داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند

طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند

روز پائيزي قشنگي بود. يكهو ابرها همه جمع شدند يكجا. هوا تاريك شد. باد شديدي آمد و در و پنجره ها به هم خوردند. رفتم پنجره ها را ببندم كه چشمم افتاد به خيابان. انگار باد تمام خاك هاي خيابان پهلوي را از دم پنجره ي من با هرچه روزنامه ي كهنه و برگ خشك بود مي برد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسي به يك طرف مي دويد و به زير بالكني و طاقي پناه مي برد تا بعد برود پي كارش.
ده دقيقه اي همينطور مثل سيل آب از هوا مي ريخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبيعت و انسان بودم. ناگهان باران ايستاد، و مثل اينكه چراغ هاي آسمان را روشن كرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز كردم و بوي خاك مرطوب را با نسيم خنكي كه مي وزيد بلعيدم. همين سبب شد كه هوس كنم بروم پارك راه بروم. مخصوصا كه دكتر گفته بود پياده روي براي راحت زائيدن خوب است. با اينكه پنج ماهم بيشتر نبود شكمم آنقدر بزرگ بود كه همه فكر مي كردند همين فردا خواهم زائيد. ژاكتي روي دوشم انداختم و به پارك زدم.
چقدر هوا لطيف شده بود. چقدر زندگي مطبوع بود. چقدر درخت ها با برگ هاي رنگ و وارنگشان زيبا بودند. و عجيب بود كه هنوز در آن دود و كثافت شهر آدم قمري مي ديد. نفس عميقي كشيدم كه لذت بودن را تا ته وجودم احساس كنم. پيرمردي عصازنان از دور مي گذشت. زن و مرد جواني روي نيمكت خيس روزنامه اي پهن كرده بودند، دست در دست و چشم در چشم. جاي بازي بچه ها سوت و كور بود. توي گودي سرسره آب جمع شده بود.
چند شب پيش در مهماني اخترالسلطنه مي گفتند نويسندگان نامه نوشته اند و اعتراض كرده اند. آقاي مقتدري گفت «خوشي زير دلشان زده. اينها فقط بلدند نق بزنند». پرويز گفت «اگر يك ذره آزادي تو مملكت وجود داشت حرف شما درست بود». آقاي مقتدري رفت توي شكمش كه «حضرت عالي نون كيو مي خورين؟» و زن آقاي مقتدري چنان زل زده بود تو چشم هاي پرويز كه فقط خود آقاي مقتدري نمي ديد.
داشتم فكر مي كردم كه دو سال ديگر دست بچه ام را مي گيرم و در همين پارك گردش مي كنم. دستم را روي شكمم مي گذاشتم و قربان و صدقه اش مي رفتم. ياد بچگي خودم افتادم، وقتي كه نزديك هتل دربند مي نشستيم. و خيلي شب ها كه مادر و پدرم بيرون بودند با خدمتكارها مي رفتيم توي تراس و رقص و آواز هتل دربند را تماشا مي كرديم. و همينطور هم شد كه من رقص عربي ياد گرفتم و برايشان مي رقصيدم. خديجه سلطان مي گفت «قربون شكل ماهت برم ترانه خانم، يه قر ديگه بده».
از در پارك كه خارج مي شدم چشمم به يك زن چادر مشكي افتاد كه يك بقچه به بغلش بود. فكر كردم وقت ورود هم او را در همان نقطه ديده بودم، ولي بي حواس. از پهلويش كه مي گذشتم نگاهش گم بود؛ غمگين و پرتمنا. چادرش زير باران خيس شده بود. ولي ژنده نبود. كفش و جورابش هم نشان مي داد كه گدا نيست. پس چرا آنجا نشسته بود؟ نمي دانم چه شد كه از وسط خيابان برگشتم آن هم بعد از اينكه توانسته بودم يك لحظه ماشين ها را غافل كنم كه من و بچه ام را زير نكنند. برگشتم. برگشتم روبروي زن چادر مشكي، گفتم «خانم اگر منتظر اتوبوسيد ايستگاهش نزديك چهارراه است». با صداي ضعيفي گفت «خانومجون كارگر نمي خواهيد؟»
سر كوچه ي خودمان كه رسيديم تازه متوجه شدم كه دارم يك آدم غريبه را به خانه مي برم. يك زن كوچولوي چادر مشكي را. بعد از اينكه نگاهي به در و ديوار و كتاب و نقاشي كرد گفت «خانومجون فردا سجلم را براتون ميارم». شناسنامه اش را مي گفت. گفتم «باشه». گفت «اسمم پروانه اس». گفتم «خوشوقتم». نگاه بهت آميزي به من كرد كه خودم خجالت كشيدم. فوري كاسه بشقاب ها را كه از ناهار روي ميز مانده بود برد توي آشپزخانه.
دم در كفش هايش را كنده بود و چادر و بقچه بنديلش را همانجا گذاشته بود. من نشستم سر ميز و يك سيگار روشن كردم. آشپزخانه و ناهارخوري به هم باز بودند، همينطور كه ظرف مي شست نگاهش مي كردم، اما نه جوري كه متوجه باشد. به نظرم چهل و دو سه ساله آمد، اما خدا مي داند. شايد سي و دو سه سال بيشتر نداشت. كوچك اندام بود، با موهاي قهوه اي پررنگ كه به پشت سرش سنجاق كرده بود. صورت بيضي، دماغ كوفته اي ولي نه گنده، دهن غنچه اي و چشم هاي ميشي متوسط با نگاهي نجيب و غمگين.
سيگارم كه تمام شد رفتم تو آشپزخانه آب گذاشتم براي چايي. گفتم «آشپزي بلدي؟» گفت «خانومجون هر چي بخواين براتون مي پزم». گفتم «چه خوب، من از وقتي آبستن شده ام دائم ويار مي كنم غذا بخورم».
- بچه اولتونه؟
- آره.
- حتما پسره.
- از كجا ميگي؟
- چون شيكمتون خيلي نوك تيزه. واسيه دختر پهن ميشه.
ديگر نگفتم كه خودم دلم دختر مي خواهد. معلوم شد پروانه هم دو تا بچه دارد. گفتم كه اسمش را همان موقع ورود به خانه گفت: «اسمم پروانه اس ولي تو سجلم نوشتن طاهره». چايي را كه دادم دستش آمد روي زمين جلو من نشست. گفتم «بنشين روي صندلي». گفت «خانومجون زمين راحت ترم». كيك شكلاتي تعارفش كردم نخورد. يعني گفت «ناهار خوردم». يك تكه بريدم پيچيدم در كاغذ دادم دستش. گفتم «روز مي توني بيايي؟» گفت «خانومجون شب هم حاضرم بمونم». گفتم «حالا روز بيا تا بعد ببينم چي ميشه». كيفم را كه باز كردم فقط دو تا پنجاه توماني در آن بود. يكي را دادم دستش گفتم «فعلا اين را داشته باش. بعد با هم حساب مي كنيم». سرش را پائين انداخت و پول را گذاشت لاي سينه اش. استكان ها را كه شست چادرش را سرش انداخت و رفت. تلفن زدم به مادرم كه بگويم ديگر لازم نيست يكي از كارگرهايش را براي كمك به من بفرستد. بتول جواب داد. گفت «ترانه خانم سجلش را گرفتي؟ ضامن دارد؟» گفتم «بابا اين بيچاره دزد نيست». گفت «همين دو هفته پيش خونه دكتر صفيري را در چار راه حسابي، پاك كردند و بردند».
***
فردا سر ساعت نه زنگ زد. من هنوز در لباس خواب بودم. پنج دقيقه بعد در اطاق خوابم را زد، با سيني نان و پنير و چايي. با اينكه يك بار ساعت هفت صبحانه خورده بودم خوشحال شدم. جارو و پارو را بهش نشان دادم. دوش گرفتم و رفتم.
من معمولا راهم به خيابان هاي مركزي و جنوبي شهر نمي افتاد. اما آن روز بايد به بانك خيابان فردوسي سر مي زدم. از چهارراه استانبول كه رد شديم ديدم شلوغ است. پاسبان ها سر كوچه ها ايستاده بودند. يك كاميون پر از پاسبان هم سر چهارراه بود. هر چه پائين تر مي رفتيم شلوغي بيشتر مي شد. راننده دم در بانك ايستاد و گفت «خانم فورا برويد تو. هروقت كارتان تمام شد پشت در از شيشه نگاه كنيد تا من بيايم». گفتم «اكبر آقا چه خبره؟» گفت «خانم شهر شلوغ شده». ديگر فرصت نبود. فقط از دم پياده رو تا در بانك كه رسيدم يك دسته را ديدم شعار مي دادند «خدا نگهدار تو، خدا نگهدار تو / بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو». ياد حرف آقاي مقتدري افتادم، آن شب، و حرف پرويز. اما براي من كه قيام مه 68 را در پاريس ديده بودم اين چيزي نبود.
***
پروانه همه چيز را شسته و همه جا را رُفته بود. اما از همه بهتر اينكه معلوم شد دزد نيست. گفتم «پروانه تو شهر چه خبره؟» گفت «خانومجون خدا ذليلشون كنه». گفتم «خدا كيو ذليل كنه؟» گفت «همونها كه به جون اين مردم بدبخت افتادن. خانومجون هيچ ميدونين روزي چند تا جوون كشته ميشه؟» نمي دانستم چه بگويم، ولي او ادامه داد: «ديروز تو روزنومه هر چي فحش و اِسناد داشتن به آيت الله دادن. آخه خانومجون مگه اينجا مسلموني نيس؟» راستش از ديروز ظهر از خانه بيرون نرفته بودم. بهمن هم كه نه خودش سياسي بود، نه هيچ وقت درباره اين چيزها حرف ميزد. براي اينكه سكوت را بشكنم گفتم «خوب اينجوري كه بيشتر آدم كشته ميشه». گفت «خانومجون، ملت جون به لبش رسيده. مرگ يه بار، شيون يه بار. بذار اين دزدا و كافرا و اجنبوتيا هممونو بكشن، راحت بشيم». چشمم كه به چشمش افتاد، سرش را پائين انداخت و با همان نجابت ذاتي اش گفت «خانومجون، بلانسبت شماها، بلانسبت شما».
بعد نگاهي به من كرد و يك تكه كاغذ در آورد: «اين تلفن اونهايي است كه براشون كار مي كردم. دو ماه حقوقمو خوردن، حالا سجلمُ هم نگه داشتن نميدن. ميگن برو شيكايت كن». مكثي كرد و گفت «خانومجون من كارگري نمي كردم، ولي ديدم انصاف نيس بيشتر از اين سربار مادر پيرم بشم. آقاي عدالتخواه دكتر مهندسه. واسه دولت چيز مي سازه. با من هميشه مثه يه زرخريد رفتار مي كردن. حالام كه از دستشون فرار كردم پولمو خوردن، سجلمُ هم نميدن. ديشب كه رفتم اونجا، خانم درو محكم زد به هم، گفت برو شيكايت كن. آخه تو اين مملكت آدم بدون سجل حق مردنم نداره».
شب بهمن تلفن زد به عدالتخواه. او هم بعد از اين كه هزار جور به اين زن بيچاره تهمت زد گفت يكي را بفرستيد شناسنامه اش را بگيرد. همان شب اكبر آقا رفت و شناسنامه را گرفت.
***
دو ماه از اين گذشت و من و پروانه به هم انس گرفتيم. گاهي وقت كار كردن مي ديدم كه دزدكي اشك مي ريزد و با خودش چيزي مي گويد ولي براي اين كه فضولي نكرده باشم چيزي نمي گفتم. يك روز بالاخره دلم خيلي سوخت. گفتم «پروانه، آخه چي شده؟» خودش را فوري جمع كرد و گفت «خانومجون چيزي نيس. غمباده. گاهي مياد. خدا شما را سلامتي بده».
تا آن وقت چند شب خانه مان مانده بود، يعني هر شبي كه بهمن براي كارش مسافرت بود. دفعه ي اول خودش پيشنهاد كرد. بعد عادتش شد كه سه شنبه شب ها بماند و با من يك برنامه سريال را تماشا كند. اول مي گفت «ما تلويزيون نداريم. ميگن آقا گفته حرومه». بعد خودش يك كلاه شرعي ساخت و گفت «لابد منظورشون اون چيزهائيس كه قباحت داره. مام كه اونها رو نيگا نمي كنيم».
صبح ها كه مي آمد با كليد خودش در را باز مي كرد. صبحانه ام را مي آورد. بعد كه خانه را تميز مي كرد مي آمد تو اطاق خواب مي گفت «خانومجون پاشين، حوصله تون سر ميره» مي گفتم دو تا قهوه ترك درست كن بيار فالمُ بگيريم ببينيم دنيا دست كيه. موزيك كلاسيك مي گذاشتم. اول سرش نمي شد. يواش يواش گوشش عادت كرد. بعد فهميد كه موسيقي را مي نويسند. يعني همين كه من مي گفتم اين موتزارته، اين بتهوونه، اين باخه. اول مي گفت «يعني چي؟ خب مطربا مي زنن ديگه».
باهاش درباره ي موتزارت صحبت كردم كه چطور در فقر و فلاكت مرد. يا باخ كه هيجده تا بچه داشت (كه گفت ماشالاه. حالا مي گن مسلمونا بچه زياد ميارن.) يك بار حركت چهارم سنفوني نُه بتهوون در اوج كمالش بود. گفتم «ميدوني وقتي اينو ميساخت به كلي كر بود؟» گفت «خانومجون مگه ميشه؟» بعد آنقدر عادت كرد كه يك وقت كه سنفوني هفت بتهوون را گذاشته بودم گفت «خانومجون، اين همون كره ست؟». يك روز يك نوار آورد. گفت «خانومجون پاشين اينو بزنين، پورانه، خيلي خوشتون مياد». نشان به همان نشاني كه تا سه روز از صبح تا عصر به پوران گوش داديم و كيف كرديم.
يك شب سر شب سخت زير دلم درد گرفت، انگار كه همين الان خواهم زائيد. با اينكه هنوز هشت ماهم نشده بود. گفتم «پروانه، زود باش بريم حموم سر و تن منو حسابي بشور، چون وان تو خونه آنقدر كه بايد جواب نميده». رفتيم خانه ي مادرم كه در زيرزمينش حمام ساخته بود. هم بتول هم پروانه مي گفتند شب نبايد حمام رفت، چون وقت حمام جن هاست. خنده ام گرفت.
- خانومجون، داستان قوز بالا قوزو نشنيدين؟
- نه.
- يه قوزي يه شب كله سحر، گرگ و ميش، رفت حموم ديد جماعتي جمعند و مي زنند و مي خونند. اونم شروع كرد بشكن زدن و رقصيدن. يهو ديد پاهاشون سم داره. اومد فرار كنه بردنش پيش شاپريون. گفت امشب عروسيه دخترمه. چون تو تو شادي ما شريك شدي يه چيز از من بخواه بهت بدم. قوزي گفت قوزمو درست كن. شاپريون چشمشو به هم زد، پشتش راس شد.
- خب، اينكه بد نيست. منم به شاپريون ميگم «اون كره» رو بياره دو ساعت باهاش حرف بزنم. منظورم بتهوون بود.
- به، اين فقط نصف داستان بود. قوزيه كه پشتش راس شد، يه قوزي ديگه تو محلشون خبر شد. كله سحر رفت حموم. تا چشمش به جمعيت افتاد شروع كرد به زدن و رقصيدن. بردنش پيش شاپريون. گفت من امروز پسرم مرده، ما عزاداريم. آي بياين اون يكي رم بذارين پشت اين. اين شد قوز بالا قوز. جنهام دورش مي چرخيدن و مي خوندن: «قوز بالا قوز چه خوب ميشه؛ يه قوز ديگم كه روش ميشه!»
گفتم «خب، امشبم عروسي جنهاست» و ديگر مجالش ندادم. حمام خانه ي مادرم خيلي قشنگ بود. اطاق چارگوش بزرگي بود. يك طرفش با كاشي نقش همه ي ماها را ايستاده پهلوي هم كشيده بودند. وسط، يك خزينه ي مربع بود با كاشي آبي و سرمه اي. روبرو دو اطاقك بود، يكي سونا، يكي حمام بخار. دور تا دور اطاق هم نيمكت چوبي كار گذاشته بودند. دگمه ي بخار را زديم. بعد من لخت و پروانه نيمه لخت رفتيم توي اطاقك بخار. من رفتم زير دوش، پروانه هم با كاسه از لگن آب داغ به سرش مي ريخت. نشستم روي سكو و پروانه به كيسه كشيدن. كه ناگهان... ناگهان برق رفت و ظلمات شد. يك مرتبه جيغ كشيد.
جيغ مي كشيد و مي گفت «واي خانومجون، چشماتون قرمز شده، واي يا حسين مظلوم، چشماتون قرمز شده». داشتم از ترس زهره ترك مي شدم. گفتم «آخه اينجا كه چشم چشمو نمي بينه». جيغ مي كشيد و مي گفت «يا قمر بني هاشم، خانومجون من مي بينم، چشماتون قرمز شده». از در حمام صداي بتول را شنيدم كه داد مي زد «ترانه خانم، قربونتون برم، بسملا بگين، بسملا بگين». هر سه با هم از ته دل داد زديم «بسم الله الرحمن الرحيم». و يك صداي بمي توي حمام پيچيد «الحمد لله قاصم الجبارين».
من تقريبا ضعف كرده بودم كه برق آمد. بتول گريه كنان و خنده كنان مي خواند و مي رقصيد: اين آيه را خدا گفت. جبريل بارها گفت. بعد پروانه با او همصدا شد: «صل علي محمد، صلوات بر محمد». و بعد ادامه دادند:
سيصد سلام و صلوات، بر طاق روي احمد
صل علي محمد، صلوات بر محمد
به خانه كه برمي گشتيم پروانه گفت «خانومجون سقم سيا. بخدا چشماتون قرمز شده بود. يمن نداره. بايس اسفند دود كنين».
***
(ادامه در پایین)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند

طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند

يك روز پروانه مرخصي گرفته بود. من پا به ماه بودم. صبحانه را جمع كردم ولي جارو و پارو را گذاشتم فردا پروانه بكند. دكتر آزمايش داده بود و مي رفتم آزمايشگاه. هوا سرد بود. هنوز برف پريروز روي زمين بود و سوزي كه مي وزيد مي گفت باز هم خواهد آمد. راننده مان اكبر آقا چند وقت بود ته ريش گذاشته بود. من كه هيچ وقت از دور و بر خانه ي خودم و مادرم در شمران دور نمي شدم، حس كردم كه زن ها در خيابان جور ديگري شده اند. آستين ها بلند، صورت ها كم توالت، بعضي حتي روسري به سرشان بود. زن هايي را مي گويم كه داد مي زد بي حجابند. هر چه پائين تر مي آمديم تعداد پليس و سرباز بيشتر مي شد. نزديك هاي چهارراه پهلوي كه رسيديم به كلي راه بندان بود.
اكبر آقا گفت «خانم دور مي زنم، بلكه از طرف بولوار راه باشه». گفتم «خيله خب، ولي يه دقيقه وايسا پياده شم تماشا كنم». گفت «واي خانم جان مگه ميشه، آخه ميگن شما طاغوتيين». همچي اصطلاحي تو عمرم نشنيده بودم، گفتم «گفتم چي چي ام؟» مكث كرد. بعد با خجالت گفت «آخه روسري تون نيس». روسري ابريشمي را كه عمه جان دور كعبه طواف داده بود از كيفم در آوردم و سر كردم.
جمعيت موج مي زد. دسته ي جلو داد مي زدند: «برادر ارتشي، چرا برادركشي؟» پشتشان مي گفتند «فرمانده ارتشي، تويي كه آدمكشي». نيروهاي انتظامي نگاه مي كردند. يك مرتبه يك دسته جوان دويدند جلو داد زدند:
كشتار دانشجويان
به دست شاه جلاد
بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه
پليس و نظامي با باطوم و ته تفنگ حمله كردند. محشري شد كه به عمرم نديده بودم. حتي در قيام ماه مه پاريس. تازه آنوقت من يك دختربچه بودم و حالا يك زن جوان پا به ماه. آنقدر شلوغ بود كه فقط پشتم را به ديوار دادم و دستم را جلو شكمم گرفتم. يكهو پروانه را ديدم كه دارد از زير باطوم پليس ها مي دود به اين طرف. چنان داد زدم كه شكمم درد گرفت. اكبر آقا هر طور بود خودش را به من رساند و جلوم حائل شد. گفتم «برو به پروانه برس». داد زد «پروانه، پروانه، پروانه...» دفعه ي آخر پروانه روش را به طرف ما كرد. اكبر آقا با كله زد توي جمعيت، دست مرا كشيد و هل داد تو اتومبيل. گفتم ترا به خدا به پروانه برس. رفت پروانه را بغل زد انداخت تو ماشين. صورت هردوشان خوني بود. معلوم شد باطوم شقيقه ي اكبر آقا را شكافته و خون به صورت هر دوشان ريخته. ولي خوشبختانه سطحي بود

الهه عروضي، محمدعلي همايون کاتوزيان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک قلبِ کوچولو

یک قلبِ کوچولو

نادر ابراهیمی:heart:
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر. نه؟
پدرم می‌گوید:‌قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آينه از محمود دولت آبادي

آينه از محمود دولت آبادي

مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهره ي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نمي ديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود مي گذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامه اش هم نمي افتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد مي بايد شناسنامه ي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظف اند شناسنامه ي قبلي شان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه ي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه اش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامه اش را گم کرده است. اما اين که چراتصور مي شود سيزده سال از گم شدن شناسنامه ي او مي گذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل باراني اش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامه اش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گم اش کرده است. حالا يک واقعه ي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به اداره ي سجل احوال. در اداره ي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که انگار به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي مي کنيم که شناسنامه ي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفته اي يک بار از آنجا خريد مي کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمي آمد، گفت او را نمي شناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نمي داند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشته ايد!»
بله، درست است.
بايد اول مي رفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارمي داده لباسشويي و قبض مي گرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظه ي خوبي داشت و مشتري هايش را - اگر نه به نام اما به چهره مي شناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»
خواهش مي شود؛ واقعا" که.
«دست کم قبض، يکي از قبض هاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»
بله، قبض.
آنجا، روي ورقه ي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مي نويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي مي توان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا مي خريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نمي کنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه اي که از يک دفترچه ي چهل برگ کنده بود.
پشت شيشه ي پنجره ي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامه ي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...
«چرا... چرا ممکن نيست؟»
با پيرمردي که سيگار ارزان مي کشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشه ي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامه اش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل مي شدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بيني اش به خطوط پرونده ها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار مي شد.
حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسه ي مقابل که با حرف ب شروع مي شد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»
بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت مي خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر مي کنم اسم خود را به ياد نمي آورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيده ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامه اي دست و پاکرد؟»
بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" مي شود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را مي فهمم. گاهي دچارش شده ام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامه اي داشته باشيد راه هايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راه هايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر مي دارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را مي شناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»
اداره هم داشت تعطيل مي شد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچه اي که به خيابان اصلي مي رسيد و آنجا مي شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچ هايش را مي شناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را مي شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پرده ي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامه ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامه اي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق مي افتد که آدم هايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم مي کنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخ هايش فرق مي کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را مي کنيم. بعضي ها چشم شان رامي بندند و شانسي انتخاب مي کنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقه اي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغل تان چي باشد؟ چه جور چهره اي، سيمايي مي خواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب مي کنيد يا من براي تان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامه ي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارنده ي مستغلات... يا يک بدست آورنده ي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامه ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نمي کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامه ي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسم تان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامه اي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را مي پسنديد؟»
مردي که شناسنامه اش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامه اي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزان تر است.»
ممنون؛ ممنون!
بيرون که آمدند پيرمرد دکان دار سرفه اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفه هايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند مي گفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه مي رفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال مي گذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندان هايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزه ي کفش هايش، همچنين حس کرد به تدريج تکه اي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخن ها و... دارند فرو مي ريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر براي آخرين بار در آينه به خودش نگاه کند!
 

