چه جالب. من وقتی مامانم نتونه غذا درست کنه کلی خوشحال میشم و می گم آخ جون بریم بیرون بگیریم.
باور کن این انگیزه هم واسه شخص من کاربرد نداره! : )
حالا بحث شد، بذارید من یک خاطره از اولین غذا پختنم رو بگم:
فکر کنم یک روزی بود که تازه از مسافرت برگشتم، تقریبا ظهر بود و ساعت هم حدودا 3 بعد از ظهر به تایم اینجا ... و هیچ احدالناسی نیز در خانه یافت نمی شد! از جایی که خسته بودم و صرفا نمی شد تخمین زد غذا فروشی ای باز باشه یا خیر یا صرفا غذا دارد یا بازم خیر
= ) اومدم دست به کار شدم و فرضا غذا پختم.
غذا پختن های من عمدتا سوختن و این چیزا نداره ولی تا دلت بخاد نمک و فلفل کم و زیاد داره!

نمی دونم چی شد که اومدم قورمه سبزی بپزم!

حساب کن! : ) الان دارم از خنده ریسه می رم = )
یادمه ظهر شروع به پختن کردم و ساعت 9 شب آماده شد! منم فکر می کردم باید خیلی روی گاز بمونه! خلاصه غذایی بود واسه خودش! اون قورمه سبزیه دقیقا پودر شده بود!

آدم حس خوردن هیچی بهش دست می داد، فقط چیزی رو که می خوردی، مزه دار بود. فکر کنم بالا 6 ساعت روی گاز مونده بود! هی آبش تموم میشد و من دوباره پر از آبش می کردم اونم تا سر قابلمه! : )
آخه پلو هم که می خواستم درست کنم به اون صورت بلد نبودم و اگرم بودم تو ذهنم مراحلش نبود! پلو رو روی یک کتاب آشپزی داشتم درست می کردم و خلاصه خیلی طول کشید! = ) در کل غذای خیلی بدی هم نشد ولی دیگه به عنوان شام میل نمودم : )
تازه من برنج هایی رو هم که درست می کنم هیچ وقت نمک مناسب نداشت، بیشتر مواقع هم بی نمک بود! : (
بچه ها شما هم از خاطرات آشپزی هاتون بگید که من تنهایی احساس غریبی بهم دست نده!
قول میدم خاطره بعدی رو زودتر واستون بنویسم! من در کل زیاد آشپزی نمی کنم ولی همون تعداد هم حماسه ساز بوده است!