داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

sariii

کاربر بیش فعال
خیانت..

خیانت..

--دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
--پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
--لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
--باعشق : روبرت
--دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
--روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان
 

sariii

کاربر بیش فعال
...

...

---مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
---"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
---دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد."
---- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
---نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
---مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
---مسافر گفت: " روز بخير!"
---مرد با سرش جواب داد.
---- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
---مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
---مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
---مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
---مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
---- بهشت
---- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
---- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
---مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
---- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...
---
---پائولوکوئليو
 

sariii

کاربر بیش فعال
ایمان...

ایمان...

---یک روز صبحٰ بودا در میان مریدانش نشسته بود که مردی به انها نزدیک شد.
---
---پرسید: خدا وجود دارد؟
---
---بودا پاسخ داد: بلهٰ خدا وجود دارد.
---
---پس از نهار ٰ مردی دیگر ظاهر شد.
---
---پرسید: خدا وجود دارد؟
---
---بودا پاسخ داد نه خدا وجو ندارد
---
---عصر همان روز مرد سومی همین پرسش را از بودا کرد وپاسخ او این بود:
---
---باید خودت تصمیم بگیری.
---
---یکی از مریدان گفت: استاد: این که نابخردانه است.چگونه ممکن است به یک پرسش سه پاسخ متفاوت بدهید؟
---
---یگانه روشنیده پاسخ داد: چون اشخاصی متفاوت بودند. هر کس به شیوه خود به خداوند نزدیک می شود: برخی با قاطعیتٰ برخی با انکارٰ وبرخی با تردید
---
---ایمان یعنی باور کردن چیزی که ورای باور منطق باشدٰ باور کردن چیزی که در باور منطق بگنجدٰ ایمان نیست
---
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
انشا:فواید گاو را بنویسید.

انشا:فواید گاو را بنویسید.

http://kamyabtareen.com/dastanhaye-ajib/491-491-انشا:فواید%20گاو%20را%20بنویسید..html
با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز میکنم.
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در میابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد. مندیشب خیلیدر این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست، بلکه گاو است.
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.
مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته و... درست میکنند.
هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست. همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن بگیرد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست.
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند.
از طرفی هیچ گوساله ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی میکنند اینهمه بیا برو،بعله برون، خواستگاری، مهریه، نامزدی، زیر لفظی، حنا بندان، عروسی، پاتختی، روتختی، زیر تختی، ماه عسل، ماه..زهر، طلاق و طلاق کشی و... ندارند.
گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند..
شاعر در این باره میگوید:
سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست
سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست
هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست. نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.
گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند.
گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند. شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟ شماتا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟
گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند. شما تا کنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.
ما از شیر، گوشت، پوست، حتی روده و معده ی گاو استفاده میکنیم.
آقای طاعتی زاده معلم خوب حرفه و فن ما گفته کهاز بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها (که البته زشت است) استفاده میشود.
تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟ آیا دیده اید گاوی زیراب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگریرا بکند؟
آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟ و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها..
تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل بگیرند وآخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.
هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند. البتهشاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است:
گمون کردی تو دستات یه اسیرم
دیگه قلبم رواز تو پس میگیرم
دیده اید گاو نری به خاطر به دست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگوید: عاشقت هستم"!! سرت سر شیر است و دمت دم پلنگ !!
دیده اید گاو پدری دخترش را کتک بزند!؟
گاو ها در جامعه شان فقر ندارند. گاوها اختلاف طبقاتی ندارند. دخترانشان به خاطر وضع بد خانواده خود فروشی نمیکنند.
آنها شرمنده زن و بچه شان نمیشوند. رویشان را با سیلی سرخ نگه نمیدارند. هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمیخورد.

هیچ گاوی غمباد نمیگیرد. هیچ گاوی رشوه نمیگیرد. هیچ گاوی اختلاس نمیکند. هیچ گاوی آبروی دیگری را نمیریزد.

هیچ گاوی خیانت نمیکند. هیچ گاوی دل گاو دیگری را نمیشکند. هیچ گاوی دروغ نمیگوید.
هیچ گاوی آنقدر علف نمیخورد که از فرط پرخوری مجبور شود روی آن همه علف یک آفتابه عرق سگی بخورد و بعدش راه بیفتد توی کوچه خیابان در حالی کهگاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.
هیچ گاوی همجنس بازی نمیکند. هیچ گاوی گاو دیگر را نمیکشد ..هیچ گاوی...
اگر بخواهم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء میخورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.
اما به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید...
لباس ما از گاو است، غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه و.... همه از گاو است.
ولی... هیچ گاوی نگفت:من گفت :ما...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# روجا لطفي نژاد # حالا براي قصه ام نشسته ام اينجا

# روجا لطفي نژاد # حالا براي قصه ام نشسته ام اينجا

چند ساعتي مي شود نشسته ام اين جا .
طول مي کشد تا عادت کنم به همه' ا تفا قا تي که اين قدر سريع پيش آمده ا ند و رفته ا ند و همين طور مي آيند .
پيرمرد روبرويي چند بارآمده اول نتوا نستم تشخيسش بد هم از ميان اين دور و بري ها با سر و صداي غير قا بل تحملشان .
ا ما از ميان آنها که گذشت و يکرا ست به طرفم آ مد ، فهميدم بايد فرق کند .
مثل ا لآن من .
گفت : ديشب هم به سراغم آ مده و از آن بالا برايم حرف زده ، شايد فکر مي کرده که ترسيده ام .
حتما صداي شيون هاي مادر نگذاشته صدايش را بشنوم .
صبح که مي خوا ستم بيايم بيرون ، پيش خودم فکر کردم زشت نيست اين طور ، با اين ريخت و قيا فه .
آخر لباس که برايم نگذاشته ا ند .
اما ديگر نتوانستم بما نم آن پايين و قطار مورچه ها را که مي آمد ند ، نگاه کنم .
باز خوش به حال پدر مجبور نبوده مورچه ها را که مي آمد ند با اين کرم هاي سفيد که توي هم مي لولند را ببيند .
هميشه فکر مي کردم ، ظلم کرده ا ند در حقش اما ديروز فهميدم راجع به عمو ها در تمام طول اين سالها اشتباه کرده ام .
کاش مي شد بهشان بگويم قدر آنطور بهتر بوده است ، ي اين مورچه هاي لعنتي که هنوز صدايشان مي آيد .
اين زنک هم نمي دا نم از کجا پيدايش شده ، اگر در وضعيت ديگري بودم حتما مي گفتم که يک چيزيش مي شود .
از صبح هي مي آيد و ساعت مي پرسد که مي گويم ندارم مي گويد آخرين لحظه ساعت چند بود و يادم نمي آيد ، باز مي پرسد با خودم مو چين نياورده ام و جوا بش مي دهم آنقدر کارم غير منتظره بوده که مادرم يادش رفت برايم مو چين بگذارد يا لا اقل چند تکه لباس که اين طور لخت و عور ننشينم اين جا .
مي خندد و مي گويد عادت مي کني .
دلم مي خوا هد به اين دور و بري ها بگويم ، ساکت باشند و مادر را با خودشان ببرند .
اما مي دا نم فا يده اي ندارد .
مثل آن روزها که طوي حياط آن خا نه' قديمي زير درخت گردو مي نشست و همين طور مي ما ند ، مي خوا هد سا لها همين جا بنشيند و ا شک بريزد و موهايش را بکند و به يک نقطه زل بزند .
همين طور به پدر فکر مي کنم که بايد بروم و پيدايش کنم و سرم را بگذارم روي سينه اش .
مثل آن شبي که بيدارم کرد و برايم قصه گفت ومن گوش نکردم چون سرم را گذاشته بودم روي سينه اش و صداي قلبش را مي شنيدم .
فقط يادم مي آيد که گفت : مامان را که اذيت نمي کني ؟ نکند حالا با اين بلايي که سر مادر آمده نخواهد ببينتم .
راستي کي بود آخرين باري که ديدمش زير درخت گردو با عمو ها که گريه مي کرد ند و روي زمين خوا با نده بود نش و بنزين مي ريختند روي تنش با آن سه زخم قرمز که هنوز مي جوشيد ند و کاغذ ها يي که با خود آورده بود .
چقدر گذشته از آن روز ها چقدر چرخيده ام تا تصميم بگيرم بيايم اين جا و روي اين سنگ بنشينم و آرام باشم ؟ چون مي دا نم بزودي پيدايش مي کنم و سرم را مي گذارم روي سينه اش و اين بار حواسم را جمع مي کنم تا قصه اش مثل تمام اين سا لها از يادم نرود .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# احمد محبي آشتياني # حنا

# احمد محبي آشتياني # حنا

اوايل تير ماه بود كه آمد. خودش ؛ خودش آمد.
همه چيزش قشنگ است . چشم هاي سياهش . نگاهِ معصومش. دانه خوردنش .راه رفتنش ،كِز كردنش؛ همه چيزش. پشت هر دو بالش قهوه اي است. بقيه ي پرهايش يكپارچه سفيد ند. سفيدِ سفيد .فقط دو طرف گردنش دو سه تا پر قهوه اي دارد به رنگ بال هايش ؛ از آن قهوه اي ها كه به قرمزي مي زند. اسب هاي اين رنگي را ميگويند كهر.نشسته بوديم سر سفره ي ناهار كه مادرناگهان با صداي بلند گفت :
ـ اين كفتر رو نيگا كن لب حوض !
دست از غذا خوردن كشيديم و به كبوترك خيره شديم.داشت دور و برش را با حركات تند سر و گردن برانداز ميكرد.
ـ اگه ممّد بود الآن يك خيز بر ميداشت و ميگرفتش.
اين جمله ي مادر براي من سر كوفتي محسوب نمي شد . قصد طعنه اي در كار نبود. ممّد ده سال از من بزرگتر بود . وقتي كوچكتر بودم ، بگو شش هفت ساله ، زرنگ تر بودن و توانا تر بودن او كه آن موقع ها پانزده شانزده ساله بود ، امري بود طبيعي. امّا خوب، روزها و سالها گذشتند و من هم پانزده شانزده ساله شدم ولي هيچوقت به چابكي و زبر و زرنگي ممّد نشدم. انگار همين ديروز بود.خدايا! نميدانم چند سال پيش بود امّا انگار اين منظره جلوي چشمم است. يك دفعه ديديم كه ممّد از پنجره ي اتاق خيز برداشت بيرون و پريد به طرف پشت بام دستشويي خانه كه آنطرف حياط است. من هنوز متوجه نشده بودم كه چه اتفاقي افتاده .ممد با يه خيز ديگر پريد و پشت خرت و پرت هاي بالاي پشت بام غيبش زد. وقتي كه از آن پشت گربه اي را ديدم كه با سرعت فرار ميكند تازه فهميدم چه شده.من هنوز هم نميدانم چه جوري اين كار را كرد.هنوز هم نميدانم چطور ميشود يك جوجه كبوتر را از دهان يك گربه ي گرسنه پس گرفت. وقتي كه جوجه كبوتر در دستهايش بود و از پشت بام پايين ميپريد؛ مادر فقط قهقهه ميزد.
ـ اگه ممّد بود الآن يك خيز بر ميداشت و ميگرفتش.
نه به خاطر اين حرف كه مادر ميزد ...نميدانم چه شد كه هوس كردم كبوترك را بگيرم.ناهارم را رها كرده بودم و پشت پنجره نيمخيز شده بودم و به چشمهاي سياه معصومش نگاه ميكردم. او هم به من نگاه مي كرد.
آرام درِراهرو را باز كردم؛حوض را دور زدم و روي زمين خم شدم و نزديك شدم. اشتباه كردم . بايد برايش دانه مي ريختم ؛ مشغول دانه خوردن كه ميشد آنوقت ميگرفتمش.كفتر باز ها چشمشان كه به كبوتري بيافتد ميفهمند كه گرسنه است يا تشنه. اشتباه كردم.بايد برايش آب و دانه ميريختم.سرگرم خوردن كه ميشد ميگرفتمش. اما روي دستها و زانوهايم چهار دست و پا جلو رفتم. دستم را مشت كرده بودم و آرام از بالاي سر كبوترك به او نزديك مي شدم. بارها كفتر گرفتن ممد را ديده بودم.
ـ اوّل بايد دستت مُشت باشه . تا دستت بهش نرسيده نبايد دستت رو باز كني. كفتر فكر ميكنه كه قرقي بالا سرشه ؛ميترسه.بعد يه دفعه بايد دستت رو بياري روسرش .ها.اينجوري. اما وقتي دستت رو مياري پايين، بايد همه ي انگشتات رو،تا اونجايي كه ميتوني باز كني،بازِباز.گاهي ميشه كه فقط يه شاپرش لاي انگشتات گير ميكنه. همونو بايد سفت بچسبي.
دستم مشت شده بود و داشت ميرسيد به سرش و . . . هو . . . و گرفتمش.وقتي دستم روي سرش رسيد فقط همين صدا ازش در آمد: هو . بغلش كردم و به اتاق بردمش. به عادت كفتر باز ها بالش را باز كردم و زير پرهايش را فوت كردم. و زدم زير خنده. مادر پرسيد به چي ميخندي؟ من فقط مي خنديدم. شاپر هاي كبوترك بسته بود. طفلك معلوم نبود چه جوري و از كجا آمده بود.خنده ام بند نمي آمد؛ هنري نبود گرفتن يك كبوتر پربسته! آن همه دنگ و فنگ نداشت!
آخ كه چقدر خوشگل است ! همه چيزش قشنگ است و موزون.
از آن سالي كه ممد كنكور داشت ما ديگر پرنده نگاه نميداشتيم. سوت و كور شده بود خانه مان.بيست سال بيشتر است.
طبق قواعد نانوشته ي كفتر بازي اگر كبوتري را از هوا بگيري مال خودت است.و البته كه بنا بر قوانين نانوشته ي لوطي گري ؛ اگر صاحبش پيدا شود ، بازش مي گردانند به صاحب اصليش.ولي من نه بنا بر قوانين كفتر بازي ميخواستم مالكش شوم و نه بنا بر قوانين لوطي گري ميخواستم برش گردانم. آنچه دلم ميخواست اين بود كه برش گردانم به خانه و كاشانه اش .به خصوص وقتي آن شبِ اول صداي قوقو هاي كشيده و غمناكش را نصفه شبي شنيدم ؛مطمئن شدم كه بايد برش گردانم.نه پيش صاحبش؛بلكه پيش جفتش.
به مادر سپردم كه در محله از همسايه ها پرس و جو كند .با آن بال هاي بسته نميتوانست از جاي دوري آمده باشد.دوسه روزي گذشت ولي صاحبش را پيدا نكرديم.نا اميد شدم.
آخ كه چقدر خوشگله!.از تماشا كردنش سير نميشوم.اسمش را گذاشتيم حنا اولش ميخواستم بگذارم سارا ولي نميخواستم مادر فكر كند كه من هنوز در گيرم.گرچه بد جوري مرا ياد سارا مي اندازد ؛راه رفتنش رنگ بالهايش؛قوقو كردنش.الآن چهار سال هست كه ديگر اسم سارا در خانه ي ما به زبان كسي نمي آيد. از آن گذشته هنوز نميدانستم كه نر است يا ماده! ولي خدايي اسم سارا بهش ميامد. به رنگش هم ميخورد.
جمعه عصر بود كه رسيدم كرج؛منزل امير. حنا را هم با خودم بردم.هم ديداري تازه ميكردم از پسر دايي؛هم اين زبانبسته از تنهايي در ميامد. خيلي وقت بود نديده بودمش.سال به سال فقط ايام ديدو باز ديد عيد همديگر را ميبينيم.امير در اين چند سال بي استثنا هر سال روز اول عيد ميامد خانه ي ما .جز امسال و پارسال كه محرم بود. خيلي با ممد رفيق بود . ممد رفت سراغ درس و بحث و دانشگاه .داشت براي خودش مهندس ميشد اما رفاقتش با امير سفت و سخت سر جايش بود.
رفتيم بالاي پشت بام .كنار قفس پرنده هايش.دست كرد و از ميان هفتاد هشتاد تا كبوتر جورواجورش يكي را در آورد. چشمم كه بهش افتاد دهانم باز ماند.
ـ اين كه عين خودشه !
يك نر جوان ِسر حال.شاپرهايش دو سانت از دمش بلند تر بودند.گردن كشيده.چشم هاي سرخ پر خون.توي دست بند نميشد. ودرست هم رنگ حنا.پشت هر دو بالش قهوه اي. درست همان قهوه اي مايل به قرمز. انگار كن خواهر و برادرند. من محو آقا داماد بودم كه امير يك تكه نخ به دندان گرفت و شروع كرد به بستن شاپر هاي كبوتر نر؛ و از همان لاي دندانهاي به هم فشرده اش كه يك سرِ نخ را گرفته بود گفت:
ـ كفتر خوبيه ها قدرش رو بدون.
اخم هايش را در هم كرد و از گوشه ي چشم نگاهم كرد
ـ پرهاش روكه قيچي نميكني؟
ميدانستم كه قيچي كردن پر كبوتر ؛در ميان كفتر بازها كار شايسته اي نيست.نميدانم چرا. نميدانم چقدر بد است .اما ميدانم كه كار زياد خوبي نيست.انگار كه خيلي ميفهمم قيافه گرفتم و گفتم.
ـ نه بابا .مگه ديوونه ام.
ـ تخم كه گذاشتن؛ اول پرهاي نره رو باز كن.دو سه هفته بعد ماده.
پنج شش تا شاپر از هر دو بال كبوتر را بست و رهايش كرد .دو تا سيگار چاق كرد و يكيش را به دست من داد.من حنا را در دامن داشتم و نوازشش ميكردم.
ـ اميرجان،دستت درد نكنه .عين هم اند
ـ اينجوري زود تر جفت ميشن.
حنا در ميان دست هايم آرام گرفته بود. از دلش خبر نداشتم.آيا او هم شاد بود؟دلهره داشت؟ ترس داشت؟ يا مثل من قند توي دلش آب ميشد.
ـ امير جان چقدر طول ميكشه اين ها با هم جفت شَن؟
ـ يك هفته نمي كشه .اين تا حالا جفت به خودش نديده . . .
ـ يه هفته ؟! فقط يه . . .
ـ دلش كه بند شد ؛ پرش رو باز كن . ديگه هيچ جا نميره.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# حسين نجفي # خدا کچلا رو دوست داره

# حسين نجفي # خدا کچلا رو دوست داره

امدم خونه .
مامان تو آشپرخونه داشت ظرف مي شست .
سلام کردم! جوابم داد اما معلوم بود اعصابش از جايي بهم ريخته .
پرسيدم چي شده!؟ گفت برو ببين اين بچه چه کار کرده! رفتم تو اتاق! آبجي کوچيکه گوشه اتاق کز کرده بود و سرش و رو زانوهاش گذاشته بود .
پرسيدم باز چي کار کردي؟ سرشو بالا ميکنه و ميگه : سلام داداشي! اُه اُه چشاش قرمز قرمز شده! معلوم بود حسابي گريه کرده .
ميگم : سلام! چرا تو اين گرما کلاه سرت گذاشتي؟ خيلي سردته؟ صداش در نمي ياد! الانه که بزنه زير گريه! مامان از جلو در اتاق رد ميشه و ميگه چرا دست گلت و نشون داداشيت نمي دي؟ کلات و وردار داداشي ببينه چه بلايي سر موهات اوردي! بعد رو به من ميگه تقصير تو که اين بچه رو اينجوريش کردي که هر کار دوست داره ، مي کنه .
مي رم طرف آبجي کوچيکه! مي خوام کلاه و بردارم که نمي ذاره! ميگم خوب حداقل بهم بگو چه کار کردي منم بدونم .
ميگه : داداشي به خدا تقصير اين سهيلا بود .
امروز صبح ماماني خونه نبود .
امده بود خونمون .
برداشتيم با تيغ ژيلت تو سر همديگرو تراشيديم .
داداشي انقده خوشگل شديم .
انقده کله هم و ماچ کرديم .
اما ماماني که امد خونه من و دعوا کرد، سهيلا هم رفت خونشون يه کتک حسابي خورد .
مي گم : آخه چرا؟ مي گه : آخه داداشي ما شنيده بوديم که خدا کچلارو دوست داره، ماهم خودمون و کچل کرديم .
ديگه مي مونم چي بگم .
کلاهش بر مي دارم و يواش مي زنم پس گردن شو مي گم : صد دفعه من بهت نگفتم دست به اين وسايل ريش تراشي من نزن! نگفتي کار دست خودت مي دي؟ اما آبجي کوچيکه چه جوري زدي؟ خيلي برق انداختي، من بلد تيستم اينجوري صورتم و بزنم .
ميگه : داداشي اول با قيچي بلنداش و زديم بد با تيغ! اما گوله گوله مو مونده بود، بابايي اينجورش کرد! انقده خوشگل بود قبل از اين! داداشي الان يعني زشت شدم؟ اين نازي موهاش بلنده، فردا اگه ببينه منو مسخره مي کنه .
تازشم من که پاکنم و گم کرده بودم بهم يه پاک کن داده، تمام مشقام و سياه کرده! مي گم : به جون داداشي کلي خوشگل شدي! شدي مثل اي کيو سان! شايد اينجوري مخت هوا بخوره! ايندفعه تو اون دوتا درس که نجديد شده بودي، 20 بشي! برو حالا دست و صورتت بشور با هم بريم يه دور بزنيم ببينم کي جرات داره آبجي کوچيکه رو مسخره کنه! اون پاک کن نازي رو هم بنداز دور، بريم از احمدآقا يه نوش و واست بخرم! ميگه : داداشي من ديگه نامه واست نمي برم بدم، دختر احمدآقا! ديگه روم نميشه! ميگه آبجي کوچيکه کچله، زن داداشي نميشه! خندم مي گيره! مي گم : نه، ديدي که هنوز جواب اون يکي را هم نداده! حالا پاشو برو دست و صورتت و بشور! پاشو .
مي ره طرف در، بر مي گرده و ميگه : داداشي سيگارم نبايد بکشيها با آبجي کوچيکه مياي بيرون! باشه؟ باشه آبجي کوچيکه باشه!چشب! مي خنده و مي ره که حاضر شه! اما عجب دلي داره اين آبجي کوچيکه! منکه حاضر نيستم به خاطر دختر احمدآقا هم که شده سرم و بزنم!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .» پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود. پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد. سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش> نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمیتوانند دو ساندویچ سفــارش بدهند. پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه> بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.» همین که پیرمرد غذایش را تمام کر ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟» پیرزن جواب داد: «بفرمایید.» چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ » پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا»
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز تصمیم گرفتم بخاطر مشكلم خودم رو از بالای ساختمان پرت کنم پایین .................

