تفسیر قرآن کریم

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
به همه دوستان
تصمیم بر این شد که یک تفسیر (المیزان) به صورت موضوعی بذاریم
که متاسفانه هنوز تفسیر موضوعی المیزان به صورت کامل و جامع وجود ندارد
از این رو ترجمه تفسیر المیزان با توجه به سوره مورد نظر میذارم
دوستان اکه کسی تفسر دیگه ای هم به همین صورت تونست بذاره شاید مفید تر باشه
 
آخرین ویرایش:

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوره اخلاص مكى است و چهار آيه دارد

سوره اخلاص آيات 4-1

بسم الله الرحمن الرحيم قل هو الله احد (1) الله الصمد (2) لم يلد و لم يولد (3) و لم يكن له كفوا احد (4)
ترجمه آيات
به نام الله كه رحمان و رحيم است ، بگو او الله يگانه است (1).
كه همه نيازمندان قصد او مى كنند (2).
نزاده و زاييده نشده (3).
و هيچ كس همتاى او نيست (4).
بيان آيات اين سوره خداى تعالى را به احديت ذات و بازگشت ما سوى الله در تمامى حوائج وجوديش به سوى او و نيز به اينكه احدى نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال شريك او نيست مى ستايد، و اين توحيد قرآنى ، توحيدى است كه مختص به خود قرآن كريم است ، و تمامى معارف (اصولى و فروعى و اخلاقى ) اسلام بر اين اساس پى ريزى شده است .
و روايات وارده از طرق شيعه و سنى در فضيلت اين سوره بسيار زياد است ، حتى از هر دو طريق رسيده كه اين سوره معادل با يك ثلث قرآن است ، كه ان شاء الله رواياتش به زودى از نظر خواننده مى گذرد.
و اين سوره هم مى تواند در مكه نازل شده باشد و هم در مدينه ، و آنچه از بعضى از روايات وارده در سبب نزول آن ظاهر است اين است كه در مكه نازل شده .

قل هو الله احد
كلمه (هو) ضمير شاءن و ضمير قصه است ، و معمولا در جايى بكار مى رود كه گوينده اهتمام زيادى به مضمون جمله بعد از آن داشته باشد، و اما كلمه (الله ) مورد اختلاف واقع شده ، حق آن است كه (علم به غلبه ) براى خداى تعالى است ، يعنى قبلا در زبان عرب اسم خاص براى حق تعالى نبود، ولى از آنجايى كه استعمالش در اين مورد بيش از ساير موارد شد، به خاطر همين غلبه استعمال ، تدريجا اسم خاص خدا گرديد، همچنان كه اهل هر زبانى ديگر براى خداى تعالى نام خاصى دارند، و ما در تفسير سوره فاتحه (اولين سوره قرآن ) در باره اين كلمه بحث كرديم .

فرق بين (احد) و (واحد) و معناى احد بودن خداى تعالى

و كلمه (احد) صفتى است كه از ماده (وحدت ) گرفته شده ، همچنان كه كلمه (واحد) نيز وصفى از اين ماده است ، چيزى كه هست ، بين احد و واحد فرق است ، كلمه احد در مورد چيزى و كسى بكار مى رود كه قابل كثرت و تعدد نباشد، نه در خارج و نه در ذهن ، و اصولا داخل اعداد نشود، به خلاف كلمه واحد كه هر واحدى يك ثانى و ثالثى دارد يا در خارج و يا در توهم و يا به فرض ‍ عقل ، كه با انضمام به ثانى و ثالث و رابع كثير مى شود، و اما احد اگر هم برايش دومى فرض شود، باز خود همان است و چيزى بر او اضافه نشده .
مثالى كه بتواند تا اندازه اى اين فرق را روشن سازد اين است كه : وقتى مى گويى (احدى از قوم نزد من نيامده ) ، در حقيقت هم آمدن يك نفر را نفى كرده اى و هم دو نفر و سه نفر به بالا را، اما اگر بگويى : (واحدى از قوم نزد من نيامده ) تنها و تنها آمدن يك نفر را نفى كرده اى ، و منافات ندارد كه چند نفرشان نزدت آمده باشند، و به خاطر همين تفاوت كه بين دو كلمه هست ، و به خاطر همين معنا و خاصيتى كه در كلمه (احد) هست ، مى بينيم اين كلمه در هيچ كلام ايجابى به جز در باره خداى تعالى استعمال نمى شود، (و هيچ وقت گفته نمى شود: جاءنى احد من القوم - احدى از قوم نزد من آمد) بلكه هر جا كه استعمال شده است كلامى است منفى ، تنها در مورد خداى تعالى است كه در كلام ايجابى استعمال مى شود.
يكى از بيانات لطيف مولانا امير المومنين (عليه السلام ) در همين باب است كه در بعضى از خطبه هايش كه در باره توحيد خداى عزوجل ايراد فرموده چنين آمده : (كل مسمى بالوحده غيره قليل ) يعنى - و خدا داناتر است - هر چيزى غير خداى تعالى ، وقتى به صفت وحدت توصيف شود، همين توصيف بر قلت و كمى آن دلالت دارد، به خلاف خداى تعالى كه يكى بودنش از كمى و اندكى نيست .
و ما در بحثى كه پيرامون توحيد قرآنى در جلد ششم اين كتاب داشتيم ، پاره اى از كلمات آن جناب را كه در باره توحيد صادر شده نقل نموديم .

