حکایت ولطایف نغز وشنیدنی

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی یازده ساله بودم،به بیسبال علاقه ی بسیاری داشتم.به مسابقات بیسبال گوش می دادم و آنها را از تلویزیون تماشا می کردم.کتاب هایی که می خواندم در مورد بیسبال بود.کارت های بیسبال کلیسا را می گرفتم و تمام خیالپردازی هایم در مورد بیسبال بود.
هر زمان و هرکجا که می توانستم بیسبال بازی می کردم.با برادرم،پدرم و دوستانم بیسبال بازی می کردم.با این گرایش شدید بود که وارد مسابقات فصلی نوجوانان ۱۹۵۶ شدم.من بازیکن متوسطی بودم،نه خوب و نه بد.فقط عاشق بیسبال بودم.
گوردون عاشق بیسبال نبود،بازیکن خوبی هم نبود.او آن سال به محله ی ما آمد و در مسابقات بیسبال ثبت نام کرد.بهترین تعریف برای توصیف بازی گوردون این است که بگویم او اصلا مهارت نداشت.او نمی توانست توپ را بگیرد، نمی توانست آن را پرتاب کند و به آن ضربه بزند.
در واقع گوردون از توپ می ترسید.
وقتی انتخاب نهایی انجام شد و گوردون را به تیم دیگری فرستادند،نفس راحتی کشیدم.هر کس باید دست کم در نیمی از بازی شرکت می کرد و من نمی توانستم تحمل کنم که گوردون فرصت های تیم مرا هدر دهد.بیچاره آن تیم که گوردون در آن بود!
پس از دو هفته تمرین،گوردون را کنار گذاشتند.دوستانم در تیم او گفتند که مربی تیم شان به دو نفر از بازیکنان خوب تیم گفته که گوردون را به جنگل ببرند و با او حرف بزنند.
این ماجرا حس عدالت مرا بر انگیخت.من نزد مربی ام رفتم و ماجرا را با تمام جزئیاتش با او در میان گذاشتم.فکرمی کردم که مربی با مسئول مسابقات تماس می گیرد و گوردون را به تیم قبلی اش برمی گردانند و به این ترتیب هم عدالت و هم فرصت برای بردن تیم من فراهم می شد.
اشتباه می کردم.مربی ام تصمیم گرفت گوردون را به تیمی بفرستد که او را بخواهد.تیمی که به او احترام بگذارد،تیمی که به هر کس بر اساس توانایی اش فرصتی عادلانه بدهد.
گوردون عضو تیم ما شد.
کاش می توانستم بگویم گوردون در نوبت توپ زنی اش در بازی نهایی دو بار توپ را به خارج از زمین پرتاب کرد.اما این اتفاق نیفتاد.فکر نمی کنم در تمام فصل گوردون توپی را به اشتباه پرتاب کرده باشد.توپ هایی که به سوی او پرتاب می شد،از بالای سر یا کنار او رد می شد.
موضوع این نبود که کسی به گوردون کمک نکرد.مربی به او تمرین اضافه داد و نگه داشتن توپ را با او تمرین کرد،اما او پیشرفت چندانی نداشت.
فکر نمی کنم گوردون در آن سال چیز زیادی از مربی ام یاد گرفته باشد،اما من می دانم درس های زیادی از بیسبال آموختم.
من در آن تابستان درس های زیادی از مربی ام یاد گرفتم،اما مهم ترین درس درباره ی بیسبال نبود.درباره ی صداقت بود.یاد گرفتم تمام افراد قابل احترام هستند و مهم نیست که توپ را تا چه فاصله ای می توانند پرتاب کنند.آموختم همه ی ما ارزشمندیم حتی اگر نتوانیم توپ را متوقف کنیم.آموختم که کار عادلانه مهم تر از برد و باخت است.
به همین دلیل آن سال از بودن در ان تیم خوشحال بودم.خوشحالم که آن مرد مربی من بود.افتخار می کنم که عضو تیم او و پسرش هستم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دانم جس چگونه به درمانگاه من آمد.به نظر نمی رسید آنقدر بزرگ باشد که بتواند رانندگی کند.هر چند شانه هایش پهن و چهره اش گشاده بود و باوقار راه می رفت.
وقتی به اتاق انتظار رفتم،جس داشت گربه اش را که بر روی زانویش نشسته بود نوازش می کرد.او گربه اش را نزد من آورده بود تا معالجه اش کنم.