طبقه دهم زوجی رو دیدم که عاشقانه یکدیگر رو در آغوش گرفته بودند




طبقه نهم پیتر رو دیدم که مثل همیشه تنها بود و گریه می کرد



طبقه هشتم مردی رو دیدم که نامزدش با بهترین دوستش هم خواب شده بود




طبقه هفتم دختری رو دیدم که قرص های ضد افسردگی روزانه اش رو می خورد



طبقه ششم شخص بیکار رو دیدیم که هفت تا روزنامه خریده بود و نا امیدانه دنبال کار می گشت





طبقه پنجم آقای وانگ رو دیدم که داشت لباش خانمومش رو می پوشید ؟؟




طبقه چهارم رز رو دیدیم که مثل همیشه با دوست پسرش جر و بحث می کرد






طبقه سوم مرد پیری رو دیدم که امیدوارانه منتظر بود تا کسی زنگ خونه اش رو بزنه و به دیدنش بیاد





طبقه دوم لیلی همچنان غصه شوهر گم شده اش رو که از یک سال و نیم پیش نا پدید شده بود را می خورد




قبل از اینکه خودم رو از ساختمان پرتاب کنم فکر می کردم من بد شانس ترین فرد دنیا هستم







الان می دونم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره
بعد از اینکه تمام اینها رو دیدم به این موضوع فکر کردم که من اونقدر ها هم بد بخت نبودم

همه اون آدم هایی که دیدیم الان دارند به من نگاه می کنند




و حتما پیش خودشون فکر می کنند که اونقدر ها هم بدبخت نیستنند



خیلی خوبه که آدم مهم باشه ولی مهم تر از همه اینه که آدم خوب باشه و هر مقامی هم كه باشه مغرور نباشه.

.
.
.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن ، آگهی وفاتش را بخواند !

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد ، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.

آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول ، میخکوب شد :

" آلفرد نوبل ، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مُرد ! "

آلفرد ، خیلی ناراحت شد.با خود فکر کرد :

آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند ؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد.

جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.

پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت ، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل ، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.

او امروز ، هویت دیگری دارد.

یک تصمیم ، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
 

م.سنام

عضو جدید
وقتی عکس سارق تحت تعقیب پلیس به روزنامه ها ارسال شد تااین سارق زودتر شناسایی شود ؛درنخستین روز انتشار ان سارق بادفترروزنامه تماس گرفت واعتراض کردکه عکس زشتی ازاوبه چاپ رسیده است!
اوبه مدیر روزنامه گفت که عکس بهتری به دفتر روزنامه ارسال می کند .
سارق عکس جدیدی با تاکسی به دفتر روزنامه فرستاد.
وقتی ماموران پلیس پیگیری کردند فهمیدند که اوباتلفن عمومی وبا تغییر صدا با انجا تماس گرفته بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# دانشور، کاوه # خاک

# دانشور، کاوه # خاک

ميگم ممد آقا شما کارت را بکن من برايت تعريف مي کنم ..
آقا جان رفته بودند تشيع جنازه دوستشان (همان آقاي جلالي ؛ مي شناختيد که؟)
مي گفتندگوش تا گوش آدم آمده بوده... سر خاک حلوا داده اند ملت اينقدر
حول زدند که نزديک بوده آقا جان (اسغفر الله ) بيافتند توي قبر...
حواست هست ممد اقا..؟؟
چرا اينقدر چاله را عميق مي کني ؟ چند تا بيل خاک بيرون بکشي کافيه....
آره ممد آقا... ياد مرگ خاله جان افتادم... (خودت بودي که ؟) اين ملت نديد بديد
موقع بلند شدن از سر خاک گل هاي سر قبر را بلند مي کردند و با خودشان مي بردند...
دلم مي سوخت براي دايي ... بيچاره چه گريه اي مي کرد ... هنوز ضجه هاش
توي گوشم هست... گورکنه دلش سوخته بود براي دايي ...
هر بيل خاکي که مي ريخت روي اونخدا بيامرز مي گفت شادي روحش صلوات!
آخ ممد آقا... حواست کجاست ..؟؟ خاک ريختي روي کفش من....
در ضمن با دست خاک نريز روش شگون نداره...
تازه بعد هم که بلند شديم بريم هر کاري کرديم گورکنه پول نگرفت ... ببين چي بود
که اشکش هم دراومده بود... مي گفت تا حالا غير از خاک کردن عزيزاي خودش
براي کسي اشک نريخته ....
ممد آقا دستت درست ..!! چي کار کردي... چند تا ديگه هم اونور باغچه بکاريم
تا يک صفايي بگيره... گوشت با منه ممد آقا..؟؟!! مي خواي من چاله مي کنم
تو خاک بريز توش...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# بيژن نجدي # داستان هاي ناتمام

# بيژن نجدي # داستان هاي ناتمام

من در قصه هايم سر پرنده اي را بريده و پنهان کرده ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشديد شده تن و بال و پاهايش خيره شود؛ و پيش از آنکه پرنده بميرد، و تحرکش به سکون تبديل شود، شما طپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترين شکل آن مي بينيد که ديگر زندگي نيست، مرگ هم نيست، زيرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگي آميخته با مرگ.
و اين همه لحظه اي است پيش از مرگ، که پرنده شديدترين پر و بال زدن سرتاسر زندگيش را، انجام داده است، لحظه اي که بيشترين آميختگي را با زندگي و طلب زندگي دارد، آنهم درست در همسايگي مرگ.
بخاطر همين است که تمام قصه هاي من شروع و پايان ندارد.
دکتر نصر روپوش خون آلودش را انداخت توي سطل و با تصوير خيس و قرمزي که به پشت استخوان پيشانيش چسبيده و ماغ پر از گريه اي که گوش هايش را پر کرده بود شير آب را باز کرد.
چند دقيقه پيش دستهايش را تا مچ برده بود توي گاو و پاهاي گوساله مرده اي را گرفته و بيرون کشيده با سر شانه و آستين، گرماي چند قطره خون را از چانه و گردنش پاک کرده بود.
گوساله پوزه کوچک و باز شده اي داشت و پرده اي نازک و خاکستري، سياهي چشمهايش را پوشانده بود.
سرايدار درمانگاه روزنامه اي روي نعش گوساله انداخته و دکتر سوزن سرنگي پر از توروليوزين را در گوشت کپل گاو فرو برده و خودش را از نگاه حيوان و پلک هايي که با سنگيني مي افتاد دور کرده بود.
کلمات روزنامه به پوست ليز و سرد گوساله چسبيده و .
«شاهنشاه آريامهر فرمودند: اگر امروز نفت ايران.
» دکتر براي چندمين بار دستهايش را شست و به صورتش نزديک کرد.
انگشتانش بوي صابون و تمام ناخنهايش بوي زايمان ميداد.
تا او کراوات سرمهايش را بگذارد توي کيف و خودش را در پالتوي بلندش فرو ببرد و از حياط درمانگاه بگذرد.
مردي که براي بردن گاو آمده بود توانست پشت درختهاي انجير تکهاي زمين براي پنهان کردن پرده نازک خاکستري پيدا کند.
باران يک قطره اينجا، يک قطره آنجا ميباريد و کوههاي ديلمان افتاده بود آن طرف برف.
دکتر همچون روزهاي ديگر، پياده به طرف خانهاش رفت.
خيابان تا دبستان تيمسار فرسيو (تيمسار را سال پيش ترور کرده بودند) و از دبستان تا راسته برنجفروشيها.
بعد تا حياطهاي بدون ديوار سرنوشت سنگفرش شدهاش را با خودش ميبرد و غروب به لحظهاي رسيده بود که مردهها با خستگي از اين شانه به آن شانه غلت ميزنند.
هنوز دکتر کوچهاش را نصف نکرده بود ژاندارم افخمي را با دکمههاي باز لباسش ديد که بدون کلاه ميدويد.
ته کوچه طلعت با يکي از دستها و شانه بيرون از چادرش، لاي در بود و جيغ و ويغ پرندگان مهاجر صداي مردابهاي دوردست را آورده بود روي خانههاي سياهکل ميريخت.
همين که طلعت کنار رفت دکتر با اولين قدمش به حياط روي دلشوره شيريني که صورت طلعت را پر کرده بود گفت، چي شد.
طلعت گفت: «ميگن چند نفر ريختهن توي پاسگاه، پاسگاه را لخت کردن.
» دکتر گفت: «کي؟» «يه ساعت نميشه، دو نفر را کشتهن و دستهاي يک ژاندارم را با کمربند خودش بستهن به چفت پنجره پاسگاه و .
» حالا دکتر خم شده بود که بند کفشهايش را باز کند.
اطرافش پر از بوي وحشي علف باران خورده بود و آن ماغ قرمز از گوشها تا زير پوست صورت دکتر آمده بود.
طلعت گفت: «زدهن به جنگل.
» دکتر پالتويش را روي شانه يکي از صندليها انداخت و به آشپزخانه رفت تا از ماهيتابه تکهاي سيبزميني سرخ کرده را به خاطر لذت آتش زدن يک سيگار بردارد.
راديو روي صداي کمانچه روشن بود و طلعت چادرش را تا ميکرد.
يک هشت سفيد و گوشتالو از پيراهنش بيرون افتاده بود.
گفت: «نميتونن بگيرنشون، نه.
» دکتر روزنامهاي را به ياد آورد که سرايدار روي نعش پهن کرده بود.
طلعت گفت که شمسي رفته با چشمهاي خودش ديده که خون روي ديوارهاي پاسگاه .
دکتر گفت: «شمسي؟» طلعت گفت: «شمسي، ديگه، همسايهمون، زن.
» دکتر گفت: «هرگز به زنهايي که پيراهن خواب زرد ميپوشن اعتماد نکن.
» طلعت گفت: « زرد؟ پيراهن خواب، تو پيراهن خوابش رو کجا ديدي؟» دکتر گفت: «روي طناب رختش در خونهش هميشه طاق به طاق بازه، ديدي که؟» حالا پاسگاه با لکههاي خوني که به ديوار پرت شده بود افتاد پشت يک پيراهن خواب زرد که روي طناب به اندازه تن شمسي آويزان شده بود.
دکتر گفت: «خوب، ميگفتي!» طلعت از اتاق بيرون رفت تا خودش را از آن همه زرد چسبنده و چندشآور دور کند.
غروب بين ديلمان و طلعت آن قدر قرمز شده بود که انگار دستهاي پرنده زخمي از آسمان گذشته‌اند.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ی افق ديوارهائي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»
«چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.» گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز


مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم

پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# پدرام رضايي زاده، # داستانک

# پدرام رضايي زاده، # داستانک

روي تنها صندلي اتاقک اهداط، خون نشسته بودم که پرستار جوان صدايم زد . به طرف ميز ش که مي رفتم ، سنگيني نگاه پيرمردي که تا به حال کنار صندلي ام ايستاده بود نفسم را به شماره انداخت . درست مقابل پرستار نشستم ؛ برگه سوالات را از پوشه کنار دستش درآورد و با چشمهاي خاکستري اش خيره شد به صورتم . چهره اش برايم آشنا بود ، اما هرچه فکر کردم يادم نيامد که کجا ديدمش . بي آنکه از من چيزي بپرسد - انگار که تمامي جوابها را بداند - پرسشنامه را پر کرد تا رسيد به آخرين سوال .
- طي شش ماه گذشته رابطه جنسي مشکوک نداشته ايد ؟
نمي دانم شانه هايم را بالا انداختم يا سرم را تکان دادم، اما جوابم فقط يک کلمه بود : « نه ! » .
هنوز دهانم را نبسته بودم که صورتم از سيلي محکم اش داغ شد . حس کردم يقه ام را کسي چسبيده است و به سمت خود مي کشد . عصباني شده بود فکر مي کنم . صورتش را آنقدر به من نزديک کرد که بوي گند مشروبي که ديشب خورده بودم پيچيد توي دماغش . گيج بود و داشت فرياد مي زد انگار .
- مطمئني لعنتي ؟
و من ناگهان همه چيز را به ياد آوردم...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو خط موازي زاييده شده اند پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازي چشمانشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند خط اولي نگاه پرمعنا به خط دومي كرد و گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .... خط دومي از هيجان لرزيد خط اولي : .... و خانه اي داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذ . من روزها كار مي كنم . مي توانم خط كنار جاده اي متروك شوم ... يا خط كنار يك نردبان خط دومي گفت : من هم مي توانم خط كنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم . يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت ! چه شغل شاعرانه اي .... !
در همين لحظه معلم فرياد زد : « دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند و بچه ها تكرار كردند . »
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روشندل ....

