[h=1][/h]
در زندگی – مردگیاش را نمیدانم- گاهی چیزهایی رخ میدهند که در ظاهر خیلی زشت و بد مینمایند، اما در باطن رحمت خداوند اند. گاهی چیزهایی هستند که ظاهرا بسیار جذاب و دلربایند، اما در باطن اسباب بدبختی آدم میشوند. گاهی قضیه از این هم پیچیدهتر میشود. یعنی خیلی سخت است بدانی که آنچه برایت اتفاق افتاده خوب است یا بد. فکر میکنی خوب است، بعد به این نتیجه میرسی که بد است، بعد دوباره احساس خوبی پیدا میکنی و همین طور تا آخر نمیفهمی که چه شد.
امروز صبح به همین مساله فکر میکردم. کم کم به جاهای خوبی میرسیدم که شیطان وسوسهام کرد و گفت برو فیسبوک را چک کن. فیسبوک را که باز کردم، طبق معمول چیزهای گوناگون دیدم. رشتهی افکارم گسیخته شدند ( افکار من رشته دارند). خبرها را خواندم، عکسها را دیدم و مقداری لایک و کامنت گذاشتم. میخواستم برگردم به همان رشتهی افکار خود. در آخرین لحظه خواندم که شیخ الحدیث استاد عبدالرب رسول سیاف، یکی از رهبران مجاهدین افغانستان، در سخنرانی خود بر عبدالکریم سروش حمله کرده و او را “دجال” خوانده است. بعضی از این سخن استاد ناراحت شده بودند و بعضی دیگر نیز ناراحت شده بودند. من که نمیدانستم “دجال” یعنی چه، هیچ واکنشی نداشتم. رفتم در گوگل کلمهی دجال را جست و جو کردم.
استاد عبدالرب رسول سیاف، فقیه و شیخ الحدیث
حتما میگویید:
” گمش کن این بحثهای پیچیدهی کلامی در مورد دین و دجال را. به همان بحثی که در آغاز گفتی برگرد”.
راست میگویید. برگردیم به همان بحث:
من از نسلی هستم که آیینه نداشت. این نه شعر است و نه استعاره. خیلی ساده، همین است که گفتم. ما نمیتوانستیم در خانهی خود آیینه داشته باشیم؛ از یک سو خیلی فقیر بودیم و نمیتوانستیم آیینه بخریم. از سویی دیگر، رواجش نبود. هیچ کس فکر نمیکرد آدم باید در خانه آیینه داشته باشد. یک سوی ِ سوم هم دارد. از سوی سوم،…این یکی فعلا یادم نمیآید. ما برای بیست و پنج سال در خانهی خود آیینه نداشتیم. وقتی که کاکایم برای اولین بار برای ما یک آیینهی کوچک، در اندازهی یک کتاب، فرستاد، من خیلی خوشحال شدم. علت خوشحالی من این بود که تا آن زمان هرجا که میرفتم مردم از زیبایی چهرهام سخن میگفتند. یکی میگفت چه موی خوبی دارد. دیگری میگفت چشمانش. سومی از پوست صورتم تعریف میکرد. چهارمی میگفت هرگز در عمر خود صورتی به این زیبایی ندیده. تنها کسی که نمیدانست مردم راست میگویند یا دروغ خودم بودم. من هیچ تصوری از چهرهی خود نداشتم. اما مطمئن بودم چهرهی زیبایی دارم. آیینه که آمد، پدرم آن را بر دیوار دهلیز نصب کرد.
