درد و دل من

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهاري ديگر مي ايد اما ديگر در كنارم نيستي تو.
عيد بدونه تو صفايي ندارد. هنگامي كه به ياد آن لبخند هاي زيبايت مي افتم گريه ام مي گيرد
تو رفتي و دلتنگي خود را براي من گذاشتي
حالا خود تو بگو كه من با غم تو چه كنم
چطور بدون تو زندگي كنم اي بهترين دوست من
نمي داني هنگامي كه رفتنت را مي ديدم چه حالي داشتم
تو كه نمي داني با رفتنت چه زخم درمان ناشدني به قلب من زدي كه شب و روزم را يكي كرد
هنوز هم دوست دارم كنارت بنشينم و به حرف هايت گوش دهم
هنوز هم وقتي تلفن زنگ مي زند سريع بر مي دارم به اميد اين كه تو باشي
هنوز باور من نشده كه تنهايم گذاشتي:cry:
چه كنم كه از فراقت اتش مي گيرم
از ان لبخند معصومانه زيبايت كه آتش انداخته بر تمام وجودم
هرگز فرا موشت نمي كنم
خاطرتت را با خوم حفظ ميكنم
كه من با خاطراتت زنده ام

اي تنها رفيق من هنوز بياد توام
:cry:
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهاري ديگر مي ايد اما ديگر در كنارم نيستي تو.​

عيد بدونه تو صفايي ندارد. هنگامي كه به ياد آن لبخند هاي زيبايت مي افتم گريه ام مي گيرد
تو رفتي و دلتنگي خود را براي من گذاشتي
حالا خود تو بگو كه من با غم تو چه كنم
چطور بدون تو زندگي كنم اي بهترين دوست من
نمي داني هنگامي كه رفتنت را مي ديدم چه حالي داشتم
تو كه نمي داني با رفتنت چه زخم درمان ناشدني به قلب من زدي كه شب و روزم را يكي كرد
هنوز هم دوست دارم كنارت بنشينم و به حرف هايت گوش دهم
هنوز هم وقتي تلفن زنگ مي زند سريع بر مي دارم به اميد اين كه تو باشي
هنوز باور من نشده كه تنهايم گذاشتي:cry:
چه كنم كه از فراقت اتش مي گيرم
از ان لبخند معصومانه زيبايت كه آتش انداخته بر تمام وجودم
هرگز فرا موشت نمي كنم
خاطرتت را با خوم حفظ ميكنم
كه من با خاطراتت زنده ام

اي تنها رفيق من هنوز بياد توام
:cry:

بخدا این درد دل منم بود.اشکمو دراوردی.....
مرسی.اما گریه ام گرفت..:cry::cry:
ای خدا منم ادمم جون خودم..............:(
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اكنون تو با مرگ رفته اي و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامي به تو نزديك تر ميشوم . اين زندگي من است!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:cry::cry: :cry::cry:
به نام ستاره ي شب تاريكم
يك شب خوب تو آسمون
يك ستاره چشمك زنون
خنديد و گفت كنارتم تا اخرش تا پاي جون
ستاره ي قشنگي بود آروم و ناز و مهربون
ستاره شد عشق منو منم شدم عاشق اون
اما زياد طول نكشيدعشق منو ستاره جون
ماهه اومد ستار رو دزديد و برد نامهربون
ستاره رفت با رفتنش منم شدم بي هم زبون
حالا شبا به ياد اون چشم مي دوزم به اسمون
:cry::cry: :cry::cry:
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهاري ديگر مي ايد اما ديگر در كنارم نيستي تو.​

عيد بدونه تو صفايي ندارد. هنگامي كه به ياد آن لبخند هاي زيبايت مي افتم گريه ام مي گيرد
تو رفتي و دلتنگي خود را براي من گذاشتي
حالا خود تو بگو كه من با غم تو چه كنم
چطور بدون تو زندگي كنم اي بهترين دوست من
نمي داني هنگامي كه رفتنت را مي ديدم چه حالي داشتم
تو كه نمي داني با رفتنت چه زخم درمان ناشدني به قلب من زدي كه شب و روزم را يكي كرد
هنوز هم دوست دارم كنارت بنشينم و به حرف هايت گوش دهم
هنوز هم وقتي تلفن زنگ مي زند سريع بر مي دارم به اميد اين كه تو باشي
هنوز باور من نشده كه تنهايم گذاشتي:cry:
چه كنم كه از فراقت اتش مي گيرم
از ان لبخند معصومانه زيبايت كه آتش انداخته بر تمام وجودم
هرگز فرا موشت نمي كنم
خاطرتت را با خوم حفظ ميكنم
كه من با خاطراتت زنده ام