سالها قبل، تابستون براي امتحان كنكور به تهران اومد . جلوي دانشگاه كه رسيد تشنه اش شد.براي يه ليوان آب مجبور بود دو ريال پول بده. پول چنداني نمي خواست خرح كنه. از يه نفر پرسيد كجا ميتونه آب مجاني بخوره. بهش گفتن برو جلوي كاخ دادگستري . اونجا كه رسيد ليوان آبي پر كرد و سرشو بالا برد و شروع كرد به خوردن آب . چشمش به مجسه ي فرشته عدالت افتاد . عجب چرا چشم اين مجسه بسته اس؟ از يه نفر پرسيد . بهش گفت براي اينكه براش فرق نكنه عدالت رو در مورد چه كسي داره در نظر ميگيره و اجرا ميكنه . همونجا به خدا گفت اگر من هم اينفدر در درگاه تو ارزش داشته باشم كه بدون هيچ چشمداشتي و بدون نگاه به اينكه چه كسي مقابلم هست عادل باشم ، حاضرم از چشمم بگذرم و چشماممو بدم.
چند سال گذشت ، راهي براي تو خط عدالت حركت كردن براش باز شد. مدتي بعد يه مرتبه يه صدا ي مهيب و يه سوزش شديد و درد توي چشمها و اونوقت موقعي كه به هوش اومد متوجه شد راهش تاييد شده و چشمشو ازش قبول كردن.
حالا سالهاس به جاي چشم با قلب روشن حركت ميكنه. سخت اما خيلي دل انگيزه. منظره و چشم اندازهايي رو كه اون ميبينه هزارتا بيناي رسمي نمي تونن ببينن.
راستي چرا ما با چشم باز ، كوريم يا كم بينا ويا نزديك بينيم؟
كي همچي فهمي داره و بالاتر از اون كي اينقدر راست پنداره كه عدالت از چشم ما هم بالاتره و ميشه به خاطرش از خيلي چيزا گذشت و واقعا هم بگذره؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد

فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد

در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود

مَرد وارد شد و آنجا ماند

چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت

اين کار شما تروريسم خالص است

نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت

« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده

نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در

جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند

جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد


وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# اميني علي # دايي هندي من

# اميني علي # دايي هندي من

وقتي در تهران به مادرم خبر دادم که قصد دارم براي دو سه هفته اي به عراق بروم، نزديک بود از وحشت قالب تهي کند... با وجود آنکه موفق شدم نگراني مادرم را تا حدي برطرف کنم، باز موقع خداحافظي توصيه کرد: «آنجا که رفتي، هرگز، هرگز، هرگز به سراغ داييت نرو!»
يادآوري:
در سفري که در ماه مه به عراق داشتم، در راه بازگشت با جواني به نام سعيد آشنا شدم. او خاطره اي برايم تعريف کرد و من داستان زير را کمابيش با وفاداري به روايت او نوشتم. ع. اميني وقتي در تهران به مادرم خبر دادم که قصد دارم براي دو سه هفته اي به عراق بروم، نزديک بود از وحشت قالب تهي کند. سالها پيش رژيم سابق عراق بر سر خانواده ي ما بلاهاي زيادي آورده بود و مادرم نگران بود که من هم در آنجا به دردسر بيفتم. خيالش را راحت کردم که آن رژيم ديگر بر سر کار نيست و خطري مرا تهديد نمي کند. با وجود آنکه موفق شدم نگراني مادرم را تا حدي برطرف کنم، باز موقع خداحافظي توصيه کرد: «آنجا که رفتي، هرگز، هرگز، هرگز به سراغ داييت نرو!»
پيروي از اندرز مادرم برايم آسان نبود. من از بچگي داييم را دوست داشتم و از او خاطرات خوبي به يادم مانده بود. اما مادرم عقيده داشت که دايي من، يعني برادر او، آدمي سخت دل و بي عاطفه است. او طي سالهاي طولاني اقامت در عراق هرگز دلش نخواسته بود كه با بستگان خود در ايران رابطه برقرار کند. رژيم بعث تمام خانواده ي او را، به همراه صدها و هزاران ايراني ديگر، با خفت و خواري از عراق بيرون رانده بود، و اين دايي در طول 33 سال هيچوقت تلاش نکرده بود با خويشان خود تماس بگيرد. مادرم حتي بعيد نمي دانست که او به همکاري با دستگاه امنيتي صدام حسين پرداخته باشد.
موقعي که در خيابان «الرشيد » بغداد به مغازه ي عينک فروشي نزديک مي شدم، از اينکه توصيه ي مادرم را زير پا گذاشته بودم، عذاب وجدان داشتم. مغازه تقريباً خالي بود. مردي با موهاي انبوه سفيد ته مغازه نشسته بود و روزنامه مي خواند؛ با ژس کهنه ي قاب شده اي از بناي «تاج محل» بالاي سرش.
براي اينکه او را غافلگير کرده باشم، وارد مي شوم و به صداي بلند به فارسي مي گويم:
- سلام دايي!
سرش را بلند مي کند و به عربي مي پرسد: بفرمائيد! شما کاري داشتيد؟
باز به فارسي مي گويم: «آمدم اينجا به شما يک سري بزنم، دايي!»
انگار که هيچ چيز نشنيده، به عربي مي پرسد: شما كي هستيد؟ چکار داريد اينجا؟
من خوب عربي حرف نمي زنم. با همان زبان دست و پا شکسته به او مي گويم: «من دنبال داييم مي گردم. »
- دايي شما به من چه ربطي دارد؟ بفرمائيد بيرون آقا!
ـ من قصد مزاحمت ندارم آقا، فقط فکر مي کنم که شما دايي من هستيد.
بالأخره در برابر سماجت من از جا در مي رود:
- گور باباي خودت و داييت! مگر حرف حساب حاليت نيست؟ برو پي کارت، مزاحم نشو!
با وجود داد و فرياد او، سعي مي كنم مؤدب باشم؛ آرام مي گويم:
- ببينيد آقا، اگر شما اسمتان «جلال» است، پس بايد دايي من باشيد، و من خواهرزاده ي شما هستم.
با نگاهي غريب خيره نگاهم مي کند و مي پرسد:
ـ شما از هند آمديد؟
فکر ميکنم که عوضي شنيده ام. ناگهان به خنده مي افتد و با قهقهه مي گويد: «من ديگر در هند قوم و خويش ندارم. صدام گورش را گم کرده. تمام فاميلهاي من هم گم و گور شدند. همه شان مردند، از دم. تو هم مردي . برو بابا!»
حالا سرش را توي روزنامه پنهان کرده و ديوانه وار مي خندد. از خنده هاي او كلافه شده ام. مردك پاك به سرش زده! دم در مغازه پا به پا مي كنم. مانده ام که بروم يا بمانم. به بيرون نگاه مي کنم. پسرک لاغر سيه چرده اي کنار پياده رو با بساط واکس نشسته است و با نگاه پرسان عابران را همراهي مي کند. ديگر از دکاندار صدايي بلند نمي شود. من از پشت روزنامه فقط لرزش شانه هايش را مي بينم. بعد روزنامه را پائين مي آورد و صورتش را مي بينم: اشک به پهناي صورت.
ديگر چيزي به هم نگفتيم. يک ساعتي سر را پائين انداخته بود، به كاشي هاي زمين خيره شده بود و در سکوت سيگار مي کشيد.
پسرک کنار پياده رو را مي بينم که بلند مي شود، بساطش را جمع مي کند و راه مي افتد. من به داييم کمک مي کنم که مغازه را ببندد. چند قاب عينک را توي چمداني مي ريزد و با خود بر مي دارد. اين هم شيوه ي تازه ي تجارت است در ديار علي بابا!
در راه توي ماشين كهنه و كوچك دايي هم كلمه اي رد و بدل نمي كنيم.
در هال خانه زني سر ميز ناهار منتظر است، ما را که مي بيند، بلند مي شود و تعارف مي کند که سر ميز برويم. اما دايي صبر نمي کند. با كمر خميده يکراست به طرف اتاق خوابش مي رود. در راه تنها به عربي به زنش مي گويد:
- از اين موجود عجيب مراقبت کن!
حالا من با زن دايي سر ميز نشسته ايم. ناهار را خورده ايم و او برايم تعريف مي کند که دايي من در تمام اين سالها در عراق به عنوان يک هندي زندگي کرده است. در اوايل دهه ي 1970 که رژيم بعث به تعقيب و طرد ايرانيان دست زد، او يک چشم پزشک جوان بود و تازه کار پيدا کرده بود. قصد داشت با نامزد زيبايش، يعني همين زن دايي، ازدواج کند و تصميم گرفت به هر نحوي که شده در عراق بماند. از جايي يک شناسنامه ي هندي گير آورد. با اين شناسنامه يک آدم تازه شد: يک هويت تازه و همراه با آن يک گذشته ي تازه پيدا کرد. شروع کرد به فرا گرفتن زبان هندي. ديگر حتي توي خواب هم هندي حرف مي زد.
از حالا تمام فک و فاميل او در هند زندگي مي کردند. در خيلي از شهرهاي هند قوم و خويش پيدا كرده بود. در پرسشنامه هايي که هر سال بايد براي دولت پر مي کرد، مرتب قيد مي کرد که دو برادر و يک خواهر در بمبئي دارد، دو خواهر در حيدرآباد، سه عمه در اورنگ آباد، دو دايي در کلکته، سه پسر خاله و دو دختر عمه و چهار دختر دايي در کجا و کجا! اين قوم و خويش ها در طول سالها بزرگ مي شدند و طبعاً ازدواج مي کردند و بچه دار مي شدند. دايي نام بچه ها و نوه هاي آنها را هم هر سال در پرسشنامه هاي «وزارت داخله» وارد مي کرد.
دايي در سفرهايي که به خاطر کسب و کارش به کشورهاي خاوردور انجام مي داد، اينجا و آنجا با هندي هاي مهرباني آشنا مي شد و به آنها التماس مي کرد که به آدرس او در بغداد برايش نامه و کارت پستال بفرستند. تا همين يك ماه پيش در و ديوار اين خانه پوشيده بود از عكس مناظر هندي و آدم هاي هندي.
با تمام اين ترفندها دايي من موفق نشده بود به کار خود در بيمارستان دولتي بغداد ادامه بدهد. اما دستكم توانسته بود در مرکز شهر عينک فروشي کوچکي باز كند و با خانوادة كوچكش روزگار بگذراند. سي و سه سال تمام!
زن داييم حرفهاش را با اين جمله تمام کرد:
- در آن سالها اگر يک نامه يا يك تلفن از ايران به ما مي رسيد، ديگر سرمان بر باد بود.
توي خانه گرما بيداد مي كرد. کولر بود اما برق نبود. بلند شدم به حياط رفتم. آنجا دستکم نسيم ملايمي مي وزيد. در باغچه ي غبارگرفته در سايه ي ناروني نشستم. شايد يک ساعتي در آن كنج خلوت نشسته بودم که صداي دايي را شنيدم، كه از آستانه ي در خانه، به فارسي داد مي زد:
- آهاي پسر، بيا با هم يک چايي بخوريم!
 

