Meisam007
عضو جدید
حتماً راهي هست
راننده به پسر جواني که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت؛ «کمربندتون رو ببنديد.» پسر جوان گفت؛ « باشه.» ولي کمربندش را نبست و سيگاري از جيبش در آورد و از راننده پرسيد؛ «ميشه سيگار کشيد؟» قبل از اينکه راننده جواب بدهد زن مسني که عقب نشسته بود، گفت؛ «نخير تو وسيله عمومي که سيگار نمي کشن.» پسر گفت؛ «اگه سيگاري باشي، همه جا سيگار مي کشي.» زن مسن گفت؛ «اون وقت تکليف ما که سيگاري نيستيم چيه؟» پسر گفت؛ «هيچي بابا غلط کردم، نمي کشم.» چند لحظه سکوت شد بعد پسر جوان گفت؛ «فکر مي کنين اين جوري نمي ميرين، هان؟... ولي شرمنده ام اگه تمام عمرتون هم فقط ورزش کنيد و آب پرتقال بخوريد باز هم مي ميريد.» بعد نگاهي به زن مسن کرد، لبخند زد و گفت؛ «زودتر از من هم مي ميريد.» زن مسن گفت؛ «عمر حساب و کتاب نداره، شايد هم همين الان شما بري و ما تا صد سال ديگه هم باشيم.» راننده خنديد و گفت؛ «ولي اگه اين جوري مي شد دلمون مي سوخت. مي گفتيم کاش اقلاً سيگار آخرش رو گذاشته بوديم بکشه.» همان موقع ماشيني از عقب محکم به تاکسي کوبيد...
پيرزن با گريه گفت؛ «کاش گذاشته بودم سيگار آخرش رو بکشه، حيف که ديگه نميشه کاري کرد.» مردي که عقب تاکسي نشسته بود. گفت؛ «شايد هم بشه يه کاري کرد.» پيرزن پرسيد؛ «چه جوري؟» مرد گفت؛ «اين جوري...»
راننده به پسر جواني که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت؛ «کمربندتون رو ببنديد.» پسر جوان گفت؛ «باشه.» و کمربندش را بست. بعد سيگاري از جيبش در آورد و از راننده پرسيد؛ «ميشه سيگار کشيد؟» قبل از اينکه راننده جواب بدهد زن مسني که عقب نشسته بود، گفت؛ «نخير.» مردي که عقب نشسته بود با تعجب به پيرزن نگاه کرد. پيرزن گفت؛ «اين بار کمربندش رو بسته، طوريش نميشه.» پسر گفت؛ «اين کمربنده چرا انقد سفته.» و کمربندش را باز کرد.
سروش صحت
راننده به پسر جواني که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت؛ «کمربندتون رو ببنديد.» پسر جوان گفت؛ « باشه.» ولي کمربندش را نبست و سيگاري از جيبش در آورد و از راننده پرسيد؛ «ميشه سيگار کشيد؟» قبل از اينکه راننده جواب بدهد زن مسني که عقب نشسته بود، گفت؛ «نخير تو وسيله عمومي که سيگار نمي کشن.» پسر گفت؛ «اگه سيگاري باشي، همه جا سيگار مي کشي.» زن مسن گفت؛ «اون وقت تکليف ما که سيگاري نيستيم چيه؟» پسر گفت؛ «هيچي بابا غلط کردم، نمي کشم.» چند لحظه سکوت شد بعد پسر جوان گفت؛ «فکر مي کنين اين جوري نمي ميرين، هان؟... ولي شرمنده ام اگه تمام عمرتون هم فقط ورزش کنيد و آب پرتقال بخوريد باز هم مي ميريد.» بعد نگاهي به زن مسن کرد، لبخند زد و گفت؛ «زودتر از من هم مي ميريد.» زن مسن گفت؛ «عمر حساب و کتاب نداره، شايد هم همين الان شما بري و ما تا صد سال ديگه هم باشيم.» راننده خنديد و گفت؛ «ولي اگه اين جوري مي شد دلمون مي سوخت. مي گفتيم کاش اقلاً سيگار آخرش رو گذاشته بوديم بکشه.» همان موقع ماشيني از عقب محکم به تاکسي کوبيد...
پيرزن با گريه گفت؛ «کاش گذاشته بودم سيگار آخرش رو بکشه، حيف که ديگه نميشه کاري کرد.» مردي که عقب تاکسي نشسته بود. گفت؛ «شايد هم بشه يه کاري کرد.» پيرزن پرسيد؛ «چه جوري؟» مرد گفت؛ «اين جوري...»
راننده به پسر جواني که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت؛ «کمربندتون رو ببنديد.» پسر جوان گفت؛ «باشه.» و کمربندش را بست. بعد سيگاري از جيبش در آورد و از راننده پرسيد؛ «ميشه سيگار کشيد؟» قبل از اينکه راننده جواب بدهد زن مسني که عقب نشسته بود، گفت؛ «نخير.» مردي که عقب نشسته بود با تعجب به پيرزن نگاه کرد. پيرزن گفت؛ «اين بار کمربندش رو بسته، طوريش نميشه.» پسر گفت؛ «اين کمربنده چرا انقد سفته.» و کمربندش را باز کرد.
سروش صحت
آخرین ویرایش:

