طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند
طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند
روز پائيزي قشنگي بود. يكهو ابرها همه جمع شدند يكجا. هوا تاريك شد. باد شديدي آمد و در و پنجره ها به هم خوردند. رفتم پنجره ها را ببندم كه چشمم افتاد به خيابان. انگار باد تمام خاك هاي خيابان پهلوي را از دم پنجره ي من با هرچه روزنامه ي كهنه و برگ خشك بود مي برد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسي به يك طرف مي دويد و به زير بالكني و طاقي پناه مي برد تا بعد برود پي كارش.
ده دقيقه اي همينطور مثل سيل آب از هوا مي ريخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبيعت و انسان بودم. ناگهان باران ايستاد، و مثل اينكه چراغ هاي آسمان را روشن كرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز كردم و بوي خاك مرطوب را با نسيم خنكي كه مي وزيد بلعيدم. همين سبب شد كه هوس كنم بروم پارك راه بروم. مخصوصا كه دكتر گفته بود پياده روي براي راحت زائيدن خوب است. با اينكه پنج ماهم بيشتر نبود شكمم آنقدر بزرگ بود كه همه فكر مي كردند همين فردا خواهم زائيد. ژاكتي روي دوشم انداختم و به پارك زدم.
چقدر هوا لطيف شده بود. چقدر زندگي مطبوع بود. چقدر درخت ها با برگ هاي رنگ و وارنگشان زيبا بودند. و عجيب بود كه هنوز در آن دود و كثافت شهر آدم قمري مي ديد. نفس عميقي كشيدم كه لذت بودن را تا ته وجودم احساس كنم. پيرمردي عصازنان از دور مي گذشت. زن و مرد جواني روي نيمكت خيس روزنامه اي پهن كرده بودند، دست در دست و چشم در چشم. جاي بازي بچه ها سوت و كور بود. توي گودي سرسره آب جمع شده بود.
چند شب پيش در مهماني اخترالسلطنه مي گفتند نويسندگان نامه نوشته اند و اعتراض كرده اند. آقاي مقتدري گفت «خوشي زير دلشان زده. اينها فقط بلدند نق بزنند». پرويز گفت «اگر يك ذره آزادي تو مملكت وجود داشت حرف شما درست بود». آقاي مقتدري رفت توي شكمش كه «حضرت عالي نون كيو مي خورين؟» و زن آقاي مقتدري چنان زل زده بود تو چشم هاي پرويز كه فقط خود آقاي مقتدري نمي ديد.
داشتم فكر مي كردم كه دو سال ديگر دست بچه ام را مي گيرم و در همين پارك گردش مي كنم. دستم را روي شكمم مي گذاشتم و قربان و صدقه اش مي رفتم. ياد بچگي خودم افتادم، وقتي كه نزديك هتل دربند مي نشستيم. و خيلي شب ها كه مادر و پدرم بيرون بودند با خدمتكارها مي رفتيم توي تراس و رقص و آواز هتل دربند را تماشا مي كرديم. و همينطور هم شد كه من رقص عربي ياد گرفتم و برايشان مي رقصيدم. خديجه سلطان مي گفت «قربون شكل ماهت برم ترانه خانم، يه قر ديگه بده».
از در پارك كه خارج مي شدم چشمم به يك زن چادر مشكي افتاد كه يك بقچه به بغلش بود. فكر كردم وقت ورود هم او را در همان نقطه ديده بودم، ولي بي حواس. از پهلويش كه مي گذشتم نگاهش گم بود؛ غمگين و پرتمنا. چادرش زير باران خيس شده بود. ولي ژنده نبود. كفش و جورابش هم نشان مي داد كه گدا نيست. پس چرا آنجا نشسته بود؟ نمي دانم چه شد كه از وسط خيابان برگشتم آن هم بعد از اينكه توانسته بودم يك لحظه ماشين ها را غافل كنم كه من و بچه ام را زير نكنند. برگشتم. برگشتم روبروي زن چادر مشكي، گفتم «خانم اگر منتظر اتوبوسيد ايستگاهش نزديك چهارراه است». با صداي ضعيفي گفت «خانومجون كارگر نمي خواهيد؟»
سر كوچه ي خودمان كه رسيديم تازه متوجه شدم كه دارم يك آدم غريبه را به خانه مي برم. يك زن كوچولوي چادر مشكي را. بعد از اينكه نگاهي به در و ديوار و كتاب و نقاشي كرد گفت «خانومجون فردا سجلم را براتون ميارم». شناسنامه اش را مي گفت. گفتم «باشه». گفت «اسمم پروانه اس». گفتم «خوشوقتم». نگاه بهت آميزي به من كرد كه خودم خجالت كشيدم. فوري كاسه بشقاب ها را كه از ناهار روي ميز مانده بود برد توي آشپزخانه.
