داستــان پـزشکـی

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.

يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید.
پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند. فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد.

روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم ". "شما زندگي پسرم را نجات دادی".

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم". پيشنهادش را نمی پذیرد. در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.

اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"

كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"

با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد.

پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد.

همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همين ديروز يکي از بيماران مورد علاقه‌ام فوت کرد. مي‌دانم که يک پزشک قرار نيست، چنين حسي داشته باشد ولي همه همينطور هستند. بي‌شباهت به احساس والدين نيست. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«من هر دوي شما را دوست دارم، ولي به دلايل متفاوت،» هميشه اين‌ را به دو فرزندم مي‌گويم.


آقاي K بيماري بود که واقعا دوست داشتم ببينمش، و حتما دلتنگش خواهم شد. بالاخره وقتش فرا رسيده بود. 87 سال داشت. 5 سال پيش که اولين بار ديدمش، براي دريافت مراقبتهاي اوليه به مطب آمده‌ بود. يک پوشه قطور از سوابق پزشکي قديمي و جعبه شکلاتي همراه داشت. ابتدا مي‌خواست مطمئن شود که با هم به نتيجه مي‌رسيم تا بعد آن را به من دهد. سابقه سرطان پروستات، ديابت، نارسايي قلبي، فشارخون، پلورال افيوژن به دليل نامشخص و چند مشکل ديگر داشت؛ با اين وجود، تا همين اواخر گلف بازي مي‌کرده و به خاطر حمله جديد درد قفسه‌سينه و سنکوپ آن را کنار گذاشته بود.
[/FONT]


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با ديدن جزئيات سوابق و معاينات در همان ملاقات اول، با وجود اين که هنوز دليلي براي اعتماد او به من وجود نداشت، معلوم بود که لازم است درباره مراقبت‌هاي پيشرفته‌تري با هم صحبت کنيم و در فکر انجام عمل باي‌پس و تعويض دريچه آئورت باشيم. همين کار را هم انجام داديم، و با کمک يک متخصص قلب و عروق، يک متخصص خون، همسر 64 ساله وفادار و 4 فرزند فوق العاده‌اش، تصميم به انجام عمل گرفتيم.


روز قبل از عمل، با خودروي شخصي به مطب آمد و گفت که چند لحظه با من کار دارد. پس از تعارفات معمول، توضيح داد که چون احتمال دارد از عمل جان سالم به در نبرد دوست دارد آخرين کلماتي که به من مي‌گويد، واقعا زيبا باشند، و براي من يک شعر نوشته است. کاغذ تا شده‌اي را به من داد که روي آن نوشته بود «غزلي براي دکتر کريسمس».


خوشبختانه عمل با موفقيت انجام شد، فقط فيبريلاسيون دهليزي ايجاد شده بود. آقاي K ديگر نمي‌توانست گلف بازي کند، اما در 4 سال پس از آن به راحتي زندگي کرد. سال گذشته، اوضاع سير نزولي پيدا کرد. به دفعات به‌خاطر نارسايي قلبي، افتادن، هذيان، ضعف و ناتواني پيشرونده و متاستاز جديد ستون فقرات بستري شد. زندگي عالي او تبديل به دوراني پر مشقت شده ‌بود، و اگر چه هنوز مقاومت مي‌کرد، زمان زيادي نمي‌توانست دوام بياورد. حتي حين بحث‌هاي صريح و خسته کننده‌مان، هنوز از گفتن جوک‌هاي مخصوصش دست بر نمي‌داشت.
[/FONT]


