خلوت من و دختر خانومای عزیز کلوب............................

miss.x0000

عضو جدید
نمیدونم اسم این تاپیکو چی باید گذاشت.............
میخوام برگردیم عقب............
به اون وختای که من و تو دختربچه های دوست داشتنی و شیرینی بودیم، اگه یادت نمیاد نشونی میدم، اون وختای که برای گیره موهای رنگارنگ نق نق میکردیم، عروسکمونو میبردیم حموم.................
یادت اومد.......
اون وختای که جلو در خونمون با پسر بچه ها بازی میکردیم.........
و به احتمال زیاد آخر بازی آقاپسر گل همسایه حالمونو میگرفت و ما هم اگه داداش داشتیم وارد عملش می کردیم و مسئله ناموسی میشد..............
گفتم آقا پسرا.................
میخوام راجب نصیحت بزرگترامو صحبت کنم........
که از بچگی تو گوشمون خونده میشد که دختر با احسان بچه همسایه نگرد، نمیبینی چقد بی ادبه، باهاش بازی نکن که موهاتو نکشه، البته دخترا هم بیکار نمی شستن، اون موقع دندونامون خیلی تیز بود.......
از همون بچگی حتی اگه خیلی خوشگل نبودیم با بستن دو تا گل سر اسممون میشد عروسک......
دونبال پرستاری از عروسکامون بودیم.......
و به احتمال زیاد هممون لباس عروس داشتیم....
حتی اون موقع هم لباس عروس می پوشیدیم و التماس مامان میکردیم که بهمون ماتیک قرمز بده......
از بچگی مورد توجه پسرا بودیم.....
اما بیشتری ضرری که میکردیم از دست دادن خوراکیامون بود......
آقایون از بچگی علاقه به گول زدن ما داشتن.....
تا اینکه شدیم 13_14 ساله،اون وختی که زیادی حس میکردیم بزرگ شدیم و چیز می دونیم،هی به بزرگترامون گوش زد میکردیم که من 13 سالمه.......
دوران جهالت،چون حس میکردیم خیلی میدونیم....
شکل نصیحتا عوض شد،جدی تر و با محتواتر..............
خان داداشمون اگه تا دیروز واس مشکل شخصی احسانو خردو خاکشیر می کرد....
الان میگه من دادشتم صلاحتو میخوام....
و ما در جواب میگفتیم، چیه 4 تا نخ مو پشت لبت در اومده جو گیر شدی.......
اما اونا راست میگفتن،دیگه فصل جدای ما از آقا پسرا بود،اونا هم 4 تا نخ مو پشت لبشون بود،تازه نگاهاشون هم مث بچگیا نبود...
بزرگ شده بودن....
18تا 20 سالگی فشارای بزرگترا بیشتر شد،و خان داداش از الفاظی مث دختر پررو استفاده میکنه.....
و البته دختر خانومای گیج فک میکنن در قفس اسارت هستن....
الان اصلیترین زمانی هست که باید مواظب باشیم.....
که کسی مارو نشکنه،ازمون سوءاستفاده نکنه،واقعا مث عروسک باهامون بازی نکنه....
دیگه حسابی خان داداش با احسان دشمن شده،و دنبال بهانه س که له ش کنه........
مامان با جوونم چششمم نصیحت می کنه که به پسرا اعتماد نکن...........
من که حرفشو قبول کردم.....
20 تا 24 سالگیو که گذروندی تازه میفهمی که چه دنیایی، واقعا کاشکی هنوزم احسانو امثالش بخوان گولم بزنن که چیپسو پفکمو بگیرن......
اما همه چی تغییر کرد.....
الان چشمام بازه ،دیگه مامان در بدر آمارمو نمیگیره،دیگه خان داداش نمیگه کجا ؟؟؟؟ و بابا مبدونه که دختر کوچولوش خانم عاقلی شده...
و اصلا دم به تله این این عزیران (پسرها) نمیده...
من کاملا بیدارم، و میخوام پیشرفت کنم، باید علممو تا سر حد تواناییم بالا ببرم، باید کارای هرزو بیهوده رو حذف کنم، که یه انسان البته یه دختر موفق باشم............
من کاملا هوشیارم.....................
 

fantastic.fati

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی.....هیچ چیزی نمیتونه جای دوران کودکی رو پر کنه.....یادش بخیر.....
قهر میکردیم تا قیامت....چند دقیقه بعد آشتی میکردیم.... : )
همه جی خوب بود.....
همه صداقت داشتن....
دلم اون روزارو میخواد.....
خیلی زیاد....
 

Similar threads

بالا