گربه کوچک و ضعیف بود.تقریبا پانزده ساله به نظر می رسید.خطوط بدن و صورت درنده ی حیوان تصویر ببری را در ذهن متبادر می کرد.
سن زیاد از برق نگاه و سبزش کاسته بود و ضعف جای آن را گرفته بود،با این حال باشکوه و متین بود.او خودش را به دستانم مالید و از من استقبال کرد.
از جس پرسیدم که چه باعث شده آنان نزد من بیایند.مرد جوان ساده و آشکار جوابم را داد.ببر ماده تا این اواخر اشتهای خوبی داشته اما چند بار استفراغ کرده بود.او دیگر غذا نمی خورد و غمگین و افسرده به نظر می رسید.نیم کیلو از وزنش کم شده بود و این برای کسی که در کل سه کیلو وزن دارد،بسیار زیاد بود.
ماده ببر را نوازش کردم و به او گفتم که خیلی زیبا است و در همان حال نیز دهان و چشمانش را معاینه کردم.بعد به صدای قلبش گوش دادم و شکمش را معاینه کردم.بعد متوجه توده ای لوله ای شکل در شکمش شدم.ببر ماده سعی کرد از من فرار کند.او دوست نداشت کسی به آن توده دست بزند.
به چهره ی پسر و بعد به ببر نگاه کردم.باید به او می گفتم که حیوان محبوبش غده ای در شکم دارد.حتی اگر آن غده را جراحی می کردم،حیوان حداکثر تا یک سال زنده می ماند آن هم با شیمی درمانی.
این کار دشوار و پرهزینه بود.اما باید به او می گفتم که به زودی آن حیوان می میرد و او تنها خواهد شد.
او باید یکی از دشوارترین درس های زندگی را می آموخت:مرگ حادثه ای است که برای تمام موجودات اتفاق می افتد.اولین تجربه ی مرگ برتمام زندگی او تاثیر می گذارد و گویا این من بودم که باید آن پسر جوان را در جریان اولین تجربه اش قرار می دادم.
نمی خواستم اشتباه کنم.باید به بهترین شکل این کار را انجام می دادم،در غیر این صورت اثر بدی بر روی او می گذاشت.
من می توانستم از این کار صرف نظر کنم و از پدر و مادرش بخواهم که حقیقت را به او بگویند.اما وقتی به چهره اش نگاه کردم،نتوانستم این کار را بکنم.او می دانست مشکلی وجود دارد.نمی توانستم حقیقت را از او کتمان کنم.
به او گفتم که متوجه ی چه چیزی شده ام و سرانجام این ماجرا را به آرامی برای او توضیح دادم.
همان طور که حرف می زدیم،جس با ناراحتی از من رو برگرداند.شاید نمی خواست صورتش را ببینم.من نشستم و به ببر ماده نگاه کردم تا جس راحت باشد.به جس گفتم که چه کارهایی می توانیم انجام دهیم:می توانیم از توده نمونه برداری کنیم،یا بگذاریم او در خانه اش بمیرد یا با آمپولی او را از این درد خلاص کنیم.
جس با دقت به حرف های من گوش داد و گفت فکر می کند حیوان دیگر شاد و راحت نیست و نمی خواهد او زجر بکشد.این ماجرا قلب مرا به درد آورد.پیشنهاد کردم به یکی از والدینش زنگ بزنم و موضوع را با او مطرح کنم.
جس شماره تلفن پدرش را به من داد.همان طور که به حرف های ما گوش می داد،گربه اش را نوازش می کرد.بعد من گوشی را به او دادم تا با پدرش صحبت کند.او چند باری ساکت و بعد گوشی را قطع کرد.او با چشمانی خیره به من نگریست و گفت که تصمیم گرفته با آمپولی حیوان را راحت کند.
او بی آنکه بحث کند یا عصبانی شود،واقعیت را پذیرفت.اما من دیدم که این کار چقدر برای او دشوار است.به او گفتم که می تواند حیوان را با خود به خانه ببرد و با او خداحافظی کند.اما او قبول نکرد.فقط گفت که می خواهد چند دقیقه ای با او تنها باشد.
آنان را تنهاگذاشتم و رفتم که مقدمات کار را فراهم کنم.نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.غم شدیدی درونم را چنگ می زد.