gorji49

عضو جدید
روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت

روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت:خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم.آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت:البته!
_از تو میخواهم یک روز،فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز را بررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.
_چرا چنین چیزی را میخواهی؟به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه.
_خواهش میکنم.آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم.اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود و اگر نه،باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.
[/FONT]
خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی،از پاسارگاد بیرون کشید.فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: ((عجب!اینجا چقدر مرطوب است!)) و فرشته تاسف خورد.
_میتوانی مرا بین مردم ببری؟میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.
و فرشته چنین کرد.کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت.به جز عده ی اندکی،کسی به یاد او نبود .کوروش بسیار غمگین شد اما گفت:اشکالی ندارد.خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند.فرشته تاسف خورد.
در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند:عبدالله!قاسم!...
_هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!!!
فرشته گفت:این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.
_اعراب؟!!!
_بله.تو آنها را نمیشناسی.آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت میکردی،و حتی چندین قرن پس از آن،آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.
کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟!!!
فرشته بسیار تاسف خورد.
سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود.بعد از مدتی کوروش گفت:تو می دانی که من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم.مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟
_در ظاهر بله!
کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟
_اسلام
_چگونه آیینی است؟
_نیک است
وکوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید و فهمید که بت های زیادی بر قلبهای مردم حکومت می کند.
_نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.
وفرشته چنین کرد.
_همین؟!!!
کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.
_پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!!!
و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.
_خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسکین دهد.
فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند.پس از چند دقیقه مرد از کوروش پرسید:راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:
ایران!
لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است!
عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست.
_مرا به آرامگاهم باز گردان.
فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن حقوق بانوان، زندان های سیاسی ...
کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم.
و فرشته گریست.بدرود
باتشکر از دوست خوبم کيارش
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
-

-

اگه زندگی سخت شده
اگه حقوق شرکت کمه...
اگه پاداش نمی دن...
اگه اضافه حقوق نداری...
اگه ديگه امنيت شغلي نداري...
اگه قسط هات عقب افتاده...
بهترین کاری که میتونی انجام بدی اینه که …
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.

.
.
.

.
.
.

.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# مه کامه رحيم زاده # در کمال آرامش

