جراحت های علی!

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
جراحت های علی
نویسنده : معصومه ابتکار


چند روز پیش به اتفاق تعدادی از اساتید دانشگاهها به دیدن علی رفتیم.
علی یکی از مجروحان تظاهرات آرام روز ٢۵ خرداد در اعتراض به نتایج انتخابات دهم است. تظاهراتی که مردم در آن بلوغ و عظمت ملت ایران را با سکوت خویش به نمایش گذاشتند. اما در کمال ناباوری مشاهده کردیم که راهپیمایی به تیراندازی به مردم بی دفاع که جز نشانه های سبز و علامت پیروزی چیزی در دست نداشتند، ختم شد.
علی تعریف می کرد که آن روز در پایان راهپیمایی وقتی به ابتدای خیابان محمد علی جناح می رسد می بیند که مردم پیکر جوانانی غرق به خون را روی دست دارند و سعی می کنند آنها را به محل امن منتقل کنند. ظاهرا از سمت یکی از مقرهای نظامی به آنها تیراندازی شده و از طرف دیگر یگان ویژه هم وارد معرکه شده بود. درست در همین احوال، ناگهان علی احساس می کند ضربه شدیدی به کنار شقیقه اش وارد شد و بعد در حالی که به زمین می افتاده، گلوله ای به گلویش اصابت می کند.
از باقی ماجرا، لحظاتی را مثل دختری که او هم مجروح شده بود، ماشینی که آنها را بر آن سوار می کنند و به آمبولانس می رسانند و پرستار آمبولانس را به یاد دارد که شماره تلفن مادرش را گرفت و بعد دیگر هیچ ...
باقی داستان را مادرش تعریف می کرد و می گفت: من هم به راهپیمایی رفته بودم، اما زودتر برگشتم تا شام بچه ها را آماده کنم. نماز مغرب را که خواندم دیدم موبایلم زنگ می زند. صدای کسی بود که می گفت پسرتان دستش شکسته، به بیمارستان بیایید.
نفهمیدم چگونه چادر را به سرم انداختم و خود را به بیمارستان رساندم. تعداد زیادی از مجروحین سرپایی بودند. به دنبال پسرم که گشتم گفنتد پسر شما سرپایی نیست، بروید او را بین مجروحین بد حال پیدا کنید.
تعدادی جوان، خون آلود و بیهوش بر روی زمین بودند. علی را در میان آنها یافتم. او تکان نمی خورد و در نگاه اول اثری از حیات نداشت. پرستاری که به دنبالم آمده بود وضعیت علی را بررسی کرد و گفت: پسرت هنوز زنده است ...
خوشبختانه کادر پزشکی و پرستاران باوجدان و عزیز آن بیمارستان به سرعت علی را به اتاق عمل رساندند و او را از مرگ نجات دادند.

مادر علی با بعض می گفت: نمی دانید چه کشیده ام. در این مدت صدها بار تک تک سلول های بدنم از هم جدا شد و دوباره به یکدیگر پیوند خورد.
مادر علی روزه بود و بعضش را به سختی در گلو فرو می برد. او را که یک دانشگاهی است چند سالیست به تدین می شناسم. عموی علی از شهدای جنگ و پدرش که اکنون یک محقق و نویسنده است با سابقه رزمندگی جزو جانبازان انقلاب به شمار می آید.

برای عیادت علی به خانه ساده و معمولی آنها رفته بودم. آنها کسانی از جنس مردم معتقد به انقلاب و نظام بوده و هستند. چگونه می شود به آنها نسبت انقلابیون مخملی داد؟ اینها خود مدعی انقلابند، ولی متاسفانه در مقابلشان کسانی قرار دارند که نه سنشان و نه تجاربشان با داعیه داری انقلاب تناسبی ندارد. پدر علی از مبارزین پیش از انقلاب نیز بوده است.

علی سلامتی کامل را به دست نیاورده و تحت مداواست. پزشکان می گویند ممکن است جراحت های او به طور کامل درمان نشود.

وقتی با علی خداحافظی می کردم یاد شعر اقبال افتادم که می گفت:
ای جوانان وطن جان من و جان شما ...
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما کجا و قرآن کجا؟
نویسنده : معصومه ابتکار

این خداوند بود که دست های آنها را از تسلط بر شما و دست های شما را از تسلط بر آنها در وادی مکه بازداشت، بعد از آنکه بدون جنگ و خونریزی پیروزی را نصیب شما فرمود، همانا خداوند بینایی کامل به اعمال شما دارد ... و اگر این ملاحظه نبود که معدود مردان و زنان مومن بر اثر تهاجم شما غافلگیر شوند و صدمه ببینند و ندانسته گناه و ننگ آن دامنگیر شما شود‌‌ (خداوند از بروز جنگ جلوگیری نمی فرمود)... آیات ٢۴ و ٢۵ سوره فتح

آیات بالا از نمونه های بارز ضرورت حفظ جان و کرامت انسان ها به خصوص مومنین در قرآن کریم است. این آیات بعد از صلح حدیبیه نازل شد و نشانگر این است که صدمه دیدن افراد در میدان تنازعات امری بی اهمیت و قابل چشم پوشی نیست.

چند روز پیش به عیادت امیر رفتم. امیر یکی دیگر از جوانانی است که در 25 خرداد در پایان راهپیمایی عظیم و آرام معترضان به نتایج انتخابات اخیر صدمه دیده است. او حتی در این تظاهرات حضور نداشته و در بازگشت از فرودگاه مهرآباد و در مسیر خانه مورد حمله قرار می گیرد.
امیر جوانی با ایمان از خانواده ای متدین است. پدرش از مبارزین پیش از انقلاب بوده و شاید نیمی از ثروتش را به انحاء مختلف مصروف جبهه های دفاع مقدس کرده است.
امیر می گفت: به میدان آزادی که رسیدم حدود ساعت 8 شب بود. همانطور که به تنهایی داشتم از گوشه ای حرکت می کردم تعداد زیادی از افراد باتوم به دست و کلاه به سر را دیدم که به سویم می آیند، اما با خود فکر کردم به من که کاری ندارند و آرام از گوشه ای به راهم ادامه دادم که ...
امیر حالا حدود 40 روز است که بر روی یک تخت در حالی که از گردن به پایین فلج است، خوابیده و شرایط تلخی را می گذراند.
می گفت: دهها ضربه باتوم خوردم و در حالی که هیچ دفاعی نداشتم ناگهان تیری به صورتم اصابت کرد و بعد هم دو گلوله خلاص به سرم ...
زنده ماندن امیر یک معجزه است. گلوله ای در کنار چانه او شلیک شده که پس از عبور از کنار فک در نزدیکی نخاغ ایستاده است و دو گلوله ای که به سرش زده اند، پوست را صدمه زده و مغزش آسیبی ندیده است.
امیر با صدایی آرام در حالیکه از اکسیژن استفاده می کرد و جملاتش را مقطع به زبان می آورد، می گفت: حتما خداوند حکمتی داشته که این اتفاق برایم رخ داد. من راضیم به رضای او ...
چشمم به صورت پدر پیرش افتاد که با عشق و اشک او را نگاه می کرد.

واقعا ما کجا و قرآن کجا...

بعد از تحریر:
همیشه امید هست. امیر می تواند دست راستش را حرکت دهد و در بخش هایی از بدن نیز احساس درد دارد.
 
بالا