درباره کتاب جعبه پرنده
کتاب جعبه پرنده، داستان موجوداتی است که اگر به آنها نگاه کنید، در همان لحظه تصمیم به خودکشی میگیرید و در کمتر از چند ثانیه بدون این که دردی احساس کنید یا به چیز خاصی فکر کنید، زندگیتان را خیلی ساده تمام میکنید. «مالوری» و دو فرزند او، در این میان، به دنبال یک پناهگاه هستند.اقتباس سینمایی این رمان، بهوسیلۀ سوزان بیر، یکی از پرمخاطبترین فیلمهای ژانر وحشت در سال ۲۰۱۸ است. ساندرا بولاک، تراوانته رودز، دانیل مک دونالد و جکی ویور در این فیلم هیجانانگیز بازی میکنند.
خواندن کتاب جعبه پرنده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی، بهویژه داستانهای آخرالزمانی، پیشنهاد میکنیم.بخشی از کتاب جعبه پرنده
«مالوری در آشپزخانه ایستاده و در فکر است.دستهایش مرطوباند. دارد میلرزد. مضطربانه پشت سر هم با کفِ پا به سرامیکِ ترکخوردهٔ زیر پایش ضربه میزند. صبحِ زود است؛ احتمالاً خورشید حالا دارد از افق سرک میکشد. نوری را تماشا میکند که دارد رنگ سیاهِ پردههای سنگین را چند درجهای روشنتر میکند و فکر میکند،
مه بود.
بچهها در اتاق ته راهرو، زیر توری محافظِ مخصوص دور مرغدانی که پارچهٔ سیاهی رویش کشیده شده، خوابیدهاند. شاید چند لحظهٔ پیش صدای او را که در حیاط زانو زده بود شنیدهاند. حتماً صدای کارهایش در حیاط از راه میکروفون و سیمها سفر کرده است و به آمپلیفایرهای پشتِ تختخوابشان رسیده است.
به دستهایش نگاه میکند و برق نامحسوسشان را در نورِ شمع میبیند. بله، مرطوباند. مهِ صبحگاهی هنوز روی دستهایش تازه است.
حالا مالوری در آشپزخانه نفس عمیقی میکشد و شمع را فوت میکند. به اطراف اتاقِ کوچک نگاهی میاندازد؛ چیزی جز لوازم زنگزدهٔ آشپزخانه و ظروف ترکخورده نیست. بهجای سطلآشغال از یک جعبهٔ مقوایی استفاده میکنند. صندلیها را طناب بستهاند و سرپا نگه داشتهاند. دیوارها کثیفاند. کثیفیِ دستوپای بچههاست؛ ولی لکههای قدیمیتر هم هستند. رنگ پایینِ دیواری که ته راهروست، تغییر کرده و لکههای بنفشِ تیرهاش بهمرورِ زمان تبدیل به قهوهای شدهاند. لکهٔ خوناند. رنگِ بخشهایی از موکت تغییر کرده است. هیچ مادهٔ شویندهای در این خانه نیست که بتواند آنها را تمیز کند. خیلیوقتپیش مالوری دو سطل را پر از آبِ چاه کرد و سعی کرد با پارچهٔ یک کت، لکههای همهجای خانه را پاک کند؛ ولی پاکشدنی نبودند. حتی آنهایی که آنقدرها مقاوم نبودند هم، تبدیل به چیزی شبیه سایهٔ اندازهٔ اولیهشان میشدند؛ ولی بازهم بهشکل وحشتناکی بهچشم میآمدند. لکهٔ جلوی در، زیر یک جعبهٔ شمع پنهان شده است. کاناپهٔ اتاق پذیرایی بهشکل عجیبی کج است و دلیلش هم دو تا از لکههای موکت است که ازنظرِ مالوری شبیه کلهٔ گرگ هستند. در طبقهٔ دوم کنار پلههای زیرشیروانی، کپهای کتِ بوی نا گرفته را میبینید که کارشان پنهانکردن جای خراشهایی عمیق بهرنگِ بنفش در تمام قسمت پایینِ دیوار است. ده قدم آنطرفتر هم سیاهترین لکهٔ خانه است. مالوری از بخش انتهای طبقهٔ دومِ خانه استفاده نمیکند؛ چون نمیتواند خودش را راضی کند از جلوی این لکه رد شود.
اینجا زمانی یک خانهٔ شیک در محلهٔ اعیاننشین بیرون شهر دیترویت بود. زمانی خانهای امن و آمادهٔ پذیرش یک خانواده بود. همین نیمدههٔ پیش هر مشاوراملاکی با افتخار این خانه را به مشتری نشان میداد. ولی امروز صبح پنجرههای خانه با مقوا و چوب کور شدهاند. خبری از آبِ لولهکشی نیست. یک سطلِ چوبی بزرگ روی سکوی آشپزخانه است. بوی کهنگی میدهد. خبری از اسباببازیهای واقعی برای بچهها نیست. قطعات صندلیهای چوبی تراشیده شدهاند و نقش آدمکهای کوچک را بازی میکنند. روی هرکدام صورت کوچکی کشیده شده است. کابینتها خالیاند. هیچ نقاشیای روی دیوار نیست. سیمها از درِ پشتی وارد خانه و بعد اتاقخوابهای طبقهٔ اول میشوند و در آنجا بهکمک آمپلیفایرها، کوچکترین صدای بیرون خانه را به مالوری و بچهها میرسانند. هر سهشان اینطور زندگی میکنند. مدت طولانیای از خانه خارج نمیشوند. وقتی بیرونِ خانه هستند، چشمبند میزنند.
بچهها هرگز دنیای بیرونِ خانه را ندیدهاند؛ حتی از پشت پنجره. مالوری بیشتر از چهار سال است که بیرون را ندیده است.»