جشن پتو

mohsen.sme

عضو جدید
قرار گذاشته بودیم هر شب یکی از بچه های چادر رو در مراسم جشن پتو بزنیم.یه روز یکی گفت:چرا خودمون رو می زنیم؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون واولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر به همین خاطر یکی از بچه ها رفت و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل.
اول جا خوردیم ولی خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.گفت:حاج اقا بچه ها یه سوال دارن.
گفت:بفرمایید و...
بعد از یه مدت داشتم ازکنار یه چادر میگذشتم که یهو یکی صدام زد تا به خودم اومدم هفت هشت تا حاج اقا ریختن سرم و یه جشن پتو حسابی...ا

این تاپیکو رو زدم تا خاطرات طنز جبهه و جنگ بیاریم.ازجاهای مختلف بیارید... مطمئنم مجموعه داستان جالبی میشه.
:)
 

baran 2012

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی از دعوت شما
به سن ما نمیخوره :smile:
منم بلت نیستم
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
من یه عمو داشتم حال نداشت درس بخونه رفت جبهه
متاسفانه خمپاره به سرش اصابت کرد و شهید شد.
 

mohsen.sme

عضو جدید
وقتی یک شاگردشوفر بشه مکبر:
یه روز حاج اقا رفت به رکوع هر ذکر و ایه ای بلد بود خواند تا کسی از نماز جماعت محروم نماند.مکبر هم چشم هایش را دوخته بود به ته سالن و هر کسی وارد میشد به جای او یاالله می گفت. برای لحظاتی کسی وارد نشد . مکبر بنا به عادت شغلی اش بلند گفت:((یاالله نبود... حاج اقا بریم))
چند نفری از صف اول زدند زیر خنده.بیچاره حاج اقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردند.
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
واسه منم میخواستن جشن پتــــــــــــو بگیرن ولی موفخ نشدن هیچوخت!:w07:
 

Similar threads

بالا