# مه کامه رحيم زاده # در کمال آرامش

دراز كشيده ام روي تخت. دست ها باز، در اطراف بدنم. مچ پاها روي هم. فقط ميخ ها را كم دارم. به گوشه ي ديوار و سقف نگاه مي كنم. به آن مگس سياهي كه پاهايش به تارهاي چسبناكِ عنكبوت سياه تر از خودش چسبيده و همين طور دارد دست و پا مي زند. لابد آن قدر تقلا مي كند تا بميرد. شايد هم نجات پيدا كند، نمي دانم.
رفتم اداره. از نگهبانِ دمِ در پرسيدم: خانم رحمتي امروز آمده اند سركار؟
گفت: بله، جنابعالي؟
گفتم: دوستشان، آشنايشان، فاميلشان، يكي از اين ها، هستم ديگر.
گفت: بفرمائيد طبقه ي چهارم. اتاق چهارصد يا چهارصد و يك يا ... .
رفتم بالا، آسانسور، شايد هم با پله. رسيدم دمِ درِ اتاقش. قلبم خيلي تند مي زند. قبل از رفتن آرام بخش خورده بودم. دو تا پنج ميلي. او هم مي خورد. گفته بود اگر نخورد، شب ها را راحت نمي خوابد.
گفته بود: زنم هم مي خورد. مثل نقل و نبات. آخر، شديداً افسردگي دارد، به خاطرِ رعنا. خانه كه مي رسد، از جفت نبودنِ كفش هاي دمِ در گرفته تا لكه هاي چربي لباسِ رعنا، بهانه مي كند و داد و فرياد راه مي اندازد. مدام T به دست، موزائيك ها را مي سابد يا فرش ها را جارو مي كشد يا ده ها بار ظرف ها را آب كشي مي كند. آن قدر دست هايش را مي شويد كه گاهي از آن ها خون مي آيد.
آرنج هايش روي ميز بود و دو دستش را در هوا تكان مي داد.
ـ پس، وسواس پاكيزگي دارد؟
ـ نمي دانم، انگار وسواسِ همه چيز دارد. وقتي از اداره مي آيد، يك بند از رعنا مي پرسد كه كي آمده؟ كي رفته؟ كي چه گفته؟ اگر رعنا بگويد كه نمي داند، سرش داد مي زند و مي گويد: "از فردا بايد حواس ات را خوب جمع كني و همه چيز را به من بگوئي، و گر نه از پارك و شكلات و اسباب بازي خبري نيست". (تن صدايش را پائين آورده بود.) رعنا هم كه متوجه شده ايد، عقب ماندگي اش بيشتر جسمي است تا ذهني. همه چيز را مي فهمد و مي گويد. مثلاً آن روز كه انگشتم را بريدم و شما روي ان چسب چسبانديد، آن روز كه شما سرتان درد مي كرد و من به شما قرص دادم، همه را تعريف كرده. گاهي براي خودشيريني دروغ هم مي گويد. (اين را با پچ پچ گفته بود.) بعد، او هم شروع مي كند به جيغ زدن: "تو اين جا درس مي دهي يا مريض معالجه مي كني؟" " اين جا كلاس است يا مهماني كه مي خواستي هندوانه پاره كني؟" (سرش را به چپ و راست تكان داده بود.) مصيبتي داريم.
به ساعتش نگاه كرده بود و سيبي از ظرف ميوه برداشته بود و برده بود، اتاق رعنا كه داشت عروسكش را روي پاهايش مي خواباند.
چند تَقْ، به درِ بسته زدم. صدائي گفت: بفرمائيد.
رفتم تو و ايستادم جلو ميزش كه بزرگ بود. شايد هم كوچك، نمي دانم.
گفتم: سلام خانم رحمتي. من شيرين شيرازي هستم.
گفت: بله، شما را مي ستايم.
شايد هم نگفت، نمي دانم.
گفتم: نمي خواهم وقت تان را بگيرم. يك راست مي روم سرِ اصلِ مطلب.
گمان مي كنم گفت: بفرمائيد بنشينيد.
هنوز سرِ پا بودم كه گفتم: آمدم به شما بگويم كه من و مجيد...
اسم كوچكش را نگفتم؟ در اين مدت. چه مدت؟ بيست ماه... بيست ماه و ده روز حتي يك بار هم اسمش را نگفتم. او هم هيچ وقت نگفت شيرين. هميشه مرا خانم شيرازي صدا مي زد. هيچ وقت هم به او نگفتم تو. او هم جز يكي، دو بار نگفت. نمي دانم چرا؟ شايد هم فكر مي كردم چون معلم است پس، او بايد شروع كند و لابد او هم... نمي دانم چه فكر مي كرد؟ هميشه قبل از رفتن مي گفتم امروز به محض اين كه نشستم، به بهانه اي يا بي بهانه، البته دور از چشمِ رعنا، دستش را مي گيرم و مي گويم: حالت خوبه؟
نشستم روي صندلي روبروي ميز. راحت تكيه زدم به پشتيِ صندلي و گفتم: خانم رحمتي من و شوهرتان همديگر را دوست داريم. من به خاطرِ او (او يا ايشان؟) نامزدي ام را به هم زدم.
ـ رضا مي گويد امتحان ورودي زبان مي گيرند. سخت هم هست. فكر مي كنيد مي توانم قبول شوم؟
ـ مي خواهي بروي انگليس، لندن؟ چه شهرِ مه آلود و غمگيني. شما با اين روحيه ي شاد و گرمي كه داريد، فكر نمي كنم بتوانيد آن جا دوام بياوريد. لاي باز شده ي كتاب را چند بار با انگشت اشاره فشار داده بود.
مات نگاهش كرده بودم، با دهان نيمه باز.
لبخند زده بود: شوخي كردم. هر كاري كه دوست داريد، بكنيد. (قيافه اش جدي شده بود و با چشم هاي زيتوني رنگ نگاهم كرده بود) هر كاري، هر كاري كه دوست داريد، بكنيد.
گفته بودم: من دوست دارم همين جا بمانم. همين جا، پيش تو.
نگفته بودم.
گفتم: خانم رحمتي، شوهرتان شما را دوست ندارد. بهتر است بدون جار و جنجال از او جدا شويد. با رعنا يا بي رعنا، فرقي نمي كند.
گفته بود: نمي دانيد هفته ي پيش، زنم چه قشقرقي به پا كرد. پشت به من و ميز، ايستاده بود جلو كتابخانه و كتابي برداشت.
ـ چرا؟
نشسته بود و گفته بود: چون رعنا بهش گفت كه شما براي تولدم خودكار هديه آورديد.
ـ ببخشيد، نمي دانستم باعث دردِسرتان مي شوم. ديگر از اين كارها نمي كنم.
سرش را پائين انداخته بود: بله، بهتر است. آن ذره آرامش هم به هم مي ريزد. خيلي ممنون.
لحظه اي خيره نگاهش كرده بودم و با صداي بلند گفته بودم: اصلاً مي خواهيد ديگر اين جا نيايم تا آرامشتان به هم بريزد؟
به سرعت گفته بود: نه، نه، من... من مقصودم اين نبود. خواهش مي كنم موقعيت مرا درك كنيد.
دم در بوديم كه پرسيده بودم: چرا تمامش نمي كنيد؟
رعنا تو بغلش بود و سرش روي شانه اش. انگار خوابيده بود. گفته بود: نمي توانم. يك بار كه حرفِ (بقيه ي جمله را پچ پچ كرده بود) طلاق پيش آمده بود، دو روز تشنج داشت. رعنا هم با او.
- پس، چه كنيم؟
- نمي دانم. فقط مرا تنها نگذاريد.
صدايش خش برداشته بود. سرش را انداخته بود پائين. رفته بودم جلو و آن موهاي خرمائي مرتبِ از كنج شانه شده اش را بوسيده بودم.
نه، نكرده بودم.
ـ ديروز يك ساعت با رضا حرف زدم. همه چيز تمام شد.
تمرين حل مي كرديم. يك باره سربلند كرده بودم و پرسيده بود: چطور؟
گفته بودم: بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه من با اين روحيه ي شاد و گرمي كه دارم به دردِ زندگي در لندن نمي خورم.
خودكار نقره اي را گذاشته بود روي ميز. دست هاي استخواني را در هم فرو برده بود. بفهمي، نفهمي لبخند زده بود و نفسي از تهِ سينه كشيده بود.
گفته بودم: خوب، حالا نوبت توست. كاري بكن.
نه، نگفته بودم. فقط گفته بودم: مي بينيد، من و رعنا چه دوست هاي خوبي براي هم هستيم. نه، اين را آن موقع نگفته بودم. وقتي گفته بودم كه دست و صورتِ چرب و چيلي رعنا را شسته بودم و رعنا روي پاهاي من نشسته بود و چند بار ماچم كرده بود. او هم گفته بود: آره، مي بينم و كم كم دارد حسوديم مي شود.
گفته بودم: با خانمتان حرف بزنيد. درباره ي...
گفته بود: هيس! و به رعنا اشاره كرده بود كه نشسته بود روي كاناپه و موهاي عروسكش را شانه مي كرد.
ـ خوب، برويم جائي كه بتوانيم حرف بزنيم.
ـ كجا؟
ـ مثلاً كافه.
ـ كدام كافه؟ و به رعنا نگاه كرده بود.
ـ كافه نوشين، فردا، ساعت سه؟
ـ نه، سه نه، پنج. آخر، زنم بايد از اداره بيايد و رعنا را از من تحويل بگيرد.
ـ باشد، پنج.
از ساعت چهار آن جا بودم. مدتي توي پاركِ نزديكِ كافه قدم زده بودم. از زمينِ سنگفرش شده و باغچه هاي كوچك و درخت هاي تنومندِ آن، خوشم مي آمد. نزديكي هاي پنج رفته بودم توي كافه و روي صندلي حصيري روبروي پنجره نشسته بودم و به سبزي شفاف برگ هاي درختِ توت نگاه كرده بودم. ساعتِ پنج جايم را عوض كرده بودم و روبروي درِ ورودي نشسته بودم و تيترهاي درشتِ روزنامه ي روي ميز را خوانده بودم. ساعت پنج و نيم چاي سفارش داده بودم با يك برشِ كيك و دلم صد راه رفته بود كه مي دانستم نود و نه راهش را بي خودي رفته. وقتي عقربه هاي بلند و كوتاه ساعت ديواري در امتدادِ هم قرار گرفتند، عينكِ بزرگ و سياهم را به چشم زدم و با دستمالِ كاغذي جلو دهانم را گرفتم و راه افتادم سمتِ خانه.
ساعت هشت زنگ زده بود و پچ پچ كنان گفته بود: ببخشيد كه نتوانستم بيايم. الان هم نمي توانم طولاني حرف بزنم و وقتي آمديد، توضيح مي دهم.
ـ چه شده بود؟
ـ من... من اشتباه كردم، آن جا با شما قرار گذاشتم. يادم افتاد كه صاحبِ آن جا مرا مي شناسد.
ـ كي يادتان افتاد؟ تقريباً داد زده بودم.
ـ درست، قبل از آمدن. خوب... وسيله نبود كه خبرتان كنم.
جواب نداده بودم.
ـ ببخشيد
ساكت مانده بودم.
ـ گفتم كه.
ـ نمي دانيد چقدر سخت بود.
ـ حق داريد. خواهش مي كنم مرا ببخشيد. مي بخشيد؟
نفس بلندي كشيده بودم و مثل احمق ها گفته بودم: بله، البته. خوب، پيش مي آيد.
گفتم: خانم رحمتي، مي دانيد مدت هاست يعني بيست ماه و ده روز است كه با شوهر شما رابطه دارم؟
ـ چرا كافه قرار بگذاريم كه ممكن است آشنائي ما را ببيند. (رعنا توي وان حمام نشسته بود و آب بازي مي كرد) با ماشين دور مي زنيم. همين اطراف، مثلاً شهريار، ورامين. من عاشق پائيز هستم با آن طبيعتِ ديدني اش.
ـ من هم. كي؟
ـ بهتر است حالا قرار قطعي نگذاريم. هر وقت موقعيت مناسبي پيدا كردم، مي گويم.
ـ وعده ي سرِ خرمن؟
بهش برخورده بود. سرش را انداخته بود پائين. اخم ها تو هم. خودكار نقره اي را گذاشته بود كنار و خودكارِ ديگري برداشته بود و گفته بود: مسخره مي كنيد؟ شما اصلاً موقعيت مرا درك نمي كنيد.
گفته بودم: ببخشيد، مثل اين كه بدهكار هم شدم.
نه، نگفته بودم.
گفته بودم: تمام مي كنم. ديگر خسته شدم. و اين را زماني به خودم گفته بودم كه هشت ماهي از پائيز زيبا و طبيعتِ ديدني آن گذشته بود... به مادر كه از بيرون آمده بود با لبخند گفته بودم: مادر، به اختر جون اينها بگوئيد بيايند.
مادر صورتم را بوسيده بود و گفته بود: الهي شكر! بالاخره سرِ عقل آمدي؟
رفته بودم تو اتاقم و تمامِ دفترها و كتاب هاي زبان و دو دفتر خاطرات و تمامِ چرك نويس هايي كه دست خطي از او داشت و خودكاري كه ته بوئي از او مي داد و عكس هاي رعنا را جمع كرده بودم و توي كيسه ي نايلوني گذاشته بودم و پرت كرده بودم بالاي كمد و نفس راحتي كشيده بودم.
ـ چرا نمي آئيد؟ رعنا دلش براي شما تنگ شده، مدام سراغِ شما را مي گيرد.
ـ راستش... ديگر نمي خواهم بيايم. شايد مي بايست زودتر اطلاع مي دادم تا شما شاگردِ ديگري به جايِ من بگيريد.
ساكت شده بود. صداي نفس هايش را مي شنيدم. چرا؟
صدايش انگار از راهِ دور مي آمد.
ـ حالم خوب نيست.
ـ حالِ جسمي يا روحي؟ صدا هم چنان سست بود.
ـ روحي.
ـ اگر بيائيد قول مي دهم حالتان خوب شود. حالِ من هم خوب نيست.
سكوت كرده بودم.
گفته بود: بيا، خواهش مي كنم.
پاهايم شل شده بود و چهارزانو روي زمين نشسته بودم و به بازي نورِ آفتاب روي ديوار نگاه كرده بودم و شب، به مادر گفته بودم كه به اختر جون اينها بگويد كه نيايند.
مادر داد زده بود: تو ديوانه اي. شك ندارم.
گفتم: خانم رحمتي حرف هايم را باور نمي كنيد؟ من مي دانم كه مجيد، پشتِ رانش خال پهني به رنگِ قرمز دارد.
نقاشي را داده بود دستم و خنديده بود. پرسيده بودم: اين قرمزي چيه رعنا؟
گفته بود: خالِ بابائي.
تا وسط هاي راه پله آمده بود استقبالم. چند شاخه گل رز توي گلدانِ رويِ ميز گذاشته بود. به خودش اودكلن زده بود. بلوز يخه اسكي نخودي رنگِ نو پوشيده بود. به جايِ چاي، شيرقهوه آورده بود. رعنا هم مريض بود و توي تختش خوابيده بود. وقتي روي صندلي هميشگي ام نشسته بودم و او هم روبرويم نشسته بود و با خودكار نقره اي روي كاغذ سفيد دايره دايره مي كشيد، گفته بودم: ببينيد...
به ساعتش نگاه كرده بود: بروم آنتي بيوتيكش را بدهم و بيايم.
ـ ببينيد، بيائيد راه حلي پيدا كنيم كه نه به موقعيت شما لطمه بخورد و نه، من ناراحت بشوم.
خودكار نقره اي را بوسيده بود و گفته بود: هر چه شما بگوئيد.
گفته بودم: خوب، من ...
صداي ناله ي رعنا بلند شده بود، بابايي.
سرش را تكان داده بود و گفته بود: مي بينيد وضعيت مرا؟
گفته بودم: خوب، من هم به همين دليل كافه يا جائي بيرون از اين جا را پيشنهاد كرده بودم.
گفته بود: نه، نه كافه، نه رستوران، نه بيرون.
ـ پس، كجا؟
ـ رعنا و زنم جمعه مي روند كرج و غروب برمي گردند. و پرسش آميز نگاهم كرده بود.
ـ واقعاً؟ ساعت چند بيايم.
ـ آن ها نه مي روند. تو، ده اين جا باش. و سرش را پائين انداخته بود.
نشسته بودم جلو آينه و موهايم را دسته، دسته با سشوار خشك مي كردم كه تلفن زنگ زد.
ـ از بيرون زنگ مي زنم. زنم به كرج نمي رود.
ـ چرا؟ طوري شده؟
ـ نمي دانم. صبح بيدار شد و گفت كه نمي رود. انگار مشكوك شده. ببينم تا هفته ي ديگر چه پيش مي آيد.
گفته بودم: اميدوارم تا هفته ي ديگر تو و زنت و رعنا هر سه با هم برويد به جهنم و براي هميشه راحتم كنيد.
نه، نگفته بودم. فقط سكوت كرده بودم.
گفته بود: چه كنم؟ اين هم از زندگي من.
گوشي را آهسته گذاشته بودم روي دستگاه و گفته بودم: بايد تمام كنم.
گفتم: بايد تمام كنم.
مي گويم: بايد تمام كنم. آن طور كه هيچ راهِ برگشتي وجود نداشته باشد.
به گوشه ي ديوار نگاه مي كنم. مگس فقط با يك پا از يك تارِ نامرئي آويزان است و هنوز بال بال مي زند.
گفتم: خانم رحمتي، ديگر مزاحمتان نمي شوم. شما هم برويد و در كمالِ آرامش در كنارِ شوهرتان زندگي كنيد.
نمي دانم گفتم يا نگفتم؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
 

pedram_samimifar

عضو جدید
داستان كوتاه

داستان كوتاه

مسافر
سياه سياهم با زرد هماهنگم كن استاد....صداي حسين پناهي من رو به خودم آورد. يه نفس عميق كشيدم، يه چيزي شبيه آه يا شايد هم احساس رهايي از يه فكر بد. سرمو از پشتي صندلي بلند مي كنم و مثل يه گربه تنبل تكوني به خودم مي دم. هميشه از حس انتظار بدم ميومده، يه جورايي كلافم مي كنه ولي از درك اون لحظه كه اون مياد لبخندي گوشه لبم ميشينه. يه موج شادي تو تنم شروع مي شه كه به هر جايي مي رسه لرزش كوچيكي ايجاد مي كنه. دوباره سرمو به پشتي صندلي تكيه مي دم. كادر روبروم مثل هميشه تكراريه. يه درخت خاكستري كه شاخه هاشو چسبونده به شيشه روبه روم، انگاري كه داره التماس مي كنه راش بدم تو. از اين فكر خنده ام گرفت نميدونست كه يه شاخه خاكستري از يه شاخه خشكيده بهتره...با همون تك برگي كه روي يكي از شاخه هاش مونده بود . تموم اين سالها فكر مي كردم كه از شدت باد داره مي لرزه ولي امروز تازه فهميدم كه داره واسه من دست تكون ميده...كوچه خاكستري رنگي كه زير پام بود مثل هميشه بود.
چشامو مي بندم. هميشه از اين كار لذت مي بردم چون تموم عالم و آدم رو توي ظلمات فرو مي برم. حس لذت بخش انتقام.توي سياهي روبه روم اشباحي دارن حركت مي كنن سايه هايي كه توي اون ظلمات حركاتشون مثل حركت دوربين روي دست يه فيلمبردار آماتور دلهره آوره...مثل تموم باراي پيش اول ترس برم مي داره ولي بعد عادت مي كنم. همشون شخصيتهاي اصلي اين كمدي الهي اند.چه حس جالبيه وقتي خاطراتت مثل يه فيلم بلند ترسناك دارن جلوت نقش بازي مي كنن. همون حس انتقام به سراغم مياد، چشامو وا مي كنم. با اين كارم همشون محو مي شن. انتقام لذت بخشيه....
نگاهمو ول مي كنم رو پنجره روبه روم، خطهاي چهره ام رو توي انعكاس پنجره مي بينم. يه معاشقه هوسناك بين پنجره و قرنيه چشمام ولي اين بار يه چيزي توي صورتمه كه با هميشه فرق داره. كم كم دارم مضطرب مي شم. انحنايي كه توي خطهاي چهره ام ايجاد شده ثابت مي كنه كه امروز يه چيزي با چيز ديگه فرق مي كنه. مي دونم اگه بياد همه اين چيزا عوض مي شه، مطمئنم اگه بياد منو به يه جاي بزرگتر مي بره، يه جايي كه رنگش يه رنگ ديگه است. نه سياهه نه خاكستري.
دوباره يه تكوني به خودم مي دم. همون پيرمرده با اون شال بلند و پشت قوز كرده ش نشسته پاي درخت و با دهن بازش احمقانه داره منو نگاه مي كنه. درد لعنتي دوباره به سراغم مياد. مثل همه بارايه ديگه لبمو گاز مي گيرم تا خون بياد. نميدونم كي تو كدوم نمايشنامه خونده بودم كه مي گفت اگه دندونت خيلي درد گرفت يه سوزن فرو كن توي دستت اونوقت درد دندونت يادت ميره...ولي امروز با بقيه روزا فرق مي كنه. هواي دود گرفته اي كه از لاي پنجره مياد تو رو با اشتياق مي بلعم. يه نگاه به كوچه ميندازم.هيچي نيست ولي يه حسي بهم ميگه داره مياد. واي كه اگه بياد همه اين چيزا عوض ميشه. به محض اينكه ببينمش بهش ميگم منو با خودش ببره...
چشامو مي بندم. حركاتم ديگه كندتر شده. برگ روي درخت تندتر داره واسم دست تكون ميده. شاخه هاي درخت محكمتر به پنجره مي كوبند. انگاري ميگن "رسيده، بيا درو وا كن" .آروم آرومم. آها خودشه رسيد دارم از دور مي بينمش جلو مياد جلوتر سفيد ميشه سفيد ميشه. چشامو وا ميكنم كه بهتر ببينمش ولي دوباره همه چي سياه ميشه.آروم پلكهامو روي هم ميزارم. همه جا سفيد ميشه سفيد سفيدتر....
بادي كه از پنجره به داخل اتاق ميوزيد از لاي لباي نيمه بازش گذشت، يه تكوني به بسته هاي خالي قرص روي اپن آشپزخونه دادو محكم به ديوار روبه رو خورد...
 

