[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همين ديروز يکي از بيماران مورد علاقهام فوت کرد. ميدانم که يک پزشک قرار نيست، چنين حسي داشته باشد ولي همه همينطور هستند. بيشباهت به احساس والدين نيست. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«من هر دوي شما را دوست دارم، ولي به دلايل متفاوت،» هميشه اين را به دو فرزندم ميگويم.
آقاي K بيماري بود که واقعا دوست داشتم ببينمش، و حتما دلتنگش خواهم شد. بالاخره وقتش فرا رسيده بود. 87 سال داشت. 5 سال پيش که اولين بار ديدمش، براي دريافت مراقبتهاي اوليه به مطب آمده بود. يک پوشه قطور از سوابق پزشکي قديمي و جعبه شکلاتي همراه داشت. ابتدا ميخواست مطمئن شود که با هم به نتيجه ميرسيم تا بعد آن را به من دهد. سابقه سرطان پروستات، ديابت، نارسايي قلبي، فشارخون، پلورال افيوژن به دليل نامشخص و چند مشکل ديگر داشت؛ با اين وجود، تا همين اواخر گلف بازي ميکرده و به خاطر حمله جديد درد قفسهسينه و سنکوپ آن را کنار گذاشته بود.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با ديدن جزئيات سوابق و معاينات در همان ملاقات اول، با وجود اين که هنوز دليلي براي اعتماد او به من وجود نداشت، معلوم بود که لازم است درباره مراقبتهاي پيشرفتهتري با هم صحبت کنيم و در فکر انجام عمل بايپس و تعويض دريچه آئورت باشيم. همين کار را هم انجام داديم، و با کمک يک متخصص قلب و عروق، يک متخصص خون، همسر 64 ساله وفادار و 4 فرزند فوق العادهاش، تصميم به انجام عمل گرفتيم.
روز قبل از عمل، با خودروي شخصي به مطب آمد و گفت که چند لحظه با من کار دارد. پس از تعارفات معمول، توضيح داد که چون احتمال دارد از عمل جان سالم به در نبرد دوست دارد آخرين کلماتي که به من ميگويد، واقعا زيبا باشند، و براي من يک شعر نوشته است. کاغذ تا شدهاي را به من داد که روي آن نوشته بود «غزلي براي دکتر کريسمس».
خوشبختانه عمل با موفقيت انجام شد، فقط فيبريلاسيون دهليزي ايجاد شده بود. آقاي K ديگر نميتوانست گلف بازي کند، اما در 4 سال پس از آن به راحتي زندگي کرد. سال گذشته، اوضاع سير نزولي پيدا کرد. به دفعات بهخاطر نارسايي قلبي، افتادن، هذيان، ضعف و ناتواني پيشرونده و متاستاز جديد ستون فقرات بستري شد. زندگي عالي او تبديل به دوراني پر مشقت شده بود، و اگر چه هنوز مقاومت ميکرد، زمان زيادي نميتوانست دوام بياورد. حتي حين بحثهاي صريح و خسته کنندهمان، هنوز از گفتن جوکهاي مخصوصش دست بر نميداشت. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بارها او را در بيمارستان، مطب و خانهاش ملاقات کرده بودم. هر بار ملاقاتمان با دادن يک بسته شکلات به من و صحبت همسرش که ميگفت: «دوستتان داريم دکتر کريسمس!» پايان مييافت. خيلي دوست داشتني بودند. هر بار که از منزلشان خارج ميشدم احساس ميکردم سر و کار داشتن با چنين خانوادهاي سبب شده از اين که رشته پزشکي خانواده را انتخاب کردهام به خود ببالم. معتقدم همه دانشجويان لازم است آقا و خانم K را ملاقات کنند، خانوادهاي مهربان که اجازه ورود پزشکشان را به زندگي و قلبهايشان ميدهند و تلاش ما در جهت بهبود سلامتشان را با لطف و قدرداني پاسخ ميدهند و البته اين، خود موجب تلاش مضاعف ما در مراقبت از ايشان ميشود. اگر هر دانشجويي چند ماه با اين بيماران در فراز و نشيب هاي بيماريشان همراه ميشد و در گذر از هر مرحله دشوار بيماري با مساعدت و بزرگواري آنان روبرو ميگشت، قدر و ارزش رشته پزشکي خانواده و طب سالمندان بسيار بيشتر از اکنون شناخته ميشد.
خيلي عجيب بود. وقتي ديروز آقاي K را در خانه سالمندان در حال دريافت مراقبتهاي تسکيني ديدم، در وضعيت ديليريوم و توهم بود و ناراحت به نظر ميرسيد. همسرش در حالي که دستانش را در دست داشت کنارش ايستاده بود و سعي داشت پاهايش را زير ملافه نگه دارد. نميتوانست به راحتي صحبت کند و حالتش بين حرکتهاي ناگهاني در تخت و بيهوشي در نوسان بود. وقتي وارد اتاق شدم به نظر رسيد که مرا شناخته است. هر از چند گاهي بهخاطر آمدنم از من تشکر ميکرد و به فاصله کوتاهي هذيانها و سخنان نامرتبط از سر گرفته ميشد. قبل از رفتن از او پرسيدم آيا کاري هست که بتوانم براي راحتي بيشتر برايش انجام دهم. به سختي گفت: «شما کمکتان را کردهايد!»
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در آن لحظه خوب متوجه نشدم که آيا منظورش عيادت آن روز، يا تلاشي بود که در سالهاي گذشته براي حفظ سلامتياش انجام داده بودم، و يا اصلا آنها جملاتي بودند که در ميان هذيانها از زبانش خارج شده و من خيال کرده بودم معناي خاصي داشته است. دلم ميخواست احتمال اول را در نظر بگيرم. آقاي K حوالي نيمه شب جان سپرد.
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آن شعر را در ميز مطبم نگاه داشتهام با وجودي که جوهرش در تاهاي کاغذ کمرنگ شده است. ميخواهم با ديدن اين برگ کاغذ، دوستداشتنيترين بيمارم را به اين زوديها از ياد نبرم. هرچند که فکر ميکنم آخرين کلماتي که آن روز به سختي بر زبان راند تا با آنها از من قدرداني کند، هميشه ياد او را در ذهنم نگاه خواهد داشت.[/FONT]