تو کز محنت دیگران بی غمی

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو کز محنت دیگران بی غمی




معلم چو آمد به ناگه کلاس / چو شهری فرو خفته خاموش شد


سخن های ناگفته در مغزها / به لب نارسیده فراموش شد


معلم ز کار مداوم مدام / غضبناک و فرسوده وخسته بود


جوان بود در عنفوان شباب / جوانی از او رخت بر بسته بود


سکوت کلاس غم آلود را / صدای درشت معلم شکست


بیا احمدک درس دیروز را / بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت


ولی احمدک درس ناخوانده بود / مگر آنچه دیروز آنجا شنفتعرق


چون شتابان سرشک یتیم / خطوط خجالت به رویش نگاشت


لباس پر از وصله و ژنده اش / به روی تن لاغرش لرزه داشت


زبانش به لکنت بیافتاد و گفت / بنی آدم اعضای یکدیگرند


وجودش به یکباره فریاد زد / که در آفرینش ز یک گوهرند


چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار تو


کز ... کز ... وای یادش نبود / جهان پیش چشمش سیاه پوش شد


نگاهی به سنگینی از روی شرم / به پایین بیافکند و خاموش شد


در اعماق قلبش به جز درد و داغ / نمی کرد پیدا کلامی دگر


در آن عمر کوتاه پر خاطرش / نمی داد جز آن پیامی دگر


<< چرا احمدک کودن بی شعور >> / معلم بگفتا به لحنی گران


نخوندی چنین درس آسون بگو / مگر چیست فرق تو با دیگران ؟


عرق از جبین احمدک پاک کرد / خدایا چه می گوید آموزگار؟


نمی داند آیا که در این دیار / بود فرق ها بین دارو ندار ؟


چه گوید ؛ بگوید حقایق بلند / به شرمی که از چشم خود بیم داشت


به آهستگی احمدک بی نوا / چنین گفت با قلب آزرده چاک که


آنان به دامان مادر خوش اند / و من بی وجودش نهم سر به خاک


نارند کاری به جز خورد و خواب / به حال پدر تکیه دارند و من


من از بیم اجبار و ترس و مرگ / کشیدم از آن درس دیروز دست


کنم با پدر پینه دوزی و کار / ببین شاهدم دست پر پینه ام ( است )


معلم بکوبید پا بر زمین / به من چه که مادر ز کف داده ای


به من چه که دستت پر از پینه است / رود یک نفر پیش ناظم که او


به همراه خود یک فلک آورد / دل احمدک سخت آزرده گشت


چو او این سخن از معلم شنفت / ز چشمان کور سوئی جهید


به یاد آمدش شعر سعدی و گفت / کنون یادم آمد بگویم تو را


تو کز محنت دیگران بی غمی


نشاید که نامت نهند آدمی
 

Similar threads

بالا