حکایت ولطایف نغز وشنیدنی

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زمان موسی شخصی زاهد و ساجدی بود که هر لحظه دست به سوی آسمان بلند میکرد هنوز دستش به پایین نرسیده بود حاجتش بر آورده میشد هر کس حاجتی داشت به او مراجعه او با یک دعا حاجتش را از خدا میگرفت او آنچنان معروف شده بود که شهرتش بگوش موسی رسید .
در لفظ اینگونه افراد را مستجاب الدعوه مینامند مردم اینگونه افراد را از قدیسین و جزه افراد مقدس میدانند
موسی که خود را نبی و رابط بین خدا و مردم میدانست از این که چرا خدا دعاهای او را بی جواب میگذارد شاکی شده از خدا علت این نابرابری را جویا شد
خدا فرمود : موسی امشب برو و میهمان آن زاهد شو تا ببینی چرا تمام دعاهای او را بی جواب نمیگذارم
موسی خود را به جایگاه زاهد رسانده سلام کرد اما جوابی نشنید نظاره کرد میبیند که زاهد در سجده است موسی نزدیکی سجدگاه زاهد نشست تا ببیند که چرا خدا اینگونه در مورد این زاهد عمل میکند ساعت ها گذشت زاهد سر از سجده بر نداشت موسی در دل خود گفت اگر من هم اینقدر طاقت داشتم و در سجده میماندم حتما خدا به من هم عنایت میکرد و دعاهای مرا جواب میداد .
شب فرا رسید فرشته ای آمده یک غذا جلو زاهد و غذایی جلو موسی گذاشت ساجد با شنیدن صدای بال فرشته سر از سجده برداشت و نگاهی کرده و میبیند غذایی جلو موسی گذاشته شده بدون حرفی برخواسته غذای جلو موسی را برداشته و در اطاق دیگر گذاشته و مشغول خوردن غذای خود میشود .
موسی ضمن اعتراض به زاهد میگوید : این غذا را خدا برای من فرستاده بود چرا آن را بردی
زاهد : غذا را گذاشتم برای فردایم
موسی : خدا هر روز برایت غذا میفرستد دیگر نگران چه هستی
زاهد : نه شاید فردا فراموش کند بفرستد
موسی ساکت و نظاره گر خوردن ساجد میشود بعد از خوردن دوباره به سجده میرود آخر شب فرشته ای دو دست رختخواب آورده یکی برای موسی یکی برای زاهد گذاشته میرود زاهد با شنیدن صدای بال فرشته سر برآورده میبیند که رختخوابی جلو موسی هست آن را برداشته به اطاقی میبرد
موسی ضمن اعتراض به زاهد : این رختخواب برای من بود چرا آن را بردی
زاهد : بردم شاید خدا فراموش کند فردا برایم بفرستد
موسی که از گرسنگی و سرما طاقتش طاق شده ولی چون خودش خواسته بود طاقت آورده و نظاره گر اعمال زاهد میشود زاهد دوباره به سجده میرود موسی درکنار او بخواب میرود صبح باز فرشته صبحانه آورده همان حرکات از طرف زاهد تکرار میشود
فرمانی به موسی میرسد :موسی حال که از احوال زاهد آگاه شدی خارج شو بسوی شخصی دیگر برو او در فلان میخانه مشغول است
من اسم او را اصغر نی زن میگذارم شما هرچه مایلید
موسی نزدیکیهای غروب به میخانه میرسد سراغ اصغر نی زن را میگیرد شخص دوره گردی را مشغول نی زدن و گرفتن پول سیاهی از مردم است را به او نشان میدهند در آخر شب فرمان میرسد که از او بخواه که امشب مهمانش باشی
هنگام خروج از میخانه موسی اصغر را صدا زده میگوید : من امشب مهمان توام مرا میپذیری
اصغر میگوید : قدمت بروی چشم مهمان حبیب خداست
در میانه راه اصغر با پولی که بدست آورده مقداری غذا تهیه موسی را به خانه میبرد سفره را انداخته به موسی میگوید بفرما
موسی که حسابی گرسنه بود مشغول خوردن میشود به اصغر میگوید : بخور
اصغر جواب میدهد : من در میخانه سر هر میز یک لقمه زدم سیر سیرم راحت بخور