اي تنها رفيق من هنوز بياد توام
:cry:

درکتون میکنم آقا امیر:gol:

وقتی این تاپیکو دیدم دلم گرفت , منم عزیزی رو از دست دادم , امروزم هفتمین روز در گذشتش بود و امسال اولین بهاری که دیگه نمیبینمش , هنوز خنده هاش جلو چشمم , دلم براش خیلی تنگ شده , آخرین بار چند روز قبل از فوتش رو تخت بیمارستان دیده بودمش , بازم لبخند رو لباش بود و مثل همیشه با نشاط , کی فکرشو میکرد که همه چیز تغییر کنه
ای روزگار... به کی رحم کردی ؟

ببخشید بچه ها , شاید نباید این حرفا رو اینجا میزدم اما دلم خیلی پر بود ! شما ببخشید ! امیر جان از شما هم معذرت میخوام , ان شا الله خدا به هممون صبر بده :gol:
 

mosleh.bargh

عضو جدید
می گویند رسم زندگی چنین است

می آیند....

می مانند.....

عادت می دهند.....

و می روند....

و تو خود می مانی ....

و تنهاییت .....

رسم ما نیز چنین شد ...

آمدیم...

ماندیم ....

عادت کردیم

و حال که وقت رفتن است.....

می فهمیم که چه تنهاییم....

و رفتنی شدیم...
 

mosleh.bargh

عضو جدید
ان موسیقی که با تو شنیدم،چیزی بیش از یک موسیقی بود،و ان نانی که با تو خوردم،چیزی بیش از نان بود،حالا بی تو،همه چیز محزونم میکند،انچه روزی زیبا بود،مرده است.دستهایت زمانی این میز و این نقره را لمس کردند،و انگشتانت را دیدم که این جام را گرفته بود.اینها را تو به خاطر نمی اوری،ای عزیز،و با این حال حس لمس تو بر اشیا همیشه خواهد ماند.چرا که وقتی از کنار انها می گذشتی، در قلب من بودیو با دستها و چشمهایت انها را متبرک می کردی.و انها همیشه در قلبم خواهند ماندکه زمانی تو را می شناختند، ای زیبای فرزانه.
 

ali135ugd

عضو جدید
امیر جان درکت میکنم چون همین 20 روز ÷یش 3 تا از بهترین دوستام بخاطر تصادف دار فانی رو وداع گفتن چندوقتیه حال خودم نیستم هیچکدوم 27 یا 8 بالا تر نبودنبیاد مهدی و احمد و مرتضی....
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهتون تسلیت می گم دوست عزیز ...
آرزو می کنم که خدا صبر تحمل کردن این غم رو بهتون بده:gol:
 

mosleh.bargh

عضو جدید
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر
دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !
مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باتشكر از تمامي شما دوستان عزيز
اگه حوصله داريد داستانشو براتون مي گم مي خوام كمي سبك شم
محسن بهترين دوستي بود كه من تا به حال داشتم.نمي شد كه ما هر روز هم ديگه رو نبينيم
مثل دوتا برادر با هم بودي همه چيزهامون مشترك بود.هرشب با هم قرار مي زاشتي :cry:يادش بخير
اميد وارم كه همچين مشكلي براي شما پيش نياد
هنوز هم دوستس مون پا برجاست
اخه هرشب تو خوابم مي بينمش با هم مي ريم گردش
اما حيف كه زود صبح مي شه
:cry:
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !
مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
از شما خيلي متشكرم:cry:
 

