afn741
عضو جدید
بچه که بودم می رفتم دبستان شاه عباس که اونموقع ته یه کوچه باریک توی خیابون ابوسعید مشهد بود.
بعضی موقع ھا می گفتن فردا لباس نوھاتون رو بپوشین و یه شاخه گل ھم بیارین می خوایم بریم استقبال شاه…!
صبح زود بلند می شدم کت و شلوار می پوشیدم و یه دونه گل از تو باغچه یا از تو فلکه صاجب زمان میکندم و می رفتم مدرسه و مارو می بردن استقبال آقای شاه…!!
معمولا می رفتیم بلوار ملک اباد و کنار خیابون مثل آدم وایمیستادیم و گل و پرچم دستمون می گرفتیم و فریاد میزدیم جاوید شاه…!!
آقای شاه با ماشین خوشگل روباز میومد و برامون دست تکون می داد و می خندید و ما ھم به آقای شاه می خندیدیم و ذوق می کردیم که آقای شاه رو دیدیم…!
نه ھیچکدوممون دنبال ماشینش می دویدیم نه بھش آویزون می شدیم …! نه دستش رو می بوسیدیم و نه ھی بھش نامه می دادیم که گشنه ایم یا کار نداریم یا حقوقمون رو نمیدن چون نه گشنه بودیم نه بیکار بودیم و نه حقوقمون رو نداده بودن…!!
ھمه خوشحال بودیم…! آقای شاه خوشحال…ماھا خوشحال…آدما خوشحال….. گربه ھا خوشحال…کلاغا خوشحال…گنجشکا خوشحال …حتی مورچه ھا ھم خوشحال…!!
ماھا خوشحال بودیم چون درس می خوندیم و اغذیه رایگان بھمون میدادن مثل موز ؛ پرتقال ؛ گلابی ، سیب لبنانی ؛ انجیرخشک و خرما و پسته و کیک و شیر و شیرکاکائو…!!
آدما خوشحال بودن چون حقوق خوب می گرفتن و ھمشون خونه زندگی داشتن تازه خیلی ھاشون پیکان و ژیان و آریا و فولکس داشتن…!
گربه ھا خوشحال بودن چون آدمای خوشحال گوشتای استخون رو تا ته نمی خوردن و ھمیشه برای اونھا توی سطل زباله یه غذای خوب پیدا می شد….گربه ھا چاق بودن اونموقع ھا…!!
کلاغا خوشحال بودن چون توی حوض خونه ھا ماھی قرمز بود و لب حوض یه قالب صابون…!! گنجشکا و مورچه ھا ھم خوشحال بودن چون آدمای خوشحال سفره نونشون رو لب ایوون یا توی باغچه تکون می دادن و یه عالمه نرمه نون و برنج سھم اونا میشد…!!
خلاصه اینجوری بود دیگه……….!! اینجوری بود….!! چیه..؟ چرا گریه می کنین…؟ من که چیز بدی نگفتم که…!! چرا بغض کردین …!!
خُب دیگه نمیگم…اصلن ھیچی … من ھیچوقت بچه نبودم…((غلط )) خوردم بابا… ھیچی…ھیچی…!! خدایا چرا من آلزایمر نمی گیرم تا این چیزا یادم بره…چرا؟