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بارها او را در بيمارستان، مطب و خانه‌اش ملاقات کرده‌ بودم. هر بار ملاقاتمان با دادن يک بسته شکلات به من و صحبت همسرش که مي‌گفت: «دوستتان داريم دکتر کريسمس!» پايان مي‌يافت. خيلي دوست داشتني بودند. هر بار که از منزلشان خارج مي‌شدم احساس مي‌کردم سر و کار داشتن با چنين خانواده‌اي سبب شده از اين که رشته پزشکي خانواده را انتخاب کرده‌ام به خود ببالم. معتقدم همه دانشجويان لازم است آقا و خانم K را ملاقات کنند، خانواده‌اي مهربان که اجازه ورود پزشکشان را به زندگي و قلب‌هايشان مي‌دهند و تلاش ما در جهت بهبود سلامتشان را با لطف و قدرداني پاسخ مي‌دهند و البته اين، خود موجب تلاش مضاعف ما در مراقبت از ايشان مي‌شود. اگر هر دانشجويي چند ماه با اين بيماران در فراز و نشيب هاي بيماري‌شان همراه مي‌شد و در گذر از هر مرحله دشوار بيماري با مساعدت و بزرگواري آنان روبرو مي‌گشت، قدر و ارزش رشته پزشکي خانواده و طب سالمندان بسيار بيشتر از اکنون شناخته مي‌شد.


خيلي عجيب بود. وقتي ديروز آقاي K را در خانه سالمندان در حال دريافت مراقبت‌هاي تسکيني ديدم، در وضعيت ديليريوم و توهم بود و ناراحت به نظر مي‌رسيد. همسرش در حالي ‌که دستانش را در دست داشت کنارش ايستاده بود و سعي داشت پاهايش را زير ملافه نگه دارد. نمي‌توانست به راحتي صحبت کند و حالتش بين حرکت‌هاي ناگهاني در تخت و بيهوشي در نوسان بود. وقتي وارد اتاق شدم به نظر رسيد که مرا شناخته است. هر از چند گاهي به‌خاطر آمدنم از من تشکر مي‌کرد و به فاصله کوتاهي هذيان‌ها و سخنان نامرتبط از سر گرفته مي‌شد. قبل از رفتن از او پرسيدم آيا کاري هست که بتوانم براي راحتي بيشتر برايش انجام دهم. به سختي گفت: «شما کمکتان را کرده‌ايد!»


[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در آن لحظه خوب متوجه نشدم که آيا منظورش عيادت آن روز، يا تلاشي بود که در سال‌هاي گذشته براي حفظ سلامتي‌اش انجام داده ‌بودم، و يا اصلا آنها جملاتي بودند که در ميان هذيان‌ها از زبانش خارج شده و من خيال کرده‌ بودم معناي خاصي داشته است. دلم مي‌خواست احتمال اول را در نظر بگيرم. آقاي K حوالي نيمه شب جان سپرد.


[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آن شعر را در ميز مطبم نگاه داشته‌ام با وجودي ‌که جوهرش در تاهاي کاغذ کمرنگ شده است. مي‌خواهم با ديدن اين برگ کاغذ، دوست‌داشتني‌ترين بيمارم را به اين زودي‌ها از ياد نبرم. هرچند که فکر مي‌کنم آخرين کلماتي که آن روز به سختي بر زبان راند تا با آنها از من قدرداني کند، هميشه ياد او را در ذهنم نگاه خواهد داشت.[/FONT]
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.


او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟


پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم .
پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟


پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.


پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )


عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.


پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟


پرستار در حالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.


هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.



 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتي فهميدم نيم ساعتي زودتر از وقت كلاس به دانشكده رسيده ام،خيالم راحت شد،چون ديگر لازم نبود بخاطر دير رسيدنم از دانشجويان عذر خواهي كنم. بخاطر اشتباه در ديدن ساعت فاصله بيمارستان تا دانشكده را خيلي با عجله آمده بودم و احساس خستگي مي كردم، روي نيمكتي كه در راهروي بزرگ دانشكده بود،نشستم.

اين راهرو كه بيشتر شبيه يك سالن بزرگ بود، محل امتحانات دوران دانشجويي ما بود.به ياد اولين روزهايي كه پا به دانشكده پزشكي گذاشته بودم،افتادم.آنقدر با افتخار در اين راهرو قدم مي زدم كه گويي پا بر قلل فتح ناپذير علم و دانش گذاشته ام و براي هميشه درهاي فلاح و رستگاري بر روي من باز شده است، اما بعد از مدتي فهميدم كه هيچ فرقي نكرده ام،فقط از مدرسه كوچك محله مان وارد يك مدرسه بزرگتر در شهرمان شده ام.


