حرفهای درگوشی

spow

اخراجی موقت
پنجاه سال بی‌امان می‌دوی، لحظه‌ای صبر می‌کنی تا نفست کمی چاق شود که ناگهان زندگی از تو جلو می‌زند..!


صاحب‌خونه اثاث‌های مرد رو ریخته بود تو کوچه؛
مرد به همه می‌گفت برای خونه تکونی اثاث‌ها رو اوردیم بیرون…


خدایا! چطور باهات درددل کنم؛
وقتی که می‌بینم قضیه یوسف و زلیخا رو فوری تو کتابت نوشتی تا همه بخونن!؟
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنجاه سال بی‌امان می‌دوی، لحظه‌ای صبر می‌کنی تا نفست کمی چاق شود که ناگهان زندگی از تو جلو می‌زند..!


صاحب‌خونه اثاث‌های مرد رو ریخته بود تو کوچه؛
مرد به همه می‌گفت برای خونه تکونی اثاث‌ها رو اوردیم بیرون…


خدایا! چطور باهات درددل کنم؛
وقتی که می‌بینم قضیه یوسف و زلیخا رو فوری تو کتابت نوشتی تا همه بخونن!؟
واقعا زیباست....شرمنده که تشکرام ته کشیده!!! :gol::gol::gol::gol::gol::gol::cry::cry:
راستیما بیچاره زلیخا!!!!:(
 

error.ok4u

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w05: ... :w04:
خداااااااااااااااااااااااااااااااااا ... :w06:
 

A&S

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنجاه سال بی‌امان می‌دوی، لحظه‌ای صبر می‌کنی تا نفست کمی چاق شود که ناگهان زندگی از تو جلو می‌زند..!


صاحب‌خونه اثاث‌های مرد رو ریخته بود تو کوچه؛
مرد به همه می‌گفت برای خونه تکونی اثاث‌ها رو اوردیم بیرون…


خدایا! چطور باهات درددل کنم؛
وقتی که می‌بینم قضیه یوسف و زلیخا رو فوری تو کتابت نوشتی تا همه بخونن!؟
مورد سوم رو نکنه باور دارین؟؟!!!!!!!
 

mr1991

عضو جدید
اولیو دومی جالب بود!
ولی خدا هیچ وقت اسمی از زلیخا نیاورد!
 

negin jo0on

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:cry:دومي خيلي ناراحت كننده ولي جالب انگيز بود داداش:cry:
 
  • Like
واکنش ها: spow

Similar threads

بالا