حکایت ما مردمان امروز...

138

عضو جدید
سلام دوستان عزیز.این تاپیک هم یه متن از یه کتابه .این قسمتش خیلی پرمعناست حیفم اومد که دوستان نخونندش.شماها هم اگه متن قشنگ و پرمعنایی از کتاب مجله ... خوندید اگه دوست داشتید اینجا بذارید تا بقیه هم استفاده کنند.تا آخرش رو بخونید که به نتیجه کلام برسید

خداوند
از بدو خلقت انسان
او را نردبان هایی داد
و آنها را مشکلات نامید
زان پس انسانها را گفت
تا با نربان ها زندگی کنند
و با آنها به کمال رسند.

انسانها
در نحوه استفاده از نردبان ها
دسته دسته شدند
و هر کدام به راهی رفتند

جمعی
نردبان ها را به آسمان تکیه دادند
و میل صعود تا بالاترین محل کردند.

بعضی
نردبان ها را به سراشیبی نهادند
و راه دره را در پیش گرفتند.

عده ای
هنگام بلند کردن نردبان ها
به زمین خوردند
و دیگر برنخواستند

برخی نردبان ها را پله پله
به پایین یا بالا رفتند

گروهی
پله ها را یک در میان
تا چند پله در میان
طی کردند.

بسیاری نردبان ها را خوابیده گذاشتند
و بر آنها راه رفتند

هرکس به طریقی رفت
و هر گروه به شیوه ای ره پیمود
 
آخرین ویرایش:

138

عضو جدید
ادامه

ادامه

جمعی به نردبان ها خندیدند
و بعضی گریستند

گروهی آنها را بازیچه قرار دادند
و عده ای آنها را لازمه ی حیات دانستند

افرادی آنها را به دست دیگران دادند
و نفوسی خود مردانه با آنها کنار آمدند

بسیاری از مردم ...
و گروهی از ایشان...

حال نوبت ماست
تا آنها را چگونه حمل کنیم
آنها را به کجا تکیه دهیم
و از آنها چگونه بالا رویم
 

138

عضو جدید
ادامه

ادامه

فردی از عمق دره
و از پایین ترین پایین های کوه
فریاد زد و کمک خواست
صدایش به قله نشینان میرسید
آنان میشنیدند که او فریاد میزد
و میگفت:
مرا به بالا بکشید
زیرا خود یارای آمدنم به بالا نیست
نجاتم دهید و به بالایم کشید.

ناظران بر قله کوه
و سامعان شکوه او
شور کردند
و راه چاره جستند
تا اینکه شور ثمر داد
و طنابی بلند برایش به عمق دره فرستادند.
قله نشینان به اجتماع
یک سر طناب را گرفتند
و فرد مانده در چاه عمیق کوه
سر دیگر را گرفت
و طناب و کوه را آرام آرام بالا آمد.
و به تدریج به سمت اوج در حرکت شد.
لحظه ای دید
طناب در بالای سرش بریده است
به نحوی که هر آن
احتمال بریده شدن طناب میرفت.
بریدگی نه نزدیک بود
که زود از آن بگذرد

و نه ساده و سهل
که از آن چشم پوشد
بریدگی
ورای تلاش او بود
و به غایت عمیق.

پس فریاد برآورد:طناب پاره است.
او را گفتند:طناب را محکم نگه دار.
مجدد فریاد کشید :طناب در حال جدا شدن است
جواب شنید:آن را محکم بچسب
این بار فریادی از روی خشم کشید:
طناب بالای سرم بریده است.
جواب دادند:طناب را محکم نگه دار.

خواست فریادی دوباره کشد
و راه چاره جوید
که طناب برید
و فرد
به عمق دره سقوط نمود و مرد.

صدای مردمان بالای کوه همچنان به گوش میرسید
که میگفتند:طناب را محکم نگه دار
طناب را محکم بچسب

وقتی دیدند
آن فرد ته دره افتاده است
و جان داده است
گفتند:طناب را محکم نچسبید و مرد.

پس آرام پایین آمدند
تا مرده اش را بالا کشند.

و این است حکایت
ما مردمان امروز.
 