از روي نيمكت بلند شدم و شروع به قدم زدن كردم،در كنار هر ديوار و هر درو پنجره، خاطره اي داشتم،هنوز قيافه همكلاسي هايم را در گوشه و كنار اين راهرو مي ديدم و صداي آنها را مي شنيدم.شايد همين ديروز بود كه با شور و هيجان طول و عرض اين راهرو را مي پيموديم و مشتاقانه منتظر آينده درخشان خود بوديم.


تابلو هايي كه با فاصله هاي مساوي دور تا دور اين سالن بزرگ روي ديوارها بودند توجه مرا جلب كرد،در حاليكه آرام آرام قدم مي زدم به آنها نگاه مي كردم،اكثر آنها را مي شناختم،يا هم دوره خود بودند و يا يك يا چند دوره از من بالاتر يا پائين تر بودند.با اشتياق در ميان آنها بدنبال كسي مي گشتم،وقتي نزديكتر شدم،بالاخره او را هم ديدم،همچون هميشه با نگاهي مهربان و دلنشين به من نگاه مي كرد،صداي گرم او هنوز در گوشم طنين انداز بود.خاطرات فراواني كه با او داشتم در يك لحظه به ذهنم هجوم آوردند. با عليرضا از همان روزهاي اول كه به دانشكده پزشكي پا گذاشتم،اشنا شدم ولي اولين بار در سالن تشريح بود كه احساس كردم او با ديگران كاملاً فرق دارد.


آن روز قرار بود براي اولين بار ما را به سالن تشريح ببرند،همه روپوش سفيد پوشيده بوديم و بعد از يك سخنراني كوتاه توسط استاد، ما را به سمت سالن تشريح هدايت كردند.اكثر ما تا آن لحظه با جسد يك انسان روبرو نشده بوديم،در آنجا دوازده تخت و بر روي هر تخت يك جسد وجود داشت. در آن لحظه،سكوت،فضاي سالن را فرا گرفته بود.فقط صداي استاد مي آمد كه برنامه و نحوه كار در سالن تشريح را توضيح مي داد.

بعد از سخنان استاد،به گروه هايي تقسيم شده و بايد به سمت جسد مربوط به خود مي رفتيم. در آن لحظه عكس العمل دانشجويان متفاوت بود. يكي ساكت بود و به جسدها نگاه مي كرد،يكي دستمالي جلوي بيني اش گرفته و چهره درهم كشيده بود،يكي دو نفر با حالت تهوع سالن را ترك كردند،يكي مزه مي ريخت و هيبت و چهره آن مردگان را به هر يك از همكلاسيها تشبيه مي نمود و يكي با قيافه اي فيلسوفانه زندگي گذشته هر يك از آنها را تجزيه و تحليل مي كرد و علت آوردن آنها را به سالن تشريح حدس مي زد كه اين يكي قاچاقچي بوده آن يكي اعدامي بوده،آن يكي در بيمارستان مرده و چون كس و كاري نداشته او را به اينجا آورده اند،جسد آن ديگري را كه به علت مصرف مواد مخدر جان سپرده،از كنار خيابان به اينجا آورده اند، اين يكي خودش وصيت كرده و موضوعاتي از اين قبيل.

در اين ميان،در حالي كه احساس عجيبي به من دست داده بود و غرق تفكرات مختلف بودم،عليرضا را ديدم كه بي توجه به هياهوي همه ما،كنار تك تك تختها ايستاد و براي هر كدام از اجساد يك فاتحه قرائت كرد و سرش را به زير انداخت و سالن را ترك نمود. من هم بدنبال او ازسالن بيرون آمدم و تعقيبش كردم،به داخل حياط آمده بود و قدم مي زد.نزديك او رفتم و پرسيدم : نمي خواهي برگردي؟


گفت: چرا،منتظرم حالم بهتر شود تا برگردم.


گفتم: ظاهراً بعد از اين،ما با اين صحنه ها زيادروبرو خواهيم شد و بايد عادت كنيم.


