تلنگر

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
داستان های کوتاه و بیوگرافی های جالب رو می خونیم که می توانند تلنگری به ماها باشند!


اسپم نکنید!

بخوانید و اگه خواستین، بنویسید!

 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
دختری که از پرورشگاه به اوج هالیوود رسید

دختری که از پرورشگاه به اوج هالیوود رسید

MARILYN MONROE


او یکم ژوئن سال ۱۹۲۶ با نام «نورما جین مورتنسون»، در لس‌آنجلس بدنیا آمد، پدرش پیش از تولد او خانواده را ترک کرده بود و مادرش در پی شکست در رابطه‌ای غیراخلاقی به دلیل مشکلات روحی راهی تیمارستان شد و «نورما جین» از همان زمان به پرورشگاه سپرده شد.
«مونرو» در سن ۱۶ سالگی برای رهایی از زندگی در پرورشگاه، مجبور می‌شود تا با کارگر یک کارخانه ازدواج کند ولی تنها ۴ سال بعد با ورود به هالیوود، از همسرش جدا می‌شود و از همان زمان نام خود را به «مرلین مونرو» تغییر می‌دهد.
او در اوج شهرت و در سن ۲۹ سالگی با «آرتور میلر»، نمایشنامه‌نویس آمریکایی ازدواج می‌کند و از همان زمان به آیین یهودیت می‌پیوندد ولی این ازدواج نیز تنها ۶ سال به طول می‌انجامد.

مریلین مونرو که بود

“مریلین مونرو” با نام اصلی “نورما جین مورتنسون” در سال ۱۹۲۶ در لس آنجلس به دنیا آمد. پدرش “ادوارد مورتنسون” پیش از تولد او خانواده اش را ترک می کند. مادرش “گلیدیز بیکر” که در لابراتوار فیلم کار می کرد، پس از یک شکست عشقی، دچار افسردگی و مشکلات روحی شده و در یک آسایشگاه روانی بستری می شود. به همین دلیل نورمای ۹ ساله بی سرپرست را به یتیم خانه می سپارند.

“نورما جین” پس از دو سال زندگی در یتیم خانه مدتی با دوستان خانوادگی شان”گریس مک کی” و سپس ” آنا لوور” زندگی می کند. او دوباره در ۱۶ سالگی مجبور می شود به یتیم خانه برگردد. برای فرار از زندگی در یتیم خانه فقط یک راه وجود داشت و آنهم ازدواج بود.

مرلین مونرو


“نورما جین” برای نجات یافتن از زندگی ملال آور و بی روحش در ۱۶ سالگی با همسایه شان” جیمز داهرتی” که کارگر یک کارخانه بود ازدواج کرد. این ازدواج بیش از چهار سال به طول نیانجامید.

“نورما جین” قبل از شروع به بازیگری و خوانندگی مدتی مدل عکاسی و طراحان لباس بود. در این مدت او نامش را به “نورما جین بیکر” که برگرفته از نام خانوادگی مادرش بود، تغییر داد.

در سال ۱۹۵۵ “مریلین مونرو” بدلیل ازدواج با ” آرتور میلر” نمایشنامه نویس آمریکایی به آئین یهودیت گروید. این ازدواج در سال ۱۹۶۱منجر به طلاق شد.

خودش گفته

* عاشق ظاهر طبیعی عکس ها هستم ... این نشان دهنده زندگی شخصی آنهاست . دوست دارم ببینم که چیزی در درونشان اتفاق می افتد .

* بیشتر از هر چیز دلم میخواهد یک ستاره بزرگ باشم این چیز گرانبهایی است .

* پول ارضایم نمی کند فقط می خواهم عجیب و غریب باشم .

* وقتی یک دختر بچه بودم هیچ کس به من نگفت خوشکلم به همه دختر بچه ها باید گفت خوشگل اند حتا اگر این طور نباشد .

* سگ ها هیچ وقت گازم نگرفته اند این کار فقط از آدم ها برمی آید . ( نام سگ وی Moff بوده است )

* می خواهم پیر شوم بی آن که پوست صورتم را بکشم ... می خواهم این شجاعت را داشته باشم که به چهره ای که ساخته ام وفادار باشم .