pedram_samimifar

عضو جدید
داستان كوتاه

داستان كوتاه

سفر
دستام تو جيبمه،هدفون mp4playerتو گوشمه،جلومو نگاه ميكنم . يه نگاه به ساعتم ميندازم...چقدر خوبه كه همه چي خاكستريه چقدر خوبه كه گذر زمانو فقط با ساعت ميشه فهميد چقدر خوبه همه قيافه ها يه شكليه چقدر خوبه كه هيچي با هيچي برام فرق نداره چقدر عاليه كه هيچ كنتراستي تو دنيا نيست، آخه ميدوني مهم نيست چه رنگي هستي ، هر رنگي باشي سايش مشكيه.....همه چي خاكستريه.
اينه ايستگاه، رسيدم. ميشينم ٌ يعني ميشه امروز بياد؟ ً يه حسي دارم ، همينكه يه حسي دارم يعني اينكه امروز يه چيزي با يه چيزي فرق ميكنه. "ميگن رنگيه" افكارمو ول ميكنم توي جاده روبه روم ولي هيچ اتفاقي نميفته، آخه هيچ تصوري از رنگ ندارم واسه همين نميفهمم "رنگيه " يعني چي؟....
يه جيزي داره مياد، يهو نفسم تنگ ميشه، دستام مي لرزه . يعني چم شده؟ آره خودشه ،اينه، اومد. پس اينجوريه؟......
پاهامو با هزار زحمت تكون ميدم، تنم رو پاهام سنگيني مي كنه.با كلي مشقت خودمو بالا ميكشم و سوار ميشم. چشامو داره ميزنه. گيجم، مبهوتم. راست ميگن، از بيرون كه نگاش ميكني همش رنگا يه تند وغليظه، حيف كه اسم رنگا رو نميدونم. حالا كه سوار شدم تازه معنيشو مي فهمم. چه حسه غريبيه......يه گوشه اي نشستم، يه حسه خوبي دارم همه چي تازه و عجيبه، جرات نمي كنم تكون بخورم مي ترسم خواب باشم يهو از خواب بپرم."پس اينجوريه..."يه چيزي توجهمو جلب ميكنه،پرده ها افتادن هيچي از بيرون نمي بينم ولي رنگا اينقد جالبندو جذ اب كه مهم نيست بيرون چي مي گذره......
يه مدت ميگذره، كم كم چشام داره عادت مي كنه، ديگه نميتونم چشمو وردارم از اين همه رنگايه قشنگ.....يهو وا ميسه، ترس ورم مي داره . نكنه بايد پياده شم؟ ولي نه.....مثه اينكه يكي ديگه داره سوار ميشه، تو دلم خواب مي ره، شايد حسه ناراحتي كه ميگن همين جوريه. اوني كه سوار ميشه مياد از جلوم رد ميشه، نمي دونم چرا ولي يه لبخند عجيبي گوشه لبش بود. خوشم نيومد از اون لبخندش شايد از اينكه اينجوري اين گوشه كز كردم و با خوشحالي اطرافمو نگاه مي كنم خندش گرفته ولي اون مثل اينكه براش عاديه ، ميره يه جا مي شينه و بي تفاوت اطرافشو نگاه مي كنه. عجيبه، بهم گفته بودن تنها مسافر اينجا فقط منم ولي اينقد اطرافم برام هيجان انگيزه كه زياد توجهي نمي كنم.
ساعتمو نگاه مي كنم ولي واي ساعتم كار نمي كنه، اينجا گذر زمانو بايد از كنتراست رنگها و تغيراتشون فهميد.آبي ، قرمز، سياه، سفيد.....ظهر، غروب، شب ، صبح . چند نفر ديگه اومدن و رفتن، پياده شدن، همشون با نگاه عجيبي منو بر انداز مي كردن . حالا ديگه عادت كرده بودم، خودمو كم كم تكون دادم، جا به جا شدم، يه نفس عميق كشيدم، اوضاع بدنم عادي شده بود....يه چيزي درونم مي جوشيد، خوشايند نبود، فضوليم گرفته بود ، كنجكاوي تمام وجودمو پر كرده بود. دلم مي خواست رنگها رو با دستم لمس كنم ، توشون غرق شم دستامو دراز مي كنم، انقدر مي لرزيد كه با دست ديگم كمك مي كنم كه بتونم نگهش دارم.........چه اتفاقي داره ميوفته؟ چي شده؟ هيچي زير دستم حس نمي كنم، انگار كه دارم دستمو تو هوا تكون ميدم. هري دلم ريخت پايين، سرمو مي چرخونم.چه اتفاقي داره ميوفته؟ ترس تموم وجودمو گرفته ، انگار كه دارن ذوب ميشن. همه چي رو به پايين سرازير شده، رنگا دارن مي ريزن...... از ترس دندونام به هم مي خوره، مي خوام فرار كنم پنجره آره، بهترين راه فرار همينه. پرده رو كنار مي زنم، واي.....
چرا هيچي معلوم نيست؟ بيرون همه چي سياه شده.....سياه سياه.....با هزار زحمت خودمو بيرون ميندازم، درد تو وجودم مي پيچه، يه نفس عميق مي كشم، سعي مي كنم بلند شم....................
دستام تو جيبمه، هدفونmp4playerتو گوشمه، جلومو نگاه مي كنم،يه نگاه به ساعتم مي ندازم، چقد خوبه كه همه چي سياهه چقد خوبه كه هيچ قيافه اي رو نمي بيني چقد خوبه كه هيچي از اطرافت نمي فهمي چقد عاليه كه تو سياهي راه مي ري چقد خوبه كه راه مي ري...............تو سياهي .
(يه شب تابستوني تنها 1387 ......پدرام)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# هوشنگ گلشيري # دهليز