دم در كفش هايش را كنده بود و چادر و بقچه بنديلش را همانجا گذاشته بود. من نشستم سر ميز و يك سيگار روشن كردم. آشپزخانه و ناهارخوري به هم باز بودند، همينطور كه ظرف مي شست نگاهش مي كردم، اما نه جوري كه متوجه باشد. به نظرم چهل و دو سه ساله آمد، اما خدا مي داند. شايد سي و دو سه سال بيشتر نداشت. كوچك اندام بود، با موهاي قهوه اي پررنگ كه به پشت سرش سنجاق كرده بود. صورت بيضي، دماغ كوفته اي ولي نه گنده، دهن غنچه اي و چشم هاي ميشي متوسط با نگاهي نجيب و غمگين.
سيگارم كه تمام شد رفتم تو آشپزخانه آب گذاشتم براي چايي. گفتم «آشپزي بلدي؟» گفت «خانومجون هر چي بخواين براتون مي پزم». گفتم «چه خوب، من از وقتي آبستن شده ام دائم ويار مي كنم غذا بخورم».
- بچه اولتونه؟
- آره.
- حتما پسره.
- از كجا ميگي؟
- چون شيكمتون خيلي نوك تيزه. واسيه دختر پهن ميشه.
ديگر نگفتم كه خودم دلم دختر مي خواهد. معلوم شد پروانه هم دو تا بچه دارد. گفتم كه اسمش را همان موقع ورود به خانه گفت: «اسمم پروانه اس ولي تو سجلم نوشتن طاهره». چايي را كه دادم دستش آمد روي زمين جلو من نشست. گفتم «بنشين روي صندلي». گفت «خانومجون زمين راحت ترم». كيك شكلاتي تعارفش كردم نخورد. يعني گفت «ناهار خوردم». يك تكه بريدم پيچيدم در كاغذ دادم دستش. گفتم «روز مي توني بيايي؟» گفت «خانومجون شب هم حاضرم بمونم». گفتم «حالا روز بيا تا بعد ببينم چي ميشه». كيفم را كه باز كردم فقط دو تا پنجاه توماني در آن بود. يكي را دادم دستش گفتم «فعلا اين را داشته باش. بعد با هم حساب مي كنيم». سرش را پائين انداخت و پول را گذاشت لاي سينه اش. استكان ها را كه شست چادرش را سرش انداخت و رفت. تلفن زدم به مادرم كه بگويم ديگر لازم نيست يكي از كارگرهايش را براي كمك به من بفرستد. بتول جواب داد. گفت «ترانه خانم سجلش را گرفتي؟ ضامن دارد؟» گفتم «بابا اين بيچاره دزد نيست». گفت «همين دو هفته پيش خونه دكتر صفيري را در چار راه حسابي، پاك كردند و بردند».
***
فردا سر ساعت نه زنگ زد. من هنوز در لباس خواب بودم. پنج دقيقه بعد در اطاق خوابم را زد، با سيني نان و پنير و چايي. با اينكه يك بار ساعت هفت صبحانه خورده بودم خوشحال شدم. جارو و پارو را بهش نشان دادم. دوش گرفتم و رفتم.
من معمولا راهم به خيابان هاي مركزي و جنوبي شهر نمي افتاد. اما آن روز بايد به بانك خيابان فردوسي سر مي زدم. از چهارراه استانبول كه رد شديم ديدم شلوغ است. پاسبان ها سر كوچه ها ايستاده بودند. يك كاميون پر از پاسبان هم سر چهارراه بود. هر چه پائين تر مي رفتيم شلوغي بيشتر مي شد. راننده دم در بانك ايستاد و گفت «خانم فورا برويد تو. هروقت كارتان تمام شد پشت در از شيشه نگاه كنيد تا من بيايم». گفتم «اكبر آقا چه خبره؟» گفت «خانم شهر شلوغ شده». ديگر فرصت نبود. فقط از دم پياده رو تا در بانك كه رسيدم يك دسته را ديدم شعار مي دادند «خدا نگهدار تو، خدا نگهدار تو / بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو». ياد حرف آقاي مقتدري افتادم، آن شب، و حرف پرويز. اما براي من كه قيام مه 68 را در پاريس ديده بودم اين چيزي نبود.