* می خواهم یک هنرمند باشم ... نه یک چهره اروتیک . نمی خواهم به عنوان یک تحریک کننده سلولوئیدی به مردم فروخته شوم .

* می دانم که متعلق به مردم و جهانیان هستم ، نه به این خاطر که با استعداد یا خوشکلم بلکه به این خاطر که هیچ وقت متعلق به چیز یا کسی دیگری نبوده ام .

زندگی هنری مریلین مونرو به روایت ارقام

ژوئن ۱۹۴۶: “دیوید کانوور” عکاس “نورما جین” را کشف می کند. عکس هایی که او از “نورما جین” انداخته بود، برای اولین بار در یک مجله ای به نام یانک چاپ می شود.

ژوئیه ۱۹۴۶ : اولین مصاحبه اش با کمپانی ” فاکس قرن بیستم” و اولین تست بازیگری اش

اوت ۱۹۴۶: اولین قراردادش را با کمپانی فاکس امضا می کند، و نامش را به “مریلین مونرو” بر می گرداند.

سپتامبر۱۹۴۶: از شوهرش “جیمز داهرتی” طلاق می گیرد.

مارس۱۹۴۸: بستن قرارداد با کمپانی” کلمبیا پیکچرز”

اکتبر۱۹۴۹: قرارداد با کمپانی” مترو گلدوین مایر” و بازی در فیلم جنگل آسفالت ساخته “جان هیوستون” برای این کمپانی

دسامبر۱۹۵۰: یک قرارداد هفت ساله با کمپانی فاکس می بندد.

مارس ۱۹۵۱: مجری مراسم اسکار

آوریل۱۹۵۲: عکسش برای روی جلد مجله لایف چاپ می شود.

دسامبر ۱۹۵۴: دفتر فیلمسازی خودش را با نام “مریلین مونرو پروداکشن” تاسیس می کند.

ژانویه ۱۹۶۱:آخرین فیلم او و “کلارک گیبل” با نام ناجورها بر اساس فیلمنامه ای نوشته شوهر سابقش ” آرتور میلر” به نمایش در می آید.

۱ ژوئن۱۹۶۲: برای آخرین بار در یک جای عمومی دیده می شود.

۵ اوت ۱۹۶۲: جسدش را روی تختش در خانه اش می یابند.

اطلاعات بیشتر :
ویکی پدیا
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
افسوس نخور!!

افسوس نخور!!

پیری برای جمعی سخن میراند،لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
بی گناه

بی گناه

سه نفر اشتباهي دستگير شدند و در نهايت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدند....
نوبتِ نفر اول شد که روی صندلی بنشیند. وقتی که نشست گفت: من توی دانشگاه , رشته الهیات خوندم و به قدرت بی پایان خدا، اعتقاد دارم....
میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه !....کلید برق رو زدند... ولی هیچ اتفاقی نیفتاد پس به بی گناهیش ایمان آوردند و آزادش کردند.

نفر دوم روی صندلی نشست و گفت : من توی دانشگاه حقوق خوندم و به عدالت ایمان دارم و می دونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ! کلید برق رو زدند... ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد پس به بی گناهی او هم ایمان آوردند و آزادش کردند.

نفر سوم که خواست روی صندلی بنشیند گفت : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به
شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی!!!

خوب بقيه داستان هم مشخص است، مسوولين زندان مشكل رو مي فهمند و موفق به اعدام
فرد مي شوند !!!
 
آخرین ویرایش:

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.

از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.

پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رئیس آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
رئیس گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.
 
آخرین ویرایش:

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
تغییر دنیا

تغییر دنیا

یگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز رنگ آمیزی کنند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته ام."
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
من بنویسم یا تو؟

من بنویسم یا تو؟

موقع نمازش که می شد، فرشته چپ و راست، عزا می گرفتند که چه کنند؛
«إیاک نعبد» را جزء حرفهای خوبش بنویسند یا جزء دروغهایش.
 