در اینجا، برگردید- خواهش میکنم- به همان جملههای اول این نوشته. گفتم که آدم گاهی نمیداند چه چیز برایش خوب است و چه چیز بد. من که برای اولین بار چهرهی خود را در آیینه دیدم، خیلی تکان خوردم. قطعا التفات دارید که آدم از چهرهی زیبای خود تکان نمیخورد. آنچه من در آیینه دیدم وحشتناک بود. قبلا بچه کاکایم میگفت بینیات مثل اشپلاق ترافیک است، گوشت مثل تذکرهی شیطان است، چشمت مثل سوراخ دکمهی جمپر است. من باور نمیکردم. فکر میکردم از استعاره استفاده میکند. اما حالا متوجه میشدم که توصیفاش کاملا علمی است. البته تذکرهی شیطان را ندیدهام؛ شاید شیطان هیچ تذکره نداشته باشد. در مملکتی که هفتاد درصد مردم تذکره ندارند، شیطان تذکره از کجا کرد؟ با وجود این، آنچه بچه کاکایم در مورد چهرهی من میگفت دقیق بود. به همین خاطر، در روزهای نخست آمدن آیینه به خانهی ما خیلی افسرده شدم. کار به جایی رسید که پدرم از ماجرا مطلع شد و مرا دلداری داد. گفت:
“پسرم، قد و قواره چه ارزشی دارد؟ انسانیت به قواره نیست. ارزش انسان در زیبایی ظاهریاش نیست. حالا که بزرگتر شدهای، کمی بهتر هم شدهای. سابق عین دجال بودی. ولی باز ما ترا نگه داشتیم. میدانستیم که ارزش انسان به قوارهاش نیست”.
گفتم:
“ولی این پدر لعنت مردم سالها از زیبایی چهرهی من تعریف میکردند”.
گفت:
“پشت مردم نگرد. مردم سرچپه گپ میزنند. امکان ندارد کسی زیبا باشد و مردم ما او را زیبا بگویند. همین که گفتند زیبا هستی، باید بفهمی که وضعت خیلی خراب است”.
امروز که دیدم استاد سیاف آقای سروش را دجال گفته، به یاد آن سخن پدرم افتادم. در گوگل که جست و جو کردم، دیدم که دجال موجود یک چشم ِ زشت رویی است که ریش بلندی دارد و در هفتهی اول قیامت ظهور میکند و مردم را برای چهل سال دنبال خود میکشد و با وعدههای دروغین فریب میدهد. بر اساس بعضی روایتها، دجال به مردم جاهلی که از پی او میشتابند قول میدهد که اگر به درستی از او تبعیت کنند، به بهشت خواهند رفت.
معذرت میخواهم. خیلی از این شاخه به آن شاخه پریدم. شما آن قسمت پاره شدهی افکار مرا ترمیم کنید و ببینید چیزی از این نوشته حاصل میشود یا نه.

در زندگی – مردگیاش را نمیدانم- گاهی چیزهایی رخ میدهند که در ظاهر خیلی زشت و بد مینمایند، اما در باطن رحمت خداوند اند. گاهی چیزهایی هستند که ظاهرا بسیار جذاب و دلربایند، اما در باطن اسباب بدبختی آدم میشوند. گاهی قضیه از این هم پیچیدهتر میشود. یعنی خیلی سخت است بدانی که آنچه برایت اتفاق افتاده خوب است یا بد. فکر میکنی خوب است، بعد به این نتیجه میرسی که بد است، بعد دوباره احساس خوبی پیدا میکنی و همین طور تا آخر نمیفهمی که چه شد.
امروز صبح به همین مساله فکر میکردم. کم کم به جاهای خوبی میرسیدم که شیطان وسوسهام کرد و گفت برو فیسبوک را چک کن. فیسبوک را که باز کردم، طبق معمول چیزهای گوناگون دیدم. رشتهی افکارم گسیخته شدند ( افکار من رشته دارند). خبرها را خواندم، عکسها را دیدم و مقداری لایک و کامنت گذاشتم. میخواستم برگردم به همان رشتهی افکار خود. در آخرین لحظه خواندم که شیخ الحدیث استاد عبدالرب رسول سیاف، یکی از رهبران مجاهدین افغانستان، در سخنرانی خود بر عبدالکریم سروش حمله کرده و او را “دجال” خوانده است. بعضی از این سخن استاد ناراحت شده بودند و بعضی دیگر نیز ناراحت شده بودند. من که نمیدانستم “دجال” یعنی چه، هیچ واکنشی نداشتم. رفتم در گوگل کلمهی دجال را جست و جو کردم.

استاد عبدالرب رسول سیاف، فقیه و شیخ الحدیث
حتما میگویید:
” گمش کن این بحثهای پیچیدهی کلامی در مورد دین و دجال را. به همان بحثی که در آغاز گفتی برگرد”.