بیرون اتاق آزمایش منتظر ماندم.چند دقیقه بعد او بیرون آمد و گفت که آماده است.از او پرسیدم آیا می خواهد در کنار حیوان بماند یا نه.او تعجب کرد.اما برایش توضیح دادم که این کار چقدر برای او آسان خواهد بود و بهتر از آن است که تا ابد از خود بپرسد که در آن لحظه حیوان چه می کرده است.
او حرف های مرا درک کرد.سر حیوان را در دست گرفت و در حالی که من تزریق را انجام می دادم،به او قوت قلب داد.حیوان آرام خوابید،در حالی که سرش در دستان جس بود.
حیوان آرام به نظر می رسید و همه ی زجر و درد او به صاحبش منتقل شده بود.به او گفتم که این بهترین هدیه ای بود که می توانست به آن حیوان بدهد.
او با تکان سر حرفم را تأیید کرد.او درک می کرد.
اما چیزی در این میان کم بود.احساس کردم هنوز کارم نیمه تمام است.گرچه از او خواسته بودم که قوی باشد و مرد شود و او نیز این کار را کرده بود،اما او هنوز مردی بسیار جوان بود.
دستم را دراز کردم و وا را در آغوش گرفتم.او به دلداری نیاز داشت،من هم دلداری نیاز داشتم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای گردش در مرکز پورتلند روز زیبایی بود.ما گروهی وکیل بودیم که روز تعطیل می خواستیم خوش باشیم.هوا برای پیک نیک بسیار خوب بود؛بنابراین هنگام ناهار به طرف پارک کوچکی رفتیم.چون سلیقه های متفاوتی داشتیم،تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.قرار شد هرکس هر چه می خواهد بخرد و چند دقیقه بعد روی چمن ها همدیگر را ببینیم.
وقتی دوستم،راب،به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت،تصمیم گرفتم همراهش بروم.فروشنده ساندویچ را طبق خواسته ی راب درست کرد.اما وقتی راب خواست پول غذا را بپردازد،هر دو تعجب کردیم.
فروشنده گفت:«من امروز خیلی خوشحال هستم.لازم نیست پول بدهید.این غذا هدیه من به شماست.»
تشکر کردیم،نزد دوستان مان رفتیم و مشغول خوردن غذا شدیم.همان طور که غذا می خوردیم و حرف می زدیم،متوجه مردی شدم که تنها در نزدیکی ما نشسته بود و نگاه مان می کرد.معلوم بود مدت هاست حمام نرفته است.فکر کردم مرد آواره ای است و توجهی به او نکردم.
غذای مان تمام شد و به راه افتادیم.اما وقتی من و راب به طرف سطل زباله رفتیم تا کیسه مان را در آن بیندازیم،صدایی به من گفت:«داخل سطل غذا هست؟»
صدای همان مردی بود که نگاه مان می کرد.نمی دانستم چه بگویم.«نه،تمام غذاها را خوردیم.»
«اوه.»
این تنها چیزی بود که او گفت،بی آنکه احساس شرمساری کند.او گرسنه بود و گویی به این سوال عادت داشت.
احساس بدی داشتم،اما نمی دانستم چه کار کنم.راب گفت:«الان برمی گردم،یک دقیقه صبر کنید.»و بعد دور شد.
با کنجکاوی دیدم که راب به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت.فهمیدم می خواهد چه کار کند.او ساندویچی خرید و آن را به مرد گرسنه داد.
راب وقتی برگشت به من گفت:«من محبتی را که فروشنده به من کرده بود،به کس دیگری منتقل کردم.»
آن روز فهمیدم که چگونه با بخشش و سخاوت،می توان به دیگران نیز بخشیدن را آموخت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موکش و آنیل آمبانی دو برادری هستند که پس از فوت پدرشان، دیروبهای آمبانی، امور شرکت Reliance را بر عهده گرفتند. دیروبهای آمبانی موسس شرکت Reliance industries و یکی از موفق ترین بازرگانان هند در زمان حیاتش به شمار می رفت.