آخرین ویرایش:

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
دانشمندا توی بهشت

دانشمندا توی بهشت

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت
او باید تا 100 می شمرد و سپس شروع به جستجو میکرد
همه پنهان شدند الا نیوتون …
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین
انیشتین تا صد شمرد
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده
انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون ( سک سک)
نیوتون بیرون ( سک سک)
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم
او ادعا کرد که اصلا من نیوتن نیستم !
تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام
که من رو نیوتون بر متر مربع میکنه
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر “یک پاسکال” می باشد
بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !
 
آخرین ویرایش:

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
از زبان معلمشون:

از زبان معلمشون:

[SUB]هفته ای یک روز می روم به یکی از روستاهای محروم. توی یک مدرسه ای که فارسی، زبان مادری هیچ کدام از دانش آموزانش نیست و جز توی مدرسه هیچ سرو کاری با آن ندارند؛ به اندازه ی یک زنگ می نشینم کنار بچه های قد و نیم قد و با کلمه ها بازی می کنیم... کلاس را جز دو سه دقیقه ای که من حرف می زنم؛ بچه ها خودشان اداره می کنند... با شیطنت ها و داد و فریادها و از سر و کول هم بالا رفتن ها و البته نوشتن هایشان... احساس می کنم این تنها ساعتی ست که بچه ها از زبان دومشان لذت می برند....[/SUB][SUB]این ها بعضی از دست نوشته های بچه های من است. شرط امانت داری این بود که نام صاحبان این آثار فاخر را زیر آثارشان بنویسم اما خب بس که از روی دست هم تقلب می کنند آدم تشخیص نمی دهد کدام نوشته مال کدامشان است...[/SUB].............
بعضی از درخت ها لبخند می زنند.
بعضی از درخت ها با هم قهرند.
بعضی از درخت ها خیلی مهربانند.
بعضی از درخت ها بداخلاقند.
بعضی از درخت ها سرما می خورند.
بعضی از درخت ها عشق و عاشقی می کنند و ثمر می دهند.
بعضی از درخت ها دیوانه می شوند.
بعضی از درخت ها حسودند.
بعضی از درخت ها لباس های ساده و بعضی از درخت ها لباس های جورواجور دارند.
بعضی از درخت ها فقیرند.
بعضی از درخت ها پولدارند.
بعضی از درخت ها خوش اخلاقند.
بعضی از درخت ها با هم فامیل هستند.
بعضی از درخت ها حرف های ما را می شنوند.
بعضی از درخت ها در ساختن خانه به ما کمک می کنند.

بعضی از درخت ها راه می روند.
بعضی از درخت ها فهمیده هستند.
بعضی از درخت ها ازدواج می کنند.
بعضی از درخت ها کچل می شوند.:D
بعضی از درخت ها لخت می شوند.
بعضی از درخت ها عینک می زنند.:cool:
بعضی از درخت ها سوسیس می خورند..................
بعضی از آدم ها شکوفه می دهند.
بعضی از آدم ها میوه می دهند.
بعضی از آدم ها برگ دارند.

بعضی از آدم ها ریشه دارند.
بعضی از آدم ها روی سر همه سایه می اندازند.
بعضی از آدم ها برگریزان دارند.
بعضی از آدم ها به گنجشک ها پناه می دهند.
بعضی از آدم ها سایه بان اند و بعضی بی برگ.
بعضی از آدم ها مثل شاخه های درخت، لنگ در هوا هستند.
بعضی از آدم ها در هوای پاک رشد می کنند.
بعضی از آدم ها کنده می شوند.
بعضی از آدم ها بریده می شوند.
بعضی از آدم ها رنگ به رنگ می شوند.
بعضی از انسان ها خشک می شوند.
بعضی از انسان ها شاخه دارند.
بعضی از انسان ها را می کارند.
بعضی از انسان ها لانه ی دیگران هستند.
بعضی از انسان ها به کود نیاز دارند.
بعضی از انسان ها در هوای پاک می رویند .
بعضی از انسان ها در خاک می رویند.

انسان ها هم سبز می شوند.
بعضی از انسان ها گل دارند.................
من در شهر کفش هایی را دیدم که آدم ها را پوشیده بودند.
من در شهر پیراهنی را دیدم که آدمی را از تنش در می آورد.
من کتاب هایی را دیدم که آدم ها را می خواندند.
در شهر ، زباله، شهرداری را برد و بازیافت کرد.
من در روستا قفسی را دیدم که بیرون از قناری بود.