Darya-eng

عضو جدید
دخترک هميشه ميگفت: من براي نجابت وفا و زيباييت عاشق تو شدم. پسرک
براي روز تولدش سه حيوان خانگي به او هديه داد... اسب سگ و يک پرنده
زيبا! تا دخترک خواست دليل اينکار را بپرسد... پسرک رفته بود.
براي هميشه...
 

Excalibur

عضو جدید
اولین داستان کوتاه من

اولین داستان کوتاه من

روشنايي

هميشه بين آدمها مي‌گشتم، نگاه مي‌كردم تا ببينم آيا كسي هست كه بتواند مرا تحمل كند؟ آيا كسي هست كه دركم كند؟ كمكم كند و دوستم داشته باشد؟ هر روز صفحه‌اي از دفتر روزگار ورق مي‌خورد و من باز هم مي‌گشتم؛ مي‌گشتم؛ اما به دنبال كه؟ در خيال خودم پريي ساخته بودم، رويايي دست نيافتني و مليح اما آيا اين خود فريبي نبود؟!...در گوشه‌هاي زندگي، در كنج خلوت خيال، با رويايي محال؛ وارد شدم، وارد دانشگاه! باز هم مي‌گشتم اما نه مثل بقيه! در خفا، در تنهايي، در سياهي‌ها به دنبال سپيدي مي‌گشتم. هر روز نسيم سرد و خاكستري يأس بر برگهاي پا خورده‌ي وجود تنهايم مي‌خورد و تكه تكه‌هاي اميدم را باخود مي‌برد و وجودم را خالي‌تر مي‌كرد، اما باز در ذهنم مي‌پروراندمش. به دنياي خودم سفر مي‌كردم تا شايد بيابمش اما در آنجا هم فقط سايه‌اي از او مي‌يافتم، سايه‌اي زيبا و دست نيافتني كه به آن آرام گرفته بودم.

دور تا دورم را گشتم،باز هم مثل كودكي نگاه كردم...يادم مي‌آيد چقدر كنجكاو بودم...آخ كه چقدر توان داشتم...توان نگاه كردن و نگاه كردن؛ تا به جواب رسيدن.يادم هست روزي آنقدر به جاروبرقي نگاه كردم تا فهميدم چرا به خاطر نشستن و ماشين سواي كردن با آن مادر دعوايم كرد!آري جارو زير بار نگاه سنگين و كنجكاوم خود را باخت و لب بازگشود كه ماشين نيست!اسباب بازي نيست!قوي نيست تا من روي آن بنشينم و راننده شوم.حال من با همان نگاه با همان چشمان مي‌نگرم اما خسته، خسته از بي‌جوابي!خسته‌ي خسته. به دنيا، به اطرافم نگاه مي‌كردم به آدما نگاه مي‌كردم!اما چه مي‌بينم؟! ديگر نگاهم هيچ قدرتي ندارد، نفوذي ندارد، كيست كه جوابم را باز گويد؟ كجاست آن كسي كه در رؤياها بايد به دنبالش بگردم؟ آه خدا آخر چرا؟ تا به كي بايد بدوم؟ تا به كي‌ بي‌حاصل بنگرم؟ چرا كسي به من، به موجهاي سياه درون سرم، به توده‌ي خاكستريي كه تمام وجودم را تحت فرمان گرفته، نمي‌نگرد؟! چشمانم را مي‌بندم آخر ديگر وقت خواب است فردا بايد به دانشگاه بروم.مثل هميشه!!!بازهم تكرار.

نمي‌دانم چقدر گذشته اما گويي اولين بار است كه تكرار از زندگيم رخت بسته. مي‌نگرم، به اطرافم، به ديوارهاي و تخت خواب سپيدم، به دستگاه پر از دكمه و سيم كنار تختم، به سوزني كه در دستم فروشده و چسبي كه روي آن زده شده. بله اينجا بيمارستان است. من و تخت بيمارستان مدتي ست كه با هم اجين شده‌ايم، زياد نيست اما دوستان خوبي شده‌ايم، شايد بيش از چند ساعت نباشد! نگاهم را بازتر مي‌كنم، چرا در اتاق تنهايم؟ چرا هيچ كس نيست. باز هم مي‌نگرم!مدتهاست كه چشمانم به هر سو نظر مي‌كند تنهايي را مي‌بيند. چرا ديوارها اينگونه‌اند؟ اه چشمانم سياهي مي‌رود ولي باز هم دقيق مي‌شوم، فهميدم! روي تختي خوابيده‌ام كه از همه جهت توسط پلاستيك قطوري محاصره شده، چقدر شبيه پشه‌بندي‌ست كه با مادر و پدر تابستانها درونش مي‌خوابيديم. حيف چه زود گذشت، آن روزها تنها نبودم يا لااقل عقلم به اين حرفها قد نمي‌داد. باز عقاب زمان مرا از سفر خوش گذشته‌هاي دور دست در چنگال كشيد و به زور به تنهايي حاضر آورد. به خودم مي‌آيم. چرا اينجايم نمي‌دانم. پلكها را روي هم مي‌گذارم، نمي دانم چقدر گذشته اما گويا باران مي‌آيد بايد زود زير يك سقف غير از سقف هميشه نيلي كه امروز چهره در هم كشيده بروم. از خواب پريدم انگار مدت زيادي گذشته اما اينبار تنها نيستم. مادر را مي‌بينم كه بالاي سرم نشسته، اشك چشمان اوست كه مثل باران دارد بر زمين صورت من مي‌بارد. چقدر شكسته شده، آخرين باري كه ديده بودمش انقدر صورتش رنجور و پر چين نبود! به راستي آخرين بار كي بود؟؟ صداي دسته‌ي درب نظرم را جلب كرد. چشمانم تيز بين تر از هميشه شده و گوشهايم شنواتر! نگاه مي‌كنم پدرم است اما در كنار مردي غريبه با لباسي بلند و سپيد رنگ.دكتر!

چقدر پدرم لابه مي‌كند. تنها اين جملات را شنيدم: « غدد سرطاني تمام بدن فرهاد را گرفته،خيلي دير شده از ما كمكي بر نمياد، از نظر پزشكي همين الانم كه زنده‌ست خيلي عجيبه اما بايد بگم واسه خدا هيچ كاري نداره. توكلتون به خدا باشه، يادتون باشه بچه‌ها امانت خدان اگه صلاح بدونه اين امانتو بازم پيشتن مي‌ذاره و اگرم نه مي‌برتش پيش خودش. شفا دست خداست برادر، يه كم به خودتون مسلط باشين، حداقل به فكر خانومتون باشين!»

حلا مي‌فهمم كه چرا چشمان مادرم باراني ست!!! بغض گلويم را مي‌گيرد، به مادرم نگاه مي‌كنم، دقيق مي‌شوم. درونم دارد آتش مي‌گيرد، گويي آتشفشاني در درونم فوران كرده، نمي‌گذارد ببينم ولي باز هم دقيق مي‌شوم. نگاه معصوم، نگاه بي آلايش، دستان گرم و مهربان و پر محبتش، چهره‌ي نازنينش دارد چيزي را به يادم مي‌آورد.آري آري...پري! پري خيالم! ملكه‌ي روياهايم، او كه مرا مي‌فهمد، او كه مرا دوست دارد و به من عشق مي‌ورزد، او كه...! مادر اين عشق حقيقي اين درياي محبت بي‌همتا. اما چه دير دست نوازش بر سرم مي‌كشد، حال كه دارم با خاك دست و پنجه نرم مي‌كنم، كنون كه مسافرم. نمي‌گذارم بغضم بتركد، لبخند مي‌زنم تا شايد ابر چشمان مادر دست از باريدن بشويد. در درون خود مي‌گردم؛ لذت يافتن آن پري حسرت يك عمر دوريش را در درونم مي‌سوزاند. آري گاهي انسان عمر خود را مي‌گذارد تا به آنچه مي‌خواهد برسد اما دنيا ظرفيت دركش را ندارد. روزگار حسود چشم ديدنش را ندارد حس مي‌كنم پيروزم، پيروز پيروزو آخرين نگاه... و آخرين لبخند... و روشنايي...!


امیدوارم خوشتون اومده باشه میدونم که ضعیفه اما اولین کارم بود!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر سر يك سفره از عباس بهروزيان

بر سر يك سفره از عباس بهروزيان

غافلگير شده بود. نه دستش به سفره ميرفت و نه ميتوانست در برابر حرف پيشوا كه او را به خوردن دعوت ميكرد، مقاومت كند. هنوز مچ پايش از لگدي كه خورده بود، درد ميكرد. قبل از آمدن به منزل پيشواي هشتم، وقتي داشت از چاه آب ميكشيد، اسحاق لگدي به پايش كوبيده بود و گفته بود: زود باش، كارت را تمام كن ديگر، سر موقع نميرسيم.
او سطل را بالا كشيده و دنبال اسحاق راه افتاده بود. هميشه بايد يك گام عقبتر حركت ميكرد. سايهي تاريكي بود كه از پس مردي سفيد ميرفت. هيچ وقت اعتراضي در كار نبود. چه زماني كه بارهاي سنگين را حمل ميكرد، چه موقعي كه زير آفتاب عرق ميريخت و چه آن موقع كه تازيانه ميخورد. رنج يك غلام چه اهميتي داشت؟!
حالا پاي سفره زير چشمي به چهرهي اسحاق نگاه ميكرد. سعي ميكرد با ديدن قيافه او، فكرش را حدس بزند. اما نميتوانست چيزي بفهمد و همين درونش را بر ميآشفت.
اسحاق بارها بين بقيه گفته بود كه از دوستداران پيشواي هشتم است و امشب با عدهاي ديگر به خدمت پيشوا آمده بود. وقت شام، غلامان و خدمتگزاران پيشوا بر سر همان سفرهاي كه انداخته بودند، نشستند. قبل از آن، پيشوا همه را دعوت كرده بود كه بنشينند، ولي او در آستانه در ايستاده بود و دستهاي كار كردهاش را در بغل گرفته بود. پيشوا به او اشاره كرده و گفته بود: چرا نمينشيني؟ همه منتظر تو هستيم.
غلام خواسته بود حرفي بزند، اما اسحاق به او اشاره كرده بود كه در سكوت بنشيند. غافلگير شده بود. او فقط ميخواست بگويد يك غلام كه اجازه ندارد وقت غذا پا به اتاق بگذارد! خواسته بود بگويد يك غلام كه تا پايان خوردن غذاي اربابش، نميتواند دست به چيزي بزند. اما فقط نشسته بود.
از همان فاصلهاي كه با پيشوا داشت چيزهايي شنيد. انگار مردي در گوش پيشوا به پچپچه چيزي گفت.
او نميخواست گوش بسپارد، اما حرفهاي آن مرد را پاره پاره ميشنيد و در ذهنش كامل ميكرد.
ـ بهتر نيست دستور ... براي ... سفره جداگانهاي ... تا با هم غذا بخورند.
پيشوا جواب داد: نه! اين حرف را رها كن، خداي ما يكي، مادر ما يكي و پدر ما يكي است و پاداش هر فردي نسبت به اعمال او ميباشد.
پيشوا اين را با صداي بلند گفت و در يك لحظه همه خدمتگزاران و غلامان چشم در چشم صاحبانشان دوختند. اما او فقط توانست ثانيهاي گذرا در چشم اسحاق خيره بماند و سريع سرش را پايين انداخت.
خوشحال بود؟ نه، اصلاً.
مگر سرنوشتش چقدر ميتوانست تغيير كند. سعي كرد به اين موضوع فكر نكند. با دست لرزان شروع به خوردن كرد. قطره اشكي در گوشه چشمش ميدرخشيد.
با خود انديشيد «اگر همه قلب بزرگ او را داشتند، آن وقت شايد...»
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهربانی همیشه ارزشمندتر است ...
بانوی خردمندی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی یافت. روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود.
بانوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید و از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بی درنگ سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روی کرده بود خوشحال بود. او میدانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر میتواند راحت زندگی کند ولی چند روز بعد مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر بانوی خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامی که او را یافت سنگ را پس داد و گفت :(( خیلی فکر کردم . میدوانم این سنگ چقدر با ارزش است اما آن را به تو پس میدهم با این امید که چیزی ارزشمندتر از آن به من بدهی. اگر میتوانی آن محبتی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی!))
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماهي وجفتش از ابراهيم گلستان

