خاطره نویسی روزانه!

barani71i

عضو جدید
سلام و روز بخیر


نمی دونم چقدر به نوشتن خاطرات روزمره تون اعتقاد دارید. خاطره نویسی یا شرح وقایع روزمره یکی از بهترین تمرین های نویسندگی و یکی از مطمئن ترین راه های ثبت دقایقی از زندگی مونه که می خوایم جاودانه بشن.

لزومی نیست حتما اتفاق مهم و چشمگیری توی زندگی مون افتاده باشه تا قلم به دست بگیریم و در موردش بنویسیم. همین اتفاقات روزمره ی زندگی که خیلی هم کسالت بار به نظر میان ، یه هفته ی دیگه ، یه ماه دیگه ، یه سال دیگه ، یا چندین سال دیگه شیرین ترین خاطراتتون رو تشکیل میدن.

این تاپیک ایده اش از هیوای گل بوده . ما استارتش رو زدیم تا همه در کنار هم خاطره بنویسیم و خاطره بخونیم و لذت ببریم

برای بهتر شدن تاپیک پیشنهاد میکنم :

- از نوشتن خاطرات خیلی کوتاه خودداری کنید
- از بیان مسائل شخصی و مسائلی که ممکنه بعد ها به هر نحوی از بیانش پشیمون بشید خودداری کنید
- سعی کنید روزی بیشتر از یک پست ندید ولی پستتون پر و پیمون باشه
- با ما باشید ، حتی اگرفکر می کنید قلم خوبی ندارید ترس رو کنار بذارید و امتحان کنید. کسی قرار نیست بهمون نمره بده همین که شجاعت نوشتن رو داریم از خیلی ها جلو تریم.

اسپم ندید. برای تشکر فقط دکمه ی تشکر رو بزنید . سعی کنید جو تاپیک شاداب و پر از انرژی مثبت باشه تا در کنار هم چیزی یاد بگیریم .

یا علی ...

برای شروع خودم خاطره می نویسم . ببینیم چه می کنید دیگه:gol:
 

