spow
اخراجی موقت
پنجاه سال بیامان میدوی، لحظهای صبر میکنی تا نفست کمی چاق شود که ناگهان زندگی از تو جلو میزند..!
صاحبخونه اثاثهای مرد رو ریخته بود تو کوچه؛
مرد به همه میگفت برای خونه تکونی اثاثها رو اوردیم بیرون…
خدایا! چطور باهات درددل کنم؛
وقتی که میبینم قضیه یوسف و زلیخا رو فوری تو کتابت نوشتی تا همه بخونن!؟
صاحبخونه اثاثهای مرد رو ریخته بود تو کوچه؛
مرد به همه میگفت برای خونه تکونی اثاثها رو اوردیم بیرون…
خدایا! چطور باهات درددل کنم؛
وقتی که میبینم قضیه یوسف و زلیخا رو فوری تو کتابت نوشتی تا همه بخونن!؟


... 