ماهي وجفتش از ابراهيم گلستان

مرد به ماهي ها نگاه مي كرد. ماهي ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره اش دور مي شد و دوريش در نيمه تاريكي مي رفت. ديواره ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي هاي جور به جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي كرد. نور ديده نمي شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي كرد. ماهي ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي رفت، آب بودن فضايشان حس نمي شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره هايشان. مرد درته دور روبرو، دوماهي را ديد كه با هم بودند.
دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره ها را ديده بود كه مي گشتند، مي رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي ريزند و سبزه هاي نوروزي روي كوزه ها با هم نرستند و چشمك ستاره ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.
دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟
مرد آهنگي نمي شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟
دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟
يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود، آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهي ها را به كودك نشان مي داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي ها را به كودك نشان مي داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»
اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»
دو ماهي اكنون سينه به سينه ي هم داشتند و پرك هايشان نرم و مواج و با هم مي جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.
دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»
كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره ي شيشه اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»
كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»
مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
داستان این عکس تکان دهنده چیست؟!

داستان این عکس تکان دهنده چیست؟!

داستان این عکس تکان دهنده چیست؟!


شاید شما با این عکس آشنا باشید . این عکس در ۱۹ آگوست سال ۱۹۹۹ توسط مایكل كلنسى عکاس مجله یو.اس تودی گرفته شده است .
جنینی که در این عکس دست جراح را در دست خود گرفته جنینی است که دچار بیماری مادرزادی اسپاینا بیفیدا ( spina bifida ) (بیرون زدگی نخاع به علت بسته‌نشدن کانال نخاعی ) بوده است . در صورتی که حاملگی و رشد جنین به همین شکل ادامه می یافت در ماه های آتی احتمال مرگ و یا فلج جنین بسیار بالا بود و برای اولین بار در تاریخ پزشکی قرار شد این جنین در هفته ۲۱ بارداری در داخل رحم مادر توسط جراح تحت عمل قرار گیرد .
نام این کودک ساموئل ( Samuel Armas ) و نام جراح دکتر جوزف برونر ( Dr. Joseph Bruner) است . این عمل در یک مرکز پزشکی دانشگاهی ( Nashville’s Vanderbuilt University Medical Center ) انجام شد.



این عکس بارها در اینترنت انتشار یافت بدون آنکه داستان واقعی آن در جایی ذکر گردد و هر چه انتشار یافت بیشتر به افسانه و تخیلات گویندگان آن ارتباط داشت .
بعد از عمل ، این جنین ( ساموئل فعلی ) دست خود را از داخل رحم خارج کرد و انگشت جراح را در دست گرفت و با قدرت فشرد به شکلی که دکتر برونر در تن خود ارتعاش و مورموری را احساس کرد . در این لحظه عکاس یو.اس.تودی که برای ثبت تاریخ اولین جراحی داخل رحم در محل حاضر بود تصویری را شکار کرد که افکار عمومی جهان را تحت تاثیر قرار داد.
عکاس می گوید من در کناری ایستاده بودم و به رحم مادر نگاه می کردم ناگهان لرزش رحم را دیدم و خواستم از آن عکس بگیرم که ناگهان یک دست از داخل آن خارج شد و دست جراح را فشرد . من عکس خود را گرفته بودم و این داستان آنقدر سریع بود که پرستار پشت سر من فریاد کشید وآی چه اتفاقی افتاده است .
این عکس به سرعت در فاکس نیوز و سراسر جهان ارتباطات انتشار یافت .
هیچکس ، هرگز نخواهد فهمید که این یک اتفاق بود و یا یک تشکر واقعی .


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتش به اختيار از حجت ايرواني

آتش به اختيار از حجت ايرواني

هنوز هم دود بود که به هوا مي رفت و گرد و غبار بود که همه جا را پوشانده بود . اما ديگر نه بوي سوختگي مي آمد ، نه صداي شني تانک ها ، نه انفجار خمپاره ها و توپ و نه جيغ هاي کشيده يا فحش هاي آب نکشيده يا فريادهاي نيمه کاره ي خفه در گلو يا ....
از آن بالا ، صحنه ي ده ها کيلومتري نبرد ، کوچک و ابلهانه يا بچه گانه به نظر مي رسيد . انگار نمي توانست جدي باشد . چيزي نبود که بتوان تصورش کرد يا عظمت يا نعمت يا نکبتش را دريافت .
با خود گفت : « به راستي آن جا بودم ؟! »
و گويي باور نداشت که توانسته باشد خودش را تا آن جا بکشاند ؛ از دشتي وسيع تا تپه ماهورهايي هم شکل که انگار تا بي نهايت ادامه يافته بودند و اميد يافتن هيچ چيزي در آنها وجود نداشت .
فکر کرد : بيهوده است ! آن جا اقلا آدم نمي فهميد که به سرش چه مي آيد يا آمده . فرصتي براي فکر کردن نبود . اين حس احمقانه ي غريزي مي گفت جانت را در ببر و سعي مي کردي همين کار را بکني بي آن که بداني نه مي شود ، نه فايده اي دارد .
از سر عادت براي چندمين بار دست برد به قمقمه ي خالي . همه از تشنگي نمي افتادند . بعضي ها را خون ريزي از پاي مي انداخت . و شايد آبي در قمقمه شان باقي مي ماند . چيزي گرم و بوي پلاستيک گرفته اما با اين حال ، لغزان و زلال و رويايي که لابد اگر در قمقمه ات را با آن يا از آن پر مي کردي ، مي توانستي ببيني که چه طور مثل الماس مي درخشد و نور خورشيد را .... فکر کرد : آخرين نفر کجا افتاد ؟ يعني نمي شود بر گردم بالا سرش ؟
نه يادش مي آمد و نه توان و حوصله اش را داشت .
راه افتاد و ديگر نگاه نمي کرد که به کجا مي رود . به نظر نمي رسيد تپه ماهورها تمامي داشته باشند يا برسند به آن کوه بلند که از اول صبح همان جا بود که بود و هيچ معلوم نبود که آن هم آب داشته باشد .
جلوتر ، سياهي وارفته اي افتاده بود روي زمين . اول فکر کرد لاشه ي حيواني است ، بعد ، نزديک تر که شد ، ديد سرباز است و باز نزديک تر شد ديد زنده است و باز نزديک تر که شد ، ديد همچون خودش لب هاي داغمه بسته و صورت گداخته و لباس هاي سفيدک زده از شدت عرق دارد و باز که نزديک تر که شد ، ديد آشناست . خود سرگروهبان بود . خنده اش گرفت . چه شانسي ! او ديگر در اين جا چه مي کرد .
« به به ! سرگروهبان عزيز ! چه طوري از محاصره در آمدي ؟ اصلا افتادي تو محاصره ؟ »
گروهبان آخرين رمقش را به کار گرفت . از جا برخاست و با رويي گشاده آمد به استقبال .
« چه قدر از ديدنت خوشحالم پس تو هم زنده اي ؟ »
نتوانست لبخند زورکي اش را ادامه بدهد . چشم سرباز به دست و فانسقه اش دوخته شده بود .
« اسلحه ت کو سرگروهبان ؟ خودت را سبک کردي ؟ »
گروهبان گفت : « نه من .... »
نگذاشت حرف فرمانده تمام بشود . گفت :
« بله ، مي دانم با دست خالي مي جنگيدي . »
و تو چشم هاي گروهبان خنديد . زل زده بودند به همديگر . گروهبان گفت :
« مي توانيم به هم کمک کنيم . »
سرباز نشست روي سنگي . آسوده خاطر گفت : « من هم تو همين فکرم . »
و رو برگرداند و در آن دورها _ بر دشت هموار _ صحنه ي دود آلود جنگ را نگاه کرد .
« عجيب است . هنوز هم دارد مي آيد . به گمانم تکليف جنگ يکسره شد . »
پاکت سيگارش را از جيبش درآورد . گرفت طرف گروهبان .
« بهتر است اول سيگاري دود کنيم . بيا سرگروهبان ! سومر است . به مزاجت که مي سازد ؟ »
دوتايي سيگاري آتش زدند و بي هيچ عجله اي ، شروع کردند به بلعيدن دود . سرباز ، کلاشش را گذاشت روي زانوهاش . دو سه متري با همديگر فاصله داشتند. گروهبان يک بري افتاده بود . آدم تيزي نبود . پرسيد : « قبضه را چه کار کرديد ؟ »
سرباز پکي به سيگارش زد . لب هايش را غنچه کرد . سرش را رو به آسمان گرفت . دود را حلقه حلقه بيرون داد . عجله اي براي جواب دادن نداشت . گفت : « ولش کرديم به امان خدا . »
و براق شد تو صورت گروهبان . گروهبان چيزي به روي خودش نياورد . از الدروم بلدورم افتاده بود . سرباز ادامه داد : « اين شرقي ها به تف شيطان هم نمي ارزند . خمپاره انداز فقط تامپلا . هنوز صد تا هم نزده بوديم که گلوله گير کرد . چند بار گيره انداختيم اما درنيامد . چند بار لگد زديم به قنداق و ضامن . انگار نه انگار ! تا اين که يکي پيدا شد و مثل آن چيزه که سرش را فرو مي کنند تو خمره ، گردن کشيد تا مطمئن بشود گلوله درنرفته. آخه بس که سر و صدا و انفجار بود يا چند قبضه با هم شليک مي کردند يا از مقابل .... خودت که بهتر مي داني سرگروهبان . خلاصه همان موقع گلوله در رفت .ما تا آخرش هم نفهميديم سر رفيق مان پودر شد يا اين که خمپاره کندش و برد طرف دشمن .
گروهبان پرسيد : « سر کي بود ؟ »
سرباز گفت: « مگه فرقي هم مي کند برايت ؟ توکه همان اول بسم الله فلنگ را بستي . »
گروهبان گفت : « من رفتم وردست ديده بان ؟ »
سرباز دود را فوت کرد طرف گروهبان . گفت : « عجيب است که هيچ تماسي نگرفتي ؟ تا وقتي آتش به اختيار نداده بودند ، بي سيم دست خودم بود . »
گروهبان گفت : « گفتم رفتم ولي نگفتم که رسيدم . بين راه بودم که خط شکست و همه چيز به هم ريخت . »
سرباز سر تکان داد .
« جالب است . »
و از سر عادت ، ***** سيگارش را زير پايش له کرد . گروهبان هم سيگارش را تمام کرده بود.
« امروز چندم است سرگروهبان ؟ »
« بيست و يکم ! »
سرباز سرش را انداخته بود پايين . خشاب اسلحه اش را در مي آورد . کلاش را گذاشته بود رو زانوهاش .
فشنگ ها را يکي يکي از خشاب در آورد و شروع کرد به شمردن شان . در همان حال نگاهي به گروهبان انداخت که چشم دوخته بود به دست هاي او ، گفت : « خيالات به سرت نزند سرگروهان . يادت باشد که يک تير تو جان لوله ست . » فشنگ ها را دوباره در خشاب گذاشت . خشاب را جا زد .
« آن درس ها هنوز هم ورد زبانت هست سرگروهبان ؟ بايد از استعداد زمين يا هر چيزي نهايت استفاده را .... »
پوزخندي زد و حرفش را پي نگرفت . گروهبان چشم دوخته بود به کلاش . رگ زير چشم چپش مي پريد .
« چرا چيزي نمي گويي سرگروهبان ؟ »
« چه بگويم ؟ »
« هر چي دوست داري . »
سرباز با صداي بلند خنديد .
« شوخي مي کني سرگروهبان ؟ کدام راه ؟ راهي وجود ندارد . از اولش هم معلوم بود . همه سرگردانند . »
سيگار ديگري روشن کرد .
« چه نقشه هايي براي اين لحظه کشيده بودم . هزار بار و هزار جور . ولي حالا که وقتش رسيده ، نه کينه اي دارم نه خشمي نه خواهشي . هيچ هيچ .حتي از ديدنت تعجب هم نکردم . »
گروهبان هنوز از فکر راه بيرون نيامده بود .
« اين قدر سخت نگير ! شايد بتوانيم راهي پيدا کنيم . »
سرباز دوباره شروع کرده بود به حلقه کردن دود . اين بار هوايي نمي فرستاد . در آن پايين ، آن دورها ، دشت پر غبار جنگ به فيلمي صامت شبيه بود . ديگر حتي صداي توپ هاي دور برد هم شنيده نمي شد . گروهبان حالا لوله ي کلاشينکف را نگاه مي کرد و بدش نمي آمد که نقش پدر بزرگ ها را بازي کند .
« آدم نبايد کاري کند که در آينده پشيمان بشود . »
« آينده ؟! چرا از چيزي حرف مي زني که وجود ندارد ؟ »
گروهبان ديگر نمي دانست چه بگويد . پس از مدتي سر بالا آورد . چشم دوخت به چشم هاي سرباز . گفت : « مي توانم يه خواهشي .... »
و نتوانست حرفش را ادامه بدهد . سرباز کمکش کرد.
« بخشش ؟ »
گروهبان ساکت بود . سرباز ادامه داد : « مي داني که امکانش نيست . »
گروهبان آخرين تير را در تاريکي رها کرد . ذليل شده بود .
« چرا ؟ »
سرباز گفت : « فکر مي کني با کي طرفي ؟ با اولياء الله ؟ من آدم بزرگي نيستم . آن وقت ها هم که دل داشتم ، دلم اندازه ي يک گنجشک بود . حالا ديگه هيچي ندارم . فقط يادم مانده آخرين دستور مغزم قبل از اين که از کار بيفتد ، اين بوده ؛ انتقام بگير ! به بدترين شکل ممکن . گذشت مال وقتي است که چيزي برايت مانده . من ديگه حتي حسرت اين را نمي خوردم که چرا بايد تسويه حساب نکرده بميرم تا اين که تو سر راهم سبز شدي . مي داني سرگروهبان ! يه وقتي فکر مي کردم زندگي چيزي است ظالمانه چون آخرش به مرگ ختم مي شو د . ولي حالا فکر مي کنم ظالمانه تر بود اگر که به مرگ ختم نمي شد . ديگه سيگار نمي کشي سرگروهبان ؟ »
گروهبان رو برگرداند . قاطع و سريع گفت : « نه ! »
سرباز گفت : « پس شروع مي کنيم . »
و اولين تير را شليک کرد . گروهبان به سختي سرجايش تکان مي خورد. دست برد به زخم پايش اما گويي در وسط راه پشيمان شد و دستش را عقب کشيد .
سرباز عجله اي نداشت . با آتش سيگار قبلي ، سيگار ديگري روشن کرد . از آن پايين ، بالاتر از گرد و غبار ، حلقه هاي سفيد و سرگردان دود در هوا ديده مي شدند . آيا « زماني » زده بودند يا اين که شيميايي ... با خود گفت : « احمق ! شيميايي که بالا نمي رود . سنگين است . »
و دوباره رو برگرداند طرف گروهبان و تيره ها را يکي يکي و با فاصله شليک کرد . گروهبان ديگر تکان نمي خورد . سرباز گلن گلدن را کمي عقب کشيد تا از بودن آخرين گلوله در جان لوله مطمئن شود .
بعد ، باز دست برد به پاکت سيگارش . خالي بود . گفت : « حيف تمام شد . »
و لوله اسلحه را گذاشت زير چانه اش .
 