شرکتی که آمبانی تاسیس کرد با ۲۲ میلیارد دلار گردش مالی در صنایع مختلف در داخل و خارج فعالیت می کند و توانسته است در بازار بین المللی با موفقیت حضور داشته باشد. از دیروبهای دو پسر به نام های موکش و آنیل و همچنینی دو دختر به نام های نینا کوثری و دیبتی سالگاونسار به جا مانده است. همسرش کوکیلابن آمبانی همچنان در قید حیات است.
موکش آمبانی به همراه برادر کوچک ترش آنیل آمبانی، جمعا بیش از ۴۰ میلیارد دلار ثروت دارند. موکش مدیرعامل بزرگ ترین شرکت خصوصی هند، یعنی Reliance industries limited است و آنیل که با ستاره ی سابق فیلم های بالیوود تینا مونیم ازدواج کرده است، مدیر عامل Reliance و Reliance capiteral است. طبق آمار داده شده، صادرات این شرکت به خارج از هند بالغ بر ۳٫۶ میلیارد دلار در سال است.
این شرکت، در حوزه های مختلف صنعتی فعالیت می کند. اکتشاف و استخراج نفت و گاز و پالایش و عرضه ی آن، تولید محصولات پتروشیمی همچون پلیمرها، تولید پوشاک و پارچه، خدمات مالی و بیمه، انرژی و مخابرات از جمله بخش هایی است که گروه Reliance در آنها فعالیت می کند.
در سال ۲۰۰۳ شرکت Reliance عنوان پر افتخارترین شرکت هندی را برای سومین سال پیاپی کسب کرد. این شرکت به طورغیر مستقیم ۱۰ درصد مالیات کشور را به دولت پرداخت می کند. در عین حال، ۶ درصد صادرات هند نیز مربوط به این شرکت است و از این نظر جزو مهم ترین شرکت های هندوستان به شمار می رود.
Reliance industries limited – RIL تنها شرکت هندی است که طبق لیست فایننشنال تایمز، در بین شرکت های سراسر جهان، بیشترین سود را نصیب سهامدارانش می کند. فوربس گلوبال هم این شرکت را جزو ۴۰۰ شرکت بزرگ و خوب جهان معرفی کرده است. از دیگر افتخارات RIL کسب عنوان بهترین مدیریت بین شرکت های هندی توسط نشریه ی بیزینس تودی است. در سال ۲۰۰۴ این نشریه RIL را به عنوان بزرگ ترین تولید کننده ی ثروت در بخش خصوصی هند برگزید.
این شرکت، بعد از شرکت ایندین اویل دومین شرکت تولید مواد پتروشیمی را در اختیار دارد. بنزین PVC از مهم ترین محصولات کشور هندوستان به شمار می رود. گفته می شود که این شرکت نزدیک به ۳٫۱ میلیون سهامدار دارد که در نوع خود بیشترین تعداد سهامدار در هند است. اخیرا این شرکت در هند فعالیت در حوزه ی ارتباطات تلفن همراه را آغاز کرده است.
Reliance Infocomm در اصل یکی از بزرگترین ارایه دهندگان سرویس تلفن همراه و مخابرات در هند است. هندی ها همچون کشورهای آسیای شرقی در تولید پوشاک بسیار فعال عمل می کنند و در این بین RIL با درک نیاز بازار، به تولید لباس هایی با مارک Vimal اقدام کرده است.
فوت دیروبهای آمبانی بین دو برادر و وارثان این مرد اختلافاتی را پدید آورده است. به طوریکه موکش آمبانی طی مصاحبه ای با شبکه ی تلویزیونی CNBC گفت که درباره ی مسایل شرکت با برادر کوچک ترش اختلافاتی پیدا کرده است. موکش هیات مدیره را وادار کرد که به او اختیار نهایی بدهند و این مساله به اختلافات دو برادر بیش از پیش دامن زد.
در سال ۲۰۰۹ موکش، رتبه ی هفتم لیست میلیاردرهای جهان را از آن خود کرد. در حالی که در سال ۲۰۰۸ او با ثروت ۴۳ میلیارد دلاری خود، رتبه ی پنجم را در اختیار داشت و برادرش هم رتبه ی ششم جهان را از آن خود کرده بود.
تا پایان سال ۲۰۰۸ گردش مالی شرکت Reliance بالغ بر ۳۵٫۹ میلیارد دلر بوده است. این شرکت در سال ۲۰۰۸ به سود خالص ۴٫۸۵ میلیارد دلار دست یافت و رتبه ی ۲۰۶ را در میان ۵۰۰ شرکت معتبر جهان کسب کرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای مهربانترین مهربانان