گفت: من نمي خواهم به اين چيزها عادت كنم.


گفتم: چرا؟


گفت: ما الان با چند تا جسد روبرو هستيم ولي بعد ها آدمهاي زيادي جلوي ما خواهند مرد.اگر ديدن اين جسدها برايمان عادي شود،بمرور تبديل به آدمهايي بي عاطفه خواهيم شد و بعدها ديدن بيماران بدحال و حتي مرگ آنها هم براي ما عادي خواهد بود و در مقابل آنها هيچ احساسي نخواهيم داشت.


گفتم: با اين وصف تو هيچ وقت نمي توني دكتر خوبي بشي.اگر دنبال علم هستي بايد به اين چيزها عادت كني.مردم به علم ما نيازدارند نه احساس ما.


گفت: اشتباه نكن،علم ما به تنهايي نمي تونه همه مشكلات بيماران را حل كند. مردم احساس دارند و به احساس ما نيز نياز دارند. اگر همه چيز،براي ما عادي شود،ديگر احساس مردم را درك نمي كنيم و نمي توانيم نياز آنها را برآورده كنيم. من مي خواهم چيزهايي كه براي مردم جامعه عادي نيست،يراي من نيز عادي نشود،چون آن موقع بيشتر مي توانم آنها را درك كنم.
در حاليكه با تامل به او نگاه مي كردم،پرسيدم: يعني حالا نمي خواهي به سالن برگردي؟


گفت: چرا،اگر بخواهم به مردم خدمت كنم بايد بيايم و به هر سختي هست با آن جسدها كار كنم ولي مي خواستم در اولين برخورد با آنها،بي تفاوت نباشم.

حرفهاي آن روز عليرضا در ذهن من ماند و من به مناسبتهاي مختلف به آنها فكر مي كردم. سالها گذشت و دوران باليني و كارورزي شروع شد. از آنجا كه ما اكثر بخشهاي باليني را با هم مي گذرانديم،اتفاقات ديگري باعث شد همان موضوع تازه شده و همان حرفها بنوعي تكرار گردد.


روزي در يكي از بيمارستانهاي آموزشي روانپزشكي با او قدم مي زدم. او روپوش سفيد پوشيده بود و من لباس شخصي بودم. گرم صحبت بوديم كه يك بيمار رواني،جلوي عليرضا را گرفت و بي مقدمه هر چه توانست به او فحش هاي ركيك داد و گفت:ديشب تو بودي كه مي خواستي مرا مسموم كني.


عليرضا با لبخندي در جواب آن بيمار گفت: ببخشيد من نبوده ام،كس ديگري بوده،ولي هنگامي كه باپا فشاري بيمار،كه از تظاهرات بيماري وي بود،مواجه شد،بيمار رابوسيد و گفت من اشتباه كرده ام. و در حاليكه مرا به بيمار نشان مي داد گفت:اين آقا هم مامور قانون است و مي خواهد مرا به دادگاه ببرد و محاكمه كند كه چرا مي خواستم تو را مسموم كنم.حالا تو هم وقتي مي بيني كه من از عمل خود پشيمانم و قانون هم مي خواهد مرا به سزاي خود برساند،ديگر اين فحش ها را نده.


آن بيمار آرام شد و گفت:آخه بگو مگه من به تو چه كرده بودم كه مي خواستي مرا با چهار بچه قدو نيم قد مسموم كني؟حالا جريمه ات اين است كه يك بسته سيگار براي من بخري.
بعد از آنكه عليرضا مقداري پول به او داد تا سيگار بخرد رو به من كرد و گفت:آقاي رئيس او را كمتر زنداني كن،پسر خوبيه،. و از ما جدا شد و رفت.من با شنيدن اين حرفها بسيار خنديدم ولي عليرضا فقط لبخندي كمرنگ برلب داشت.


