( داستانکی از شل سیلور استاین )

Ali Talash

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "

پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "

پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "

اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "

 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرک گفت: " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت: " من هم همینطور . "

پسرک آرام نجوا کرد: " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت: " من هم همینطور "

پسرک گفت: " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت: " من هم همینطور . "

اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
ایکاش این آدم بزرگ ها را از نو معنی کنند تا ببینیم بزرگند یا فقط سنشون بالا رفته.
 

zx1

عضو جدید
از همه بدتر اینه که یه بغضی برای همیشه تو گلو داشته باشی! چه کوچیک باشی چه بزرگ!
...نه؟
منم همینطور ...!:gol:
 

Similar threads

بالا