اگر روزی
اگر روزی
در كوچه باغ هاي ساكت عمر؛ اگر تمام نگاهم را سياهي
شب دزديد و آن را به خفاش هاي سرگردان سپرد...
در خلوت دل؛ اگر ابرها بر من باريدند و غريدند...
اگرجاده ها؛ در افق مه آلود فرداها ناپيدا گشت..
و عشق همچون مرداب؛ دلم را در خود فرو برد و نيست كرد..
ملالي نيست..!
بگذار با شادي بياسايند و بگذرانند..
اگر روزی
در صحراي سوزان زندگي؛
اگر تمام رؤياهايم را كركس ها در هم دريدند و خنديدند..
در كوچه باغ هاي ساكت عمر؛ اگر تمام نگاهم را سياهي
شب دزديد و آن را به خفاش هاي سرگردان سپرد...
در خلوت دل؛ اگر ابرها بر من باريدند و غريدند...
اگرجاده ها؛ در افق مه آلود فرداها ناپيدا گشت..
و عشق همچون مرداب؛ دلم را در خود فرو برد و نيست كرد..
ملالي نيست..!
بگذار با شادي بياسايند و بگذرانند..
هنوزم مي توانم ؛
از ايوان فرسوده روحم به آسمان خيره شوم
مي توانم دستهايم را به پهناي دلم بگشايم.
و نام دوستي را زمزمه مي كنم كه در اين "نزديكيست" ؛
اما روزگار حيله گر آن را در آن دوردست ها نقاشي كرده بود...
تا شايد آن را نبينم...