آخر شب رختخواب خود را آورده برای موسی پهن میکند به موسی میگوید : راحت بخواب
موسی که سرما و بی خوابی شب قبل را دیده بود به اصغر میگوید : بیا با هم میخوابیم هوا سرد است
اصغر میگوید : من اینقدر مشروب خورده ام که گرم گرمم راحت بخواب
صبح موسی بیدار شده میبند صبحانه آماده است به اصغر میگوید : بیا صبحانه بخور
اصغر میگوید : من چون دیشب غذا زود خوردم گرسنه بودم صبحانه را زود خوردم شما بخورید من سیرم
موسی صبحانه را خورده فرمان میرسد حال که از احوال این هم با خبر شدی خارج شو
موسی خارج شده به خدا میگوید : خدایا حکمت این دو را نفهمیدم چه بود
ندا میرسد حال به عالم دیگر نگاه کن تا بفهمی حکمت این دو را
فرشته ای موسی را به عالم دیگر میبرد
موسی میبیند که فرشتگان در کنار چندین باغ کاخ ساخته شده مشغول ساخت باغ کاخ دیگری هستند میپرسد این از آن کیست میگویند از آن اصغر نامیست که فرمان رسیده برای عمل دیشبش برایش بسازیم
فرشته موسی را به سوی جهنم میبرد موسی میبیند که آن عالم زاهد ساجد در میان آتش گرفتار است
میپرسد خدایا حکمت در چیست من که نفهمیدم آن زاهدت در جهنم آن مطربت در بهشت
ندا میرسد موسی این دو بنده در دنیا بخاطر کارهایشان از من طلب کارند یکی همانند این زاهد در همان دنیا جواب اعمالش را میگیرد دیگری در دنیا جواب نمیخواهد در این دنیا به او پاداش میدهیم اگر میبینی حاجت و دعای این مردمان را در دنیا میدهیم نشان از مقدس بودن آنها نیست اگر هم کسی در دنیا گرفتار است نشان از معصیت کاری او نیست اینرا هم بدان که اصغر نه شام خورده بود نه مشروب چون غذا و رختخواب به اندازه یک نفر داشت چنین گفت در آخر هم جز شکر بدرگاه ما چیزی نخواست
نتیجه
پس اگر دست به آسمان بردی و نتیجه گرفتی شک کن که نکند خدا دستمزدت را داده باشد.
در زمان موسی شخصی زاهد و ساجدی بود که هر لحظه دست به سوی آسمان بلند میکرد هنوز دستش به پایین نرسیده بود حاجتش بر آورده میشد هر کس حاجتی داشت به او مراجعه او با یک دعا حاجتش را از خدا میگرفت او آنچنان معروف شده بود که شهرتش بگوش موسی رسید .
در لفظ اینگونه افراد را مستجاب الدعوه مینامند مردم اینگونه افراد را از قدیسین و جزه افراد مقدس میدانند
موسی که خود را نبی و رابط بین خدا و مردم میدانست از این که چرا خدا دعاهای او را بی جواب میگذارد شاکی شده از خدا علت این نابرابری را جویا شد
خدا فرمود : موسی امشب برو و میهمان آن زاهد شو تا ببینی چرا تمام دعاهای او را بی جواب نمیگذارم
موسی خود را به جایگاه زاهد رسانده سلام کرد اما جوابی نشنید نظاره کرد میبیند که زاهد در سجده است موسی نزدیکی سجدگاه زاهد نشست تا ببیند که چرا خدا اینگونه در مورد این زاهد عمل میکند ساعت ها گذشت زاهد سر از سجده بر نداشت موسی در دل خود گفت اگر من هم اینقدر طاقت داشتم و در سجده میماندم حتما خدا به من هم عنایت میکرد و دعاهای مرا جواب میداد .
شب فرا رسید فرشته ای آمده یک غذا جلو زاهد و غذایی جلو موسی گذاشت ساجد با شنیدن صدای بال فرشته سر از سجده برداشت و نگاهی کرده و میبیند غذایی جلو موسی گذاشته شده بدون حرفی برخواسته غذای جلو موسی را برداشته و در اطاق دیگر گذاشته و مشغول خوردن غذای خود میشود .
موسی ضمن اعتراض به زاهد میگوید : این غذا را خدا برای من فرستاده بود چرا آن را بردی
زاهد : غذا را گذاشتم برای فردایم
موسی : خدا هر روز برایت غذا میفرستد دیگر نگران چه هستی
