عمری به جز بیهوده گفتن سر نکردیم
تقویمها گفتند و ما باور نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
اللهم لبیک
سال اولی که اسممو واسه حج دانشجویی نوشتم،دیگه روزای آخر بود و بهتر بگم ساعات آخر بود...تند تند داشتم فرم اینترنتی رو پر میکردم و حواسم به هیچی نبود....
بعد از چند روز یه نیگا به برگه ی تائیدیه ی اطلاعاتی که پر کرده بودم انداختم دیدم ای دل غافل اسم دانشگاه اشتباه زدم...
سریع رفتم تو سایت واسه اصلاحیه که گفته بود جهت اصلاح اطلاعات فلان تاریخ اقدام فرمایید....
چندجا یادداشت کردم که یادم بمونه،اما دیگه نزدیکای تاریخ شده بود که آنفولانزای شدید از نوع مرغی گرفتم که حدود 2 هفته کامل تو جا افتادم.....
گفتم خدایا این دیگه چه سری بود؟می خواستی نیایم دیگه اینهمه برنامه چرا سرمون پیاده کردی؟!!!
خلاصه شد محرم...
از بچگی نوکری امام حسین رو کردم،تا عمر دارمم غلام ائمه ی اطهار هستم....
شب عاشورا....
عجب شبی بود....
خداییش بهم الهام شد که امسال برات کربلا رو گرفتم و آقا ویزامو امضا کرده....
2،3 ماه بعد بابام و چندتا از دوستاش می خواستن مجردی برن کربلا!،تا فهمیدم گفتم منم میام...
بابام زنگ زد گفت کاروان دیگه جا نداره....
برو ببین کاروان دیگه ای هست؟تاریخ حرکتشون کی هست؟
آقا ما رفتیم،هرچی گشتیم چیزی پیدا نکردیم....
زنگ زدم بابام گفتم مثله اینکه آقا نطلبیده....10 دقیقه نشده بود بابام زنگ زد گفت از دفتر کاروان تماس گرفتن یه نفر انصراف داده،اسمتو رد کردم...سریع مدارکتو وردار بیار....
رفتیم...
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)
ان شاالله نصیب همه ی عاشقان و ارادتمندان اهل بیت علیم السلام بشه...
هرچند مجالی برای پرداختن به کربلا در این تاپیک نیست و من فقط بسنده به یه موضوع میکنم....
چه توی نجف و چه توی کربلا همیشه خیلی با احترام وارد حرم میشدم...
همیشه دعاها و ادعیه ها رو وایساده می خوندم،وایساده و با احترام کامل با حضرت صحبت میکردم....
یه جور قرار دلی شاید بگیم بود....
اما هرچی بود خیلی خوشایند بود،با اینکه پاهام خسته میشد اما باز نمینشستم....
کم پیش میومد بشینم....
از اینکه بشینم خجالت میکشیدم....
یادمه یه شب همینجور داشتم با حضرت درمورد حوائج خودم و دیگران که سفارش کرده بودن راز و نیاز میکردم که یهو همینجوری اومد تو ذهنم که کاش مکه هم میرفتم....
یعنی فقط برای لحظه ای اومد به ذهنم، اما بهش فکرم نکردم...
خب برگشتیم....
یه 2،3 ماه بعد توی سلف دانشگاه نشسته بودم یکی از دوستام اومد گفت محسن واسه عمره دانشجویی دارن اسم مینویسن نمی خوای اسم بنویسی؟
با بی حوصلگی و ناامیدی گفتم:نه...میدونم اسمم بیرون نمییاد...
گفت من واسه فلانی و فلانی و فلانی و فلانی و.... (خلاصه 5،6 تا بود) می خوام اسم بنویسم....
می خوای اسم تو هم بنویسم؟
گفتم تو که بیکاری،اسم ما هم بنویس.....
قرعه کشی یه ماه بعد بود....
روز قرعه کشی با چندتا از بچه داشتیم میرفتیم دانشگاه...
سر راه یکی از بچه ها گفت من نمییام...خیلی استرس داشت...گفت من میرم شاهچراغ اونجا راحتترم....
بنده خدا نذر کرده بود...
واویلا از فضای قرعه کشی....
آقا ما که استرس نداشتیم یه استرسی بهمون وارد شده بود که نگوووووووو.....
و بازم خدا منو شرمنده خودش کرد و نفر 23 ام اسم من در اومد...
اصلا" باورم نمیشد.... تو شوک بودم....
برات کربلا رو از هیئت امام حسین و نوکری آقا گرفتم،برات مکه هم از کربلا.....
بالاخره عازم شدیم.....
عازم سفر عشق...
لبیک،اللهم لبیک...
و خیلی قشنگ هست وقتی بدونی لبیک اول رو خدا گفته اون زمان که تو رو به این سفر معنوی دعوت کرده....
چقد قشنگ تر میگی اللهم لبیک....
سفر خیلی خوب و پر برکتی بود،اما کاش قدر لحظه لحظه هامو بهتر میدونستم....
