسيار معروف است و در زمينه هاى بسيارى فراتر از آنچه هب و دانشجويانش مورد مطالعه قرار دادند رفته است.
او در دانشگاه شيكاگو، هنگامى كه با «لَشلى» كار مى كرد،متقاعد شد كه مغز به صورت يك جعبه تقسيم پيچيده عمل نمى كند بلكه به صورت يك كل داراى ارتباط درونى كار مى كند. اين مفهوم گشتالتى از مغز زمانى بيشتر تقويت شد كه هب با «ويلدر پنفيلد» به فعاليت پرداخت و مشاهده كرد كه نواحى بزرگى از مغز انسان را مى توان برداشت بدون اينكه در كاركرد ذهن خللى وارد آيد.
هب (1949) نظر داد كه نهضت رفتارگرايى را بايد تنها اولين مرحله انقلاب در روانشناسى دانست، انقلابى كه عليه مكاتب فلسفى ذهن گرايانه قديمى تر به وجود آمده بود. بنا به اعتقاد هب، رفتارگرايى بر مطالعه عينى رفتار آشكار تأكيد دارد و اين كارى نيك است، اما با تأكيد تنها بر مطالعه رفتار، رفتارگرايان بچه را با آب لگن به دور ريخته بودند. هب مى گفت، اكنون ما آماده ايم تا مرحله دوم انقلاب را پيش ببريم- يعنى مطالعه فرآيندهاى شناختى به طور عينى.
همانطور كه قبلاً ذكر شد، هب رويكرد نوروفيزيولوژيكى را نسبت به مطالعه فرآيندهاى شناختى برگزيد، اما اين تنها يكى از اين نوع رويكردهاست. براى هب(1959)، آنچه مهم است اين است كه مطالعه فرآيندهاى شناختى را نبايد بيشتر از اين ناديده گرفت. جاى خوشبختى است كه بسيارى از پژوهشگران روانشناسى از پيشنهاد هب استقبال كردند. روانشناسان گشتالت، پياژه، تولمن، بندورا و روانشناسان خبرپردازى، نظريه پردازانى هستند كه فرآيندهاى شناختى را مطالعه كرده اند، اما بر خلاف رويكرد هب، ايشان بر مفاهيم نوروفيزيولوژيكى تأكيد نداشته اند.
مجتمع هاى سلولى و زنجيره هاى مرحله اى
زمانى كه هب با ويلدر پنفيلد كار مى كرد، به اين نتيجه رسيد كه تجارب كودكى از تجارب بزرگسالى براى رشد عقلى مهمترند. چند منبع ديگر نيز اهميت تجارب كودكى را مورد تأكيد قرار دادند.
چشم پزشك آلمانى، «ون سندن» (1932)،بزرگسالانى را كه از روز تولد نابينا بودند و پس از يك عمل جراحى، مانند برداشتن آب مرواريد، ناگهان بينايى خود را به دست آوردند مطالعه كرد. معلوم شد كه اين افراد مى توانند بلافاصله حضور اشياء را تشخيص دهند، اما نمى توانند بگويند كه آن اشياء چه هستند. بر اساس اين يافته ها گفته شد،گرچه بعضى ادراكاتِ شكل و زمينه ذاتى هستند،اما تجربه بينايى با اشياء مختلف براى تميز دادن آن اشياء از يكديگر ضرورى است. به تدريج، اين افراد كه قبلاً نابينا بودند ياد گرفتند اشياء را در محيط تشخيص دهند و ادراكات آنان به حد هنجار رسيد.
«آستين رايزن» (1947) بچه شامپانزه ها را تا دو سالگى در تاريكى مطلق پرورش داد. وقتى كه پس از اين مدت آنها به روشنايى برده شدند، به گونه اى رفتار مى كردند كه گويى كاملاً كور هستند. اما در خلال دو سه هفته شروع به ديدن كردند و بالاخره رفتارشان به رفتار ديگر شامپانزه ها كه در روشنايى بزرگ شده بودند شباهت يافت. هب در اين باره گفت كه انسانهاى بزرگسالى كه ون سندن مورد مطالعه قرارشان داد و شامپانزه هايى كه آستين رايزن آنها را مورد بررسى قرار داد مجبور بودند كه ديدن را ياد بگيرند.
مطالعات متعدد ديگر از اين نتيجه گيرى جانبدارى كردند كه محدود كردن تجارب اوليه عمر، رشد طبيعى ذهنى و ادراكى را مختل مى كند. در يك بررسى كه در آزمايشگاه هب انجام شد (ملزاك و تامپسون، 1956)، حتى معلوم گشت كه نوعى سگ شكارى اسكاتلندى كه در انزواى كامل بزرگ شده بود، علاوه بر آنكه از سگهاى همنوع خود كه به طور طبيعى بزرگ شده بودند پرخاشگرى كمترى داشت، نسبت به درد نيز حالت بى حسى نشان مى داد.
همه اين مشاهدات موضع گيرى تجربى هب را نيرومند ساختند.به اعتقاد هب،هوش، ادراك و حتى هيجانها از تجربه آموخته مى شوند و بنابراين، برخلاف ادعاى فطرى گرايان، با فرد به دنيا نمى آيند.هب نظريه اى را وضع كرد كه فرض مى كند،نوزادان با يك شبكه عصبى متولد مى شوند كه ارتباطات درونى آن «تصادفى»هستند. طبق نظر هب، تجربه حسى سبب مى شود كه اين شبكه عصبى سازمان يابد و وسايل تعامل مؤثر با محيط را فراهم آورد.
قسمت اول...