زاهد : نه شاید فردا فراموش کند بفرستد
موسی ساکت و نظاره گر خوردن ساجد میشود بعد از خوردن دوباره به سجده میرود آخر شب فرشته ای دو دست رختخواب آورده یکی برای موسی یکی برای زاهد گذاشته میرود زاهد با شنیدن صدای بال فرشته سر برآورده میبیند که رختخوابی جلو موسی هست آن را برداشته به اطاقی میبرد
موسی ضمن اعتراض به زاهد : این رختخواب برای من بود چرا آن را بردی
زاهد : بردم شاید خدا فراموش کند فردا برایم بفرستد
موسی که از گرسنگی و سرما طاقتش طاق شده ولی چون خودش خواسته بود طاقت آورده و نظاره گر اعمال زاهد میشود زاهد دوباره به سجده میرود موسی درکنار او بخواب میرود صبح باز فرشته صبحانه آورده همان حرکات از طرف زاهد تکرار میشود
فرمانی به موسی میرسد :موسی حال که از احوال زاهد آگاه شدی خارج شو بسوی شخصی دیگر برو او در فلان میخانه مشغول است
من اسم او را اصغر نی زن میگذارم شما هرچه مایلید
موسی نزدیکیهای غروب به میخانه میرسد سراغ اصغر نی زن را میگیرد شخص دوره گردی را مشغول نی زدن و گرفتن پول سیاهی از مردم است را به او نشان میدهند در آخر شب فرمان میرسد که از او بخواه که امشب مهمانش باشی
هنگام خروج از میخانه موسی اصغر را صدا زده میگوید : من امشب مهمان توام مرا میپذیری
اصغر میگوید : قدمت بروی چشم مهمان حبیب خداست
در میانه راه اصغر با پولی که بدست آورده مقداری غذا تهیه موسی را به خانه میبرد سفره را انداخته به موسی میگوید بفرما
موسی که حسابی گرسنه بود مشغول خوردن میشود به اصغر میگوید : بخور
اصغر جواب میدهد : من در میخانه سر هر میز یک لقمه زدم سیر سیرم راحت بخور
آخر شب رختخواب خود را آورده برای موسی پهن میکند به موسی میگوید : راحت بخواب
موسی که سرما و بی خوابی شب قبل را دیده بود به اصغر میگوید : بیا با هم میخوابیم هوا سرد است
اصغر میگوید : من اینقدر مشروب خورده ام که گرم گرمم راحت بخواب
صبح موسی بیدار شده میبند صبحانه آماده است به اصغر میگوید : بیا صبحانه بخور
اصغر میگوید : من چون دیشب غذا زود خوردم گرسنه بودم صبحانه را زود خوردم شما بخورید من سیرم
موسی صبحانه را خورده فرمان میرسد حال که از احوال این هم با خبر شدی خارج شو
موسی خارج شده به خدا میگوید : خدایا حکمت این دو را نفهمیدم چه بود
ندا میرسد حال به عالم دیگر نگاه کن تا بفهمی حکمت این دو را
فرشته ای موسی را به عالم دیگر میبرد
موسی میبیند که فرشتگان در کنار چندین باغ کاخ ساخته شده مشغول ساخت باغ کاخ دیگری هستند میپرسد این از آن کیست میگویند از آن اصغر نامیست که فرمان رسیده برای عمل دیشبش برایش بسازیم
فرشته موسی را به سوی جهنم میبرد موسی میبیند که آن عالم زاهد ساجد در میان آتش گرفتار است
میپرسد خدایا حکمت در چیست من که نفهمیدم آن زاهدت در جهنم آن مطربت در بهشت
ندا میرسد موسی این دو بنده در دنیا بخاطر کارهایشان از من طلب کارند یکی همانند این زاهد در همان دنیا جواب اعمالش را میگیرد دیگری در دنیا جواب نمیخواهد در این دنیا به او پاداش میدهیم اگر میبینی حاجت و دعای این مردمان را در دنیا میدهیم نشان از مقدس بودن آنها نیست اگر هم کسی در دنیا گرفتار است نشان از معصیت کاری او نیست اینرا هم بدان که اصغر نه شام خورده بود نه مشروب چون غذا و رختخواب به اندازه یک نفر داشت چنین گفت در آخر هم جز شکر بدرگاه ما چیزی نخواست

