داستان و حکایت دینی:

daryanian

عضو جدید
کاربر ممتاز
لیلی غفاریّه ، از بانوانی بود که مجروحین جنگ را مداوا می کرد، و زخمهای آنها را پانسمان می نمود، او می گوید: همراه رسول خدا(ص) به جبهه می رفتم و به مداوای مجروحین جنگ می پرداختیم ، و در جنگ جمل ، همراه امام علی (ع) به جبهه بصره رفتم تا مجروحان را مداوا کنم ، پس از جنگ جمل ، شب مهمان حضرت زینب (س) دختر علی (ع) شدم ، فرصت را غنیمت شمرده و به او عرض کردم : اگر سخنی از شخص پیامبر(ص) شنیده ای ، برای من بیان کن (با توجه به اینکه زینب (س) هنگام رحلت پیامبر(ص) پنج یا شش ساله بود). زینب (س) در پاسخ من فرمود: روزی به محضر رسول خدا(ص) رفتم ، عایشه همسر آن حضرت نزدش بود، در این وقت علی (ع) به حضور پیامبر(ص) آمد، پیامبر (ص) در حضور عایشه ، اشاره به علی (ع) کرد و فرمود: انّ هذا اول الناس ایمانا و اول الناس لقاء لی یوم القیامه ، و آخر الناس ‍ لی عهدا عند الموت . :این شخص (علی علیه السلام) نخستین شخصی است که قبول اسلام کرد، و نخستین فردی است که در قیامت بامن ملاقات کند، آخرین است که هنگام رحلت من ، با من وداع می نماید.
 

daryanian

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابلیس بر حضرت عیسی (ع) آشکار شد و گفت: تو نبودی که می گفتی جز آنچه خدا مقرّرت کرده است بر تو نرسد ؟ فرمود : بلی . گفت : پس خویشتن را از قله این کوه فرو انداز اگر مقرّرت باشد که به سلامت مانی ! فرمود : خداوند را رسد که بندگان را آزماید نه بندگان را که خداوند را آزمایند !
 

m saeidi

عضو جدید
ابلیس و عابد

ابلیس و عابد

در بنی اسرائیل عابدی بود ، شنید در آن نزدیکی درختی است که مردم آن را می پرستند ! عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دین تبر بر دوش نهاد و رفت که درخت را ببرد ! ابلیس به صورت پیری بر او ظاهر شد و گفت : برو به کار عبادتت مشغول باش ، تو را چه کار به این کار ؟ عابد سخت بر او آویخت و او را بر زمین زد و بر سینه او بنشست ، ابلیس گفت : دست از من بدار تا تو را سخنی نیکو گویم ، دست از وی بداشت ، ابلیس گفت : این کار ، کار پیغمبران است نه تو ! عابد گفت : من از این کار بازنگردم و دوباره با ابلیس دست به یقه شد و او را به زمین زد . بار سوم ابلیس گفت : تو مردی درویش هستی این کار را به دیگران واگذار ، من روزی دو دینار زیر بالین تو گذارم که هم هزینه خود کنی و هم به دیگر عابدان دهی ، عابد پیش خود گفت : یک دینار آن صدقه دهم و دینار دیگر خود به کار برم و این کار بهتر از درخت برکندن است که مرا بدان نفرموده اند و من پیغمبر نیستم !
دیگر روز دو دینار زیر بالین خود دید و برگرفت ! تا روز سوم که هیچ دیناری بر بالین خود ندید ، تبر برداشت و عازم بریدن درخت شد . ابلیس در راه رسید و به او گفت : ای مرد این کار ، کار تو نیست و باهم در آویختند ، ابلیس او را بر زمین زد و بر سینه او نشست ، عابد پرسید : چه شد که آن دوبار من تو را بر زمین زدم و این بار درماندم ؟ گفت : اول برای خدا به اخلاص آمدی و خداوند تو را نیرومند ساخت ، اکنون از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی ، لاجرم ناتوان شدی !
 

zina20

عضو جدید
حیایی غریب از سگ

حیایی غریب از سگ

و نيز مرحوم آقاى بلادى فرمود يكى از بستگانم كه چند سال در فرانسه براى تحصيل توقف داشت در مراجعتش نقل كرد كه در پاريس خانه اى كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاهداشته بودم ، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابيد و من به كلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.
شبى مراجعتم طول كشيد و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود، با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم ، مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتومرا گرفت و فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز كرده صدايش زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در را بسته و خوابيدم .
صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است ، دانستم از شدت حيا جان داده است . اينجاست كه بايد هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب كنيم كه چقدر بى حياييم ، راستى كه چرا از پروردگارمان كه همه چيزمان از او است حيا نمى كنيم وملاحظه حضور حضرتش را نمى نماييم . امام سجاد عليه السلام در دعاى ابى حمزه مى فرمايد(اَنَا يا رَبِّ الَّذى لَمْ اَسْتَحْيِكَ فِى الْخَلاءِ وَلَمْ اُراقِبْكَ فِى الْمَلاءِ اَوْلَعَلَّكَ بِقِلَّةِ حَيائى مِنْكَ جازَيْتَنى )).
 