mosleh.bargh

عضو جدید
غصه نخور دوست من خدا ادماي خوبو واسه خودش ميخواد اينو پدر بزرگم ميگفت هميشه باهاش مثل يه دوست بودمو هستم هر وقت ميرم پيشش ميگم چطوري پيرمرد هنوز زنده اي ميگه خدا ادماي خوبو واسه خودش ميخواد ما هنوز اونقدر خوب نيستيم كه بميريم
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غصه نخور دوست من خدا ادماي خوبو واسه خودش ميخواد اينو پدر بزرگم ميگفت هميشه باهاش مثل يه دوست بودمو هستم هر وقت ميرم پيشش ميگم چطوري پيرمرد هنوز زنده اي ميگه خدا ادماي خوبو واسه خودش ميخواد ما هنوز اونقدر خوب نيستيم كه بميريم
خيلي ممنون از هم درديت و حرفايي كه مي زني يه جور ارامش براي من:cry:
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معجــــــــون ِ بــاورهای نارس ِ زندگی در پس تو را
نوشیده ام .
در دقیقه های به اوج رسیــــــــــــدن تنهــــــــــــــا
نیستی ِ رنــگ های لبخند نشان ِ رنگین کمان را
به چشم دیده ام .
ناز زاده ی اندیشه هایم غمگیـــــــــن نباش !
من هم طعم ِ تلخ ِ طالع ِ بخـت های برگشته را
درون ِ فنجـــان های کثیـــــــف ِ قهوه چشیده ام .
درک ِ بغض ِ غنچه های نشکفته ی ایـن حــــوالی
برایم سخت نیست .
زیاد پیش آمده که میان ِ رویا ...
کابوس ِ رفتن ِ تکرار نشدنی ترین رهگذران ِ اتراق
کرده را دیده ام .
زیاد پیش آمده که ...
ارتعاش ِ جیغ های از سر ِ زجر را از فاصله ای
نزدیک تر از تولد یک بــــــــوسه احساس کرده ام .
زیاد پیش آمده که با تصویر ِ مبهمی از یادگارهایم
درون ِ خلوت ِ آزار دهنده ی میخـــانه ای مست
کرده ام .
ناز زاده ی اندیشه هایم غمگیــــــــن نباش !
من کــــــــــــــوله باره با هم راهــــــــــــی شدن را
پر از جلــــــــــــــــوه های زیبــــــــــــای لبخندهایت
پر از عهد های سبز بسته ام .
تنهایم مگذار ...
من ...
برای پرستش تـــــو ، بت های بی جان گذشته را
شکسته ام !
ناز زاده ی اندیشه هایم غمگیـــــــن نباش !
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بر مـــــــــزارت گل ها خواهم کاشت
اشک ها خواهم ریخت
حــــــرف ها خواهم زد
و همـــــــیشه هر جــا روح من با روح ات
قصه های دل ِ غمگیــــــــنم را می گوید
چهــــــــره ام با جســـــم ات می پوسد
دوسـتت خواهم داشت
دوسـتت خواهم داشت
آنچنان که گویی میدانم
همه ی نیستی ِ قلب ِ مرا
بی تپش بــــــــودن ِ قلب تو می داند!
بر مـــــــــزارت گل ها خواهم کاشت
اشک ها خواهم ریخت
حــــــرف ها خواهم زد
من درون ِ عکــس های یادگـــــاری دیگر
لــــــذت ِ داشتن ِ لبخنـده تو را میجویم
و چنان ...
حبس درون ِ قفس ِ رویایت خواهم شد
که ندانم روزهایم بی تو
شــــکل ِ اوج ِ حسرت
در دل ِ کـودکــــی خستـه از تقدیر شد
بر مـــــــزارت گل ها خواهم کاشت
اشک ها خواهم ریخت
حـــــرف ها خواهم زد
و سحرگاهــــــــــان تنها
رنگ ِ تاریک ِ وجود ِشمعی بی شعله
غربتی دست نشانده
در ورای ِ تصـــــــــــویر ِ آینه می بینم
روزهای اشک را زیر ِ باران
بر سر ِخاک ِ پر از بوی فراغت میشینم
بر مـــــــزارت گل ها خواهم کاشت
اشک ها خواهم ریخت
حـــــرف ها خواهم زد
و به یـــــــاد ِ آن همه خاطره های زیبا
هر دقیقه بار ها خواهم مرد
روزگارانت خوش
روزگارانت خوش ....
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز التــــهاب ِ رفتن ات پر شــراره ترین
حالت ِ جنــــون آور ِ ثـانیه های من است
گویی ...
در بند سالهـــــایی شده ام که انگار .....
جــــادوی پلید ِ دقیقه های بغض
حاشیه ای همیشگی برای نفس کشیدن ِ
من است
من را میان ِ این همه صــورتک برگزیده اند