نتیجه
پس اگر دست به آسمان بردی و نتیجه گرفتی شک کن که نکند خدا دستمزدت را داده باشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مزد غيبت
شيخ شبلي را يکي غيبت کرد.شيخ براي غيبت کننده يک طبق رطب فرستاد و گفت : شنيدم که تو عبادت خود را براي ما هديه فرستاده اي، من نيز خواستم تلافي کنم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :

خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید :

به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است.

و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
در عهد حضرت عیسی شخصی مادری داشت که 300 سال از عمرش گذشته بود هروقت می خواست او را به جایی ببرد وی را در زنبیلی می گذاشت.
روزی عیسی بر او عبور کرد، فرمود این کیست؟ گفت مادر من است.
فرمود او را شوهر بده
گفت پیر است.
آن پیره زال دست از زنبیل بیرون کرد و بر فرق پسرش زد و گفت ای بی شرم، تو تکذیب می کنی پیغمبر خدا را
تو بهتر میدانی یا پیغمبر خدا؟؟؟؟؟؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گول زدن داروغه
داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي
شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است
او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا
حضور داشت. به داروغه گفت:
گول زدن تو بسيار آسان است ولي به
زحمتش نمي ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده بر نمي آيي
چنين مي گويي.
بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم،
و گر نه به تو ثابت مي كردم.
داروغه لبخندي زد و گفت:
برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد
و ادعاي خود را ثابت كن.
بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ،
و رفت.
يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول
خبري نشد و آنگاه داروغه در يافت كه:
چه آسان از يك:
" ديوانه " گول خورده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الاغ عمرش را به خليفه داد
بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت.
كاروان خليفه ( هارون الرشيد ) با جلال و
شكوه و آشكار شد.
خليفه خواست ، با او شوخي كند.
گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده
مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟
بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به
" شما."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دست و پا زدن بهلول
بهلول را ديدند بر بالاي تپه اي نشسته و دست و پا
همي زد.
پرسيدند : تو را چه مي شود كه دست و پا همين زني؟
گفت:
نا گهان در " فكر" فرو رفته ام ، دست و پا مي زنم
تا از" آن بيرون آيم. "
( عحبا كه اين بهلول ما ، آگاه هم بوده است از اين :
" مباحث روان شناختي." )
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت سقف خانه
شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوب هاي سقف آن بسيار صدا مي كرد. صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند. او پاسخ گفت: چوب هاي سقف ذكر خداوند مي كنند. گفت: نيك است اما مي ترسم كه اين ذكر به سجود بينجامد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلطان محمود و طلخك
سلطان محمود غزنوي به طلخك گفت كه تو با اين جامه يك لا در سرما چه مي كني؟ كه من با اين همه جامه مي لرزم؟ گفت : اي پادشاه تو نيز مانند من كن تا نلرزي. گفت : مگر تو چه كرده اي؟ گفت : هر چه داشتم را در بر كرده ام!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت ساده لوح و پول
ساده لوحي را در بيابان ديدند كه با اوقات تلخي جاي جاي زمين را مي كند و چيزي را جست و جو مي كرد. از او پرسيدند: چه كار مي كني؟ پاسخ داد: پولي را در اين زمين دفن كردم. اكنون آن را هر چه بيشتر مي جويم كمتر مي يابم. گفتند: مگر وقتي آن را دفن كردي برايش نشاني نگذاشته بودي؟ گفت: چرا؟ پرسيدند: نشاني چه بود؟ گفت: لكه ي ابري كه روي اين نقطه از زمين سايه انداخته بود
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسلمان

مسلمان

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما
کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با
ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

بالاخره
پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم


جوان به
پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه
افتاد

و با هم
چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به

گله
گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و

بین فقرا
پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن

گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به
مسجد

بازگردد
و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز
پرسید :


آیا
مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد
حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده

نگاهشان
را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت
:

چرا نگاه می کنید ؟!


به
عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی

مسلمان
نمی شود !!!
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از اعراب شتری گم کرده بود، نذر کرد که اگر او را بیابد به دو درهم بفروشدش. اتفاقا شتر پیدا شد و راضی نمیشد که ان را به اثین قیمت بفروشد.
پس گربه ای گرفت و به گردن شتر آویخت و به بازار آورد و ندا کرد که شتر را به دو درهم میفروشم و گربه را به پانصد درهم و آننها را جدا از یکدیگر نمیفروشم.
اعرابی به او گفت: چه بسیار ارزان است شتر اگر گردن بند نداشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله، حتماً. چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می‌کنی؟»
فقط می‌خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می‌گویم، ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: « می‌شود ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: « اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می‌کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه‌ای وقت ندارم.»
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصبانی‌تر شد: «چطور به خودش اجازه می‌دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟» بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام‌تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می‌آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده‌ام، امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی‌هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا!» بعد
را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و با فریاد گفت: « با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟»
پسر کوچولو پاسخ داد: « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. می‌توانم یک ساعت از کار شمار را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم……
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد … مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟کیک مادربزرگ
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد … مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می‌رسند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود .
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!
تقاضای او همین بود !!!
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
واعظی بالای منبر موعظه میکرد، شخصی از وی پرسیدمولانا اسم زن شیطان چیست؟
واعظ گفت اسم زن او را بلند نمیشوود گفت: برخیز نزدمن آی تا آهسته به تو بگویم، آن شخص برخاست و نزد واعظ آمد.
واعظ سر در گوش او گذاشت و هرچه می توانست به او فحشداد و گفت که من چه می دانم اسم زن شیطان چیست، منکه در ایام عقد او حاضر نبودم.دیگر مطلبی نبود که بپرسی؟ آن شخص برگشت و نشست. از او پرسیدند که چه گفت؟ گفتهرکه می خواهد بفهمد خودش برود در گوش او خوواهد گفت چننان که در گوش من گفت.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
صاحب دکانی در دکان خود نشسته بود که شخصی دامن خودرا به کمر زده در حالی که چیزی در میان آن بود و نزد صاحب دکان آمده و گفت اگرگفتی در دامن من چیست، همه تخم مرغ ها را به تو می دهم و اگر گفتی چند دانه است هرده تای آن را به تو می دهم.
دکان دار گفت: واضح تر بگو تا بفهمم، آن شخصر قول اولرا تکرار کرد. باز گفت واضح تر بگو، آن مرد گفت در دامنم چیزی است بیضی شکل و سفید و در میان آن چیزی است زرد.
دکان دار گفت فهمیدم شلغم را سوراخ کرده و مغز زردکدر آن نصب نموده ای.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصیرا مهمانی رسید. شب قرار شد در آنجا بخوابد، به خانه همسایه فرستاد تا رختخواببگیرد، همسایه گفت: شبها رختخواب را کار داریم فردا روز بفرستید تا بدهیم
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز

واعظی بالای منبر گفت هرکس از زن خود راضی نیست از جای خود برخیزد. همه برخواستند مگر یک نفر!
واعظ گفت الحمدلله دیدم یکی را که از زن خود راضی است.
گفت: مولانا زن من با سنگ پایم را شکسته لذا نمیتوانم برخیزم والا من پیش از همه بر میخواستم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده
بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از
خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت
عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این
دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول
می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و
به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که
به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب
زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر،
اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر
دلتان می‌خواهد بنوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب
بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی
از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه،
دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در
دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش
را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که
می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید
برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده
نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که
حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم.
پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد!
مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت. چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم" پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
 

manouchehri

عضو جدید
ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد میدهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز

شخصی می گفت پسری دارم خیلی با فهم و باهوش است، اگر بماند خیلی ترقی میکند.
گفتند مگر چطور است؟ گفت: الحال دوازده سال از سنش میگذرد هر وقت می خواهد مرا صدا بزند ماما می گوید و هر وقت مادرش را صدا میزند بابا می گوید.
و الحال پنج سال درس خوانده است عوض هو الفتاح العلیم، ابو الفتاح الحلیم می گوید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود.
من به صورت مبهمی پاسخ دادم: «بسیار خب، هر کاری لازم می دانید انجام بدهید.» از زمان کودکی عادت کرده بودم تا مشکلاتم را خودم حل کنم. در هر مخمصه و گرفتاری،مطمئن بودم که یک راه چاره وجود دارد. از همین رو، اول فکر کردم که این وضعیت هم یک مشکل موقت است. به جراحی نیاز داشتم. اما به زودی سلامت خود را به دست خواهم آورد. ولی زمانی که پزشکان رفتند، تازه متوجه ی حرف های آن ها شدم. من در اثر آسیب های وارده فلج شده بودم.
دانا وارد اتاق شد.چشم هایمان را به هم دوختیم. اولین کلمات قابل فهم را با حرکات لب بیان کردیم: «بهتر است خلاص شوم.» او گفت: «فقط یک بار حرف می زنم. هر کاری که می خواهی بکن. من تو را حمایت می کنم. این زندگی توست و تصمیم گیری هم به عهده ی خودت است. اما می خواهم بدانی که تحت هر شرایطی همراهت خواهم بود.» سپس حرفی زد که زندگی مرا نجات داد. او گفت: «هنوز خودت هستی.من دوستت دارم.»