گفتم : خدای من ، دقایقی بود درزندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا برشانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی که درتمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر ازهرچه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی برزنگارهای روحت ریختم تا بازهم ازجنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسرراهم گذاشته بودی ؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم ازاین راه نرو که به جایی نمی رسی ،توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز ازهرچه هست ازاین راه نرو که به نا کجا هم نخواهی رسید .
گفتم : پس چرا آن همه درد دردلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی ، چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را ازدلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا ، آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد باردگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من می دانستم تو بعد از علاج درد برخدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه همان بار اول شفایت می دادم .
گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...
گفت : عزیزتر از هرچه هست من دوست تر دارمت ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوانی دست زن پیری گرفته می برد. شخصی به او رسید و گفت این کیست و به کجایش میبری؟ گفت مادر من است و ناخوش است او را نزد طبیب میبرم، گفتت شوهرش بده خوب میشود.
مادر گفت: ای فرزند چه طبیب فهمیده ای بود که این همخه وقوف و مهارت داشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماران
اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آنها ساعت ها با یكدیگر
صحبت می كردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند .
هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، می نشست و تمام
چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می كرد. بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوی دنیای بیرون، روحی تازه میگرفت.
مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت. این پارك
دریاچه زیبایی داشت . مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می كردند و كودكان
با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زیبایی به آنجا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد .
مرد دیگر كه نمی توانست آنها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی میكرد.
روزها و هفته ها سپری شد . یك روز صبح ، پرستاری كه بری حمام كردن
آنها آب آورده بود ، جسم بی جان مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با
كمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان
بیمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این
كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترك كرد .
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین
نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیان دازد. حالا دیگر او می توانست
زیبایهای بیرون را با چشمان خودش ببیند.
هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلند
آجری مواجه شد!
مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كرده
چنین مناظر دلانگیزی را برای او توصیف كند؟