***
پروانه همه چيز را شسته و همه جا را رُفته بود. اما از همه بهتر اينكه معلوم شد دزد نيست. گفتم «پروانه تو شهر چه خبره؟» گفت «خانومجون خدا ذليلشون كنه». گفتم «خدا كيو ذليل كنه؟» گفت «همونها كه به جون اين مردم بدبخت افتادن. خانومجون هيچ ميدونين روزي چند تا جوون كشته ميشه؟» نمي دانستم چه بگويم، ولي او ادامه داد: «ديروز تو روزنومه هر چي فحش و اِسناد داشتن به آيت الله دادن. آخه خانومجون مگه اينجا مسلموني نيس؟» راستش از ديروز ظهر از خانه بيرون نرفته بودم. بهمن هم كه نه خودش سياسي بود، نه هيچ وقت درباره اين چيزها حرف ميزد. براي اينكه سكوت را بشكنم گفتم «خوب اينجوري كه بيشتر آدم كشته ميشه». گفت «خانومجون، ملت جون به لبش رسيده. مرگ يه بار، شيون يه بار. بذار اين دزدا و كافرا و اجنبوتيا هممونو بكشن، راحت بشيم». چشمم كه به چشمش افتاد، سرش را پائين انداخت و با همان نجابت ذاتي اش گفت «خانومجون، بلانسبت شماها، بلانسبت شما».
بعد نگاهي به من كرد و يك تكه كاغذ در آورد: «اين تلفن اونهايي است كه براشون كار مي كردم. دو ماه حقوقمو خوردن، حالا سجلمُ هم نگه داشتن نميدن. ميگن برو شيكايت كن». مكثي كرد و گفت «خانومجون من كارگري نمي كردم، ولي ديدم انصاف نيس بيشتر از اين سربار مادر پيرم بشم. آقاي عدالتخواه دكتر مهندسه. واسه دولت چيز مي سازه. با من هميشه مثه يه زرخريد رفتار مي كردن. حالام كه از دستشون فرار كردم پولمو خوردن، سجلمُ هم نميدن. ديشب كه رفتم اونجا، خانم درو محكم زد به هم، گفت برو شيكايت كن. آخه تو اين مملكت آدم بدون سجل حق مردنم نداره».
شب بهمن تلفن زد به عدالتخواه. او هم بعد از اين كه هزار جور به اين زن بيچاره تهمت زد گفت يكي را بفرستيد شناسنامه اش را بگيرد. همان شب اكبر آقا رفت و شناسنامه را گرفت.
***
دو ماه از اين گذشت و من و پروانه به هم انس گرفتيم. گاهي وقت كار كردن مي ديدم كه دزدكي اشك مي ريزد و با خودش چيزي مي گويد ولي براي اين كه فضولي نكرده باشم چيزي نمي گفتم. يك روز بالاخره دلم خيلي سوخت. گفتم «پروانه، آخه چي شده؟» خودش را فوري جمع كرد و گفت «خانومجون چيزي نيس. غمباده. گاهي مياد. خدا شما را سلامتي بده».
تا آن وقت چند شب خانه مان مانده بود، يعني هر شبي كه بهمن براي كارش مسافرت بود. دفعه ي اول خودش پيشنهاد كرد. بعد عادتش شد كه سه شنبه شب ها بماند و با من يك برنامه سريال را تماشا كند. اول مي گفت «ما تلويزيون نداريم. ميگن آقا گفته حرومه». بعد خودش يك كلاه شرعي ساخت و گفت «لابد منظورشون اون چيزهائيس كه قباحت داره. مام كه اونها رو نيگا نمي كنيم».
صبح ها كه مي آمد با كليد خودش در را باز مي كرد. صبحانه ام را مي آورد. بعد كه خانه را تميز مي كرد مي آمد تو اطاق خواب مي گفت «خانومجون پاشين، حوصله تون سر ميره» مي گفتم دو تا قهوه ترك درست كن بيار فالمُ بگيريم ببينيم دنيا دست كيه. موزيك كلاسيك مي گذاشتم. اول سرش نمي شد. يواش يواش گوشش عادت كرد. بعد فهميد كه موسيقي را مي نويسند. يعني همين كه من مي گفتم اين موتزارته، اين بتهوونه، اين باخه. اول مي گفت «يعني چي؟ خب مطربا مي زنن ديگه».
باهاش درباره ي موتزارت صحبت كردم كه چطور در فقر و فلاكت مرد. يا باخ كه هيجده تا بچه داشت (كه گفت ماشالاه. حالا مي گن مسلمونا بچه زياد ميارن.) يك بار حركت چهارم سنفوني نُه بتهوون در اوج كمالش بود. گفتم «ميدوني وقتي اينو ميساخت به كلي كر بود؟» گفت «خانومجون مگه ميشه؟» بعد آنقدر عادت كرد كه يك وقت كه سنفوني هفت بتهوون را گذاشته بودم گفت «خانومجون، اين همون كره ست؟». يك روز يك نوار آورد. گفت «خانومجون پاشين اينو بزنين، پورانه، خيلي خوشتون مياد». نشان به همان نشاني كه تا سه روز از صبح تا عصر به پوران گوش داديم و كيف كرديم.