رو به او كرده و گفتم:
چرا نمي خندي؟حتماً اينطور صحنه ها برات عادي شده و خنده ندارد؟يادم هست كه در اوايل دوران دانشجويي مي گفتي مي خواهي چيزهايي كه براي مردم جامعه عادي نيست، براي تو هم عادي نشه،ولي به نظر مي رسد ديدن اين صحنه ها ي غير عادي برات خيلي عادي شده.شايد هم ديگه اون حرفهاي قديمي را قبول نداري؟


گفت : چطور مگه؟


گفتم: چون اگر اين صحنه براي تو هم غير عادي بود،الان بايد قاه قاه مي خنديدي.



گفت: اين صحنه براي من هم غير عادي و خنده دار بود،ولي وقتي يك لحظه درمورد خرجي،امرار و معاش،تربيت و احساسات چهار بچه اش فكر مي كنم، خنده از يادم ميره،وقتي فكر مي كنم اين بيمار،پدر يا بردار بزرگتر من هست كه از ناملايمات اجتماعي، اقتصادي و سياسي جامعه به اين روز افتاده، ديگه نمي تونم با صداي بلند بخندم. مردمي كه او را نمي شناسند ممكنه به او بخندند ولي خانواده او با ديدن اين صحنه ممكنه حتي گريه هم بكنند.



گفتم:بالاخره ،من نفهميدم كه ما در مقابل بيماران بايد مثل مردم كوچه و بازار احساساتي شويم و يا بايد كاملاًبي تفاوت باشيم و فقط كار خودمان را انجام دهيم.



گفت: به نظر من هيچكدام. فقط بايد آنها را درك كنيم ،مثل پدرو مادرشون،زن و بچه و يا خواهر و برادرشون،همين. و بعد ادامه داد. پزشكي هم مثل هنر،نياز به احساس دارد همانطور كه يك هنرمند ،بدون احساس نمي تواند يك اثر برجسته ايجادكند،پزشك بدون احساس هم نمي تواند بيمارش را بخوبي درك كند.



چند ماه بعد به بخش كودكان رفتيم. نيمه هاي شب بود و من و عليرضا در درمانگاه اورژانس كودكان بوديم.كودكي را به درمانگاه آوردند كه حركات با مزه اي انجام مي داد. بصورت خيالي از روي هوا پروانه مي گرفت و او را ناز مي كرد،با حركات صورتش،اشكال عجيب و غريب در مي آورد و دائماً با فرياد، اسم اشخاص غير واقعي را صدا مي زد. طفلكي به كلي از دنياي بيرون بريده بود و در حاليكه حركات و رفتار او كاملاً خنده دار بود،ولي قيافه اش برافروخته شده بود و آرام و قرار نداشت.توسط پدر و مادر و عمويش، با زحمت زياد به درمانگاه آورده شده بود. عمويش مي گفت:اينها مهمان ما هستند،از تبريز آمده اند و چند ساعتي هست كه به خانه ما رسيده اند. ما خيلي ترسيده ايم چون حركات اين بچه كاملاً غير عادي است.


به رزيدنت كودكان زنگ زديم و داستان اين كودك را تعريف كرديم. چند دقيقه اي گذشت و او هم به اورژانس آمد. تاخواست به كودك نزديك شود و با او صحبت كند،كودك با تفنگي كه با انگشتش ساخته بود او را تهديد كرد و گفت اگر پروانه را از من بگيري تو را هم مي كشم. رزيدنت كودكان كه خودش هم اهل تبريز بود با زبان تركي هم نتوانست بچه را آرام كند . در حاليكه در فكر فرو رفته بود كه چه كند، ناگاه گويا جرقه اي در ذهنش زده باشد از پدر كودك پرسيد: اين بچه ((گوالك)) خورده؟ پدرش گفت نمي دونيم شايد خورده باش.


از رزيدنت پرسيدم اين ((گوالك)) كه نمي دونم اونودرست تلفظ مي كنم يا نه،چيست؟گفت: يك گياه سمي محلي است كه افرادي كه آنرا مصرف مي كنند دچار توهمات گوناگون ميشوند،الان هم فصلي است كه اين گياه در بعضي از نقاط اطراف تبريز روئيده و بچه هاي شيطان آنها را به جاي قارچ مصرف مي كنند و دچار اين عوارض مي شوند. او كودك را بستري كرد و به همراهان كودك اطمينان داد كه به زودي خوب خواهد شد.