: پرستار پاسخ داد
شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد »

«!!! اصلأ نابینا بود و حتی نم یتوانست این دیوار را هم ببیند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.


ژرالدین دخترم:
اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا.......
رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .


اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.
زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهایدور٬ بس



قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی

شنیدنی است‌:


داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را


چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.
با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ٬ از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ٬ خود گریستم .

ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست .
نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ٬ آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .

گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .
و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟


اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .
من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."
جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .


آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......
.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنی تاجر را پسری متولد شد. پس او را نزد یکی از دانشمندان بردند که او را نام بگذارد.
آن دانشمند گفت : نام او را ابن کثیر است.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی خری گم کرده بود. گرد شهر میگشت و شکر میگفت.گفتند چرا شکر میکنی؟
گفت: از بهر آنکه من بر خر نشسته بودم وگرنه من نیزامروز چهار روز بود که گم شده بودم.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
دزدی با نردبان به باغ کسی رفت تا میوه بدزدد که صاحبباغ رسید و گفت در باغ من چه کار داری؟
گفت: نردبان می فروشم. گفت: نردبان در باغ منمیفروشی؟ گفت: نردبان از منست، هرکجا که خواهم میفروشم
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی تبری داشت و هر شب آن را در اطاق می گذاشت و قفل می کرد. زنش سبب پرسید گفت: میترسم آنرا گربه ببرد.
گفت گربه چگونه تبر میبرد؟ گفت ای ابله گربه شب پره را که به درهمی نمی ارزد میبرد تبری را که به ده درهم خریده ام نمیبرد؟!
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی را خدا اولاد داد رفت پیش نجار و گفت برای بچه من گهواره بساز.
نجار امروز و فردا کرد تا بچه بزرگ شد و زن گرفت وزنش حامله شد رفت پیش نجار و گفت آن گهواره که پدر من برای من میخواسته بده برای بچه من.
نجار اوقاتش تلخ شد و رفت تیشه را بردارد و گهواره را درست کند، پای نجار به تیشه خورد و زخم شد، نجار بنا کرد داد و بیداد کردن وگفت خدا لعنت کند کسی را که کار تعجیلی قبول کند.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی در اصفهان مرد ساده لوحی گوسفندی خریده بود به خانه می آورد، الواط اصفهان تدبیری کردند که گوسفند را از او بگیرند.
یکی پیش آمد که ای فلان این سگ را از کجا آورده گفت: شوخی مکن این گوسفند است و چند قدمی رفت.
دیگری گفت: ای فلان این سگ را برای چه می خواهی؟گفت این گوسفند است ولکن فی الجمله و همی دروی پیدا شد که شاید این سگ باشد و چون چند قدمی دیگر برفت.
یکی دیگر گفت: متوجه باش که این سگ تو را دندان نگیرد. گفت: سبحان الله من این سگ را به جای گوسفند خریده بودم.
چون جمعی گفتند سگ است این مرد باور کرد و دست از گوسفند خود برداشت و چون دور ش الواط او را گرفتند و کباب کردند.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی مرد صالحی گرفتار زن بد سلوکی شد از معاشرت وومباشرت او به تنگ آمده بود تا آنکه بخت آن مرد یاری کرد و زن بیمار شد.
مرد بالای سر او نشسته و انتظار مرگ او را می کشید.
زن گفت ای شوهر نمیدانم که چون بمیرم تو بعد از من چهخواهی کرد؟
مرد گفت ای خانم اگر تو نمیری من چه خواهم کرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سال ۱۳۵۱ ش. بود.
در یکی از شب های جمعه گرم تابستان مثل همیشه به مسجد جمکران رفتم.
جلو ایوان مسجد قدیمی داخل دکّه مخصوص صدور قبوض،
کنار مرحوم حاج ابوالقاسم ـ خادم مسجد ـ نشستم. نماز مغرب و عشاء تمام شد.
جمعیت کم و بیش به داخل مسجد مشرف می شدند.
در این هنگام،
نگاهم به زنی افتاد که پسر بچه ای را در بغل گرفته بود.
دختری حدود ۱۲ ساله نیز همراهش بود.
زن با قدم های مردد به دکه نزدیک شد. سلام کرد. جوابش را دادم و گفتم :
ـ بفرمایید. امری داشتید؟
به پاهای پسرش اشاره کرد و گفت:
ـ فلجه ! نذر کردم اگه امام، بچه ام را امشب شفا بده پنج هزار تومان بدم. حالا می خوام اول هزار تومان بدم! اشکال نداره؟
حاج ابوالقاسم خندید و گفت:
ـ خانم اومدی امتحان کنی؟
ـ پس چه کار کنم؟
ـ دلت قرص باشه. نقدی معامله کن!
زن هنوز مردد بود. کمی فکر کرد و بعد گفت:
ـ خیلی خوب قبوله!
سپسپنج هزار تومان از لای کیفش بیرون آورد و به حاج ابوالقاسم داد. او نیزقبضی به همان مقدار از دفترچه قبوض جدا کرد و مقابل آن زن روی گیشه گذاشت.زن قبض را گرفت و رفت. آخر همان شب فرا رسیده بود. من قضیه را فراموش کردهبودم . بار دیگر چشمم به همان زن و کودک و دخترش افتاد که به سمت دکه می آمدند. مقابل ما که رسیدند شروع کردند به دعا و تشکر کردن:
ـ خدا به شما طول عمر بده حاج آقا…!
ـ چی شده خانم؟
ـ این بچه، اول شب که آمدم خدمتتان، توی بغلم بود.
پاهای بچه رانشان داد و افزود:
ـ خوب شد. به خدا خوب شد. حالا دیگه راحت راه می ره. شما را به خدا مردم نفهمند! کسی نفهمد! آن وقت …. !
منبع: کرامات المهدی ، واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران ، ص ۸ و ۹
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
ازقضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریختو پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر میگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبیدو تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گرههای زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی کهاین دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنشگشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد وگفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین کره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیرمرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دیددانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندیشد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود... سخن روز : تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مشترك