خدا همیشه به یاد من است
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] .

[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند[/FONT][FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] .[/FONT]
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود.
همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه‌ی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید.
«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
قلب شیشه ای

قلب شیشه ای

جوان ثروتمندی نزدیک انسان وارسته رفت واز او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید:پشت پنجره چه می بینی؟
-ادم هایی که می آیند ومی روند وگدای نابینایی که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد وپرسید:
-در این آینه نگاه کن و بگو چه می بینی؟
-خودم را می بینم.
-دیگر دیگران را نمی بینی! آینه وپنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره درپشت شیشه قرار گرفته ودر آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.
این۲شیء شیشه ای را باهم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند اما وقتی از نقره(یعنی ثروت)پوشیده می شود فقط خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی وآن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری تا بتوانی باز دیگران را ببینی و دوست داشته باشی
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
یک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد توجهش را جلب کرد

...- هی گوش دراز... داری چی کار میکنی؟

- ها؟... پایان نامه مینویسم.

- چه بامزه! موضوعش چیه؟

- راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.

- مسخره است... هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمی تونن بخورن.

- جدی؟! با من بیا تو خونه تا بهت نشون بدم.

هردو وارد لانه خرگوش می شوند.. پنج دقیقه بعد خرگوش درحالیکه مشغول خلال کردن دندانش با یک استخوان روباه است از لانه اش خارج میشود و دوباره مشغول تایپ می شود. چند دقیقه بعد گرگی از آنجا رد میشود.

- هی! داری چی کار میکنی؟

- روی تزم کار میکنم.

- هاها... چه با نمک... تزت در مورد چیه؟... انواع هویج؟

- نه. درباره اینه که خرگوشا چه طور گرگا رو میخورن.

- عجب پایان نامه چرندی... کدوم احمقی پروپوزال تورو قبول کرده... حتی این مگس هم میدونه که خرگوش نمی تونه گرگ بخوره

- جدی؟... امتحانش مجانیه... بیا تو خونه تا بهت نشون بدم

هردو وارد لانه خرگوش می شوند و درست مثل صحنه قبلی خرگوش درحالیکه مشغول لیس زدن استخوان گرگ است خارج میشود.

صحنه غافلگیرکننده:

یک شیر درنده که از شانس خرگوش فقط علاقه به گوشت روباه و گرگ دارد داخل غار لمیده و خرگوش با خیال راحت در گوشه دیگری روی موضوع پایان نامه اش کار میکند.

نتیجه گیری اخلاقی:

مهم نیست که موضوع پایان نامه تو چقدر احمقانه است، مهم این است که استاد راهنمای تو کیست
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
اعتقادات!!!!!

اعتقادات!!!!!

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت.
بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.
در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

نتیجه ی اخلاقی:

اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
شبی در فرود گاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود . او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست .
او غرق مطالعه کتاب بود که ناگام متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم و حیایی یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد .
زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت . زن به مطالعه کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد . در همین حال ، « دزد » بی چشم و روی کلوچه ، پاکت او را خالی کرد .
زن با گذشت لحظه به لحظه بیش از پیش خشمگین می شد .او پیش خود اندیشید : « اگر من آدم خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم !!!» به هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمی داشت ، مرد نیز بر می داشت .
وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن متحیرماند که چه کند . مرد در حالی که تبسمی بر چهره اش نقش بسته بود ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد . مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز می کرد ، نصف دیگرش را توی دهانش گذاشت و خورد .
زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید : « اوه ، این مرد نه تنها دیوانه است ، بلکه بی ادب هم تشریف دارد . عجب ، حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ! » زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد، به همین خاطر وقتی که پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید . سپس وسایلش را جمع کرد و بی آن که حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .
زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت .سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند . دستش را توی کیفش برد ، از تعجب در جای خود میخکوب شد .
پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!!!
زن با یاس و نومیدی ، نالان به خود گفت : « پس پاکت کلوچه مال آن مرد بوده و این من بودم که از کلوچه های او می خوردم !»
دیگر برای عذر خواهی خیلی دیر شده بود . حزن و اندوه سراپای وجود زن را فراگرفت وفهمید که بی ادب ، نمک نشناس و دزد خود او بوده است !

