ته باغ خونه­ مامان ­بزرگ

آذرتاش

عضو جدید
ته باغ خونه­ مامان ­بزرگ
بچه که بودم، مامان­ بزرگم اومد در گوشم گفت؛ ” واسه چی به شیرینی­ها دست زدی؟ یه­ بار دیگه بری سراغ شیرینی­ها، می­اندازمت ته باغ، سگ­ها بخورنت.” شب شد و خوابیدیم. تا صبح خواب سگ­های ته باغ­ رو می­دیدم. دنبالم می­کردن و من­و می­گرفتن. هِی من­و می­خوردن و هِی از اونورشون پس می­دادن ( بلا نسبت منو می­خوردن و زنده ­زنده من­و می­ریدن ). فرداش دوباره رفتم سراغ شیرینی­ها. مامان­ بزرگ اومد در گوشم گفت؛ ” مگه نگفتم نباید به شیرینی­ها دست بزنی؟ بندازمت جلوی سگ­ها؟”. قاه ­قاه خندیدم. مامان­ بزرگ اومد جلو و یه گاز کوچولو ازم گرفت.
بزرگتر که شدم، فهمیدم تو جامعه ممکنه گرگ­هایی پیدا بشن که مث سگ­های ته باغ خونه­ مامان­ بزرگ نباشن. وقتی آدم­و می­خورن، بی­معرفت­ها دیگه از اون­ورشون هم آدم­و پس نمی­دن. وقتی بخورنت میمیری.
دوباره بزرگ­تر شدم. احساس کردم اگه بخوای تو این دنیا زنده بمونی باید گرگ باشی. باید بکشی تا کشته نشی. این شد که تصمیم گرفتم کمی هم گرگ بودن­و تجربه کنم ببینم چ­جوریه.
بزرگ و بزرگ­تر شدم. دیدم چه خیال بیهوده­ ای. این گرگ بودن یه­ چیزایی می­خواد که من ندارم. لامصب استعداد ذاتی می­خواست که من نداشتم. تصمیم گرفتم نه گرگ باشم و نه بره که گرگ­ها خیلی راحت بخورنم. این بود که یاد سگ­های ته باغ خونه­ مامان­ بزرگم افتادم. حداقل انصاف داشتن. وقتی آدم­و می­خوردن دوباره آدم­و پس می­دادن. واسه خودم سیبیل کلفت تمام عیاری شده بودم که تصمیم گرفتم مثل سگ­های ته باغ خونه­ مامان بزرگ باشم. این­طوری هم گرگ­ها ازم می­ترسیدن و هم اگه تصمیم گرفتم شنگولی، منگولی، حبه­ انگوری­ رو بخورم حداقل زنده­ زنده از اون­ورم پسشون می­دادم.
می­ترسم اگه بازم بزرگ­تر بشم دلم بخواد دوباره بچه بشم. آخه از شما چه پنهون، این سگ­ بودن هم چنگی به دل نمی­زنه. از صبح که بیدار شدم چهره­ مامان­ بزرگم از جلوی چشمام دور نمی­شه. خدا رحمتش کنه. رفت و من­و تنها گذاشت. ندید که این روزگار چجوری چرخید و چرخید و من­و پرت کرد یه گوشه دنیا. بعدازظهر رفتم شیرینی­ فروشی و شیرینی خریدم. گذاشتمش تو کابینت. هِی به خودم می­گم، ” برو یکیشو بخور” اما نه، نمی­رم. مقاومت می­کنم. بعد ی­دفه انگار که تو گوش خر یاسین خونده باشی، می­پرم سمت شیریی­ها و یکیش­و دولپی می­خورم. سریع لب و لوچه­ام­و پاک می­کنم و زود می­رم سر جام می­شینیم. منتظر روح مامان­ بزرگم که بیاد تو اتاق و بگه؛ ” واسه چی به شیرینی­ها دست زدی؟”.
کاش که بیاد، تو این غربت بدجوری یاد بچگی­هام افتادم. ته باغ خونه مامان ­بزرگ. چه روزگاری داشتیم
 

spow

اخراجی موقت
وهمیشه دری از دلتنگی به روی ادمی باز است
خدا رفتگان همه رو بیامرزه
ممنون جالب بود
 

آذرتاش

عضو جدید
وهمیشه دری از دلتنگی به روی ادمی باز است
خدا رفتگان همه رو بیامرزه
ممنون جالب بود
ممنون داداش بزرگ . عید شما مبارک .
راستی روز اول که عضو شدم روز تولد شما بود که حسب وظیفه تبریک هم عرض کردم. ولی یادم هست که اولین نوشته ام تبریک تولد شما بود. بازم مبارکها باد.
 

EterNaL_BoY

عضو جدید
مرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی & MeRSiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
 

آذرتاش

عضو جدید
مرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی & MeRSiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
منم از شما تشکر میکنم. راستش خواستم حال و هوای بهاریمان کمی بهتر بشود. این مطلب را تقدیم به همه دوستانی میکنم که با یاد بزرگتر ها زندگی میکنند.
 

mina jojo

عضو جدید
کاربر ممتاز
ااا یادش بخیر چقدر پسر عمه هامو میبردم اون پشت میزدم بعد فرار میکردم:redface: الان نمیشه زدشون:(
 

mazya

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاعر میگه بخور تا خورده نشی گاهی وقتا ناراحت میشی از این زمونه که چه کارهایی میکنه بعضی وقتا هم دوست داری بی رحم شی باید با خوبی و بدی گذشت تا بزرگ شی
یا همون سگ های ته باغ شی
 

Similar threads

بالا