اگر دانا حتی ذره ای روی برمی گرداند، مکث می کرد، یا مردد می شد، اگر احساس می کردم که نسبت به من از خود گذشتگی می کند یا وظیفه ای را بر عهده گرفته است، مطمئنا نمی توانستم با این مشکل کنار بیایم، زیرا شدت عشق و تعهدش را حس کردم. حتی می توانستم جوک تعریف کنم. با حرکات لبم گفتم: «این فراتر از یک تعهد معمولی ازدواج است _ در خوشی و ناخوشی.» دانا گفت: «می دانم» آن موقع بود که فهمیدم تا ابد همراه من خواهد بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حتمالا شما هم با مارک کفش و لباس ZARA آشنا هستید و شاید هم صاحب یکی از اقسام پوشیدنی ها با این مارک معتبر باشید.
شرکت ZARA سومین فروشگاه زنجیره ای کفش و لباس را در اختیار دارد و موسس آن پیژامه دوز سابق و باربر یک مغازه لباس فروشی، به نام آمانسیو اورتگای اسپانیایی است. شاید برای خیلی ها عجیب باشد در دنیایی که مد، لباس و کفش دائما از ایتالیا و فرانسه نشات می گیرد، سومین عرضه کننده ی کفش و لباس جهان یک اسپانیایی است.
آمانسیو اورتگا، در حال حاضر در هفتمین دهه زندگی خود قرار دارد. وی با ZARA توانسته است ثروتی بیش از ۲۴ میلیارد دلار جمع آوری کند و خود را در رده ی بیست و دوم ثروتمندترین افراد جهان قرار دهد. ثروتمندترین مرد اسپانیا در ۲۸ مارس ۱۹۳۶ به دنیا آمد. آمانسیو اورتگا موسس و رییس INDITEX GROUP است.
INDITEX GROUP یک شرکت بزرگ اسپانیایی است که متشکل از بزرگترین گروه های مد و طراحی در دنیاست. این شرکت عظیم تقریبا ۱۰۰ شرکت را تحت نظر خود دارد که اساسا در زمینه ی طراحی لباس، تولید پوشاک و عرضه ی انواع پوشاک فعالیت دارد.
INDITEX GROUP بیش از دو هزار فروشگاه فعال سراسر جهان دارد و تولیداتی با مارک های BESHKA DUTTI, ZARA HOME, PULL BEAR, ZARA STRADIV ARIUA OYSHO, MASSIOM را به مشتریان خود عرضه می کند. تمامی طراحی، دوخت، تولید و عرضه لباس های INDITEX توسط همین شرکت صورت می گیرد.
شاید یکی از نکاتی که باعث شده است ZARA بتواند سومین تولید کننده پوشاک شود، نوآوری به موقع آن باشد. فروشگاه های ZARA هر هفته شاهد عرضه ی دو محصول جدید هستند. اولین فروشگاه ZARA درهای خود را در سال ۱۹۷۵ به روی مشتریان خود در لاکورونا، اسپانیا باز کرد. این شهر، اکنون دفتر مرکزی ZARA را در خود جای داده است.
امروز ZARA بازارهای جهانی را تسخیر کرده است و در اکثر شهرهای مطرح جهان شعبه دارد. فروشگاه های ZARA را می توان در خیابان پنجم نیویورک، خیابان معروف شانزه لیزه پاریس، خیابان ریجنت استریت لندن و یا مرکز خرید شیوبای توکیو پیدا کرد.
آمانسیو اورتگا اکنون با همسر دوم خود در آپارتمان لوکسی در شهر آکورونا زندگی می کند. وی که در شهر لیون به دنیا آمده، در سن ۱۴ سالگی کار خود را در یک مغازه ی لباس فروشی به عنوان باربر در شهری که اکنون در آن ساکن است آغاز کرد.
آمانسیو که حتی دوران دبیرستان خود را هم به پایان نرسانید، در سال ۱۹۶۳ شرکت CONFECCIONS COA را که لباس خانگی تولید می کرد، تاسیس کرد. او در سال ۱۹۷۵ و به دنبال تجربه ای که در این شرکت کسب کرده بود، اولین فروشگاه خود را که بعدها شهرت جهانی پیدا کرد، یعنی ZARA، را تاسیس کرد.
آمانسیو اورتگا با آن که ثروتمندترین مرد اسپانیا به شمار می رود، علاقه ی چندانی به مطرح شدن در رسانه های عمومی از خود نشان نمی دهد. او برخلاف اروپایی ها از زدن کراوات خودداری می کند و دوست دارد غیررسمی لباس بپوشد. شلواری که او بیشتر به تن دارد، از جنس جین و به رنگ آبی است.
