چندوقت پیش تو یه سایت داستان جالبی از زبون نویسندش خوندم
داستانش این بود.......
پشت چراغ قرمزتو ماشین داشتم باتلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ وشونه میکشیدم که نابودت میکنم!!به زمینو زمان میکوبمت تابفهمی باکی درافتادی.زور ندیدی که اینجوری پول مردموبالا میکشی و.....خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بودوچون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا ومیگفت اقاگل!اقا این گل رو بگیرید...منم در کمال قدرت وصلابت ودر عین حال عصبانیت داشتم دادمیزدم وهی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!امادخترک سمج اینقدر بالا و پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لب ریز شد و سرمو اوردم ازپنجره بیرون وبا فریاد گفتم بچه برو پی کارت!من گل نمیخرم چرااینقدر پررویی؟شماکی میخواین یاد بگیرید که مزاحم مردم نشین و.....دخترک ترسید وکمی عقب رفت رنگش پریده بود!وقتی چشماشو دیدم ناخوداگاه ساکت شدم!ساکت که شدم و دست ازقدرت نمایی برداشتم اومد جلو وباترس گفت اقامن گل نمیفروشم.ادامس میفروشم دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه این گل رو برای شماازش گرفتم که اینقدر ناراحت نباشید اگه عصبانی بشید قلبتون درد میگیره ومثل بابای من میبرنتون بیمارستان دخترتون گناه داره........
دیگه نمیشنیدم!خدایاچه کردی بامن!این فرشته ی کوچولو چی میگه؟؟تااومدم چیزی بگم فرشته ی کوچولو بی ادعا وسبکبال ازم دور شد!او حتی بهم ادامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پرقدرتی که بهم زد روی قلبمه چه قدرتمند بود!
.................................................................................
هر کی میگه داستانه قشنگه تشکرکنه!!!
داستانش این بود.......
پشت چراغ قرمزتو ماشین داشتم باتلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ وشونه میکشیدم که نابودت میکنم!!به زمینو زمان میکوبمت تابفهمی باکی درافتادی.زور ندیدی که اینجوری پول مردموبالا میکشی و.....خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بودوچون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا ومیگفت اقاگل!اقا این گل رو بگیرید...منم در کمال قدرت وصلابت ودر عین حال عصبانیت داشتم دادمیزدم وهی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!امادخترک سمج اینقدر بالا و پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لب ریز شد و سرمو اوردم ازپنجره بیرون وبا فریاد گفتم بچه برو پی کارت!من گل نمیخرم چرااینقدر پررویی؟شماکی میخواین یاد بگیرید که مزاحم مردم نشین و.....دخترک ترسید وکمی عقب رفت رنگش پریده بود!وقتی چشماشو دیدم ناخوداگاه ساکت شدم!ساکت که شدم و دست ازقدرت نمایی برداشتم اومد جلو وباترس گفت اقامن گل نمیفروشم.ادامس میفروشم دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه این گل رو برای شماازش گرفتم که اینقدر ناراحت نباشید اگه عصبانی بشید قلبتون درد میگیره ومثل بابای من میبرنتون بیمارستان دخترتون گناه داره........
دیگه نمیشنیدم!خدایاچه کردی بامن!این فرشته ی کوچولو چی میگه؟؟تااومدم چیزی بگم فرشته ی کوچولو بی ادعا وسبکبال ازم دور شد!او حتی بهم ادامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پرقدرتی که بهم زد روی قلبمه چه قدرتمند بود!
.................................................................................
هر کی میگه داستانه قشنگه تشکرکنه!!!