ما مبعث پیامبر(ص) و میلاد امام حسین(ع) مدینه بودیم...
میلاد حضرت ابالفضل مکه....
بعد جالب اینجا بود ما آخر ماه رجب وارد مکه شدیم و محرم شدیم... 2،3 روز بعدش شد شعبان....
گفتن چون وارد ماه نو شدیم باید از شهر خارج بشیم و دوباره مراسم محرم شدن...
به قول رییس کاروانمون میگفت شماها 2بار حاجی شدین....
اما از مدینه بگم شهر حزن و اندوه که به واقع همینطوره...
حقیقتا" آدم توی مدینه سردرگم هست...
یه حزن و غم خاصی داره و غم بیشتر اینکه بغض گلوتو گرفته اما نمی تونی خالیش کنی...نمی تونی فریاد بزنی ،گریه کنی....بگی کو مادرم؟
مدینه خیلی برای ما طولانی گذشت....
یعنی این یه هفته اندازه ی20 روز گذشت... اما یه هفته ای که توی مکه بودیم مثل برق گذشت...
اصلا نفهمیدیم کی تموم شد...
این یه هفته ای که ما مدینه بودیم من نتونستم زیارت ائمه ی بقیع برم...
طلبیده نمیشدم...
آخه در بقیع فقط از ساعت 6 تا 8 صبح باز بود...
ما شبا معمولا" تا دیر وقت حرم بودیم....واسه همین صبح که میرفتیم واسه نماز دیگه حال نداشتیم تا ساعت 6 صبر کنیم که در قبرستان بقیع باز بشه،برمیگشتیم هتل و می خوابیدم تا موقع صبحونه و بعدش برنامه کاروان....
هر چیم برنامه ریزی میکردم که دیگه امروز برم زیارت ائمه ی بقیع نمیشد...
تا شد روز آخر...بازم نتونستم برم....
بازم مثل برنامه هر روز صبح پیش اومد....
تو اتاق تنها نشسته بودم و تو حال خودم بودم....
حال بدی داشتم....
میگفتم خدایا آخه چرا نباید طلبیده بشم؟ و....
توی همون حال اشک و آه توسل کردم به آقا امام حسن...گفتم آقا شما که کریم اهل بیتی،این رسمه مهمون نوازیه؟
من تا اینجا بیام و نتونم پابوس شما بیام؟خلاصه حال و هوایی داشتیم و حرفا زدیم...
یهو در اتاق باز شد هم اتاقیم اومد گفت محسن امروز استثنائا" بقیع تا ساعت 11 بازه...
آماده شو که بریم....
دیگه ما سر از پا نمیشناختیم....
رفتیم....
چه غربتی داشت بقیع....
وارد مکه شدیم...
ساعت 3 نصف شب بود که رفتیم واسه دیدن حرم امن اللهی،با اینکه خسته ی سفر بودیم اما سر از پا نمیشناختیم که زودتر بریم کعبه رو از نزدیک ببینیم....
رفتیم....
سرها همه پایین...
یه دلهره ی عجیبی داشتم...وقتی گفتن سرها رو بیارید بالا و بعد سجده کنید....
اصلا نمیدونستم در سجود چی باید بگم.... محو بودم....گم شده بودم....
یه حال عجیبی بود....
و بعد هم طواف....
تا اینکه موقع نماز صبح شد،تو مسجد الحرام وایسادیم به نماز....
آقا ما همین گفتیم الله اکبر...
یهو دیدیم یه گربه اومد جلو ما ایستاد....کاریشم نمیشد کرد...محرم بودیم دیگه....
اصلا چشم غره هم نمیشد بهش زد...
خلاصه ما نمیدونستیم حواسمون به خودمون باشه،به گربه باشه،به نماز باشه... به چی باشه؟؟؟!!!
گربه بازیگوشی بود همینجور میگشت....
حین نماز همش داشتم فکر میکردم حالا اینو کجای دلم بذارم؟؟
ولی دمش گرم مردونگی کرد تا قبل از اینکه من برم واسه سجده خودش رفت کنار....
روزای آخر بود که در خانه ی خدا هم باز کردن و جلوی چشم همه ی زائران خانه ی خدا رو با گلاب قمصر کاشان غبار روبی کردن....
چه حال و هوایی بود....
همه با هر زبانی بود دست به دعا و مشغول نیایش....
و از همه ی ذکرها بیشتر ذکر "یا غیاث المستغیثین" به گوش میرسید....
اشک بود و راز و نیاز....
خداییش من که نمی دونستم باید چی بگم....
محو اینهمه خلوص و بندگی بودم....
خاطرات از سرزمین عشق بسیاره....
اما چیزی که همیشه در خاطرم هست اینه که قدر این سفر رو ندونستم.....
کسانی که هنوز مشرف نشدن ان شاالله این توفیق شاملشون بشه و مشرف بشین قدر لحظه لحظه تون رو بدونین...
بعدا" افسوسش رو میخورین....