بهلول را پرسيدند:
انسانها در روي زمين ، در كدامين
چيز مشتركند ؟
گفت: در روي زمين ، چنين چيزي نتوان
يافت ،اما در زير زمين :
" خاك سرد و تيره " ،
گورستان:
" مشترك " همه افراد بشر است....!!!!



عاقبت ثروتمندان و فقيران از نظر بهلول

روزي بهلول در قبرستان بغداد كله هاي
مرده ها را تكان مي داد ، گاهي پر از خاك
مي كرد و سپس خالي مي نمود.
شخصي از او پرسي:
بهلول ! با اين " سر هاي مردگان " چه مي كني؟
گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و
حاكمان را از زير دستان جدا كنم، لكن مي بينم
همه يكسان هستند.

به گورستان گذر كردم صباحي
شنيدم ناله و افغان و آهي

شنيدم كله اي با خاك مي گفت
كه اين دنيا، نمي ارزد به كاهي

به قبرستان گذر كردم كم و بيش
بديدم قبر دولتمند و درويش

نه درويش بي كفن در خاك خفته
نه دولتمند ، برد از يك كفن بيش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مترسک:
از مترسکي سوال کردم:آيا از تنها ماندن در اين مزرعه بيزار نشده اي؟
پاسخم داد و گفت:در ترساندن ديگران براي من لذت بياد ماندني است پس من از کار خود راضي هستم و هرگز از آن بيزار نمي شوم!
اندکي انديشيدم و سپس گفتم:راست گفتي!من نيز چنين لذتي را تجربه کرده بودم.
گفت:تو اشتباه مي کني زيرا کسي نمي تواند چنين لذتي را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!
سپس او را رها کردم در حالي که نميدانستم آيا مرا ميستايد يا تحقير مي کند.
يک سال بعد،مترسک فيلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذستم دو کلاغ را ديدم که سرگرم لانه ساختن زير کلاه او بودند!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكايتي از سعدي(گلستان)

گويند يكي از ملوك عجم جور و اذيت آغاز كرده،تا جايي كه مردم ازشر ظلم راه غربت را پيش گرفتند.
چون رعيت كم شد ،خرانه تهي ماند و دشمنان نيز خودنمايي كردند.
/هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد/گو در ايام سلامت به جوان‌مردي كوش/بنده حلقه به گوش ازننوازي برود/لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش/
روزي در نزد او شاه‌نامه مي خواندند درباره سقوط ضحاك و پادشاهي فريدون.
پادشاه از وزير پرسيد:فريدون كه نه زميني،نه ثروتي،نه لشكري نداشت چگونه به پادشاهي رسيد
گفت:آن چنان كه شنيدي جماعتي به گرد او آمدند و او را تقويت كردند تا به پادشاهي رسيد.
سپس گفت:اي پادشاه اگر گرد آمدن جماعتي موجب پادشاهيست چرا مردم را مي رنجاني مگر قصد پادشاهي نداري
/همان به كه لشكر به جان پروري/كه سلطان به لشكر كند سروري
پادشاه گفت:موجب گرد آمدن سپاه چيست:
گفت:كرم كه گرد او بيايند و رحمت كه در پناهش ايمن باشند و هيچ كدام را نداري
/نكند جور پيشه سلطاني/كه نيايد ز گرگ چوپاني/پادشاهي كه طرح ظلم افكند/پاي ديوار ملك خويش بكند
سلطان از اين پند خوشش نيامد و وزير را به زندان فرستاد.ديري نگذشت كه پسر پادشاه ادعاي تخت و تاج كرد و مردم كه از ظلم پادشاه به سر آمده بودند گرد او آمدند و پادشاه را از تخت به زير كشيدند.
/پادشاهي كو روا دارد ستم بر زير دست/دوستدارش روز سختي زور آور است/با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين/ زانكه شاهنشاه عادل را لشكر رعيت است/
من كه اينو مي‌خونم ياد احمدي‌نژاد ميافتم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