mohsen_1dey64

عضو جدید

گنجشک با خدا قهر بود

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت :
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.


خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.


خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
از شيطنت هاي يک فيزيکدان معروف

از شيطنت هاي يک فيزيکدان معروف

«رابرت دبليو وود» که فيزيکدان مشهوري است هرگز هيچ فرصتي را براي سربه سر گذاشتن ديگران از دست نمي داد. او زماني که در پاريس اقامت داشت متوجه شد که همسايه طبقه پايين که يک خانم بود در بالکن خود لاک پشتي دارد. اوبلافاصله بيرون رفت و چند لاک پشت در اندازه هاي متفاوت تهيه نمود. به محض اينکه آن خانم از آپارتمانش بيرون مي رفت، او جاي لاک پشت ديگر اما اندکي بزرگتر عوض مي کرد. «وود» چند روز پي در پي لاک پشت ها را بدين ترتيب عوض کرد تا بالاخره خانم همسايه به در منزل او آمد و درباره روز به روز بزرگ شدن لاک پشت با او صحبت و اظهار شگفتي کرد. «وود» لبخندي زد و گفت:«عجب چيز جالبي، بهتر است که به مطبوعات گزارش دهي!» و چنين شد که چندين خبرنگار براي تهيه گزارش آمدند و کلي بر سر اين لاک پشت سر و صدا راه انداختند و اين سؤال برايشان مطرح بود که اين لاک پشت تا چه اندازه اي بزرگ خواهد شد که البته پاسخ اين سؤال را فقط «وود» مي دانست. پس از آن او جابه جاي لاک پشت را در جهت عکس انجام داد و پس از مدتي لاک پشت کوچک و کوچک شد و به اندازه اوليه خود در آمد. جالب اينجاست که آن موقع هيچ کس متوجه شيطنت هاي او نشد!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
حاضر جوابی حافظ شیرازی

حاضر جوابی حافظ شیرازی

حاضر جوابی حافظ شیرازی :

امیر تیمور گوگانی وقتی حاکم شیراز بود بر اهالی آن مالیاتی مقرر داشت که بپردازند . روزی حافظ به نزد امیر رفت واظهار نداری کرد .امیر گفت کسی که مدعی است :
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندیش بخشم سمرقند وبخارا را
این بخشندگی با آن اظهار ندامت نمی خواند . حافظ پاسخ داد :از همین بذل وبخشش های بیجاست که چنین مفلسم .امیر را خوش آمد و او را از مالیات معاف کرد .
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
فتحلی شاه و زنان شاعرش

فتحلی شاه و زنان شاعرش

فتحلی شاه روزی میان دو بانو نشسته بود به نامهای جهان و حیات
شاعری این چنین گفت :
نشسته ام به میان دو دلبرو دو دلم
که را به مهر ببندم در این میان خجلم
جهان گفت : تو پادشاه جهانی جهان تو را باید
حیات گفت :اگر حیات نباشد جهان چه کار آید
در این میان زنی به نام بقا این شعر را خواند :
حیات و جهان هر دوشان بی وفاست بقا را طلب کن که آخر بقاست .
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
خواجه همام و کنیز زیبا روی

خواجه همام و کنیز زیبا روی

خواجه همام الدین تبریزی از غزل سرایان ولطیفه گویان قرن هشتم آذربایجان است گویند شبی در دربار یکی از سلاطین حضور داشت کنیزی زیبا که نامش خورشید بود. خواست سر شمع را اصلاح کند تا روشنی بهتر دهد که ناگاه آتش شمع دستش را سوزاند .همام فی البداهه خواند:
با روی تو شمع بر فروزد عجب است
با چشم تو دیده بر فروزد عجب است
دیدم که زشمع سوخت دستت ناگاه
خورشید که از شمع بسوزد عجب است
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
شوخی با جامی و عاقبتش

شوخی با جامی و عاقبتش

روزی جامی شاعر بزرگ در مجلسی شعری می خواند تا به این بیت رسید که:
بس که در جان فکار و چشم بیدارم توئی
هر که پیدا می شود از دور پندارم توئی
یکی از حاظران گفت بلکه خری پیدا شد جامی پاسخ داد : باز پندارم توئی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# فرهاد فيروزي # اتاق من

