حکایت آرش کمانگیر

hannaneh-sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم…
به آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان.
به آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.كمانش دلش بود و تيرش عشق...
به آفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري.
اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
به آفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان...
آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره و تيري انداخت تيري كه هزاران سال است مي رود...
هيچ كس اما نمي داند كه اگر به‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!

مرد بزرگ وقار دارد اما متکبر نيست و مرد کوچک تکبر دارد ولي وقار ندارد
کنفوسيوس
 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگذار عشق خوراک قلبت شود و شهامتی دهد تا دریچه دلت را نه تنها به روی یک فرد بلکه به روی سراسر گیتی بگشایی"اشو"
 

hannaneh-sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست
خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست
خدا در قلبي است که براي تو مي تپد
خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد

خدا آن جاست
در جمع عزيزترين هايت
خدا در دستي است که به ياري مي گيري
در قلبي است که شاد مي کني
در لبخندي است که به لب مي نشاني
خدا در بتکده و مسجد نيست
گشتنت زمان را هدر مي دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني
خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نيست

او جايي است که همه شادند
و جايي است که قلب شکسته اي نمانده
در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زني است به همسرش
بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست
زندگي چالشي بزرگ است
مخاطره اي عظيم
فرصت يکه و يکتاي زندگي را
نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد
چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد
زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم
و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم
فقط چيزهايي اهميت دارند
چيزهايي که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آيي

دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم
دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم
سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداوند و بهره خود را از دنيا فراموش نمي کنند
کساني که از دنيا روي برمي گردانند
نگاهي تيره و يأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگي و شادماني اند

خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد: آيا «زندگي» را «زندگي کرده اي»؟
 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این چیزی که ما فراموش کردیم اینه که قدر زندگیرو بدونیم
هیچ کسی دیگه تو این دنیا طلوع خورشید 24 آبانو نمیبینه یک روز دیگر شروع شده بزودی تمام میشود ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
 

Similar threads

بالا