معناى اينكه خدا صمد است اينست كه هر چيزى در ذات و آثار و صفات محتاج او است و اومنتهى المقاصد است

الله الصمد
اصل در معناى كلمه (صمد) قصد كردن و يا قصد كردن با اعتماد است ، وقتى گفته مى شود: (صمده ، يصمده ، صمدا) از باب (نصر، ينصر) معنايش اين است كه فلانى قصد فلان كس يا فلان چيز را كرد، در حالى كه بر او اعتماد كرده بود. بعضى از مفسرين اين كلمه را - كه صفت است - به معانى متعددى تفسير كرده اند كه برگشت بيشتر آنها به معناى زير است : (سيد و بزرگى كه از هر سو به جانبش قصد مى كنند تا حوايجشان را برآورد) و چون در آيه مورد بحث مطلق آمده همين معنا را مى دهد، پس خداى تعالى سيد و بزرگى است كه تمامى موجودات عالم در تمامى حوائجشان او را قصد مى كنند.
آرى وقتى خداى تعالى پديد آورنده همه عالم است ، و هر چيزى كه داراى هستى است هستى را خدا به او داده ، پس هر چيزى كه نام (چيز) صادق بر آن باشد، در ذات و صفات و آثارش محتاج به خدا است ، و در رفع حاجتش او را قصد مى كند، همچنان كه خودش فرموده : (الا له الخلق و الامر) ، و نيز به طور مطلق فرموده : (و ان الى ربك المنتهى ) ، پس خداى تعالى در هر حاجتى كه در عالم وجود تصور شود صمد است ، يعنى هيچ چيز قصد هيچ چيز ديگر نمى كند مگر آنكه منتهاى مقصدش او است و بر آمدن حاجتش به وسيله او است .
از اينجا روشن مى شود كه اگر الف و لام بر سر كلمه (صمد) در آمده ، منظور افاده حصر است ، مى فهماند تنها خداى تعالى صمد على الاطلاق است ، به خلاف كلمه (احد) كه الف ولام بر سرش در نيامده ، براى اينكه اين كلمه با معناى مخصوصى كه افاده مى كند در جمله اثباتى بر احدى غير خداى تعالى اطلاق نمى شود، پس حاجت نبود كه با آوردن الف و لام حصر احديت را در جناب حق تعالى افاده كند، و يا احديت معهودى از بين احديت ها را برساند.
و اما اينكه چرا دوباره كلمه (الله ) ذكر شد، با اينكه ممكن بود بفرمايد: (قل هو الله احد و صمد) ؟ ظاهرا اين تكرار براى اشاره به اين معنا بوده كه هر يك از دو جمله (هو الله احد) و (الله الصمد) مستقلا كافى در تعريف خداى تعالى است ، چون مقام ، مقام معرفى خدا به وسيله صفتى است كه خاص خود او باشد، پس معنا چنين است كه معرفت به خداى تعالى حاصل مى گردد چه از شنيدن جمله (هو الله احد) و چه از شنيدن (الله الصمد) چه آنجور توصيف و تعريف شود و چه اينجور.
و اين دو آيه شريفه در عين حال هم به وسيله صفات ذات ، خداى تعالى را معرفى كرده ، و هم به وسيله صفات فعل . جمله (الله احد) خدا را به صفت احديت توصيف كرده ، كه احديت عين ذات است . و جمله (الله الصمد) او را به صفت صمديت توصيف كرده كه صفت فعل است ، چون گفتيم صمديت عبارت از اين است كه هر چيزى به سوى او منتهى مى شود.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (صمد) به معناى هر چيز توپرى است كه جوفش خالى نباشد، و در نتيجه نه بخورد و نه بنوشد و نه بخوابد و نه بچه بياورد و نه از كسى متولد شود. كه بنابر اين تفسير، جمله (لم يلد و لم يولد) تفسير كلمه (صمد) خواهد بود.

لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد
اين دو آيه كريمه از خداى تعالى اين معنا را نفى مى كند كه چيزى را بزايد. و يا به - عبارت ديگر ذاتش متجزى شود، و جزئى از سنخ خودش از او جدا گردد. چه به آن معنايى كه نصارى در باره خداى تعالى و مسيح مى گويند، و چه به آن معنايى كه وثنى مذهبان بعضى از آلهه خود را فرزندان خداى سبحان مى پندارند.
و نيز اين دو آيه از خداى تعالى اين معنا را نفى مى كنند كه خود او از چيزى متولد و مشتق شده باشد، حال اين تولد و اشتقاق به هر معنايى كه اراده شود، چه به آن نحوى كه وثنيت درباره خدايان خود گفته اند، كه بعضى اله پدر و بعضى ديگر اله مادر و بعضى ديگر اله فرزند است ، و چه به نحوى ديگر.
و نيز اين معنا را نفى مى كنند كه براى خداى تعالى كفوى باشد كه برابر او در ذات و يا در فعل باشد، يعنى مانند خداى تعالى بيافريند و تدبير نمايد، و احدى از صاحبان اديان و غير ايشان قائل به وجود كفوى در ذات خدا نيست ، يعنى احدى از دين داران و بى دينان نگفته كه واجب الوجود (عز اسمه ) متعدد است ، و اما در فعل يعنى تدبير، بعضى قائل به آن شده اند، مانند وثنى ها كه براى خدايان خود الوهيت و تدبير قائل شدند، حال چه خداى بشرى مانند فرعون و نمرود كه ادعاى الوهيت كردند، و چه غير بشرى . و ملاك در كفو بودن در نظر آنان اين است كه براى اله و معبود خود استقلال در تدبير قائلند و مى گويند: الله تعالى تدبير فلان ناحيه عالم را به فلان معبود واگذار نموده و او فعلا مستقل در تدبير آن ناحيه است ، همانطور كه خود خداى تعالى مستقل در تدبير آن ارباب و آلهه است ، و او رب الارباب و اله الالهه است . و اگر برابرى در صفات را نشمرديم ، براى آن بود كه صفت ، يا صفت ذات است يا صفت فعل ، صفت ذات كه عين ذات است و صفت فعل هم از فعل انتزاع مى شود.
و اين معناى از كفو بودن در غير آلهه مشركين نيز تصور دارد، نظير استقلالى كه بعضى براى موجودى از موجودات ممكن بپندارند، اين نيز مصداقى است براى كفو بودن ، چون برگشت اين فرض نيز به اين است كه انسان بپندارد مثلا فلان گياه خودش مستقلا بيمارى ما را شفا مى دهد و در بهبودى از بيماريمان احتياجى به خداى تعالى نداريم ، با اينكه گياه مذكور از هر جهتى محتاج به خداى تعالى است ، و آيه مورد بحث اين را نيز نفى مى كند.

بيان اينكه نزائيدن ، زاده نشدن و كفو نداشتن خدا فرع بر صمد بودن و يگانگى اودر ذات و صفات و افعال است

و صفات سه گانه اى كه در اين سوره نفى شده ، يعنى متولد شدن چيزى از خدا، و تولد خداى تعالى از چيز ديگر، و داشتن كفو، هر چند ممكن است نفى آنها را متفرع بر صفت احديت خداى تعالى كرد، و به وجهى گفت فرض احديت خداى تعالى كافى است در اينكه او هيچ يك از اين سه صفت را نداشته باشد، و ليكن اين معنا زودتر به نظر مى رسد كه متفرع بر صمديت خدا باشند.
اما اينكه متولد نشدن چيزى از خدا فرع صمديت او است ، بيانش اين است كه ولادت كه خود نوعى تجزى و قسمت پيرى است به هر معنايى كه تفسير شود، بدون تركيب تصور ندارد، كسى كه مى زايد و چيزى از او جدا مى شود بايد خودش داراى اجزايى باشد، و چيزى كه جزء دارد محتاج به جزء خويش است ، چون بديهى است موجود مركب از چند چيز وقتى آن موجود است كه آن چند جزء را داشته باشد، و خداى سبحان صمد است هر محتاجى در حاجتش به او منتهى مى گردد، و چنين كسى احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه زاييده نشدنش از چيزى فرع صمديت او است بيانش اين است كه تولد چيزى از چيز ديگر فرض ندارد مگر با احتياج متولد به موجودى كه از او متولد شود، و خداى تعالى صمد است ، و كسى كه صمد باشد احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه كفو نداشتنش متفرع بر صمديت او است ، بيانش اين است كه كفو چه اينكه كفو در ذات خداى تعالى فرض شود و چه كفو در فعل او، وقتى تصور دارد كه كفو فرضى در عملى كه در آن عمل كفو شده مستقل در ذات خود و بى نياز از خداى تعالى باشد، و گفتيم كه خداى تعالى صمد است و صمد على الاطلاق هم هست ، يعنى همان كفو فرضى در آن عمل كه كفو فرض شده محتاج او است و بى نياز از او نيست ، پس كفو هم نيست .
بنابر اين روشن شد كه نفى در دو آيه ، متفرع بر صمديت خداى تعالى است ، و مال صمديت خداى تعالى و فروعات آن به اثبات يگانگى خدا در ذات و صفات و افعال او است ، به اين معنا كه خداى تعالى در ذاتش واحد است و چيزى شبيه به او نيست ، نه در ذاتش و نه در صفات و افعالش ، پس ذات خداى تعالى به ذات خود او و براى ذات خود او است ، بدون اينكه مستند بغير خودش ‍ باشد و بدون اينكه محتاج بغير باشد، به خلاف غير خداى تعالى كه در ذات و صفات و افعال خود محتاج خداى تعالايند، و او است كه به مقتضا و لياقت ساحت كبريايى و عظمتش موجودى را با صفات و افعال معين خلق مى كند، پس حاصل مفاد سوره اين است كه ، خداى تعالى را به صفت احديت و و احديت توصيف مى كند.
و از جمله سخنانى كه در باره اين آيه گفته شده ، اين است كه مراد از كفو، همسر است ، چون همسر هر كسى كفو او است . و بنابه اين گفتار آيه شريفه همان را افاده مى كند كه آيه (تعالى جد ربنا ما اتخذ صاحبه ) افاده مى كند. و ليكن اين حرف صحيح نيست .
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
بحث روايتى