# فرهاد فيروزي # اتاق من

سر کوچه از تاکسي پياده شدم . اول سايه اش را ديدم که دراز افتاده بود وسط کوچه و مي آمد تا جوي پهني که پيش پايم بود. پاي تلفن گفته بود: "راحت پيدام مي کني ، همه جا امشب مهتابه !"
از جو پريدم و رفتم توي کوچه . سايه ش سُر خورد و کشيد سمت ديوار. چند قدمي رفت ، دنبالش رفتم . سراپا سياه تنش بود، صورتش را نمي ديدم . پنجره اي جايي روشن شد. تند کرد، خودم را رساندم پشت سرش .
"تو بودي بهم زنگ زدي ؟"
"هيس !"
دستم را گرفت و کشيد توي دالان تنگي که جايي ته کوچه بود. دو طرف ، ديوار راست مي رفت تا بالا.
"هي ، هي ! چه خبره ؟"
"بيا!"
قد و بالاش بلند بود، بي صدا انگار مي دويد. فرز پيچيد طرف درگاهي ساختماني . آجرهاي ديوار را يک آن توي تاريکي دالان ديدم . از درگاه که رد شديم چشم هام هيچ جا را نمي ديد. دستش فقط گرم بود، دور دستم .
پاي تلفن گفته بودم : "زندگي برام بي معني يه ، حوصلهء هيچ کاري رو ندارم ."
نمي شناختمش ، بار اول بود زنگ مي زد. سلام را جوري گفته بود که نمي شد گوشي را گذاشت . فرق داشت ، با خيلي ها فرق داشت . گفت : "دلم مي خواد ببينمت ."
"باشه يه وقت ديگه ."
"همين امشب !"
"بي خيال شو، حالش نيست !"
"مي خواي بگي هيچ آرزويي تو دنيا نداري ؟"
"حالا که چي !"
"بهم بگو!"
"هميشه دلم مي خواسته يه اتاق از خودم داشته باشم ."
از پله ها مي بردم بالا. پله بود، خُردخُرد بالا مي رفتيم ، پام مرتب مي خورد به سفتي پلهء بالايي ، بلندتر از پله هاي معمولي بود. توي هوا هم دود بود انگار، غليظ مي شد، مي چسبيد به پوست صورتم ، گردنم . زير پام چند بار خالي شد، پله پايين تر بود. توي هوا دست کشيدم تا نرده اي ، ديوار را بگيرم ، نبود.
دستم را مي کشيد و دنبالش مي رفتم ، ساق پام خورد به لبهء پله ، بلندتر بود. هم اندازه نبودند پله ها. يک آن جايي بالا سرمان روشن شد و رفت . لکهء سفيدش پشت پلکم ماند، چيزي نديده بودم . تندتر کرده بود و جلوجلو مي رفت .
هيچ جا نچرخيديم ، نيم دور هم نزديم ، پله ها يک سر مي رفت بالا. بالا سرمان دوباره جايي روشن نشد، نفسم بالا نمي آمد، غليظ چسبيده بود ته سينه ام ، منتظر پاگرد بودم . تلوتلو خوردم ، دو پله يکي مي رفت بالا، زانوم خورد به جايي ، سرم هم خورد. دستم توي دستش سِر شده بود، زق زق مي کرد، داشت مي ترکيد، داغ بود، دست خودم نبود، چسبيده بود به تنم . خِرکش پشت سرش مي رفتم .
نفسم مي آمد و مي آمد و نمي رفت که ايستاد، يکهو ايستاد. تمام تن خوردم به تنش ، نرم و گوشتي و گرم بود، خيلي داغ ، چيزي تنش نبود انگار، بوي آشنايي داشت . روي خيسي تنش ، سينه اش ، سُر خوردم و ولو شدم پايين ، لُختي پاش کنار لب هام بود، ليموي ترش ، تمام تنش بوي ليمو مي داد. دست کشيدم روي زمين ، روي پله ها نبوديم ، رسيده بوديم جايي . قلبم مي کوبيد، گرمي پاش از کنار صورتم رفت ، بازوم افتاد روي تنم ، آرنج به پايين ِ دستم نبود، بازوم مي پريد، مي خواستم فقط بخوابم . درِ گوشم انگار گفت : "اينم اتاق!"
آفتاب پهن بود وسط اتاق. پنجره را که باز کردم ، جرجرش هنوز توي اتاق نپيچيده بود که تاق صاف دراز شد کف ِ اتاق و من تا به خودم بحنبم زير تاق صاف دراز شدم و داشت دوباره خوابم مي برد که يادم افتاد پنجره را تازه باز کرده ام . حالا که من و تاق دراز شده بوديم کف ِ اتاق، پنجره را اگر نمي بستم خيلي سرد مي شد.
تاق را که پهن شده بود روي تنم لوله کردم و پا شدم و سر و ته ش را گرفتم و تاش کردم و گذاشتم کنار ديوار. خم شدم و چروک تاخوردگي ها را با کف دست صاف کردم و سرم را که بالا آوردم چيزي توي تنم افتاد پايين و ديوار روبرو و دوتا کناري تا خورد و مچاله شد و همين طور مي آمد پايين تا رسيد به آخرش ، پايين ِ پايين .
"زود بگو، فکر نکن ، دوست داري الان چند سالت باشه ؟ بجنب ، بجنب ! گوشي رو قطع مي کنم ، ها!"
مي گفت : "اگه بري اون پايين ، پايين رفته باشه پايين تر چي ؟ چي کار مي کني ؟"
"ديدي ! ديدي جا موندي ! الان تو رو تا مي کنم مي ذارمت پشت آينه ؟"
"مچت رو گرفتم ، مچت رو گرفتم ! مچاله براي چي بشي ، بيا بالا! من اينجام ، دستم رو بگير!"
مي گفت : "يه روز يکي مي ره پنجره رو باز کنه جرجرش هنوز تو اتاق نپيچيده که من از راه مي رسم ."
"لوله ت مي کنم ، مي ذارمت زير بغلم ! با خودم مي برمت ! نمي ذارم چروک بشي ! يعني تو هيچ آرزويي نداري ؟"
چشمم را که باز کردم خوابيده بودم روي تاق که تاشده کف اتاق بود و جم نمي خورد، جم نخوردم . پنجره له شده و پخ بود، پايين ِ پايين ، پنجره نبود، نمي شد بازش کرد، بست . پنجره را بايد مي بستم ، اتاق سرد مي شد. تکاني دادم به خودم و پنجره هم صاف شد با من ، سوراخش بود، لته ها را بايد مي گذاشتم سرجا تا بشود پنجره را بست . پيداشان نمي کردم .
سه تا ديوار پخ بود، لته ها زيرشان بود لابد، يا زير تاق بود، تاشده کنار جايي که قبلش ديوار بود. يخ کرده بودم ، پنجره باز بود، تاق پايين بود، سه تا ديوار هم نبود. ديوار چهارم را دير ديدم ، در چسبيده بود وسطش . اولش دستگيره را ديدم ولي بعد از جلو نبود، نقش چوب بود، پيچ و واپيچ ، تيره و روشن ، توي هم مي رفت و از هم باز مي شد، زبانه مي کشيد و حلقه حلقه بالا مي رفت و باز برمي گشت تو خودش . سرش را بالا گرفته بود لاي دود، با چشم هاي نيم بسته و گردن کج ، گوشي تلفن دستش بود، حلقهء سفيدِ انگشت کوچکش برق مي زد، کلاه سرش بود، حصيري و بزرگ ، مي دويد، با تلفن حرف مي زد و مي دويد، برمي گشت و اشاره مي کرد بروم دنبالش . کلاه از سرش افتاد، موهاش توي باد پخش شد توي صورتم ، خواب دم صبح ، ياس بنفش ، آب !
هايي کشيدم بلند، بلند، کش آمد و دراز شد و از پنجره رفت بيرون ، سرفه ام گرفت ، به خس خس افتادم ، ريه هام داشت مي ترکيد.
"مي خواي يه قصه برات تعريف کنم ؟"
نفسم برگشت سرجاش ، تو اتاق. بَسم بود، هيچ چيز نمي خواستم . برگشتم در را باز کنم و از اتاق بزنم بيرون . در برگشت تو صورتم و چسباندم به ديوار. ديوار نبود، پخ شده بود و پايين ، کف اتاق بود. کف اتاق دراز شده بودم .
برگشتم در را باز کنم در برگشت تو صورتم ، زودتر دراز شدم کف اتاق، اتاق نمي خواستم ، مي خواستم بروم . در چسبيده به نک دماغم هيسي کشيد و رد شد و جفت شد با ديواري که نبود و من يک آن ، فقط يک آن تو دلم ، آن عقب هاش کمي غنج زد. وقتي در دوباره روي پاشنه چرخيد، من که از خوشي ِ غنج زدن دلم ، نک دماغم بالا آمده بود از درد فريادم رفت به آسمان بالاي سرم و آبي را ديدم و جابه جا سفيدهاي پنبه اي تپلي .
"تو گرگ شدي !"
"يه بار ديگه جر بزني ، مي رم به داداشم مي گم ها!"
"من اول چشم مي ذارم ."
"قبول نيست ، تو سوختي !"
پل دماغم تير مي کشيد. در هنوز بسته بود، اگر نفسم را توي سينه حبس مي کردم شايد مي شد، دستگيره را نمي ديدم . به خس خس افتاده بودم ، جناغ سينه ام داشت جر مي خورد. زانو و ساق پام مي لرزيد، پير شده بودم شايد.
"دلم مي خواد از خوشي پرواز کني !"
مي گفت : "تو کاري به اين کارها نداشته باش ! همه ش با من !"
مي گفت : "پنجره رو جوري بازش مي کنم که ديگه نتوني ببنديش ."
آن طرف ِ چهارچوب در، توي تاريکي ِ بيرون اتاق، سر سرخ سيگاري شايد، گُر گرفت و لحظه اي بود و نبود و باز تاريکي . چشمم را بستم و باز کردم . سرخي ، ته تاريکي بود و رفت . نرفتم ، برگشتم نشستم وسط اتاق، دستم را گذاشتم روي سينه ام . سرم را بالا گرفتم ، پنجره راست شد. پنبه هاي سفيد گوشتالو بالاي سرم آويزان بودند، با داد و فرياد به هم مي پريدند، بازي مي کردند، مي خنديدند و شلپ شلپ ِ آب مي آمد. صورتم خيس شد. به هم آب مي پاشيدند. قلمبه اي ابر پيش چشمانم شکل و واشکل شد، نک زبانم را بردم جلو و نرمهء گوشش را ليسيدم . تپل ِ پنبه اي ديگري صاف آمد نشست سر شانه ام . دلم غنج زد، همين جلوجلوها، گذاشتم غنج بزند، باز غنج بزند و نگاهم رفت تا آبي بالاي سرم .
مي گفت : "پنجره رو مي گذاريم وسط ديوار که يک روز بازش کنيم ."
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی برای مشاوره نزد من آمد. به
من گفت عاجزانه
دنبال کار می گردم و پیدا نمی کنم. یا اگر دست
به کاری میزنم موفقیت آمیز نیست.
به او گفتم: عاجزانه دنبال کار نگرد
شادمانه جستجویش
کن! انسان نباید استغاثه یا استدعا کند بلکه باید
مدام سپاس بگزارد که خواسته خود را پیشاپیش ستانده
است. مشکل تو کلماتی است که بکار می بری و بعد
آنها تبدیل به افکار می شود و بعد با آن مواجه
می شوی.
مرد با قیافه درهم خود کمی سرش را خاراند. اما
چیز زیادی از حرف هایم نفهمید. اما قول داد روی
آنها فکر کند.
پس از مدتی شادمان با یک دسته گل آمد و گفت یک
کار عالی پیدا کردم چون توانستم اول احساس خوب
آنرا داشته باشم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني. نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يک روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن. لابه لاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کار مي توان کرد... خدا گفت:آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزارسال زيسته است و آنکه امروزش را درنمي يابد، هزار سال هم به کارش نمي آيد. و آن گاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حرکت کند، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد، بگذار اين يک مشت زنگي را مصرف کنم. آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد.مي تواند...
او در آن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد اما...
اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد. روي چمن خوابيد. کفش دوزکي را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که نمي شناختندش سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان يک روز زندگي کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسي که هزار سال زيسته بود!
:eek:
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامه پیرزن به خدا

يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید(داستان کوتاه)


«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت …
وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند،شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود،نزدیک شد و گفت:
«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!موضوع چیست؟مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!»
مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است !!!»
سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:
« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید،پول آن را بپردازید،بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید…! »
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.
اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است :
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم …؟!!
در حالی که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم…
از کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید/مسعود لعلی
منبع: http://akshayman.blogfa.com/
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابر بازي از صنم صبحي