چند روز بعد، زماني كه براي مرخص كردن كودك خلاصه پرونده اش را مي نوشتم، از او سراغ پروانه را گرفتم. در حاليكه به من چپ چپ نگاه مي كرد گفت: من چيزي از پروانه بياد ندارم.ولي يادم هست كه كارهايي مي كردم كه مادرم گريه مي كرد ولي شما به من مي خنديد و مرا مسخره مي كرديد.


اين حرف او براي من تامل برانگيز و دور از انتظار بود ولي به روي خودم نياوردم و گفتم:من اصلاً نمي خواستم تو را مسخره كنم من هم مثل مادرت تو را دوست دارم.


خلاصه پرونده را نوشتم و آن كودك با خانواده اش رفت. عليرضا كه شاهد حرفهاي من و كودك بود پيش من آمد و گفت: آن شب فقط تو نمي خنديدي،من هم خنديدم ولي در آن زمان آنقدر اين صحنه براي ما عجيب بود كه اصلاً خنده هاي خود را كه براي ديگران بوي تمسخر مي داد بياد نداريم.آن بچه هر چند كارهاي خودش را از ياد برده ولي بخوبي تناقص بين گريه هاي مادرش و خنده هاي ما را بياد دارد.سپس در حاليكه مي خنديد چند بار به پشت من زد و با حالت شوخي گفت:ولي آقاي دكتر،بعيد مي دانم من و شما آن بچه را مثل مادرش دوست داشته باشيم. ما تا آن احساس هنرمندانه،هنوز فاصله زيادي داريم.

ديگر كم كم وقت رفتن به كلاس رسيده بود. در حاليكه آرام آرام از كنار تابلوي شهيدان دانشكده دور مي شدم، در اين فكر بودم كه بعد از اين همه سال آيا اين احساس هنرمندانه در من ايجادشده است؟اين احساس هنرمندانه را مي توان به دانشجويان نيز توضيح داد و آنها چگونه مي توانند به چنين احساسي دست يابند؟ آيا آنها وقتي از سالن دانشكده و از كنار تصوير عليرضا مي گذرند چه احساسي نسبت به او دارند؟ مثل من احساساتي مي شوند يا بي تفاوتند؟آيا از احساس هنرمندانه اي كه او معتقد بود هر پزشكي به آن نياز دارد،خبر دارند؟آيا اينها،آنها را درك مي كنند؟شايد مقصر ما باشيم كه آنها را به فراموشي سپرده ايم و خاطرات آنها را نيز در ذهن خود مدفون كرده ايم.




( دکتر امیر کشوری)
 

Foster.nicely

عضو جدید
کاربر ممتاز
(( معاينه صادقانه))

زماني كه ما دانشجوي پزشكي بوديم در بخش قلب استادي داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.او در هر فرصتي كه بدست مي آورد سعي مي كرد نكته جديدي به ما بياموزد و دانسته هاي خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل مي كرد.او در فرصتهاي مناسب،ما را در بوته تجربه و عمل قرار مي داد.

در اولين روزهاي بخش ما را به بالين يك مرد جوان كه تازه بستري شده بود برد.بعد از سلام و اداي احترام، به او گفت:اگر اجازه مي دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.مرد جوان نيز پذيرفت.سپس رو به ما كه تركيبي از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:هر يك از شما صداي قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه مي شنويد روي تكه كاغذي يادداشت كنيد و به من بدهيد.نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار مي برد اين بود كه اگر كسي از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگري خجالت نكشد.
هر يك از ما به نوبت،قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روي كاغذي نوشته،به استاد داديم.


همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟استاد نوشته هاي ما را تك تك مشاهده و قرائت كرد.جوابها متنوع بودند.يكي به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،يكي به نامنظمي ريتم آن،يكي نوشته بود ضربانات طبيعي هستند،يكي ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود،يكي اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهاي مبهم شنيده ميشوند و يكي به وجود صداي اضافي در يكي از كانونها اشاره كرده بود.