در كافى به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: يهوديان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيدند: مشخصات و حسب و نسب پروردگارت را براى ما بيان كن . آن جناب تا سه روز پاسخ نداد، تا آنكه سوره (قل هو الله ) احد نازل شد.
مؤ لف : و در كتاب احتجاج از امام عسكرى (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: سؤ ال كننده عبد الله بن صورياى يهودى بوده ، و در بعضى روايات اهل سنت آمده كه سائل عبد الله بن سلام بوده ، و اين سؤ ال را در مكه كرد، و بعد از شنيدن پاسخ ايمان آورد، ولى ايمان خود را پنهان مى داشت ، و در بعضى ديگر آمده جمعيتى از يهود بودند كه اين سؤ ال را از آن جناب كردند، و در روايات بسيارى از طرق اهل سنت آمده كه اصلا سؤ ال از ناحيه يهوديان نبوده ، بلكه از ناحيه مشركين مكه بوده ، و به هر حال هر چه بوده مراد از حسب و نسب ، صفات و مشخصات خداى تعالى است .
و در كتاب معانى به سند خود از اصبغ بن نباته از على (عليه السلام ) روايت آورده كه در ضمن حديثى فرمود: نسبت خداى عزوجل همان سوره : (قل هو الله ...) است و در كتاب علل به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديث معراج فرمود: خداى تعالى به آن جناب - يعنى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) - فرمود: (قل هو الله احد) ، را همانطور كه نازل شده بخوان ، كه اين سوره نسبت و معرف من است .
مؤ لف : و نيز به سند خود از موسى بن جعفر روايتى در معناى اين روايت آورده . و در الدر المنثور است كه ابو عبيد در كتاب فضائل خود از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: سوره (قل هو الله احد) ثلث قرآن است .
مؤ لف : روايات از طرق اهل سنت در اين معنا بسيار زياد است ، و آن را از عده اى از صحابه از قبيل ابن عباس (كه روايتش گذشت )، و ابى الدرداء، ابن عمر، جابر، ابن مسعود، ابى سعيد خدرى ، معاذ بن انس ، ابى ايوب ، ابى امامه ، و غير نامبردگان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) روايت كرده اند، و نيز در عده اى از روايات وارده از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) آمده ، و مفسرين در توجيه آن وجوهى مختلف ذكر كرده اند،
كه معتدل ترين آن اين است كه تمامى معارف قرآنى به سه اصل بر مى گردد، توحيد و نبوت و معاد، و سوره مورد بحث از اين سه اصل يك اصل را متعرض شده ، از اول تا به آخرش در باره آن سخن گفته ، و آن اصل توحيد است .
و در كتاب توحيد از امير المومنين (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود در عالم رويا خضر (عليه السلام ) را ديدم ، و اين رويا يك شب قبل از جنگ بدر بود، به آن جناب گفتم : از آنچه دارى چيزى به من تعليم بده كه بر دشمنان پيروز شوم . خضر گفت : بگو: (يا هو يا من لا هو الا هو) ، همينكه صبح شد، روياى خود را براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) بازگو كردم ، به من فرمود: اى على اسم اعظم را ياد گرفتى ، و اين كلام در جنگ بدر همچنان بر زبانم بود.
و نيز در آن كتاب آمده كه امير المومنين على (عليه السلام ) سوره (قل هو الله احد) را خواند، و وقتى فارغ شد گفت : (يا هويا من لا هو الا هو اغفرلى و انصرنى على القوم الكافرين - اى كسى كه نيست او مگر او، مرا بيامرز و مرا بر قوم كافر يارى فرما) .
و در نهج البلاغه در باره خداى تعالى آمده : (الاحد لا بتاويل عدد - احد است ، اما نه به تاويل عدد) .
مؤ لف : اين روايت را در توحيد هم از حضرت رضا (عليه السلام ) نقل كرده به اين عبارت : (احد لا بتاويل عدد) .