zina20

عضو جدید
توبه ی جوان هرزه

توبه ی جوان هرزه

در كتاب كيفر كردار جلد دوّم خواندم : رابعه عدويه مى گويد[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]:
دوستى داشتم كه جوان بسيار زيبا و قشنگ و دلفريبى بود بر
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] اثر جوانى و زيبائى ، جوانان و دوستان بذه كارش او را به طرف گناه كشاندند و او كم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] كم هرزه و بى بند و بار و شيّاد و لات شد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
بيشتر كارش به دنبال خانم رفتن و تور
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] كردن دختران معصوم بود و عجيب فرد هرزه و گناهكارى شده بود كه همه از دستش ناراحت[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] بودند[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
يك روز كه به ديدن او به خانه اش رفتم ، يك وقت ديدم او در سجّاده عبادتش
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ايستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] نماز با حال و با خشوع و خضوع و گريان و نالان بود[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
از حالش متعجّب و حيران شدم
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ! با خود گفتم آن حال گناه و معصيت و بذه كارى چه بود؟! و اين حال عبادت و طاعت و[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] گريه و ناله و زهد و تقوى چيست ؟ چطور شده كه عتبة بن علام عوض شده ؟[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!
صبر كردم
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] تا نمازش را تمام كرد، بعد گفتم : ابن علام خودتى ؟! تو آن كسى نبودى كه همه اش در[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] هوى و هوس و زن بازى و عيش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى كردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]؟[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!
عتبه گفت : اگر يادت باشد من در اوائل جوانيم خيلى معصيت كار بودم و به خانم
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ها خيلى علاقه داشتم و در اين كار حريص بودم ، همانطور كه مى دانى بيش از هزار زن[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در اين كار اسراف زيادى داشتم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] .
يك
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] روز كه از خانه بيرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد كه جز چشمهايش چيزى پيدا[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] نبود و حجاب كاملى داشت ، شيطان مرا وسوسه كرد و گويا از قلبم آتشى بر افروخته شد،[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] دنبالش رفتم كه با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى كردم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] اعتنايى به من نمى كرد، نزديكش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من عتبه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] هستم كه اكثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف مى زنم ، به من بى[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] اعتنائى مى كنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى كن[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] .
گفت : اى مرد
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] من كه در حجاب و پرده كاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى كنى[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]؟
گفتم : من همان دو چشمهاى قشنگ و زيباى تو را دوست دارم كه مرا فريب داده .
گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بيا تا
حاجت تو را برآورده كنم .
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسيد من هم دنبال او
رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى كه وارد منزلش شدم ديدم چيزى از قبيل اسباب واثاثيه در منزلش نيست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثيه ندارى ؟
گفت
: اسباب و اثاثيه اين خانه را انتقال داده ايم گفتم كجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
تِلْكِ الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها
لِلَّذينَ لايُريدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ .( 44)
اين سراى (دائمى و با عظمت ) آخرت را فقط به
افرادى اختصاص ‍ (داده و) مى دهيم كه در نظر ندارند در زمين برترى جوئى و فساد نمايند و عاقبت نيك و شايسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهيزگار خواهد بود.
بله ما هرچه داشتيم براى آخرت جاويد فرستاديم دنياى باقى ماندنى نيست
. اكنون اى مرد بيا و از خدا بترس و از اين كار درگذر حذر كن از اينكه بهشت هميشگى را به دنياى فانى بفروشى و حوران را به زنان .
گفتم : از اين پرهيزگارى درگذر و
حاجت مرا روا كن .
خيلى مرا نصيحت كرد ديد فايده اى ندارد گفت : حال كه از اين
كار نمى گذرى آيا ناگزيرم و ناچارم نياز تو را برآورم ؟!
گفتم آرى
.
ديدم رفت
در اُتاق ديگر و مرا به آن حال گذاشت . مشاهده كردم پيرزنى در آن اتاق نشسته است . آن دختر صدا زد برايم آب بياوريد تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همين طول در فكر بودم كه اين جا كجاست اينها كى هستند و چرا تا حال طول كشيد كه ناگهان فرياد آن دختر را شنيدم كه گفت يك مقدار پنبه و طبقى برايم بياوريد سپس آن پيرزن برايش برد.
بعد از چند دقيقه ناگهان ديدم پيرزن فريادى زد
و گفت :
اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ
وَلاقوة اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ العَظيم .
من وحشت زده پريدم ديدم آن
دختر جفت چشمهايش را با كارد بيرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت . وقتى آن پيرزن آن طبق را به سوى من آورد ديدم چشمها با پيه آن هنوز در حركت بود.
پيرزن
كه ناراحت و رنگ از صورتش پريده بود گفت : آنچه را كه عاشق بودى و دوست داشتى بگير (لا بارك اللّه لك فيها) خدا برايت در آنها مبارك نكند ما را تو حيران كردى خدا ترا حيران كند. طبق را جلوى من گذاشت ، من وحشت كرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشك شده بود اين چكارى بود كه آن دختر انجام داد.
پير زن با حالت گريه گفت
ماده نفر زن بوديم كه در خانه اعتكاف كرده بوديم و بيرون نمى رفتيم و خريد خانه را اين دختر مى كرد و براى ما چيزى مى آوررد ولى تو ما را حيران و سرگردان و ناراحت و افسرده كردى خوب شد؟! اين چشمهائى كه تو به آنها علاقه مند شده بودى . بگير؟!
همينكه سخن پيرزن را شنيدم از فرط ناراحتى بيهوش شدم وقتى كه به هوش آمدم
آن شب را به فكر فرو رفتم و بر گذشته هايم تاءسّف خوردم گفتم : واى به حال من يك عمر دارم گناه مى كنم هيچ ناراحت نبودم ولى اين دختر با اين كار مرا ادب كرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مريض شدم ، رفتار و كردار و كارِ آن دختر عجيب در من اثر كرده بود و اين سبب شد كه من از كار خودم پشيمان و نادم گردم و توبه نمودم .:gol::gol::gol::gol:
http://it-rayaneh.blogfa.com

[/FONT]
 
بالا