استاد چند لحظه اي سكوت كرد و به ما مي نگريست،منتظر بوديم تا يكي از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفي نمايد.اما با كمال تعجب استاد گفت:متاسفانه همه اينها غلط است.و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان مي داد،ادامه داد: تنها كاغذي كه مي تواند به حقيقت نزديك باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شك انساني صادق است كه
مي تواند در آينده پزشكي حاذق شود نوشته او را مي خوانم،خودتان قضاوت كنيد.


همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته (( متاسفانه به علت كم تجربگي قادر به شنيدن صدايي نيستم)). و در حاليكه به چشمان متعجب ما مي نگريست ادامه داد:من نمي دانم در حاليكه اين بيمار
((دكستروكاردي)) دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته،شما چگونه اين همه صداهاي متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟بچه هاي خوب من ،از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولي تشخيص غلط گذاشتن بر مبناي يك معاينه غلط،عيب بزرگي محسوب ميشود و مي تواند براي بيمار خطرناك باشد.در پزشكي دقت،صداقت،حوصله و تجربه حرف اول را مي زنند.سعي كنيد با بي دقتي براي بيمار خود،تشخيص نادرستي ندهيد و يا براي او تصميمي ناثواب نگيريد.

سپس استاد در حاليكه مي خنديد و از بالين بيمار دور مي شد پرسيد: خب:حالا با توجه به اين بيمار بگوئيد دو دوتا ميشود چند تا؟
يكي از دانشجويان بلافاصله جواب داد:گاهي ميشود 5 تا. همه ما خنديديم و همراه با استاد به بالين بيمار ديگري رفتيم ولي درس بزرگي كه همه ما با جان و دل پذيرفته بوديم اين بود كه معاينات در تشخيصها حداقل با خودمان صادق باشيم.









(( معاينه صادقانه))


نكات:

دكستروكاردي به معني وجود قلب درسمت راست قفسه سينه مي باشد.اگر همزمان با دكستروكاردي ،
بقيه ارگانها نيز جابجا باشند و در محل تصوير آينه اي خود قرار گرفته باشند به اين

حالت Situs inversus گفته ميشود. در اين حالت كبد و آپانديس در سمت چپ و طحال در سمت راست قرار دارد .اما اگر همزمان با دكستروكاردي بقيه ارگانها در محل اصلي خود قرار داشته باشند به اين حالت S itus solitus گفته ميشود.در موارديكه همزمان با دكستروكاردي، موقعيت بقيه ارگانها غير طبيعي است ولي تصوير آينه اي حالت عادي نمي باشد S itus ambiguous گفته ميشود.
دكستروكاردي همراه با Situs inversus شايع تر مي باشد و تقريباً در هر 000/10 تولد زنده دو مورد ديده ميشود .خوشبختانه انسيدانس بيماريهاي مادرزادي قلب در اين گروه نسبتاً پايين است و تقريباً در حدود 3% است.


دكستروكاردي همراه با Situs solitus يا Situs ambiguus كمتر شايع است و در حدود 1 تولد در هر 000/20 تولد زنده ديده ميشود.انسيدانس بيماريهاي مادرزادي قلب در اين گروه بسيار زياد است و حدود 90% مي باشد.
در حدود 3/1 بيماران دكستروكاردي داراي طحال متعدد ( Polysplenia) و يا بدون طحال ( Asplenia) هستند كه بيشتر در موارد Situs ambiguus است.


درمان طبي در بيماراني كه با داراي قلب در محل غير طبيعي هستند، شبيه بيماراني است كه قلبشان در محل طبيعي است،اما اگر اين بيماران جزءگروهي باشند كه طحال ندارند حتماً بايد واكسن پنوموككي را تزريق كنند و تا يك سن خاص روزانه آنتي بيوتيك بخورند.




دكتر امير كشوري ( كولون وركتوم )
 
  • Like
واکنش ها: EECi
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
canopus ◄ چیستــان پـزشکـی ► پزشکی 46

Similar threads

بالا