درويشي مستجاب الدعوة به بغداد آمد.خبر به گوش حجاج بن يوسف رسيد.حجاج درويش را خواست و به او گفت:دعايي خير در حق من بكن. درويش گفت:خدايا جانش را بستان.حجاج گفت:چر اين دعا خير است.گفت:اين دعا براي تو و همه‌ي مسلمانان خير است.
/اي زبر دست زير دست آزار/گرم تا كي بماند اين بازار/به چه كار آيدت اين جهان‌داري/مردنت به ز كه مزدم آزاري/
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

يكي از پادشاهان ظالم از پارسايي پرسيد:بهترين عبادت كدام است؟
گفت:براي تو خواب نيم روز تا لحظه اي مردم را نيازاري
/ظالمي را خفته ديدم نيم روز/گفتم:اين فتنه است خوابش برده است به/وآنكه خوابش بهتر از بيداري است/آن چنان بد زندگاني مرده به/
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی که می خواست آبدارچی مایکروسافت بشه ...
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو – به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین…
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها ۱۰ دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق ۱۰ کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایه‌اش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با ۶۰ دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت…

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا شد. شروع کرد تا برای آینده خانواده‌اش برنامه‌ریزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبتشون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراطوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مترسک:
از مترسکي سوال کردم:آيا از تنها ماندن در اين مزرعه بيزار نشده اي؟
پاسخم داد و گفت:در ترساندن ديگران براي من لذت بياد ماندني است پس من از کار خود راضي هستم و هرگز از آن بيزار نمي شوم!
اندکي انديشيدم و سپس گفتم:راست گفتي!من نيز چنين لذتي را تجربه کرده بودم.
گفت:تو اشتباه مي کني زيرا کسي نمي تواند چنين لذتي را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!
سپس او را رها کردم در حالي که نميدانستم آيا مرا ميستايد يا تحقير مي کند.
يک سال بعد،مترسک فيلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذستم دو کلاغ را ديدم که سرگرم لانه ساختن زير کلاه او بودند!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روباه:
در هنگام طلوع خورشيد،روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي سراسيمه به سايه اش نگاه کرد و گفت:امروز شتري خواهم خورد!سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت.آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت:آري!يک موش براي من کاف است!
 
می گويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سياه نوشته بود يادداشت کرد و بخيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام يکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زيرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غير قابل حل رياضی داده بود.
اگر اين دانشجو اين موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقين نکرده بود که مسأله غير قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد بايد حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله يافت.

 

M@TI$A

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot] سال ها پيش در بيمارستاني مشغول بكار بودم كه دختري به شدت نيازمند خون بود وتنها راه زنده ماندنش اهداي خون برادر كوچكش به او بود، دكتر با پسر بچه صحبت كرد .پسر بچه را روي تختي در كنار تخت خواهرش خواباندند،پسرك دكتر را صدا زد و در حالي كه لبخند زيبايي روي لب داشت از دكتر پرسيد: آيا من به بهشت ميرم؟! پسرك بچه فكر مي كرد قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند.[/FONT]


[FONT=&quot]"از كتاب نشان لياقت عشق" [/FONT]
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
saeed99 حکایت های ایرانی داستان ها و حكايت ها 5

Similar threads

بالا