يك شب سر شب سخت زير دلم درد گرفت، انگار كه همين الان خواهم زائيد. با اينكه هنوز هشت ماهم نشده بود. گفتم «پروانه، زود باش بريم حموم سر و تن منو حسابي بشور، چون وان تو خونه آنقدر كه بايد جواب نميده». رفتيم خانه ي مادرم كه در زيرزمينش حمام ساخته بود. هم بتول هم پروانه مي گفتند شب نبايد حمام رفت، چون وقت حمام جن هاست. خنده ام گرفت.
- خانومجون، داستان قوز بالا قوزو نشنيدين؟
- نه.
- يه قوزي يه شب كله سحر، گرگ و ميش، رفت حموم ديد جماعتي جمعند و مي زنند و مي خونند. اونم شروع كرد بشكن زدن و رقصيدن. يهو ديد پاهاشون سم داره. اومد فرار كنه بردنش پيش شاپريون. گفت امشب عروسيه دخترمه. چون تو تو شادي ما شريك شدي يه چيز از من بخواه بهت بدم. قوزي گفت قوزمو درست كن. شاپريون چشمشو به هم زد، پشتش راس شد.
- خب، اينكه بد نيست. منم به شاپريون ميگم «اون كره» رو بياره دو ساعت باهاش حرف بزنم. منظورم بتهوون بود.
- به، اين فقط نصف داستان بود. قوزيه كه پشتش راس شد، يه قوزي ديگه تو محلشون خبر شد. كله سحر رفت حموم. تا چشمش به جمعيت افتاد شروع كرد به زدن و رقصيدن. بردنش پيش شاپريون. گفت من امروز پسرم مرده، ما عزاداريم. آي بياين اون يكي رم بذارين پشت اين. اين شد قوز بالا قوز. جنهام دورش مي چرخيدن و مي خوندن: «قوز بالا قوز چه خوب ميشه؛ يه قوز ديگم كه روش ميشه!»
گفتم «خب، امشبم عروسي جنهاست» و ديگر مجالش ندادم. حمام خانه ي مادرم خيلي قشنگ بود. اطاق چارگوش بزرگي بود. يك طرفش با كاشي نقش همه ي ماها را ايستاده پهلوي هم كشيده بودند. وسط، يك خزينه ي مربع بود با كاشي آبي و سرمه اي. روبرو دو اطاقك بود، يكي سونا، يكي حمام بخار. دور تا دور اطاق هم نيمكت چوبي كار گذاشته بودند. دگمه ي بخار را زديم. بعد من لخت و پروانه نيمه لخت رفتيم توي اطاقك بخار. من رفتم زير دوش، پروانه هم با كاسه از لگن آب داغ به سرش مي ريخت. نشستم روي سكو و پروانه به كيسه كشيدن. كه ناگهان... ناگهان برق رفت و ظلمات شد. يك مرتبه جيغ كشيد.
جيغ مي كشيد و مي گفت «واي خانومجون، چشماتون قرمز شده، واي يا حسين مظلوم، چشماتون قرمز شده». داشتم از ترس زهره ترك مي شدم. گفتم «آخه اينجا كه چشم چشمو نمي بينه». جيغ مي كشيد و مي گفت «يا قمر بني هاشم، خانومجون من مي بينم، چشماتون قرمز شده». از در حمام صداي بتول را شنيدم كه داد مي زد «ترانه خانم، قربونتون برم، بسملا بگين، بسملا بگين». هر سه با هم از ته دل داد زديم «بسم الله الرحمن الرحيم». و يك صداي بمي توي حمام پيچيد «الحمد لله قاصم الجبارين».
من تقريبا ضعف كرده بودم كه برق آمد. بتول گريه كنان و خنده كنان مي خواند و مي رقصيد: اين آيه را خدا گفت. جبريل بارها گفت. بعد پروانه با او همصدا شد: «صل علي محمد، صلوات بر محمد». و بعد ادامه دادند:
سيصد سلام و صلوات، بر طاق روي احمد
صل علي محمد، صلوات بر محمد
به خانه كه برمي گشتيم پروانه گفت «خانومجون سقم سيا. بخدا چشماتون قرمز شده بود. يمن نداره. بايس اسفند دود كنين».