ابر بازي از صنم صبحي

زن به صفحه ي مانيتور خيره شده بود .
گوشه ي سمت چپ ، ياهو يک آگهي داده بود درباره ي معلوم نيست چي ، موضوع آگهي چندان مهم نبود چيزي که توجه زن را جلب مي کرد ، ژس آگهي بود .
يک مرد و زن به همراه دو بچه ، يکي دختر و ديگري پسر .
هر چهار نفر لبخند مي زدند .
از آن لبخندهاي تبليغاتي که مثلا مي خواهد بگويد : آه ! من چه قدر خوشبختم .
انگار آدمهاي اين ژس از دنياي ديگري بودند ، از دنياي کره ي مارگارين و چيپس پرينگلس و ظرفهاي تفال و لوازم برقي ناسيو نال و ماشينهاي بنز و تعطيلات هاوايي و کت و شلوارهاي پيرگاردين .
دنياي خواب و خيال روي تراس ولو شده بودند .
آفتاب بهاري بد جوري انسان را حالي بي حالي مي کرد .
آدم را مي برد معلوم نيست تا کجا شايد تا روزهايي که عشق مثل يک حادثه ي عزيز بالاي سرت پرپر مي زند و تو عاشقي و خودت به قول آن هنرمند لس آنجلسي : خبر نداري نداري نداري! همه گي دستها زير سر طاق باز مشغول همآغوشي با آفتاب و آسمان و ابرها بودند .
پسر جوان خواهرشوهر زن هيکل کشيده و بلندش را روي خنکي کاشيهاي تراس رها کرده بود و در خيال با زنهاي ابري که رانهاي پر و سفيد شان از زير دامنهاي آبي حرير نمايان بود ، عشق بازي مي کرد .
زن پشتش را با ماليدن به سطح زبر ديوار خاراند و با چشمهاي نيمه باز به آسمان وسيع بالاي سرش خيره شد .
چه قدر مرد ! يکي لاغر اندام ، ديگري قامتي متوسط با بازوهايي پهن و منقبض ، آن يکي کشيده با اندامي تسمه ايي و سينه اي برجسته ، ديگري .
واي گيج شده بود عادت نداشت به انتخاب کردن .
يک عمر منتظر بود تا انتخاب شود و حالا امروز اين خودش بود که برمي گزيد آن هم از بين اين همه مرد که همگي جوان بودند و پر شور .
انتخاب دشواري بود ! بعد حس کرد نگاهي تعقيبش مي کند ، نگاهي گرمش مي کرد؛ نه چيزي بيش از آن .
مي سوزاند و پيش مي رفت و ردي که از خودش روي پوست زن مي گذاشت مثل اثري بود که نور متمرکز شده ي ذره بين روي تن ظريف و شکننده ي کاغذ مي گذارد .
بايد منبع اين نور و گرما را پيدا مي کرد .
دو روزنه ي روشن ، دو چشم که پيش از آن که چشم باشند نگاهي بودند و پيش از آن که نگاه باشند ، تماشايي بودند .
زن چشمهاي مرد را به تماشا نشسته بود .
مرد موهايش آشفته بود و نگاهش ، نگاهش همه چيز آدم را به باد مي داد .
پيراهن آبي نازکي پوشيده بود که انگار تاثير آن نگاه را دو چندان مي کرد .
زن مانده بود که پيراهن از نگاه مرد نور مي گيرد يا چشمان مرد تحت تاثير آبي روشن لباسش اين چنين نوراني شده .
نفوذ چشمان مرد نگذاشته بود زن ديگر اجزاي وجود مرد را بازرسي کند .
ذهنش را جمع و جور کرد .
اگر چه درونش هنوز آشوب بود اما مثل کسي که از دل تاريکي مورد هجوم نور قرار گرفته باشد کم کم مردمک چشمانش با شدت نور تنظيم شده بود وبهترميتوانست ببيند .
موهاي مرد اصلا به مو نمي مانست ، شبيه نيزاري بود با شاخه هاي تيز و برنده که هر کدام به سمتي تمايل داشتند .
نه ! نيزار نه ، گندمزاري بود با خوشه هاي طلايي که روي سر مرد روييده بود .
حقا که ون گوگ را مي خواست تا با قلم ديوانه اش طرحي از اين گندمزار بزند .
ابروهاي مرد که به سمت پاين متمايل بود آدم را ياد همفري بوگارد مي انداخت .
قدش اما خيلي بلند نبود و روي هم رفته ريز نقش بود و همين شيطنت و طنز خاصي به وجودش مي داد .
طنزي آميخته با هوشي سرشار .
انگار از آن ادمها بود که همه چيز اين دنيا را به سخره گرفته اند و اين زن را هم شيفته مي کرد و هم آشفته .
نسيم مي وزيد و آرام روي صورت و پلکهاي زن فرود مي آمد .
زن ساکت بود و فقط گوش مي داد .
صداهايي از دور به گوش مي رسيد از آن بالا ، بالا ها .
صداي شيپور بود و طبل و مردي که چيزهايي نا مفهوم مي گفت .
زن باز گوش کرد .
صدا از جايي بود که آن مرد مو طلايي و زنان دامن آبي به آن تعلق داشتند .
تازه فهميد که آن مردان و زنان گروهي از رقصندگان و بازيگران سيرک بودند .
يک مرد با قدي به شکل نا متعارف بلند با شلواري ر اه راه که لنگهايش را دراز تر مي نماياند در مرکز اجتماع زنان و مردان ايستاده بود و مدام فرياد مي کشيد و دستهايش را تکان مي داد انگار مي خواست افراد را وادار به انجام کاري کند .
مردان و زنان پيوسته در رفت و آمد بودند .
مرد مو طلايي اما همين طور به زن زل زده بود .
ديگران مي رفتند و مي آمدند ، اما او همچنان ثابت جاي خود ايستاده بود فقط گاهي کسي تنه اش به او مي خورد و مرد بدون اين که لحظه ايي از زن چشم بردارد تکاني مي خورد و دوباره تعادلش حفظ مي شد .
زن نزديک شد و باز چند گام ديگر به جلو برداشت و باز نزديک تر شد .
شرم زنانه اش اجازه نمي داد از اين فاصله ي کم به چشمان مرد خيره شود ، سرش پايين بود و فقط دمي به اندازه ي فرصتي براي يک پلک زدن سرش را بالا آورد و نگاهي به مرد انداخت و در اين فاصله که چشمش به سمت بالا و بعد دوباره پايين در حرکت بود ، دست مرد را ديد که نزديک شد تا سرانگشتان زن را لمس کند اما شرمي او را از اين کار باز داشت و دستش را با يک حرکت سريع پس کشيد .
نسيم با شدت بيشتري وزيدن گرفت آن بالا هوا سردتر بود .
زن گفت که سردش شده .
مرد بازويش را جلو آورد و گفت : به من بچسب ! اين اولين بار بود که زن صداي مرد را مي شنيد .
عجب صدايي ! چه قدر شور و شادي در اين صدا پنهان بود .
زن خنديد ، زن مي خنديد و شانه به شانه ي مرد قدم ميزد .
آن بالا خيلي سر بود .
زن گفت که هر سال زمستان روي زمين سر ليز مي خورد و نقش زمين مي شود و اينجا اين بالا با اين که زمستان نيست خيلي سر است و اگر زن بازوي مرد را رها کند حتما ليز مي خورد .
مرد با يک حرکت سريع در حالي که مي خنديد بازويش را از دست زن آزاد کرد و زن پيش از آن که فرصت کند چيزي بگويد معلق زد و باز هم معلق زد و مثل فضانوردها در آسمان پشتک مي زد .
زن مثل جنين در خودش فرو رفته بود و مرد مثل چرخ و فلک زن را مي چرخاند و هر دو مي خنديدند .
زن مي چرخيد و مرد با ته لهجه ي شهرستانيش شعر مي خواند : از همه دل بريدم ، از همه کس گسستم دل به غريبه بستم ، نمک نداره دستم مرد زن را مي چرخاند و زن معلق در هوا فکر مي کرد باد از کدام سرزمين دور مرد را به اين طرف آورده ؟ آن سو تر تکاپوي مردان و زنان بيشتر شده بود .
انگار براي سفري آماده مي شدند .
مرد ناگهان از حرکت ايستاد ، زن هم .
مرد گفت : کاش اين قدر دلنشين نبودي ! زن گفت : و اگر نبودم چه فرقي مي کرد؟ مرد گفت : دل کندن از تو آسان تر مي نمود .
و هر دو اشک ريختند .
هر دو گريه کردند ، اما زن بيشتر گريست و يادش آمد که جايي خوانده : هر چه را مي خواهيم يا به دستش نمي آوريم يا از دست مي دهيم .
نسيم با شدت بيشتري وزيدن گرفت .
نه اين ديگر نسيم نبود بادي شديد بود که ل حظه به لحظه قوي تر مي شد و مي خواست همه چيز را با خودش بکند و ببرد .
زن به مرد خيره شد .
موهاي مرد به سرخي مي زد و نگاه روشنش به تيره گي مي گراييد .
گروه نوازندگان و بازيگران بار و بنه شان را بسته بودند و با دست به مرد اشاره مي کردند زودتر بيايد .
مرد به طرف صورت زن خم شد .
لبهاي زن را ميان لبهايش گرفت ، آهسته .
نه آن گونه که بخواهد چيزي را به زور بگيرد ، بيشتر مي خواست چيزي بدهد .
زن به ديوار تکيه داده بود و از آن پايين دور شدن گروه رقصندگان و نوزندگان را نگاه مي کرد .
آن بالا مرد درشکه اش را مي راند و در حاليکه با افتادن در هر دست اندازي به اين سو و آن سو تکان مي خورد با ته لهجه ي شهرستانيش مي خواند : به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم به صفحه ي مانيتور زل زده بود .
از آن تو چهار صورتک با چشماني خالي از نگاه به او لبخند مي زدند .
زن خم شد فندکش را به سختي از ميان انبوه کتابها و کاغذ هاي سفيد و باطله پيدا کرد و سيگاري گيراند .​
 
  • Like
واکنش ها: m-s

nahayat

عضو جدید
زندكى نوشيدن قهوة است

زندكى نوشيدن قهوة است

[FONT=Zanest _ Govar]زندطى نوشيدن قهوة است[/FONT]


(قبلش از اينكة با فونت فارسى ننوشتم معذرت ميخوام )



كروهي از فارغ التحصيلان بس از كذشت جند سال و تشكيل زندكى و رسيدن بة موقعيت هاى خوب كارى و اجتماعى طبق قرار قبلى بة ديدن يكى از اساتيد مجرب دانشكاة خود رفتند . بحث جمعى انها خيلى زود بة كلة و شكايت از استرسهاى ناشى از كار و زندكى كشيدة شد ز استاد براى بذيرايى از ميهمانان بة اشبزخانة رفت و با يك قورى قهوة و تعدادى از انواع قهوة خوريهاى سراميكى , بلاستيكى و كريستال كة برخى سادة و برخى كران قيمت بودند بازكشت ز سينى را روى ميز كذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود بذيرايى كنند ز بس از انكة همة براى خود قهوة ريختند استاد كفت: اكر دقت كردة باشيد حتما متوجة شدةايد كة همكى قهوة خورى هاى كران قيمت و زيبا را برداشتةايد و انها كة سادة و ارزان قيمت بودةاند در سينى باقى ماندةاند . البتة اين امر براى شما طبيعى و بديهى است . سرجشمةى همةى مشكلات و استرس هاى شما همين است . شما فقط بهترين ها را براى خود مى خواهيد . قصد اصلى همةى شما نوشيدن قهوة بود اما اكاهانة قهوة خورى هاى بهتر را انتخاب كردةايد و البتة در اين حين بة ان جة ديكران بر مى داشتند نيز توجة داشتند نيز توجة داشتيد ز بة اين ترتيب اكر زندكى قهوة باشد , شغل , بول , موقعيت اجتماعى ,... همان قهوة خرى هاى متعدد هستند . انها فقط ابزارى براى حفظ و نكهدارى زندكى اند , اما كيفيت زندكى در انها فرق نخواهد داشت . كاهى ان قدر حواس ما متوجة قهوة خورى هاست كة اصلا طعم و مزة قهوة موجود در ان را نمى فهميم ز بس دوستان من , حواستان بة فنجان ها برت نشود ... بة جاى ان از نوشيدن قهوة خود لذت ببريد .