آخرین ویرایش:

138

عضو جدید
ادامه

ادامه

اگر موفقیت
راه میانبری داشت
امروز دنیا پر از
کامیابان و بزرگ مردانی می بود
که کاخ موفقیت را فتح کرده بودند
و من و تو نیز
پس از خواب
میتوانستیم از آن جاده رویم
و بی هیچ دغدغه به توفیق رسیم.
اما موفقیت راه میان بر ندارد
پس برخیزیم و به راه افتیم
که شب می اید
و راه را گم میکنیم

نفوس قدرتمند و توانا
با دیدن پله
به بام می اندیشند
و ضعیفان
به زیرزمین

بام را با نردبان بالا میروند
اما آیا هرگز دیده ای
که کوه را نیز با نردبان بالا بروند؟؟
پس
هر اوجی و هر ارتفاعی را
به نحوی باید صعود نمود
و به گونه ای باید بالا رفت

بخشی از کتاب نردبانهای ایستاده
 

138

عضو جدید
شمشیربازی با خدا

عاشق شد و خدا شمشیری به او داد، که عشق شمشیربازی است. شمشیری نه برای آن که بزند و نه برای آن که بکشد و نه برای آن که زخم بگذارد و خون بریزد. شمشیری تنها برای آن که بداند عشق، بازی است. بازی ای بسیار سخت و بسیار ظریف و بسیار خطیر. خدا شمشیری به او داد تا بداند دیگر نه نشستن جایز است و نه خوابیدن و نه آسودن. زیرا آن که شمشیری دارد باید در معرکه باشد؛ هشیار در میانه میدان.



اما آن شمشیر که خدا در آغاز به عاشقان می دهد، شمشیر چوبین است. زیرا که عشق در ابتدا به این و آن است و به کسان و ناکسان است. اما نه زخم شمشیرهای چوبی، چندان کاری است و نه درد شمشیرهای چوبی، چندان عمیق و نه مرگ با شمشیرهای چوبی، چندان مرگ. جهان اما میدان شمشیربازان چوبینی است. و بسیاری به زخم شمشیرهای چوبی از پا می نشینند. بسیاری به شکستن شمشیرهای چوبی شان دست از بازی می کشند. و بعضی چنان فریفته این بازی اند و چنان سرگرم، که گمان نمی برند بازی ای بزرگ تر نیز هست و حریفی قَدرتر و شمشیری بُراتر.
و این زمین آکنده است از شمشیرهای چوبی شکسته و شمشیرهای موریانه خورده و شمشیرهای زینتی بی کار آویخته بر دیوار.
هرچند بازی با شمشیرهای چوبی را هم لذتی است و شوری و شادی ای؛ اما چه شکوه ناچیزی دارد این بازی که شمشیرش چوبی است و حریفش این و آن میدانش به این کوچکی.
اما گریزی نیست که عاشقان، بازی را به شمشیری چوبی آزموده می شوند و آماده.
و آن کس که به نیکویی از عهده بازی با شمشیرهای چوبی برآید، کم کم سزاوار آن می شود که خدا شمشیری راستین به او بدهد؛ بُرنده و برهنه. و آن گاه است که خدا خود به میدان می آید تا حریف، عاشق شود و همبازی اش. و آن که با خدا شمشیربازی می کند، می داند که هرگز نخواهد برد. او برای باختن آمده است. اما چه لذتی دارد این بازی؛ بازی با خداوند. و چه شورانگیز است زخم این شمشیر و چه شیرین است درد این شمشیر و چه خوش است مرگ، زیر چکاچک رقص این شمشیر.
و عاشقان می دانند که زندگی چیزی نیست جز فرصت شمشیربازی با خدا.
* برداشتی از این بیت مثنوی
عشقی که بر انسان بُوَد، شمشیر چوبین آن بُوَد
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
 

138

عضو جدید
خاطره اخلاقی – معرفتی دکتر هاروارد کلی و یک لیوان شیر

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصیل خود را بدست میآورد

یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.

در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دخترجوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد

و به جای غذا یک لیوان آب خواست.

دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.

پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟

دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.

پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.

سالها بعد…. زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.

وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی به کار گیرد.

مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا سید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.


فقط توانست بگویدخدایا شکر…..
خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد
 

Similar threads

بالا