و در اصول كافى به سند خود از داوود بن قاسم جعفرى روايت آورده كه گفت : به امام ابى جعفر دوم جواد الائمه (عليه السلام ) عرضه داشتم : كلمه صمد چه معنايى دارد، فرمود به معناى سيد مصمود اليه است ، يعنى بزرگى كه تمام موجودات عالم در حوائج كوچك و بزرگ به او مراجعه ميكنند و محتاج اويند.
مؤ لف : و در تفسير كلمه (صمد) معانى ديگرى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) روايت شده ، از آن جمله امام باقر (عليه السلام ) فرمود: صمد به معناى سيد و بزرگى است كه سايرين او را اطاعت كنند، سيدى كه مافوق او هيچ آمر و ناهى نباشد.
ترجمه الميزان ج : .2 ص : 677
و از حسين بن على (عليهماالسلام ) روايت شده كه فرموده است : صمد كسى و چيزى را گويند كه جوف ندارد، و نيز به كسى گويند كه نمى خوابد، و همچنين به كسى گفته مى شود كه لم يزل بوده و لا يزال خواهد بود. و از امام سجاد (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: صمد كسى است كه هر گاه بخواهد چيزى را ايجاد كند تنها بگويد: باش آن چيز موجود شود. و باز صمد به معناى كسى است كه موجودات را بدون الگوى قبلى خلق كرده ، آنها را اضداد و به اشكال مختلف و ازواج خلق كرده ، كسى است كه در يكتايى و ضد نداشتن يگانه است ، و نيز در نداشتن شكل و مثل و شريك يكتا است .
و اصل در معناى صمد همان معنايى است كه از ابى جعفر دوم (عليه السلام ) نقل كرديم ، چون در معناى آن لغتى از مفهوم قصد گرفته شده بود، و بنا بر اين ، معانى ديگر و مختلفه اى كه از ساير ائمه (عليهم السلام ) نقل شد تفسير به لازمه معناى اصلى است ، چون همه آنها از لوازم مقصود بودن خداى تعالى است ، آرى خداى تعالى مقصودى است كه هر موجودى در هر حاجتى كه دارد به سوى او رجوع دارد، و خود او دچار هيچ حاجتى نمى شود.
و در كتاب توحيد از وهب بن وهب قرشى از امام صادق (عليه السلام ) از آباى گرامى اش (عليهم السلام ) روايت آورده كه اهل بصره به حسين بن على (عليهماالسلام ) نامه اى نوشته ، و در آن از كلمه (صمد) پرسيدند، حضرت در پاسخشان اين نامه را به ايشان نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، اما بعد، مبادا در قرآن كريم خوض كنيد. و در آن جدال راه نيندازيد، و بدون علم و از روى مظنه و سليقه در باره آن چيزى مگوييد، كه از جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم كه مى فرمود: كسى كه بدون علم در باره قرآن سخن بگويد، نشيمنگاه او پر از آتش خواهد بود، و خداى سبحان خودش كلمه (صمد) را تفسير كرده ، بعد از آنكه فرمود: (الله احد الله الصمد) ، آن را با دو آيه بعد تفسير نموده ، فرمود: (لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد) .
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابن ابى عمير از موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: و بدانكه خداى تعالى (واحد) و (احد) ، و (صمد) است ، نه فرزنددار مى شود تا فرزندش از او ارث ببرد، و نه خود از كسى متولد شده تا پدرش ‍ با او شريك باشد.
و باز در آن كتاب در خطبه ديگر از امير المومنين (عليه السلام ) آمده كه فرمود: خداى عزوجل كسى است كه از كسى متولد نشده تا در عزت شريكى داشته باشد، و خود فرزنددار نمى شود تا موروثى از بين رفتنى باشد.
و در همان كتاب در ضمن خطبه اى از آن جناب آمده كه فرمود: خداى تعالى بزرگتر از آن است كه كفوى داشته باشد تا به آن كفو تشبيه شود.
مؤ لف : در اين معانى كه تاكنون از روايات نقل كرديم روايات ديگرى نيز هست
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوره کوثر

