تولد مادر بزرگ

Ali Talash

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تولد مادر بزرگ

روز تولد مادر بزرگ بود. آن روز او 79 ساله می شد.صبح زود از خواب برخاست و دوش گرفت.موهایش را شانه کرد و لباس های عیدش را پوشید.می خواست وقتی آنها از راه می رسند سر و وضع مرتبی داشته باشد.قید پیاده روی روزانه را زد. دوست داشت وقتی آنها می رسند در خانه باشد.صندلی راحتی خود را جلوی خانه کنار پیاده رو گذاشت.دلش می خواست وقتی از سرخیابان با ماشین می پیچند زودتر چشمش به آنها بیفتد.
ظهر با اینکه خسته بود از خیر چرت زدن گذشت.بیش تر بعد از ظهر را کنار تلفن نشست تا اگر تماس گرفتند زود گوشی را بردارد.پنج تا از بچه هایش ازدواج کرده بودند .13 نوه و 3 نتیجه داشت.همگی حدود 50 کیلومتر دورتر زندگی می کردند.مدت ها بود سری به او نزده بودند.اما امروز روز تولدش بود و قرار بود حتما بیایند.موقع شام به کیک دست نزد.می خواست کیک را دور هم قسمت کند.بعد از شام دوباره روی صندلی راحتی در پیاده رو نشست و ساعت ها چشم به راه دوخت.
ساعت 30/9 شب به اتاقش رفت تا رختخواب را آماده کند.قبل از خواب یادداشتی نوشت و روی در اتاق چسباند . در آن نوشته بود:وقتی رسیدید حتما بیدارم کنید.
شب تولد مادر بزرگ بود.آن شب او 79 ساله می شد...
 

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز تولد مادربزرگ من بود.................................براش یه تولد ناز گرفتیم.وقتی همه دورش جمع شده بودیم اون داشت فقط گریه میکرد.یه لحظه دلم برای پیرزنا و پیرمردای خونه سالمندان سوخت.چقدر تنهان.
خدایا کمکمون کن هیچ وقت عزیزانمونو از یاد نبریم.:gol:
 

Ali Talash

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیروز تولد مادربزرگ من بود.................................براش یه تولد ناز گرفتیم.وقتی همه دورش جمع شده بودیم اون داشت فقط گریه میکرد.یه لحظه دلم برای پیرزنا و پیرمردای خونه سالمندان سوخت.چقدر تنهان.
خدایا کمکمون کن هیچ وقت عزیزانمونو از یاد نبریم.:gol:

امیدوارم همیشه کنار عزیزانت شاد باشی.:smile:
و باز هم خانوادتو شاد کنی.:smile:
 

Similar threads

بالا