آهای مردم شهر خوابیده اید و جار میزند جارچی شهر قصه نا فرجامی عشق را..........
آن روز که یکی بود و یکی نبود و آنکه بود من بودم که میوه ی عشق می چید چه کودکانه........
چه زبیا بود آن زمان بازی عشق ، گویی عشق بود که پرواز میکرد به سوی دل
وخداوندگار میداند چه صادقانه پشت پرده ای از ایمان دل را باختم