سوره کوثر

سوره كوثر آيات 3-1

بسم اللّه الرحمن الرحيم انا اعطيناك الكوثر (1) فصل لربك و انحر (2) ان شانئك هو الابتر (3)
ترجمه آيات
به نام اللّه كه به نيك و بد بخشنده ، و به نيكان مهربان است . محققا ما به تو خير كثير (فاطمه (عليهاالسلام ) داديم (1).
پس به شكرانه اش براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن (2).
و بدان كه محققا شماتت گوى و دشمن تو ابتر و بلا عقب است (3).
بيان آيات
در اين سوره منتى بر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نهاده به اينكه به آن جناب كوثر داده ، و اين بدان منظور است كه آن جناب را دلخوش سازد و بفهماند كه آن كس كه به وى زخم زبان مى زند كه اولاد ذكور ندارد و اجاق كور است ، خودش اجاق كور است ، و اين سوره كوتاه ترين سوره قرآن است ، و روايات در اينكه آيا اين سوره در مكه نازل شده و يا در مدينه مختلف است ، و ظاهرش اين است كه در مكه نازل شده باشد.
و بعضى از مفسرين به منظور جمع بين دو دسته روايات گفته اند: ممكن است دو نوبت نازل شده باشد يكى در مكه و بار ديگر در مدينه .

اقوال مختلف درباره مراد از (كوثر) و بيان شواهددال بر اينكه مراد از آن ذريّه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) يعنى فرزندان فاطمه(عليه السلام ) است

انا اعطيناك الكوثر
در مجمع البيان مى گويد: كلمه (كوثر) بر وزن (فوعل ) به معناى چيزى است كه شانش آن است كه كثير باشد، و كوثر به معناى خير كثير است .
ولى مفسرين در تفسير كوثر و اينكه كوثر چيست اختلافى عجيب كرده اند: بعضى گفته اند: خير كثير است . و بعضى معانى ديگرى كرده اند كه فهرست وار از نظر خواننده مى گذرد:
1 - نهرى است در بهشت . 2 - حوض خاص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در بهشت و يا در محشر است . 3 - اولاد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است . 4 - اصحاب و پيروان آن جناب تا روز قيامت است . 5 - علماى امت او است . 6 - قرآن و فضائل بسيار آن . 7 - مقام نبوت است . 8 - تيسير قرآن و تخفيف شرايع و احكام است . 9 - اسلام است . .1 - توحيد است . 11 - علم و حكمت است . 12 - فضائل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )است . 13 - مقام محمود است . 14 - نور قلب شريف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است . و از اين قبيل اقوالى ديگر كه به طورى كه از بعضى از مفسرين نقل شده بالغ بر بيست و شش قول است .
صاحبان دو قول اول استدلال كرده اند به بعضى روايات ، و اما باقى اقوال هيچ دليلى ندارند به جز تحكم و بى دليل حرف زدن ، و به هر حال اينكه در آخر سوره فرمود: (ان شانئك هو الابتر) با در نظر گرفتن اينكه كلمه (ابتر) در ظاهر به معناى اجاق كور است ، و نيز با در نظر گرفتن اينكه جمله مذكور از باب قصر قلب است ، چنين به دست مى آيد كه منظور از كوثر، تنها و تنها كثرت ذريه اى است كه خداى تعالى به آن جناب ارزانى داشته ، (و بركتى است كه در نسل آن جناب قرار داده )، و يا مراد هم خير كثير است و هم كثرت ذريه ، چيزى كه هست كثرت ذريه يكى از مصاديق خير كثير است ، و اگر مراد مساله ذريه به استقلال و يابه طور ضمنى نبود، آوردن كلمه (ان ) در جمله (ان شانئك هو الابتر) فايده اى نداشت ، زيرا كلمه (ان ) علاوه بر تحقيق ، تعليل را هم مى رساند و معنا ندارد بفرمايد ما به تو حوض داديم ، چون كه بدگوى تو اجاق كور است و يا بى خبر است .
و روايات هم بسيار زياد رسيده كه سوره مورد بحث در پاسخ كسى نازل شده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را به اجاق كورى زخم زبان زد و اين زخم زبان هنگامى بود كه قاسم و عبد اللّه دو فرزندان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از دنيا رفتند، پس با اين بيان روشن شد كه سخن آن مفسر كه گفته : (منظور صاحب اين زخم زبان از كلمه (ابتر) بريدگى از مردم يا انقطاع از خير بوده و خداى تعالى در رد گفتارش فرموده او خودش منقطع از هر چيز است ) سخن بى وجهى است .
و چون جمله (انا اعطيناك ...) در مقام منت نهادن بود، با سياق متكلم مع الغير (ما) آمد كه بر عظمت دلالت مى كند، و چون منظور از آن خوشدل ساختن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بود مطلب را با واژه اعطاء كه ظاهر در تمليك است بيان داشت و فرمود: ما به تو كوثر عطا كرديم .
و اين جمله از اين دلالت خالى نيست كه فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) ذريه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هستند، و اين خود يكى از خبرهاى غيبى قرآن كريم است ، چون همانطور كه مى بينيم خداى تعالى بعد از درگذشت آن حضرت بركتى در نسل آن جناب قرار داد، به طورى كه در همه عالم هيچ نسلى معادل آن ديده نمى شود، آن هم با آن همه بلاها كه بر سر ذريه آن جناب آوردند و گروه گروه از ايشان را كشتند.