***
(ادامه در پایین)
طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند
روز پائيزي قشنگي بود. يكهو ابرها همه جمع شدند يكجا. هوا تاريك شد. باد شديدي آمد و در و پنجره ها به هم خوردند. رفتم پنجره ها را ببندم كه چشمم افتاد به خيابان. انگار باد تمام خاك هاي خيابان پهلوي را از دم پنجره ي من با هرچه روزنامه ي كهنه و برگ خشك بود مي برد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسي به يك طرف مي دويد و به زير بالكني و طاقي پناه مي برد تا بعد برود پي كارش.
ده دقيقه اي همينطور مثل سيل آب از هوا مي ريخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبيعت و انسان بودم. ناگهان باران ايستاد، و مثل اينكه چراغ هاي آسمان را روشن كرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز كردم و بوي خاك مرطوب را با نسيم خنكي كه مي وزيد بلعيدم. همين سبب شد كه هوس كنم بروم پارك راه بروم. مخصوصا كه دكتر گفته بود پياده روي براي راحت زائيدن خوب است. با اينكه پنج ماهم بيشتر نبود شكمم آنقدر بزرگ بود كه همه فكر مي كردند همين فردا خواهم زائيد. ژاكتي روي دوشم انداختم و به پارك زدم.
چقدر هوا لطيف شده بود. چقدر زندگي مطبوع بود. چقدر درخت ها با برگ هاي رنگ و وارنگشان زيبا بودند. و عجيب بود كه هنوز در آن دود و كثافت شهر آدم قمري مي ديد. نفس عميقي كشيدم كه لذت بودن را تا ته وجودم احساس كنم. پيرمردي عصازنان از دور مي گذشت. زن و مرد جواني روي نيمكت خيس روزنامه اي پهن كرده بودند، دست در دست و چشم در چشم. جاي بازي بچه ها سوت و كور بود. توي گودي سرسره آب جمع شده بود.
چند شب پيش در مهماني اخترالسلطنه مي گفتند نويسندگان نامه نوشته اند و اعتراض كرده اند. آقاي مقتدري گفت «خوشي زير دلشان زده. اينها فقط بلدند نق بزنند». پرويز گفت «اگر يك ذره آزادي تو مملكت وجود داشت حرف شما درست بود». آقاي مقتدري رفت توي شكمش كه «حضرت عالي نون كيو مي خورين؟» و زن آقاي مقتدري چنان زل زده بود تو چشم هاي پرويز كه فقط خود آقاي مقتدري نمي ديد.
داشتم فكر مي كردم كه دو سال ديگر دست بچه ام را مي گيرم و در همين پارك گردش مي كنم. دستم را روي شكمم مي گذاشتم و قربان و صدقه اش مي رفتم. ياد بچگي خودم افتادم، وقتي كه نزديك هتل دربند مي نشستيم. و خيلي شب ها كه مادر و پدرم بيرون بودند با خدمتكارها مي رفتيم توي تراس و رقص و آواز هتل دربند را تماشا مي كرديم. و همينطور هم شد كه من رقص عربي ياد گرفتم و برايشان مي رقصيدم. خديجه سلطان مي گفت «قربون شكل ماهت برم ترانه خانم، يه قر ديگه بده».
از در پارك كه خارج مي شدم چشمم به يك زن چادر مشكي افتاد كه يك بقچه به بغلش بود. فكر كردم وقت ورود هم او را در همان نقطه ديده بودم، ولي بي حواس. از پهلويش كه مي گذشتم نگاهش گم بود؛ غمگين و پرتمنا. چادرش زير باران خيس شده بود. ولي ژنده نبود. كفش و جورابش هم نشان مي داد كه گدا نيست. پس چرا آنجا نشسته بود؟ نمي دانم چه شد كه از وسط خيابان برگشتم آن هم بعد از اينكه توانسته بودم يك لحظه ماشين ها را غافل كنم كه من و بچه ام را زير نكنند. برگشتم. برگشتم روبروي زن چادر مشكي، گفتم «خانم اگر منتظر اتوبوسيد ايستگاهش نزديك چهارراه است». با صداي ضعيفي گفت «خانومجون كارگر نمي خواهيد؟»
سر كوچه ي خودمان كه رسيديم تازه متوجه شدم كه دارم يك آدم غريبه را به خانه مي برم. يك زن كوچولوي چادر مشكي را. بعد از اينكه نگاهي به در و ديوار و كتاب و نقاشي كرد گفت «خانومجون فردا سجلم را براتون ميارم». شناسنامه اش را مي گفت. گفتم «باشه». گفت «اسمم پروانه اس». گفتم «خوشوقتم». نگاه بهت آميزي به من كرد كه خودم خجالت كشيدم. فوري كاسه بشقاب ها را كه از ناهار روي ميز مانده بود برد توي آشپزخانه.