راست میگویید. برگردیم به همان بحث:
من از نسلی هستم که آیینه نداشت. این نه شعر است و نه استعاره. خیلی ساده، همین است که گفتم. ما نمیتوانستیم در خانهی خود آیینه داشته باشیم؛ از یک سو خیلی فقیر بودیم و نمیتوانستیم آیینه بخریم. از سویی دیگر، رواجش نبود. هیچ کس فکر نمیکرد آدم باید در خانه آیینه داشته باشد. یک سوی ِ سوم هم دارد. از سوی سوم،…این یکی فعلا یادم نمیآید. ما برای بیست و پنج سال در خانهی خود آیینه نداشتیم. وقتی که کاکایم برای اولین بار برای ما یک آیینهی کوچک، در اندازهی یک کتاب، فرستاد، من خیلی خوشحال شدم. علت خوشحالی من این بود که تا آن زمان هرجا که میرفتم مردم از زیبایی چهرهام سخن میگفتند. یکی میگفت چه موی خوبی دارد. دیگری میگفت چشمانش. سومی از پوست صورتم تعریف میکرد. چهارمی میگفت هرگز در عمر خود صورتی به این زیبایی ندیده. تنها کسی که نمیدانست مردم راست میگویند یا دروغ خودم بودم. من هیچ تصوری از چهرهی خود نداشتم. اما مطمئن بودم چهرهی زیبایی دارم. آیینه که آمد، پدرم آن را بر دیوار دهلیز نصب کرد.
در اینجا، برگردید- خواهش میکنم- به همان جملههای اول این نوشته. گفتم که آدم گاهی نمیداند چه چیز برایش خوب است و چه چیز بد. من که برای اولین بار چهرهی خود را در آیینه دیدم، خیلی تکان خوردم. قطعا التفات دارید که آدم از چهرهی زیبای خود تکان نمیخورد. آنچه من در آیینه دیدم وحشتناک بود. قبلا بچه کاکایم میگفت بینیات مثل اشپلاق ترافیک است، گوشت مثل تذکرهی شیطان است، چشمت مثل سوراخ دکمهی جمپر است. من باور نمیکردم. فکر میکردم از استعاره استفاده میکند. اما حالا متوجه میشدم که توصیفاش کاملا علمی است. البته تذکرهی شیطان را ندیدهام؛ شاید شیطان هیچ تذکره نداشته باشد. در مملکتی که هفتاد درصد مردم تذکره ندارند، شیطان تذکره از کجا کرد؟ با وجود این، آنچه بچه کاکایم در مورد چهرهی من میگفت دقیق بود. به همین خاطر، در روزهای نخست آمدن آیینه به خانهی ما خیلی افسرده شدم. کار به جایی رسید که پدرم از ماجرا مطلع شد و مرا دلداری داد. گفت:
“پسرم، قد و قواره چه ارزشی دارد؟ انسانیت به قواره نیست. ارزش انسان در زیبایی ظاهریاش نیست. حالا که بزرگتر شدهای، کمی بهتر هم شدهای. سابق عین دجال بودی. ولی باز ما ترا نگه داشتیم. میدانستیم که ارزش انسان به قوارهاش نیست”.
گفتم:
“ولی این پدر لعنت مردم سالها از زیبایی چهرهی من تعریف میکردند”.
گفت:
“پشت مردم نگرد. مردم سرچپه گپ میزنند. امکان ندارد کسی زیبا باشد و مردم ما او را زیبا بگویند. همین که گفتند زیبا هستی، باید بفهمی که وضعت خیلی خراب است”.
امروز که دیدم استاد سیاف آقای سروش را دجال گفته، به یاد آن سخن پدرم افتادم. در گوگل که جست و جو کردم، دیدم که دجال موجود یک چشم ِ زشت رویی است که ریش بلندی دارد و در هفتهی اول قیامت ظهور میکند و مردم را برای چهل سال دنبال خود میکشد و با وعدههای دروغین فریب میدهد. بر اساس بعضی روایتها، دجال به مردم جاهلی که از پی او میشتابند قول میدهد که اگر به درستی از او تبعیت کنند، به بهشت خواهند رفت.
معذرت میخواهم. خیلی از این شاخه به آن شاخه پریدم. شما آن قسمت پاره شدهی افکار مرا ترمیم کنید و ببینید چیزی از این نوشته حاصل میشود یا نه.