# هوشنگ گلشيري # دهليز

فاجعه از وقتي شروع شد که مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روي خرند خانه و ديد که سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روي آب حوض . بعد از آن را هم که همسايه ها ديدند و شنيدند و خيلي هاشان گريه کردند
غروب که هنوز همسايه ها توي خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و يک پزشک قانوني و مادر بچه ها داشت ساقههاي نازک لاله عباسي و اطلسي باغچه را مي شکست و خاک باغچه را مي ريخت روي س رش باباي بچه ها مثل هر شب آمد . از ميان زنها که بچه به کول ايستاده بودند توي حياط و تازه کوچه مي دادند رد شد از جلو اتاق اولي که بچه هاش را کنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توي اتاق دومي و در را روي خودش بست
همه ديدند که صورتش مثل يک تکه سنگ شده بود همان طور گوشه دار و بي خون و از چشمهايش هم چيزي نمي شد خواند نه غم و نه بي خبري را و تازه هيچکس هم سر درنياورد که از کجا بو برده بود
شب که شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردي که آمده بودند به باباي بچه ها سرسلامتي بدهند حريف نشدند که در را باز کند. هر چه داد زدند آقا يدالله آقا يدالله انگار هيچ کس توي اتاق نبود حتي صداي نفس کشيدنش هم شنيده نمي شد اتاق يکپارچه سنگ بود فقط از بالاي پرده ها توي سياهي اتاق روشني سيگارش بود که مثل يک ستاره دور کورسو مي زد
روز بعد هم که همسايه ها دست گران کردند و پول کفن و دفن بچه ها را راه انداختند و پهلوي تکيه بابارک توي سه تا چال خاکشان کردند باباي بچهها مثل هر روز صبح زود رفته بود سر کارش و فقط دم دمهاي غروب پيداش شد با همان چند تا نان هر شبش و صورتش که همان طور مثل يک تکه سنگ سخت و گوشه دار بود
در که زد خواهر زنش در را باز کرد سلام کرد و با گوشه چارقد سياهش کشيد روي چشمهاي سرخ شده اش و مرد فقط به ديوار بندکشي شده دالان خانه نگاه کرد
توي اتاق که رفت نانها را داد دست زنش که سر تا پا سياه پوشيده بود و چمباتمه زده بود کنار ديوار لباسهايش را کند . روي ميخ جالباسي يک پيراهن سياه آويزان بود اما مرد همان پيراهن آستين کوتاه سفيدش را پوشيد و رفت بالاي اتاق نشست
خواهر زنش بو که سماور و قوري و استکانها و بعد منقل پر از آتش را آورد توي اتاق و چراغ را روشن کرد و مرد را ديد که خيره شده بود به دو تا عروسک روي تاقچه بلند و به آن دستهاي کئوچک و سرخشان و پوسته اي که آدم خيال مي کرد يکپارچه رگ زير آن مي رود
وقتي در زدند خواهر زنش عروسکها را برداشت و برد توي صندوقخانه . باز همسايه ها آمده بودند دو تا مرد بودند و دو تا زن زنها از همان اول به گل و بوتههاي رنگ و رو رفته قاليها نگاه کردند و بخاري که از روي استکانهاي چاي بلند مي شد ومرد ها چند تا جمله گفتند که مثل يخ توي هواي دم کرده اتاق واريخت بعد آنها هم خيره شدند به گل و بوته هاي قالي
باباي بچه ها همان طور نشسته بود و جلوش را نگاه مي کرد صورتش جمع شده بود و ابروها را کشيده بود پايين و خوب مي شد ديد که ديگر خون زير پوست صورتش نمي دويد و فقط چشمها بود که نگاه مي کرد هيچ حرف نزد توي کارخانه هم حرفي نزده بود يعني از خيلي وقت پيش بود که حرف نمي زد و فقط صداي يکنواخت و کر کننده دستگاههاي بافندگي و حرکت ماکوها و دستهايش بود که فضاي دور و برش را پر مي کرد و حالا مرد توي يک دهليز دراز و بي انتها بود و از پشت ديوارهاي بند کشي شده صداي خفه کننده دستگاههاي بافندگي را مي شنيد و پچ پچ گرم جرو بحثها را و بوي سنگين نان و تاريکي را حس مي کرد که لحظه به لحظه غليظ و غليظ تر مي شد . و او خيلي خسته بود فقط آن دورها در انتهاي دهليز بندکشي شده سه دريچه بود که از صافي شيشه هاي معرقش هواي روشن و پاک بيرون مثل سه تا رگه نور توي غلظت دهليز نشت مي کرد . و او مي رفت و صدا ها توي گوشش بود و توي پوستش و خستگي داشت در خونش رسوب مي گذاشت و او مي خواست اين صداها و خستگي و بوي سنگين نان را از پوستش بتکاند و به آن سه دريچه کوچک برسد به آن دريچه ها با شيشه هاي معرق رنگين و به آن طرف دريچه ها که سکوت بود و ديگر بوي سنگين نان و غلظت تاريکي بيداد نمي کرد و حالا توي دهليز بود و مردها و زنها را نمي ديد فقط وقتي مردها حرف زدند صداي دستگاههاي بافندگي بيشتر اوج گرفت و غلظت تاريکي و بوي نان به پوستش چسبيد
همسايه ها که رفتند خواهر زنش چيزي آورد که سق زدند و فقط مادر بچه ها بود که هق هقش تمامي نداشت وچيزي از گلويش پايين نمي رفت . سفره که برچيده شده خواهر زنش گفت :
چه طوره فردا تو مسجد يه ختم بگيريم ؟
مرد توي دهليز بود و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه دار بود :
چرا بچه هاتو نياوردي ؟
و مادر بچه ها بلندتر گريه کرد ومرد نگاهش کرد و ديد که چه قدر خطوط صورتش کهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه کرد به موهاي زن که از زير چارقد سياهش زده بود بيرون و تازهداشت مي رفت که خاکستري بشود
و حالا داشت بوي نان خفه اش مي کرد و پچپچ جر . بحث ها توي گوشش مثل هزارها بلبل صدا مي کرد و صداي چکش مداوم ماکوها و او مي خواست برود و ديگر فرصت نداشت تا بايستد و به موهاي زن نگاه کند و او را به ياد بياورد و به خطوط صورتي دل ببندد که هيچ نگاهي روي آن رسوب نمي کرد مي ديد که اگر مي ايستاد سياهي دهليز سه تا ستاره کوچک را که داشتند مثل سه تا شمع مي سوختند مي بلعيد و آن وقت او نمي توانست در انبوه آن همه صدا و بوي سنگين نان و غلظت تاريکي راه خودش را پيدا کند
وقتي برگشت همه فهميدند که زه زده است او هم ابايي نداشت مي گفت :
آدم همه چيز را تحمل مي کنه شلاقي که تو پوس آدم مي شينه دستبند و آتشي سيگار و هزار کوفت ديگه رو اما ديگه نمي تونه ببينه يکي که يه عمر با آدم همپياله بوده بياد راس راس توي رو آدم بايسته و همه چيزو بگه اون وقت آدم برا هيچ و پوچ يه عمريبمونه تو اون سولدوني که چي ؟
گذاشتندش سر کار و همه دورش را خط کشيدند و او هم دور همه را فقط با بعضي هاشان سلام وعليکي داشت بعد زن گرفت و آلونکي راه انداخت و او شد و سه تا بچه
شش روز تمام از صبح تا شب کار مي کرد با آن همه تيغه نگاه که مي خواستند گوشش را از استخوان جدا کنند و زمزمههاي مداوم جر وبحث ها و بوي ناني که روي دستش به خانه مي برد تا بچه ها سق بزنند
آخر هفته که همه اينها توي وجودش تلنبار مي شد و نگاهها و گوشه و کنايه ها مثل آتش حلق و دهانش را مي سوزاند و ميرفت که دستهاش مشت شود خودش را توي يکي از اين کافه رستورانهاي پرک گم و گور مي کرد و تک و تنها مي نشست پشت يک ميز و دو تا شيشه عرق راپشت سر هم ميريخت توي حلقومش و بعد مست مست بر مي گشت خانه
صبح جمعه ساعت نه ده بلند مي شد مي رفت سر حوض سر و صورتش را مي شست و مي نشست پهلوي بچهها و مادر بچه ها چاي مي ريخت و با بچه هاش بازي مي کرد و بعد گلهاي اطلسي و لالهع عباسي باغچه بود و حوض که خودش زير آبش را ميزد و آبش مي کرد
عصر هم با آنها راه مي افتاد مي رفت توي خيابانها گشتي مي زد و بر مي گشت
ولي حالا فقط سالن کارخانه مانده بود و آن همه صداهاي دستگاههاي بافندگي که زير انگشتهاي تر و فرزش که نخها را گره مي زد مثل يک موجود زنده و نيرومند جان داشت و نفسمي کشيد و از دستهاش خون مي گرفت تا نخها را پارچه کند و حالا فقط حرکت مداوم ماکو بود که فضاي تهي اطرافش را پرمي کرد و صداها بود که مي توانست خودش را با آنها سرگرم کند اما آن روز روز کار نبود يعني از قيافه هاي کارگرها خواند که امروز بايد خبري باشد و بعد يکي يکي دست از کار کشيدند و از سالن بيرون رفتند و او فقط توانست دست يکي از آنها را بگيرد و بپرسد :
برا چي کار و لنگ مي کنين ؟
اين يکي هم حرفي نزد و بعد هم که همه رفتند او ماند و دستگاه بافندگيش که هنوز جان داشت و خونمي خواست آن وقت حس کرد که جريان برقي که توي دستگاه مي دود از خون او سريعتر و قويتر است و او به تنهايي نمي تواند آن همه خون توي رگ دستگاه بريزد تا نخها را پارچه کند و نگاهش ديگر نمي توانست حرکت سريع ماکو را دنبال کند و مي ديد که دستهايش مي روند تا لاي چرخ و دنده هاي ماشين گير کند
برق را که خاموش کردند او هم دست از کارکشيد و لباسهاش را عوض کرد و از کارخانه بيرون رفت و آنها را ديد که صف بسته بودند زنها و بچه ها جلو و بقيه از دنبال با همان لباسها و گرد پنبه که روي لباسشان نشسته بود و حالا مي رفتند که از روي ريل بگذرند و اومانده بود با فضاي تهي و دستهاش که نمي دانست آنها را به چه بهانه اي سرگرم کند
همه او را با آن يکي که آمد مثل شاخ شمشاد جلوش ايستاد و سير تا پياز را گفت به يک چوب راندند ولي با اين تفاوت که آن يکي رفت توي يکي از اون اداره هاي ولتي با صنار و سه شاهي ماهانه و اين يکي ماند زير تيغه نگاه آن همه آدم و آن جريان قوي برق و آن سه تا بچه و زنش که آن قدر بيگانه شده بود و توي يکي از همان عرق خوريها بود که حسن را ديد شيک و پيک و سرزنده با لپهاي گلانداخته و دستهايي که از آنها خون مي چکيد . نشستند روبروي هم ليوان پشت ليوان
آن وقت حسن به حرف افتاد بعد از پنج سال پنج سال آزگار که يک دنيا حرف توي دلش تلنبار شده بود :
مي دونم از من دلخوري اما من ام يکي بودم مث همه مث اوناي ديگر تو اون سولدوني هرچي مي خواستم باهات حرف بزنم رو نشون ندادي . فکر ميکردي بيرون که مي آي برات تاق نصرت مي زنن اما هيچ خبري نبود همه يادشان رفته بود ... مي دوني اين نه تقصير تو بود نه من ما دو تا فقط دو تا عروسک بوديم مي فهمي دو تا عروسک
و يدالله پشت سر هم عرق مي خورد و نگاه مي کرد به خطوط آشناي صورت دوست چندين ساله اش که حالا زير لايه گوشت محو شده بود و نگاهش که ديگر فروغ نداشت و فقط همان تري اشک بود کهجلايش مي داد :
خب بسه ديگه مي دونم تقصير تو نبود آخه شلاق که با گوشت نمي سازه آدم دردش ميآد
و حسن با مشت زده بود روي ميز :
بسه ديگه بازم همون حرفا اين پنج سال برات بس نبود تا سرت به سنگ بخوره مي دوني اونا ارزش اينو ندارن که آدم يه عمري براشون تو اون سولدوني بپوسه
راس ميگي ارزش ندارن
و يدالله يک ليوان ديگر خورده بود تا شعله آتش توي حلق و گلوش را خاموش کند و مشتش را که گره کرده بود گذاشت روي ميز که سرد و نمناک بود
خب پس چرا وقتي منو تو خيابون مي بيني رو تو بر مي گردوني حالا که ديگه همه حرفا گذشته فقط من موندم و تو پس چرا نمي خواي با هم باشيم ؟
يدالله نمي توانست حرف بزند پنج سال همه دردهاش نوازش شده بود براي بچه ها و غصه هاش آب شده بود براي گلهاي لاله عباسي و اطلسي و حالا که حسن کلي روشنفکر شده بود براش مشکل بود که دوباره به حرف بيايد :
مي دوني ما کور خونديم نباس تنها موند تنهايي خيلي مشکله يعني خيلي مرد مي خواد که تنها باشه من و تو مرد اين کارنيستيم مي فهمي باس با هم بود اما براي من و تو ديگه کار از کار گذشته راهش اينه که زن بسوني و چند تا بچه بريزي دور و بر خودت
و حسن زده بود زير گريه و از آن شب به بعد هم يدالله نديده بودش و حالا که ايستاده توي يکي از غرفه هاي پل به جريان آرام آب نگاه مي کرد و بچه ها که داشتند در گرداب پاي برج شنا مي کردند دلش مي خواست باز حسن را مي ديد تا با هم عرق مي خوردند و حرف مي زدند و او مي توانست باز گريهاش را ببينيد و خطوط آشناي صورتش را که زير لايه گوشتها محو شده بود
 

م.سنام

عضو جدید
ازخداوندخواستم تادردهایم راازمن بگیرد اماخداوندصراحتاکفت:نه...من نبایداین کاررابکنم...توبایدازانهادوری بجویی.
ازخداوندخواستم به من صبروشکیبایی ببخشداماخداوندگفت:صبرفرزندرنج وسختی است ضمناشکیبایی که بخشیدنی نیست توبایدخودان رابه دست بیاوری.
ازخداوندخوشی وسعادت طلب کردم اماخداوندبازهم گفت نه.....وگفت:من نعمت وبرکت به توداده ام حالادست خود توست که سعادت را به چنگ بیاوری یانه!
ازخداوندخواستم رنج مراتمام کند او گفت:اگررنج نبینی بدجوری به دنیا دلبسته می شوی!
کمی اندیشیدم وگفتم:پس چیزی طلب کنم که خداوندان رابه من عطاکند؟بعدازچنددقیقه گفتم:<<عشق......به من عشق عطاکن تادیگران رادوست بدارم...>>پروردگارباخوشحالی گفت:<<سرانجام چیزی راخواستی که متعلق به من است.......>>
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
وقت شناسی‌ !

وقت شناسی‌ !

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کرد.

نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید !
 

Similar threads

بالا