در يك روستا، مردي جوان بسيار ناراحت است زيرا تمام مردم روستا فكر مي كنند كه او يك ابله است. روزي مردي خردمند از روستاي او گذر مي كرد و آن مرد جوان نزد او رفت و گفت، "به من كمك كنيد! من بيست وچهار ساعته مورد سرزنش هستم. هركاري كه بكنم از من انتقاد مي كنند. حتي اگر كاري هم نكنم باز هم از من انتقاد مي كنند. اگر حرف بزنم، مرا سرزنش مي كنند. اگر حرف نزنم بازهم مرا سرزنش مي كنند. نمي دانم چاره چيست.ِ"
مرد خردمند به او گفت، "نگران نباش..." در گوش او زمزمه كرد و راز را به او گفت..... " يك ماه بعد من باز مي گردم. نتيجه را به من بگو."
مرد جوان به بازار رفت و آن فورمول مرد خردمند را به كار بست.
شخصي گفت، " چه غروب زيبايي است."
و او گفت، "چه چيزي در آن زيباست؟ اثبات كن كه چه چيز زيبايي در آن هست!"
مردي كه گفته بود چه غروب زيبايي است يكه خورد. آن غروب زيبا بود، ولي چگونه آن را اثبات كند؟ آيا سندي وجود داشت؟
آيا مي دانيد زيبايي چيست؟ همه مي دانند ولي كسي نمي تواند آن را اثبات كند.
آن مرد ساكت ماند. همه شروع به خنديدن كردند، " عجيب است، ما فكر مي كرديم اين مرد يك ابله است. او يك روشنفكر بزرگ است."
فورمول آن مرد خردمند اين بود: از هرچيزي انتقاد كن: به سراسر دهكده برو و تماشا كن و هرگاه كسي چيزي گفت و كاري كرد از آن انتقاد كن.
به ويژه از چيزهايي انتقاد كن كه مردم آن را مسلم انگاشته اند و هيچكس در آن ها ترديدي ندارد. اگر كسي از واژه "خداوند" استفاده كرد، بي درنگ از او بپرس، " خداوند كجاست؟ اين چه حرف بي معني است كه مي زني؟" و يا اگر كسي از "عشق" سخن گفت، فورا از او بخواه: "عشق چيست؟ عشق كجاست؟ آن را نزد همه نشان بده!"
كسي خواهد گفت ، " عشق در قلب است." به او بگو، " نه، چيزي در قلب نيست. مي تواني بروي و از يك جراح بپرسي. چيزي چون عشق در قلب وجود ندارد. قلب فقط يك دستگاه گردش خون است كه خون را پمپ مي زند و آن را تصفيه مي كند. چه ربطي به عشق دارد؟"
يك ماه بعد آن مرد خردمند به آن روستا بازگشت ولي اينك آن مرد جوان خودش مردي خردمند شده بود.
او پاي مرد خردمند را لمس كرد و گفت، " تو خيلي بزرگي! آن حقه كار خودش را كرد و اينك تمام مردم فكر مي كنند كه من مردي خردمند هستم."
پيرمرد به او گفت، " فقط يك چيز را به ياد داشته باش: هيچ چيزي را خودت اعلام نكن تا كسي نتواند از تو انتقاد كند. بگذار ديگران بگويند. تو فقط انتقاد و شكايت كن. و هميشه حالت حمله داشته باش و هرگز در موضع دفاعي نباش. حمله كن، تهاجم كن و از همه و هركس انتقاد كن و تمام اين مردم تو را خواهند پرستيد."
و آن مرد جوان يك مرد خردمند شد. براي انتقاد و شكايت به هوشمندي زياد نيازي نيست. و تو بسيار ارزان، خردمند و هوشمند خواهي شد.
مرد خردمند به او گفت، "نگران نباش..." در گوش او زمزمه كرد و راز را به او گفت..... " يك ماه بعد من باز مي گردم. نتيجه را به من بگو."
مرد جوان به بازار رفت و آن فورمول مرد خردمند را به كار بست.
شخصي گفت، " چه غروب زيبايي است."
و او گفت، "چه چيزي در آن زيباست؟ اثبات كن كه چه چيز زيبايي در آن هست!"
مردي كه گفته بود چه غروب زيبايي است يكه خورد. آن غروب زيبا بود، ولي چگونه آن را اثبات كند؟ آيا سندي وجود داشت؟
آيا مي دانيد زيبايي چيست؟ همه مي دانند ولي كسي نمي تواند آن را اثبات كند.
آن مرد ساكت ماند. همه شروع به خنديدن كردند، " عجيب است، ما فكر مي كرديم اين مرد يك ابله است. او يك روشنفكر بزرگ است."
فورمول آن مرد خردمند اين بود: از هرچيزي انتقاد كن: به سراسر دهكده برو و تماشا كن و هرگاه كسي چيزي گفت و كاري كرد از آن انتقاد كن.
به ويژه از چيزهايي انتقاد كن كه مردم آن را مسلم انگاشته اند و هيچكس در آن ها ترديدي ندارد. اگر كسي از واژه "خداوند" استفاده كرد، بي درنگ از او بپرس، " خداوند كجاست؟ اين چه حرف بي معني است كه مي زني؟" و يا اگر كسي از "عشق" سخن گفت، فورا از او بخواه: "عشق چيست؟ عشق كجاست؟ آن را نزد همه نشان بده!"
كسي خواهد گفت ، " عشق در قلب است." به او بگو، " نه، چيزي در قلب نيست. مي تواني بروي و از يك جراح بپرسي. چيزي چون عشق در قلب وجود ندارد. قلب فقط يك دستگاه گردش خون است كه خون را پمپ مي زند و آن را تصفيه مي كند. چه ربطي به عشق دارد؟"
يك ماه بعد آن مرد خردمند به آن روستا بازگشت ولي اينك آن مرد جوان خودش مردي خردمند شده بود.
او پاي مرد خردمند را لمس كرد و گفت، " تو خيلي بزرگي! آن حقه كار خودش را كرد و اينك تمام مردم فكر مي كنند كه من مردي خردمند هستم."
پيرمرد به او گفت، " فقط يك چيز را به ياد داشته باش: هيچ چيزي را خودت اعلام نكن تا كسي نتواند از تو انتقاد كند. بگذار ديگران بگويند. تو فقط انتقاد و شكايت كن. و هميشه حالت حمله داشته باش و هرگز در موضع دفاعي نباش. حمله كن، تهاجم كن و از همه و هركس انتقاد كن و تمام اين مردم تو را خواهند پرستيد."
و آن مرد جوان يك مرد خردمند شد. براي انتقاد و شكايت به هوشمندي زياد نيازي نيست. و تو بسيار ارزان، خردمند و هوشمند خواهي شد.