برای بازی ِ نقش ِ
جان دادن ِ کبــــــــــــــــــــوتری در قفـس
درست وقتـــی که محتاج ِ وجود ِ عشقم
محتاج ِ بودن ِ یک همنفس
هنــــــوز اراده های سلب شده ی قلـب ِ
دور افتاده ام
مجنون صفت از دوبـاره خواستن دست بر
نمی دارند
هنوز اشــک های من به اتهام نبود عشق
صادقانه می بارند
و من گاه زیادی غمگینم
زیادی در کنج تنهایی می شینم
گاه درون ِ نـــــامه های یادگار مانده از تو
چهــــره ی شخصـی که از عشق هیچ
نمیدانست را می بینم
هنوز التهــاب ِ رفتــن ات پر شراره ترین
حالت ِ جنــون آور ِ ثــانیه های من است
گویی در باغ ِ گلهای این دنیا
از دور دیـــــدن و بــــوییدن تمام ِ سـهم
من است
من در گـــــریز از بــــــــــــاور ِ دوری
هـــر روز هـــزاران بار زمین خـــوردم
هر لحظه را جایی ...
خلوتی ...
کنجی ...
با غـــــــــــریبه ای درد دل کــــــردم
اما
قســــــم به لحظه های نیــــــلی ام با تو
من با همه گفتم :
از عشق ِ تـــــــــــــــــــــــــــو بر نمیگردم
از عشق ِ تـــــــــــــــــــــــــــو بر نمیگردم
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره های باز جان گرفته ...
گــــــــــره های کور شده ی سرنوشت منو تو
تمام حرف هایی که در رویاهای سیاه و سفید
با تو می گویم ...
شعله های آتشکده ی من اند !
که قداستشان ....
به شراره های آتشیست که خاموش نشود !
دگـــر نسیم های خنک ِ کوهپایه های درکم
چنـــان درون ِ روزمرگی هایم عادت شده اند
که بـــــود و نبودشان یک هواست !
یک درک ِ ناشکیــــب ِ پر از تشــــویش
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بر مـــــــــزارت گل ها خواهم کاشت
اشک ها خواهم ریخت
حــــــرف ها خواهم زد
و همـــــــیشه هر جــا روح من با روح ات
قصه های دل ِ غمگیــــــــنم را می گوید
چهــــــــره ام با جســـــم ات می پوسد
دوسـتت خواهم داشت
دوسـتت خواهم داشت
آنچنان که گویی میدانم
همه ی نیستی ِ قلب ِ مرا
بی تپش بــــــــودن ِ قلب تو می داند!
بر مـــــــــزارت گل ها خواهم کاشت
اشک ها خواهم ریخت
حــــــرف ها خواهم زد
من درون ِ عکــس های یادگـــــاری دیگر
لــــــذت ِ داشتن ِ لبخنـده تو را میجویم
و چنان ...
حبس درون ِ قفس ِ رویایت خواهم شد
که ندانم روزهایم بی تو
شــــکل ِ اوج ِ حسرت
در دل ِ کـودکــــی خستـه از تقدیر شد
بر مـــــــزارت گل ها خواهم کاشت
اشک ها خواهم ریخت
حـــــرف ها خواهم زد
و سحرگاهــــــــــان تنها
رنگ ِ تاریک ِ وجود ِشمعی بی شعله
غربتی دست نشانده
در ورای ِ تصـــــــــــویر ِ آینه می بینم
روزهای اشک را زیر ِ باران
بر سر ِخاک ِ پر از بوی فراغت میشینم
بر مـــــــزارت گل ها خواهم کاشت
اشک ها خواهم ریخت
حـــــرف ها خواهم زد
و به یـــــــاد ِ آن همه خاطره های زیبا
هر دقیقه بار ها خواهم مرد
روزگارانت خوش
روزگارانت خوش ....
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با تو حرف ها دارم ! ...
بگذار اين بغض نيم خيز ، فرو بنشيند تا بتوانم حرف بزنم...
حرف ها دارم!
گم ميشوم گاهی،بين چيزهای که وجود دارند
و روياهايی که میخواهم وجود داشته باشند
و تضادی در میگيرد و می چرخم و می چرخد
و چشم گشوده ، رويا و واقعيت را نمیدانم.
گاهی بايد آنکه حقيقی ست صدايت بزند ،
تا حقيقی بشوی
:cry:
 

amirstark

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تنهایی خیلی بهتر ه اینطوری دیگه بااسم کسی تو سره ادم نمی زنن مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا منم که امشب داد میزنم پس واسه یه بارم که شده حرفامو بشنو


خدایا من تنهام

[/FONT]
 

Similar threads

بالا