او در حوالی سال ۲۰۰۰ برای گرم کردن تنور تبلیغاتی شرکت اش که در شرف ورود به بازار بورس بود، برای مدت کوتاهی خود را در دید رسانه های گروهی قرار داد اما در عین حال همچون دفعات پیش از انجام هرگونه مصاحبه سرباز زد.
هنوز معلوم نیست دلیل این رفتار مرموزانه آمانسیو چیست. اما رازداری و سری بودن اقداماتش، که شک خیلی ها را برانگیخته است، به چاپ کتابی درباره ی او با نام Amancio Ortega: Decero A ZARA انجامیده است.
پدر اورتگا کارمند شبکه ی ریلی بود و خود او به دست آوردن ثروت فعلی اش را باید مدیون همسر اولش، روزالیا میرا باشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و چاق بود و اضافه وزن داشت،اما طرز تفکرش نقص او را در سرعت جبران می کرد.جیسون پانزده ساله هرگز در جلسات تمرین غیبت نمی کرد،گرچه به ندرت فرصت بازی پیدا می کرد.
با آنکه شماره ی پیراهنش ۳۷ بود،اما هرگز اخم نمی کرد،شکایت نمی کرد و همیشه تمام سعی اش را می کرد،حتی اگر نتیجه نمی گرفت.روزی او در جلسه تمرین حاضر نشد.وقتی روز دوم هم غیبت کرد،من که مربی اش بودم،نگرانش شدم.به خانه اش تلفن کردم.یکی از بستگانش که در شهر دیگری زندگی می کرد با من حرف زد و گفت که پدر جیسون فوت کرده و خانواده اش باید مراسم خاکسپاری را برگزار کنند.
دو هفته بعد جیسون با شماره ی ۳۷ بار دیگر در جلسات تمرین حاضر شد.تا مسابقه ی بعدی فقط سه روز مانده بود.مسابقه ی مهمی بود،زیرا آخر فصل بود و ما باید در مقابل جدی ترین رقیب مان بازی می کردیم و فقط یک بازی را از آن ها برده بودیم.این مسابقه ای سرنوشت ساز در مرحله ای مهم بود.
وقتی روز سرنوشت ساز فرا رسید،بهترین بازیکنانم دور زمین می دویدند و خود را آماده می کردند.همه آنجا بودند،جز جیسون.اما ناگهان جیسون کنارم آمد و با ظاهر و رفتاری جدید گفت:«امروز من کاملا آماده هستم.من مسابقه را شروع می کنم.»
نمی توانستم با او مخالفت یا بحث کنم.آغازگر همیشگی بازی که جیسون جایگزینش شده بود،روی نیمکت نشست.
جیسون آن روز مانند بازیکن طراز اول بازی کرد.او از هر نظر با بهترین بازیکنان تیم برابر بود.سریع می دوید،روزنه های نفوذ پیدا می کرد و هر بار که توپ را از دست می داد،طوری به بالا می پرید که گویی هرگز به او حمله نشده است.
تا دور سوم،او سه برد به دست آورد.در پایان کار،برای از بین بردن کوچکترین شک ما،در آخرین ثانیه های دور چهارم،برد دیگری بدست آورد.
وقتی جیسون به همراه سایر بازیکنان از زمین مسایقه خارج می شد،با تحسین و تشویق بسیار تماشاگران روبرو شد.با این حال جیسون بسیار متواضعانه برخورد کرد.
من که از تغییر ناگهانی او تعجب کرده بودم،نزدیکش رفتم و گفتم:«جیسون تو امروز خیلی خوب بازی کردی.در دور دوم مجبور شدم چشمانم را بمالم تا مطمئن شوم خواب نیستم.وقتی دور چهارمبه پایان رسید،کنجکاوی ام به بالاترین حد رسید.چطور شد که آنقدر تغییر کردی؟»
جیسون ابتدا کمی تردید کرد و بعد گفت:«آقای مربی،همان طور که می دانید پدر من اخیرا در گذشت.او نابینا بود و نمی توانست بازی مرا ببیند.اما اکنون که به بهشت رفته،این اولین باری است که می تواند بازی مرا ببیند.می خواستم به من افتخار کند.»
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنی به شوهر خود گفت: چه کنم که تو از من راضی شوی؟
گفت: بمیر تا من از تو راضی شوم.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
saeed99 حکایت های ایرانی داستان ها و حكايت ها 5

Similar threads

بالا