بجةها نظر شما جيية ؟؟؟ :smile:
 

nahayat

عضو جدید
خدايا جرا من ؟

خدايا جرا من ؟

خدايا جرا من ؟
"ارتور اشى " قهرمان افسانةاى تنيس ويملبدون بة خاطر خون الودةاى كة در جريان يك عمل جراحى در سال 1983 دريافت كرد , بة بيمارى ايدز مبتلا شد و در بستر مرك افتاد. او از سراسر دنيا نامةهايى از طرفدارانش دريافت كرد . يكى از انها نوشتة بود : جرا خدا تو را براى جنين بيمارى اى انتخاب كرد ؟
او در جواب كفت :
در دنيا , 50 ميليون كودك بازى تنيس را اغاز ميكنند . 5 ميليون نفر ياد ميكيرند كة جكونة تنيس بازى كنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفةاى ياد ميكيرند . 50 هزار نفر با بة مسابقات مى كذارند . 5 هزار نفر سرشناس ميشوند . 50 نفر بة مسابقات ويمبلد ون راة بيد ميكنند , 4 نفر بة نيمة نهايى مى رسند و دو نفر بة فينال ... و ان هنكام كة جام قهرمانى را روى دستانم كرفتة بودم , هركز نكفتم خدايا جرا من ؟ و امروز كة از اين بيمارى رنج ميكشم , نيز نمى كويم خدايا جرا من ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آيا دوباره؟ .... هانيش هانا

آيا دوباره؟ .... هانيش هانا

مانفرد صداي داد و بيداد را شنيد و در خودش فرو رفت البته خودش هم قبلا دعوا کرده بود حتي با دوستانش کتک کاري هم کرده بود اما پس از چند روز باز همه چيز به حال اول بازگشته بود و موضوع فراموش شده بود اما اين داد و بيداد و چيز ديگير بود راستي چرا پدر و مادرش دعوا مي کردند ؟
با وجود اين کلمات درشتي که حالا بين آنها رد و بدل مي شد از سکوت قبلي بهتر بود براي او سکوت مانند مه غليظي بود که آن را مي شد لمس کرد اما از درون آن نمي شد راهي به بيرون يافت مادرش با صداي بلند و زيري داد زده بود : دست کم تا کريسمس صبر کن کمي هم به بچه فکر کن
آيا منظورش او بود ؟ براي چه آن ها بايد صبر مي کردند ؟ و چرا تا کريسمس ؟
روزهاي پيش از کريسمس سپري شد و مانفرد تنها منتظر علامتي حرفي اتفاقي بود که موضوع برايش روشن شود اما چيزي روي نداد
مانفرد روزي از دوستش هانري پرسيد : پس از کريسمس چه مي آيد ؟
هانري پاسخ داد : سال نو
و بعد ؟
بعد لابد برف مي آيد ؟
نه منظور مادرش حتما اين نبود وقتي که گفته بود : دست کم تا کريسمس صبر کن
بعد روزي اتفاق تازه اي افتاد : مادرش در حالي که به شکل غريبي به او نگاه مي کرد از او پرسيد : تو مي خواهي با کدام يک از ما زندگي کني ؟ با پدرت يا با من ؟
انگار انگشتان مانفرد که تا چند لحظه پيش مشغول نوشتن بود خشک شد اکنون ديگر نمي توانست خودنويس را محکم نگه دارد خب پس منظور اين بود او قبلا چيزهايي در اين زمينه شنيده بود حتي به خاطر مي آورد که شب ها گاهي از خواب مي پريد خواب ديده بود که جانوري مي خواست او را دو شقه کند وقتي بيدار مي شد جرات نمي کرد که مثل گذشته ها به رختخواب مادرش بخزد به يادش مي آمد که در کلاس آن ها پسر بچه اي بود که پيش مادربزرگش زندگي مي کرد چون والدينش از هم جدا شده بودند گاهي پدرش او رابا ماشين مي برد و گاهي مادرش به ديدن او مي آمد پسر بچه زياد هم از اين بابت ناراضي نبود شايد اين جور خيلي بهتر از ترسي بود که حالا مانفرد داشت
مادرش از او پرسيده بود : مي خواهي با کدام يک از ما زندگي کني ؟ و مانفرد پاسخي نداده بود يعني نمي توانست پاسخي بدهد مادر هم ديگر چيزي نگفته بود
بعد کريسمس آمد تقريبا مثل سالهاي پيش درخت کريسمس چراغاني شده بود و زير آن يک جفت اسکي قرمز رنگ و چند بسته قرار داشت بسته هايي که آن ها را مادربزرگش عموها و عمه هايش درست کرده بودند مانفرد کوشيد که خوشحال باشد
پدر راديو را روشن کرد صداهاي کودکانه اي آهنگ زيبايي را به صورت دسته جمعي مي خواندند مانفرد اين آهنگ را قبلا يک بار شنيده بود و بعد آن اتفاق افتاد : ناگهان احساس از خشم ترس و سرخوردگي در او جوشيد و بيرون زد رفت و با لگد زد به اسکي و بسته هاي رنگارنگ فرياد کشيد : هيچي نمي خواهم هيچ کدام از اين ها را نمي خواهم من خودم را به قتل مي رسانم شما ها پستيد بديد
و اشک پهناي صورتش را فراگرفت
پدر راديو را خاموش کرد مادر زانو زد و بسته هاي پخش و پلا را جمع کرد
هيچ کس کلمه اي به زبان نياورد
مانفرد روي فرش افتاده و چهره اش را با دست هايش پوشانده بود
آيا هرگز از جا بلند خواهد شد ؟
دري گشوده شد
و بعد پس از زماني بسيار طولاني مانفرد دستي را روي سر خود حس کرد
دست برايش تسلي بخش بود حرکتي نکرد دست نبايد دور مي شد
اين دست دست پدر بود مانفرد آن را از فشار انگشتان او حس کرد به نظر مي رسيد که اين دست چيزي را قول مي داد ضربان قلب مانفرد آهسته شد او از خودش پرسيد : آيا دوباره همه چيز درست خواهد شد ؟
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
چیزهایی که من آموخته ام

چیزهایی که من آموخته ام

سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز، نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
نوشته ای بسیار خواندنی از ویکتور هوگو

نوشته ای بسیار خواندنی از ویکتور هوگو



اول از همه برایت آرزو مى‌کنم که عاشق شوى،
و اگر هستى، کسى هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد،
و پس از تنهاییت، نفرت از کسى نیابى،
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ......
اما اگر پیش آمد، بدانى چگونه به دور از ناامیدى زندگى کنى،
برایت همچنان آروز دارم دوستانى داشته باشى،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ......
برخى نادوست و برخى دوستدار ......
که دست کم یکى در میانشان بى‌تردید مورد اعتمادت باشند.
و چون زندگى بدین گونه است،
برایت آروزمندم که دشمن نیز داشته باشى ......
نه کم و نه زیاد ...... درست به اندازه،
تا گاهى باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،
که دست کم یکى از آنها اعتراضش به حق باشد ......
تا که زیاده به خود غره نشوى.
و نیز آروزمندم مفید فایده باشى، نه خیلى بی‌خاصیت ......
تا در لحظات سخت،
وقتى دیگر چیزى باقى نمانده است،
همین مفید بودن کافى باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.
همچنین برایت آروزمندم صبور باشى،
نه با کسانى که اشتباهات کوچک مى‌کنند ......
چون این کار ساده‌اى است،
بلکه با کسانى که اشتباهات بزرگ و جبران‌ناپذیر مى‌کنند ......
و با کاربرد درست صبوریت براى دیگران نمونه شوى.
و امیدوارم اگر جوان هستى،
خیلى به تعجیل، رسیده نشوى ......
و اگر رسیده‌اى، به جوان نمائى اصرار نورزى،
و اگر پیرى، تسلیم ناامیدى نشوى......
چرا که هر سنى خوشى و ناخوشى خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگى را نوازش کنى، به پرنده‌اى دانه بدهى و به آواز یک
سهره گوش کنى، وقتى که آواى سحرگاهیش را سر مى‌دهد ......
چرا که به این طریق، احساس زیبایى خواهى یافت ......
به رایگان ......
امیدوارم که دانه‌اى هم بر خاک بفشانى ......
هر چند خرد بوده باشد ......
و با روییدنش همراه شوى،
تا دریابى در یک درخت چقدر زندگى وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشى، زیرا در عمل به آن نیازمندى ......
و سالى یکبار پولت را جلو رویت بگذار و بگویى:
«این مال من است»،
فقط براى این‌که روشن کنى کدامتان ارباب دیگرى است!
و در پایان، اگر مرد باشى، آروزمندم زن خوبى داشته باشى ......
و اگر زنى، شوهر خوبى داشته باشى،
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ......
اگر همه این‌ها که گفتم برایت فراهم شد،
دیگر چیزى ندارم برایت آروز کنم ......
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
ویلون‌نوازی در مترو

ویلون‌نوازی در مترو

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد، کسی که بیش از همه به ویلون‌زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان او را بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (Joshua Bell) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن ‌پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و اولویت ‌های مردم بود.

نتیجه : آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده و درک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ و شگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن در این آزمایش میتواند این باشد :
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به آثار یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم، چه چیزهای دیگری را داریم از دست میدهیم؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آدم مدل47....اصلان پور سميرا

آدم مدل47....اصلان پور سميرا

کلافه از گرما، رو به سمت تاکسيها و مسافرکشها، با صدايي نه چندان بلند ميگفت: " حسنآباد".
يک پيکان که شايد رنگ اصلياش طوسي بود، ايستاد. وقتي در عقب را باز کرد، قبل از اينکه درست و کامل روي صندلي بنشيند، از ذهنش گذشت: "پيکان مدل 47" و خودش هم ندانست چرا 47 و نه سالي ديگر، شايد براي اينکه اين عبارت را قبلا از زبان ديگران شنيده بود.
راننده در آن گرما، کلاه شاپويي بر سر داشت و از توي آيينهي زنگار گرفته و کدر نميشد تشخيص داد که پير است يا جوان.
تمام چيزهايي که در داخل، تزئينات ماشين را تشکيل ميدادند، به نحو غريبي غبار گرفته و تار به نظر ميرسيدند؛ تسبيحهايي که به شکل آزاردهندهاي، دور آيينهي جلو، در هم گره خورده بودند، پاره قاليچهاي که بين دو صندلي جلو براي مهيا کردن محلي براي نشستن مسافر، کنار دست راننده پهن شده بود، کهنه پارهاي که روي داشبورد قرار گرفته بود و بعضي چيزهاي ديگر که او نميدانست، هستند و چه مصرفي دارند. باز از ذهنش گذشت: "پيکان مدل 47".
روشن بود که ماشين، مجوز ورود به طرح ترافيک ندارد. به جز او يک زن ديگر هم در صندلي عقب نشسته بود، لابد براي مسافتي به کوتاهي مسافتي که او قرار بود طي کند. دوباره، اين بار نه از آينه، به راننده خيره شد تا سن و سالش را تشخيص دهد؛ کلاه و کت او هماهنگي خوبي با فضاي داخل ماشين داشت و حتي چهرهاش، که نميشد تشخيص داد جوان است يا پير.
با خود فکر کرد به بيچاره مردي که براي تامين معاش، با گرفتن کرايههاي چند ده توماني، خطر ضربهي چند هزار توماني را به جان ميخرد و وارد طرح ترافيک ميشود. فکر کرد که کاش ميتوانست براي اين بيچاره مرد کاري بکند، هر چند که جز دادن يک کرايهي 75 توماني، کاري از دستش بر نميآمد.
به مقصد نزديک ميشد، کيفش را براي پيدا کردن پول خرد گشت و يک دويست توماني پيدا کرد. قبل از پياده شدن، دويست توماني را به راننده داد و پس از پياده شدن لحظاتي ايستاد تا بقيهي پولش را بگيرد. قصد شمردن سکههايي را که گرفته بود نداشت، اما به نظرش رسيد که آنها کمتر از آني هستند که بايد باشند. قبل از آنکه فرصت واکنش داشته باشد، ماشين با سرعتي که از پيکان مدل 47 انتظار نميرفت، از او دور شد.
به پنج سکهي ده توماني کف دستش، لبخندي زد و گفت: "آدم مدل 47".
 

Similar threads

بالا