دم در كفش هايش را كنده بود و چادر و بقچه بنديلش را همانجا گذاشته بود. من نشستم سر ميز و يك سيگار روشن كردم. آشپزخانه و ناهارخوري به هم باز بودند، همينطور كه ظرف مي شست نگاهش مي كردم، اما نه جوري كه متوجه باشد. به نظرم چهل و دو سه ساله آمد، اما خدا مي داند. شايد سي و دو سه سال بيشتر نداشت. كوچك اندام بود، با موهاي قهوه اي پررنگ كه به پشت سرش سنجاق كرده بود. صورت بيضي، دماغ كوفته اي ولي نه گنده، دهن غنچه اي و چشم هاي ميشي متوسط با نگاهي نجيب و غمگين.
سيگارم كه تمام شد رفتم تو آشپزخانه آب گذاشتم براي چايي. گفتم «آشپزي بلدي؟» گفت «خانومجون هر چي بخواين براتون مي پزم». گفتم «چه خوب، من از وقتي آبستن شده ام دائم ويار مي كنم غذا بخورم».
- بچه اولتونه؟
- آره.
- حتما پسره.
- از كجا ميگي؟
- چون شيكمتون خيلي نوك تيزه. واسيه دختر پهن ميشه.
ديگر نگفتم كه خودم دلم دختر مي خواهد. معلوم شد پروانه هم دو تا بچه دارد. گفتم كه اسمش را همان موقع ورود به خانه گفت: «اسمم پروانه اس ولي تو سجلم نوشتن طاهره». چايي را كه دادم دستش آمد روي زمين جلو من نشست. گفتم «بنشين روي صندلي». گفت «خانومجون زمين راحت ترم». كيك شكلاتي تعارفش كردم نخورد. يعني گفت «ناهار خوردم». يك تكه بريدم پيچيدم در كاغذ دادم دستش. گفتم «روز مي توني بيايي؟» گفت «خانومجون شب هم حاضرم بمونم». گفتم «حالا روز بيا تا بعد ببينم چي ميشه». كيفم را كه باز كردم فقط دو تا پنجاه توماني در آن بود. يكي را دادم دستش گفتم «فعلا اين را داشته باش. بعد با هم حساب مي كنيم». سرش را پائين انداخت و پول را گذاشت لاي سينه اش. استكان ها را كه شست چادرش را سرش انداخت و رفت. تلفن زدم به مادرم كه بگويم ديگر لازم نيست يكي از كارگرهايش را براي كمك به من بفرستد. بتول جواب داد. گفت «ترانه خانم سجلش را گرفتي؟ ضامن دارد؟» گفتم «بابا اين بيچاره دزد نيست». گفت «همين دو هفته پيش خونه دكتر صفيري را در چار راه حسابي، پاك كردند و بردند».
***
فردا سر ساعت نه زنگ زد. من هنوز در لباس خواب بودم. پنج دقيقه بعد در اطاق خوابم را زد، با سيني نان و پنير و چايي. با اينكه يك بار ساعت هفت صبحانه خورده بودم خوشحال شدم. جارو و پارو را بهش نشان دادم. دوش گرفتم و رفتم.
من معمولا راهم به خيابان هاي مركزي و جنوبي شهر نمي افتاد. اما آن روز بايد به بانك خيابان فردوسي سر مي زدم. از چهارراه استانبول كه رد شديم ديدم شلوغ است. پاسبان ها سر كوچه ها ايستاده بودند. يك كاميون پر از پاسبان هم سر چهارراه بود. هر چه پائين تر مي رفتيم شلوغي بيشتر مي شد. راننده دم در بانك ايستاد و گفت «خانم فورا برويد تو. هروقت كارتان تمام شد پشت در از شيشه نگاه كنيد تا من بيايم». گفتم «اكبر آقا چه خبره؟» گفت «خانم شهر شلوغ شده». ديگر فرصت نبود. فقط از دم پياده رو تا در بانك كه رسيدم يك دسته را ديدم شعار مي دادند «خدا نگهدار تو، خدا نگهدار تو / بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو». ياد حرف آقاي مقتدري افتادم، آن شب، و حرف پرويز. اما براي من كه قيام مه 68 را در پاريس ديده بودم اين چيزي نبود.
