تو آدم نشوی جان پدر..............

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر

حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر


دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر


رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر


عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر


چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر


پدرش آمده از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر


پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افکند به سراپاي پدر


گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر


پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوي»
« گفتم آدم نشوي جان پدر


جامي
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثل همیشه عالی

کجایی دلم برات تنگیده بود
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
عروس و مادر شوهر

عروس و مادر شوهر


دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نمي توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث مي کردند.
عاقبت يک روز دختر نزد داروسازي که دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکي به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت که هر روز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسي به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر مي ريخت و با مهرباني به او مي داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دکتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد که بميرد، خواهش مي کنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجوني که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است.

 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملسی بسی جالب بود

:gol::gol:
 
بالا