پ.ن.: این تکراری هست ولی مشابهش برام اتفاق افتاده توی یه روز دو بار! توضیحش سخته ....
اونی که با انگشت می خوای نشون بدی 4 تا انگشتت خودتو نشون می ده هم همینه!! اونی که ازش ناراحتی، خودتی!! بعضی وقتها:w09:
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
همیشه راه حل ساده تری هست!!

همیشه راه حل ساده تری هست!!

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ...

دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند .

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی

تا قوطی خالی را باد ببرد!!!!
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...

افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

?!؟

عضو جدید
روزی محمد رضا پهلوی در محوطه‌ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی این‌جا قدم می‌زنی و از چی نگهبانی میدی؟
سرباز دستپاچه جواب داد قربان! من را افسرگارد این ‌جا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم! لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت: قربان افسر قبلی نقشه‌ی قرار گرفتن سربازها سر پست‌ها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر محمد رضا شاه پهلوی او را صدا زد و گفت من علت را می‌دانم، زمانی که تو 3 سالت بود، این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت رضا شاه پهلوی به افسر گارد گفت نگهبانی را این ‌جا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی این‌ جا قدم می‌زند!

فلسفه‌ی عمل تمام شده، ولی عملِ فاقدِ منطق، هنوز ادامه دارد! آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟
 

?!؟

عضو جدید
این نیز بگذرد...
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد وگفت :یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من ،کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت : از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد!
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــذرد.....................................​
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد......................................​
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا.......................................​
خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد ......................................​
 

?!؟

عضو جدید
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید

شما با خدا نسبتی دارید؟!
 

M o R i S

مدیر تالار حسابداری
مدیر تالار
کاربر ممتاز
√ سلام بر آقای خدا که دسر زندگیمان را از هلو کم نگذاشت...

√ سلام بر آقای خدا که دسر زندگیمان را از هلو کم نگذاشت...

چند ساعتی دچار حال بدی های تابستونه بودم . بی هدف از گوگل بیچاره حرف میکشیدم و برای بازجویی بیشتر ایمیج سرچشو مرور میکردم . چند ساعتی غمباد داشتم و برای درمان

غمبادم ، کمی وبگردی کردم و نوشته های "آه" دار خوندم . خوندم و حال بدی های تابستونه ام بیشتر شد. غمبادم بیشتر باد شد و برای حفظ تعادل و کنترل بی وزنی ناشی از باد بیشتر،

دست زیر چونه زدم و عکس کار امروزمو توپوشه عکس ها کپی کردم . مشغول ویرایش عکس برای آپلود شدم و همچنان دچار حال بدی های تابستونه بودم که اینبار بهاره با یک ظرف

ژله میوه ایی اوومد پیشم و چشمام براق شد .

بهار ، متخصص ژله ست . بهاره ژله های رنگی با تیکه های میوه دوست داره . پس همیشه به ژله با تیکه های میوه تو کشو بالایی یخچال میشه دلخوش بود . ژله با تیکه های میوه

میتونه آدمو خوشحال کنه و از حالت حال بدی های تابستونه خلاص کنه . اینبار ژله‌ی بهار ، آبی (بلو بری) بود با تیکه های ضد و نقیض میوه مثل : موز ، شلیل ، دو نوع مختلف از هلو

و گلابی . من با چشم های براق از دسر امروز استقبال کردم و دلم میخواست حال بدی های تابستونمو از بین ببره زودتر .