***
پروانه همه چيز را شسته و همه جا را رُفته بود. اما از همه بهتر اينكه معلوم شد دزد نيست. گفتم «پروانه تو شهر چه خبره؟» گفت «خانومجون خدا ذليلشون كنه». گفتم «خدا كيو ذليل كنه؟» گفت «همونها كه به جون اين مردم بدبخت افتادن. خانومجون هيچ ميدونين روزي چند تا جوون كشته ميشه؟» نمي دانستم چه بگويم، ولي او ادامه داد: «ديروز تو روزنومه هر چي فحش و اِسناد داشتن به آيت الله دادن. آخه خانومجون مگه اينجا مسلموني نيس؟» راستش از ديروز ظهر از خانه بيرون نرفته بودم. بهمن هم كه نه خودش سياسي بود، نه هيچ وقت درباره اين چيزها حرف ميزد. براي اينكه سكوت را بشكنم گفتم «خوب اينجوري كه بيشتر آدم كشته ميشه». گفت «خانومجون، ملت جون به لبش رسيده. مرگ يه بار، شيون يه بار. بذار اين دزدا و كافرا و اجنبوتيا هممونو بكشن، راحت بشيم». چشمم كه به چشمش افتاد، سرش را پائين انداخت و با همان نجابت ذاتي اش گفت «خانومجون، بلانسبت شماها، بلانسبت شما».
بعد نگاهي به من كرد و يك تكه كاغذ در آورد: «اين تلفن اونهايي است كه براشون كار مي كردم. دو ماه حقوقمو خوردن، حالا سجلمُ هم نگه داشتن نميدن. ميگن برو شيكايت كن». مكثي كرد و گفت «خانومجون من كارگري نمي كردم، ولي ديدم انصاف نيس بيشتر از اين سربار مادر پيرم بشم. آقاي عدالتخواه دكتر مهندسه. واسه دولت چيز مي سازه. با من هميشه مثه يه زرخريد رفتار مي كردن. حالام كه از دستشون فرار كردم پولمو خوردن، سجلمُ هم نميدن. ديشب كه رفتم اونجا، خانم درو محكم زد به هم، گفت برو شيكايت كن. آخه تو اين مملكت آدم بدون سجل حق مردنم نداره».
شب بهمن تلفن زد به عدالتخواه. او هم بعد از اين كه هزار جور به اين زن بيچاره تهمت زد گفت يكي را بفرستيد شناسنامه اش را بگيرد. همان شب اكبر آقا رفت و شناسنامه را گرفت.
***
دو ماه از اين گذشت و من و پروانه به هم انس گرفتيم. گاهي وقت كار كردن مي ديدم كه دزدكي اشك مي ريزد و با خودش چيزي مي گويد ولي براي اين كه فضولي نكرده باشم چيزي نمي گفتم. يك روز بالاخره دلم خيلي سوخت. گفتم «پروانه، آخه چي شده؟» خودش را فوري جمع كرد و گفت «خانومجون چيزي نيس. غمباده. گاهي مياد. خدا شما را سلامتي بده».
تا آن وقت چند شب خانه مان مانده بود، يعني هر شبي كه بهمن براي كارش مسافرت بود. دفعه ي اول خودش پيشنهاد كرد. بعد عادتش شد كه سه شنبه شب ها بماند و با من يك برنامه سريال را تماشا كند. اول مي گفت «ما تلويزيون نداريم. ميگن آقا گفته حرومه». بعد خودش يك كلاه شرعي ساخت و گفت «لابد منظورشون اون چيزهائيس كه قباحت داره. مام كه اونها رو نيگا نمي كنيم».
صبح ها كه مي آمد با كليد خودش در را باز مي كرد. صبحانه ام را مي آورد. بعد كه خانه را تميز مي كرد مي آمد تو اطاق خواب مي گفت «خانومجون پاشين، حوصله تون سر ميره» مي گفتم دو تا قهوه ترك درست كن بيار فالمُ بگيريم ببينيم دنيا دست كيه. موزيك كلاسيك مي گذاشتم. اول سرش نمي شد. يواش يواش گوشش عادت كرد. بعد فهميد كه موسيقي را مي نويسند. يعني همين كه من مي گفتم اين موتزارته، اين بتهوونه، اين باخه. اول مي گفت «يعني چي؟ خب مطربا مي زنن ديگه».
باهاش درباره ي موتزارت صحبت كردم كه چطور در فقر و فلاكت مرد. يا باخ كه هيجده تا بچه داشت (كه گفت ماشالاه. حالا مي گن مسلمونا بچه زياد ميارن.) يك بار حركت چهارم سنفوني نُه بتهوون در اوج كمالش بود. گفتم «ميدوني وقتي اينو ميساخت به كلي كر بود؟» گفت «خانومجون مگه ميشه؟» بعد آنقدر عادت كرد كه يك وقت كه سنفوني هفت بتهوون را گذاشته بودم گفت «خانومجون، اين همون كره ست؟». يك روز يك نوار آورد. گفت «خانومجون پاشين اينو بزنين، پورانه، خيلي خوشتون مياد». نشان به همان نشاني كه تا سه روز از صبح تا عصر به پوران گوش داديم و كيف كرديم.
