به آسمان كه نگاه می كنم بی اختیار چشمانم روی ابرهایی تیره ثابت میماند و خاكستری این پهنه برافراشته غباری از اندوه بر دلم میریزد، درست مانند قطرات ریز بارانی كه بر بستر تشنه زمین فرو میریزد وجریان مییابد و به سوی آبی دریاها رهسپار میگردند. دلم نیز همراه قطرات باران به سوی كتاب زندگی رهسپار میگردد و در فصلی كه مكرر خواندهام و هرگز تكراری نشده است آرام میگیرد.
فصلی از اغاز یك وابستگی...رویش شكوفههای عشق بر نهال جوان دلهای پاك و خالص...شكوفهای كه با نگاهی مشتاق جوانه میزند ...از دریای محبت سیراب میگردد و در سخت ترین امتحانات آبدیده میشود و در كتاب زندگی جاودانه میماند و هر بار كه مرور میشود تازه تر به چشم میآید و چه كسی باور میكند كه روزهای خاكستری ماندنی است و ابرهای تیره همیشگی و آن روز كه دست توانای عشق روزهای تیره را به روشنی آفتاب پیوند میدهدفاصلهها طی میشود.