barani71i

عضو جدید

دیشب رفتیم مهمونی خونه ی خاله ی مامانم.جای هیچ کدومتون خالی نبود چون خیلی خوش نگذشت.شام باقالی پلو با آبگوشت داشتن(یکی از غذاهای مورد علاقه ی من)!
خلاصه تو دلم کلی ذوق کردم.اما اولین قاشق رو که میل کردم فهمیدم خیلی بدمزه است.فکر کنم بقیه هم همین حس رو داشتن.(آخه یکی نیست بگه دختره ی گیج کی خاله جون دست پختش خوب بوده که حالا باشه؟!و تو به دلت صابون بزنی؟)خلاصه با یه لبخند زورکی شروع کردم به خوردن.انقدر دلم برای خودم سوخت!من کلا کم غذا می خورم یه وقتی هم که بااشتها می خوام غذابخورم اینجوری می شه.
بگذریم.
دیشب مامان دستش رو برید با قوطی پودر شربت و نمی تونست ظرفای ظهر رو بشوره.برگشت گفت زینب من دستم رو بریدم بیا ظرفا رو بشور منم گفتم صبح می شورم.(این صبح می شورم یعنی نمی شورم)!مامان اومد چسب زخم رو از رو دستش برداشت و به زور می خواست دستشو نشونم بده منم به خون و زخم و اینا حساسیت می رم و می بینم دردم میاد.خلاصه بهش می خگم به خدا می شورم نمی خواد زخمت رو نشونم بدی.
امروز هم از اون روزاست که ملت تا می تونن می خوان ازم بی گاری بکشن.
1.صبح که بلند شدم ظرف شستم.
2.رفتم خونه ی مامان بزرگ اینا بادنجان و کدو سرخ کردم.(از کدو نفرت دارم.تازه فکر نکنید یه ذره بود برای بیست نفر آدم بادنجان و کدو سرخ کردم.)
3.سالاد درست کردم(هی مامان بزرگ گفت زینب سالاد درست کن گفتم مامان بزرگ سالاد نمی خواد گفت هرجور دوست دارید بعد نیم ساعت می گه بده خودم درست کنم اگه درست نمی کنی این یعنی تهدید.من بیچاره هم رفتم سالاد درست کردم.اما سرلج انقدر سالادم بزرگ بزرگ درست کردم که از گلوشون پایین نره که رفت تازه داییم کلی تعریف کرد.خب البته حق داره این سالاد باز هم ریز بود)
4.بعد از ناهار هم شربت درست کردم.(اونم دایی ها هوس کرده بودن)
اما دیگه از هرروشی استفاده کردن ظرف نشستم.
این دخترخاله کوچیکم رو دلم می خواد گاهی وقتی بزنم له کنم.خیلی لوسه.کلا هیچ کار نمی کنه به درد بو کردن می خوره باید بهش بگیم گل بو.تا می گیم چرا زهرا ظرف نمی شوره همه می گن بچه است.والله ،به خدا قسم من و دخترخاله های دیگه ام از این دختر خاله ام خیلی کوچیک تر بودیم کمک می کردیم.ا
لبته جدا از همه ی حرف ها یه دونه دختره و بعد از دوتا پسر اومده خاله ام خیلی لوسش کرده.اوف دلم می خواد خودمو ریز ریز کنم.فقط از لوس بازی های که درمیاره براتون بگم شما هم همین حس رو دارید.البته گاهی هم خوبه ولی در کل با همه ی گند بازی هاش دوستش دارم.مثلا یه بار دایی به شوخی بهش گفت زهرا گریه کن بلافاصله فقط باهمین یه جمله گریه کرد.
ایییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یش.
منم یه دونه دخترم از این لوس بازی ها هم درنمیارم.تازه بخوام خودمو لوس کنم مامانم می گه بهت نمیاد خیلی زشت خودتو لوس می کنی.آخ دنیا رو می بینی؟!
دایی جوادم هم دیشب اومد.دایی احمد هم امروز دیدم دلم کلی براش تنگ شده.خیلی دوستشون دارم.
دل دونفر رو هم بدجور شکستم.اما به خدا قصد دل شکوندن ندارم اما خب زوری که نیست.بگذریم.
دیروز یه پست نانازی زدم که مرحوم شد و من دلم خواست یه بلایی سرخودم بیارم.(الان اگه مامان این واژه ی نانازی رو که اینجا نوشتم بخونه ادام رو درمیاره)
جدیدا خیلی علاقه مند شد کامنت های من رو بخونه.البته به خاطر کامنت های این استاد محترمه که خودش رو درست معرفی نمی کنه و ملت رو انداخته به جون من.دیروز زنگ زدم به فاطمه دوستم داشتیم باهم حرف می زدیم و سعی می کردیم معمای این استاد رو حل کنیم.مامان می گه استاد کاونده فاطمه هم این رو می گه هنوز معلوم نیست.
مامان یه جوری باهیجان می گه زینب کامنت اومده که من خنده ام می گیره.منم دوست دارم دیگران تو وبلاگم نظر بدن اما نظرشون در مورد نثرم و حالا خاطره و موضوعی که نوشتم باشه نه اینایی که فقط می گن وبلاگ جالبی داری و از این مزخرفات که بری یه سر به وبلاگشون بزنی.
زیاد حرف زدم.دستم خسته شد.
آهان یادم رفت بگم اومدم هویج رنده کنم دستمو رنده کردم بعدشم اومد شربت درست کنم درشیشه ی آبلیمو دستم رو برید.جاتون خالی زخم و زیلی شدم.می دونید چی می گه مامانم در این مواقع یا مواقعی که جای یه ظرفی رو پیدا نمی کنم؟!می گه از بس کار نکرده هیچی بلد نیست و جای هیچی رو نمی دونه.
خب دیگه بای بای
 

Similar threads

بالا