حکایت دوستی ها

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت دوستی ها ...



یه دوست معمولی وقتی می آد خونت مث مهمون رفتار میکنه

یه دوست واقعی در یخچال رو باز میکنه و از خودش پذیرایی میکنه

یه دوست معمولی هرگز گریه تو رو ندیده

یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه

یه دوست معمولی حتی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه

یه دوست واقعی اسم و شماره تلفن اون هارو هم تو دفترش داره

یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت می آره

یه دوست واقعی زودتر میآد و دیرتر می ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه

یه دوست معمولی متنفره از اینکه وقتی رفته بخوابه بهش تلفن کنی

یه دوست واقعی میپرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمی زنی؟

یه دوست معمولی ازت میخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی

یه دوست واقعی ازت میخواد که مشکلاتتو حل کنه

یه دوست معمولی وقتی بینتون بحثی میشه دوستی رو تموم شده میدونه

یه دوست واقعی بهت بعد از یه دعوا هنوز هم زنگ میزنه

یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره

یه دوست واقعی میخواد که تو همیشه رو کمکش حساب کنی

یه دوست معمولی این حرف های منو میخونه و شاید هم خیلی زود فراموششون کنه



و بالاخره :
یه دوست واقعی شخصی است که وقتی همه تو را ترک کردند و دیگه حتی از اون دوست معمولی هم خبری نیست، با تو می مونه ...
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


...وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

فردای اون روز تو رو به خاک می دهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود " ...

.

.

.

ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...!
 

Similar threads

بالا