مراد از امر صلوة و نحر بعد از منت گذاردن به اعطاء كوثر

فصل لربك و انحر
از ظاهر سياق و ظاهر اينكه حرف (فاء) بر سر اين جمله در آمده ، استفاده مى شود كه امر به نماز و نحر شتر، كه متفرع بر جمله (انا اعطيناك الكوثر) شده ، از باب شكر نعمت است ، و چنين معنا مى دهد، حال كه ما بر تو منت نهاديم و خير كثيرت داديم اين نعمت بزرگ را با نماز و نحر شكرگزارى كن .
و مراد از (نحر) بنا بر رواياتى كه از طرق شيعه و سنى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و از على (عليه السلام ) رسيده ، و نيز رواياتى كه شيعه از امام صادق و ساير ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) روايت كرده ، دست بلند كردن به طرف گردن در هنگام تكبير گفتن براى نماز است .
ولى بعضى گفته اند: معنايش اين است كه نماز عيد قربان بخوان ، و شتر هم قربانى كن ، ( چون كلمه نحر به معناى سر بريدن شتر به آن نحو خاص است ، همچنان كه كلمه ذبح به معناى سر بريدن ساير حيوانات است ).
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه براى پروردگارت نماز بخوان ، و وقتى سر از ركوع بر مى دارى به طور كامل بايست .
بعضى ديگر معانى ديگرى هم ذكر كرده اند.

ان شانئك هو الابتر
كلمه : (شانى ء) به معناى دشمن خشمگين ، و كلمه (ابتر) به معناى اجاق كور است ، و اين كسى كه چنين زخم زبانى به آن جناب زده بود عاصى بن وائل بوده .
بعضى گفته اند: مراد از ابتر منقطع از خير، و يا منقطع از قوم خويش است ، كه خواننده توجه فرمود اين قول با روايات شان نزول نمى سازد.

بحث روايتى

در الدر المنثور است كه بخارى ابن جرير و حاكم از طريق ابى بشر از سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : كوثر آن خيرى است كه خداى تعالى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) داد. ابو بشر مى گويد: به سعيد بن جبير گفتم جمعى از مردم معتقدند كه كوثر نام نهرى در بهشت است . سعيد گفت نهرى هم كه در بهشت است يكى از خيرهايى است كه خداى تعالى به آن جناب ارزانى داشته .

رواياتى درباره اينكه مراد از (نحر) در (فصلّ لربّك و انحر) بلند كردن دستها در موقع اداء تكبير است

و در همان كتاب آمده كه ابن ابى حاتم ، حاكم ، ابن مردويه ، و بيهقى در كتاب سنن خود، از على بن ابى طالب روايت كرده اند كه فرموده وقتى اين سوره بر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نازل شد، از جبرئيل پرسيد: اين (نحيره ) كه خداى عزوجل مرا بدان مامور فرموده چيست ؟ گفت : منظور نحيره نيست ، بلكه خداى تعالى مامورت كرده وقتى مى خواهى احرام نماز ببندى دستهايت را بلند كنى ، هم در تكبيره الاحرام و هم در هنگام ركوع رفتن و هم در موقع سر از ركوع برداشتن ، كه اين نماز ما و نماز فرشتگانى است كه در هفت آسمان هستند، و براى هر چيزى زينتى است ، و زينت نماز دست بلند كردن در هر تكبير است .
و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: دست بلند كردن يكى از مظاهر استكانت و التماس است كه خداى تعالى (در مذمت كفار) فرموده : (فما استكانوا لربهم و ما يتضرعون - براى پروردگار خود نه استكانت دارند و نه تضرع و زارى ) .
مؤ لف : اين روايت را صاحب مجمع البيان از مقاتل از اصبغ بن نباته از آن جناب نقل كرده ، سپس گفته ثعلبى و واحدى اين روايت را در تفسيرهاى خود آورده اند. و نيز گفته همه عترت طاهره از آن جناب نقل كرده اند، كه معناى نحر بلند نمودن دو دست تا محاذى گودى زير گلو در هنگام نماز است .
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابى جعفر روايت كرده كه در ذيل آيه (فصل لربك ) گفته است : يعنى نماز بخوان ، و در معناى كلمه (وانحر) گفته : يعنى دستها را در آغاز نماز و هنگام گفتن تكبير افتتاح ، بلند كن .
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه (فصل لربك و انحر) گفته : خداى تعالى به رسول گراميش وحى فرستاد كه وقتى تكبير اول نماز را مى گويى دستها را تا برابر نحرت - گودى زير گلويت - بلند كن ، اين است معناى نحر.
و در مجمع البيان در ذيل آيه از عمر بن يزيد روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه در تفسير آيه (فصل لربك و انحر) مى فرمود: اين نحر عبارت است از بلند كردن دستهايت تا برابر صورت .
مؤ لف : آنگاه مى گويد: عبد اللّه بن سنان هم مثل اين حديث را از آن جناب نقل كرده ، و نيز قريب به آن را جميل از آن جناب روايت كرده است