يك شب سر شب سخت زير دلم درد گرفت، انگار كه همين الان خواهم زائيد. با اينكه هنوز هشت ماهم نشده بود. گفتم «پروانه، زود باش بريم حموم سر و تن منو حسابي بشور، چون وان تو خونه آنقدر كه بايد جواب نميده». رفتيم خانه ي مادرم كه در زيرزمينش حمام ساخته بود. هم بتول هم پروانه مي گفتند شب نبايد حمام رفت، چون وقت حمام جن هاست. خنده ام گرفت.
- خانومجون، داستان قوز بالا قوزو نشنيدين؟
- نه.
- يه قوزي يه شب كله سحر، گرگ و ميش، رفت حموم ديد جماعتي جمعند و مي زنند و مي خونند. اونم شروع كرد بشكن زدن و رقصيدن. يهو ديد پاهاشون سم داره. اومد فرار كنه بردنش پيش شاپريون. گفت امشب عروسيه دخترمه. چون تو تو شادي ما شريك شدي يه چيز از من بخواه بهت بدم. قوزي گفت قوزمو درست كن. شاپريون چشمشو به هم زد، پشتش راس شد.
- خب، اينكه بد نيست. منم به شاپريون ميگم «اون كره» رو بياره دو ساعت باهاش حرف بزنم. منظورم بتهوون بود.
- به، اين فقط نصف داستان بود. قوزيه كه پشتش راس شد، يه قوزي ديگه تو محلشون خبر شد. كله سحر رفت حموم. تا چشمش به جمعيت افتاد شروع كرد به زدن و رقصيدن. بردنش پيش شاپريون. گفت من امروز پسرم مرده، ما عزاداريم. آي بياين اون يكي رم بذارين پشت اين. اين شد قوز بالا قوز. جنهام دورش مي چرخيدن و مي خوندن: «قوز بالا قوز چه خوب ميشه؛ يه قوز ديگم كه روش ميشه!»
گفتم «خب، امشبم عروسي جنهاست» و ديگر مجالش ندادم. حمام خانه ي مادرم خيلي قشنگ بود. اطاق چارگوش بزرگي بود. يك طرفش با كاشي نقش همه ي ماها را ايستاده پهلوي هم كشيده بودند. وسط، يك خزينه ي مربع بود با كاشي آبي و سرمه اي. روبرو دو اطاقك بود، يكي سونا، يكي حمام بخار. دور تا دور اطاق هم نيمكت چوبي كار گذاشته بودند. دگمه ي بخار را زديم. بعد من لخت و پروانه نيمه لخت رفتيم توي اطاقك بخار. من رفتم زير دوش، پروانه هم با كاسه از لگن آب داغ به سرش مي ريخت. نشستم روي سكو و پروانه به كيسه كشيدن. كه ناگهان... ناگهان برق رفت و ظلمات شد. يك مرتبه جيغ كشيد.
جيغ مي كشيد و مي گفت «واي خانومجون، چشماتون قرمز شده، واي يا حسين مظلوم، چشماتون قرمز شده». داشتم از ترس زهره ترك مي شدم. گفتم «آخه اينجا كه چشم چشمو نمي بينه». جيغ مي كشيد و مي گفت «يا قمر بني هاشم، خانومجون من مي بينم، چشماتون قرمز شده». از در حمام صداي بتول را شنيدم كه داد مي زد «ترانه خانم، قربونتون برم، بسملا بگين، بسملا بگين». هر سه با هم از ته دل داد زديم «بسم الله الرحمن الرحيم». و يك صداي بمي توي حمام پيچيد «الحمد لله قاصم الجبارين».
من تقريبا ضعف كرده بودم كه برق آمد. بتول گريه كنان و خنده كنان مي خواند و مي رقصيد: اين آيه را خدا گفت. جبريل بارها گفت. بعد پروانه با او همصدا شد: «صل علي محمد، صلوات بر محمد». و بعد ادامه دادند:
سيصد سلام و صلوات، بر طاق روي احمد
صل علي محمد، صلوات بر محمد
به خانه كه برمي گشتيم پروانه گفت «خانومجون سقم سيا. بخدا چشماتون قرمز شده بود. يمن نداره. بايس اسفند دود كنين».
***
(ادامه در پایین)