تنها 2 روز باقي مانده...!

2روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است.
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روز هاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سکوت کرد.
به پرو پاي فرشته و انسان پيچيد خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت: عزيزم، اما يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جارو جنجال از دست دادي. تنها يک روز ديگر باقي است. بيا لااقل اين يک روز را زندگي کن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يک روز ... با يک روز چه مي توان کرد؟ ...
خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي هزار سال زيسته است و آنکه امروزش را در نمي يابد هزار سال هم به کارش نمي آيد.
آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن.
او مات و مبهوت به زندگي نگاه مي کرد که در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حرکت کند. مي ترسيد راه برود. مي ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد ؟ بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيا بردود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند ...
او در آن روز آسمانخراشي بنا نکرد، زميني مالک نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يک روز دست بر پوست درختي کشيد، روي چمن خوابيد، کفشدوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که او را نمي شناختند سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند: امروز او در گذشت. کسي که هزار سال زيسته بود!
نويسنده:عرفان نظر آهاري
 

Similar threads

بالا