کمی ژله برداشتم ، خوشمزه بود . تیکه ایی موز ، هوووم این هم خوشمزه بود . گلابی هاشم حرف نداشت . یه تیکه هلو . اوووه این پوست تخلی داشت و مزه کل ژله رو به فنا برده بود

و طعم دهنم تلخ شده بود . درست مثل یک لحظه تلخ توی یه روز خوب و مطبوع . با همچین دسری چه کار میشه کرد ؟ دسری که بعضی از تیکه هاش تلخه و مزه خوبی نداره ، باید تیکه

هاشو جدا میکردم و مینداختم؟ من اینکارو نکردم . همون لحظه دلم خواست برای کش دادن حال بدی های تابستونم کمی خودمو تنبیه کنم . واکنش من در برابر همچین دسری ، تنها چشم

بستن و با امید به تیکه های خوشمزه ، قورت دادن هلو ها بود . بعله! نه هلو ها رو پس زدم و انداختم دور و نه از خیر کل دسر گذشتم . چشم بستم . هلو ها رو به همراه تیکه ایی ژله

تند تند قورت دادم . مثل اتفاقات بد یک روز که تند تند باید گذشت و محکم پاش واساد . مثل یک تصمیم سخت . مثل کش ندادن حال بدی های تابستونه و غمباد نگرفتن های طولانی .

یادم میمونه دسر روزهامو با تموم هلو های تلخش تند تند قورت بدم . بگذرم و به قسمت های شیرین فکر کنم و دلخوش باشم.
 

M o R i S

مدیر تالار حسابداری
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ثروت واقعی کوروش کبیر

ثروت واقعی کوروش کبیر

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم

الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه

کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ...
 

M o R i S

مدیر تالار حسابداری
مدیر تالار
کاربر ممتاز
داستان شاهزاده و دختر خدمتکار

داستان شاهزاده و دختر خدمتکار

سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .


وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود .

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .

سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد...

روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور

می کند : گل صداقت ...

همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
 

m.abedi1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی درخم نگریست وصورت خویش درآن بدید.مادررابخواندوگفت:درخم دزدی نهان است!مادرفرازآمدودرخم
نگریست و گفت:آری فاحشه ای نیزهمراه دارد!!!
عبیدزاکانی
 
آخرین ویرایش:

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
فتح اورست

فتح اورست



سر ادموند هیلاری (Sir Edmund Hillary) نخستین کسی بود که در 29 ماه می سال 1953 از کوه اورست به عنوان مرتفع ترین کوه دنیا بالا رفت.


با این حال مادامی که انسان اقدام به خواندن کتاب او تحت عنوان«مخاطره بزرگ» نکرده باشد، متوجه نمی شود که هیلاری برای تسخیر قله اورست ناگزیر از رشد کافی برای اجرای این امر خطیر برخوردار بوده است.
جریان از این قرار است که هیلاری در سال 1952 کوشید که از کوه بالا رود، ولی نتوانست. یک هفته پس از این شکست گروهی از کوهنوردان انگلیسی از او خواستند که برای اعضای گروه آنها سخنرانی کند.
هیلاری یا هلهله و کف زدن هایی پر سرو صدای حضار در پشت میکروفن قرار گرفت. سپس مشت گره کرده خود را به طرف نقشه کوه گرفت وبا صدای بلندی گفت: «ای اورست، تو بار اول مرا شکست دادی، ولی این بار منم که تو را شکست خواهم داد چون تو رشد کامل خودت را کرده ای اما من هنوز در حال رشد کردن هستم».
برگرفته از کتاب: The Sower's Seeds
نویسنده: Brian Cavanaugh
 
آخرین ویرایش:

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
PRAYING HANDS- Albert Dürer

PRAYING HANDS- Albert Dürer


اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد .


در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.

در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.

يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي چهار سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.

وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم .

تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها وآبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.

يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.
 

"ALPHA"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی , صنایع غذایی
کاربر ممتاز
دانشجوی منطق و استاد بی منطق

دانشجوی منطق و استاد بی منطق

دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یك استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می كنم در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره كامل این درس را بدهید.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید.
و شاگردش بلافاصله جواب داد:
قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست.
همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.
و این حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در صورتی كه باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی!!!
 

?!؟

عضو جدید
زيبايي انسان درچيست؟
روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: «استاد زيبايي انسان درچيست؟»
حکيم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولي ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومي کاسه اي گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟»
شاگردان جواب دادند: «کاسه گلي را.»
حکيم گفت: « آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش واخلاقش است. بايد سيرتمان رازيباکنيم نه صورتمان را.»
 
بالا