ذكور، كسى كه زخم زبان زد، و نزول سوره كوثر

و در الدر المنثور است كه ابن سعد و ابن عساكر از طريق كلبى از ابى صالح از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : بزرگترين فرزند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) قاسم ، سپس زينب ، و آنگاه عبد الله ، و پس از او ام كلثوم ، و آنگاه فاطمه و در آخر رقيه بود، قاسم از دنيا رفت و اولين كس از فرزندان آن جناب بود كه در مكه از دنيا رفت ، و بعد از او عبد اللّه از دنيا رفت ، و عاصى بن وائل سهمى گفت : نسل او قطع شد، پس او ابتر و بى عقب است ،
در پاسخش خداى تعالى اين آيه را فرستاد كه خود عاصى بن وائل ابتر و بدون عقب است .
و در همان كتاب است كه زبير بن بكار و ابن عساكر، از جعفر بن محمد از پدرش روايت كرده اند كه فرمود: قاسم پسر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در مكه از دنيا رفت و بعد از دفن جنازه آن جناب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به عاصى بن وائل و پسرش عمرو برخورد، عاصى وقتى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را از دور ديد گفت : الان زخم زبانى به او مى زنم ، همين كه آن جناب نزديك شد، گفت : چه خوب شد كه اجاقش كور شد، در پاسخ او اين آيه نازل شد: (ان شانئك هو الابتر) .
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده كه گفت : قريش را رسم چنين بود كه وقتى فرزند ذكور كسى مى مرد مى گفتند: (بتر فلان ) ، و چون فرزند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از دنيا رفت عاصى بن وائل گفت (بتر) يعنى فرزند ذكورش مرد، و اين فرد (رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از همه بيشتر بتر شد، (چون هيچ فرزند ذكور برايش نماند).
مؤ لف : و در بعضى از تواريخ آمده كه شماتت كننده وليد بن مغيره بوده . و در بعضى ديگر آمده كه ابو جهل بوده . و در بعضى ديگر آمده كه عقبه بن ابى معيط بوده . و در بعضى آمده كه كعب بن اشرف بوده ، ولى معتبر همان است كه مى گفت عاصى بن وائل بوده است .
مؤ يد آن ، روايتى است كه مرحوم طبرسى آن را در احتجاج از حسن بن على (عليهماالسلام ) نقل كرده كه آن جناب در حديثى كه روى سخنش در آن با عمرو بن العاصى است ، فرموده : و تو در بسترى مشترك متولد شدى (يعنى مادرت هم با عاصى بن وائل هم بستر مى شده و هم با ديگران )، و وقتى متولد شدى عده اى از رجال قريش بر سر تو نزاع كردند، ابو سفيان بن حرب گفت اين پسر از نطفه من است . وليد بن مغيره گفت : از من است . عثمان بن حارث و نضر بن حارث بن كلده ، و عاصى بن وائل هر يك ادعا كردند كه از من است ، تا آنكه از ميان همه آنان لئيم تر و بى حسب و نسب تر و خبيث تر و ستمكارتر و زناكارترشان عاصى بن وائل زورش ‍ بر سايرين چربيد و تو را به خود ملحق ساخت
و نيز اين تو بودى كه براى بر شمردن افتخاراتت به خطبه ايستادى ، و گفتى اين منم .
كه محمد را زخم زبان مى زنم ، و عاصى بن وائل گفت : محمد مردى ابتر است ، يعنى اولاد ذكورى ندارد، اگر از دنيا برود نامش از صفحه روزگار محو مى شود، و خداى تعالى در پاسخش فرمود: (ان شانئك هو الابتر) - تا آخر حديث .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (انا اعطيناك الكوثر) آمده كه كوثر نهرى است در بهشت ، كه خدا آن را به محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) داده ، تا عوض از پسرش ابراهيم باشد.
مؤ لف : اين روايت علاوه بر اينكه مرسل است ، يعنى سندش ذكر نشده ، و علاوه بر اينكه مضمر است ، يعنى تنها در آن آمده كه : (فرمود) و روشن نكرده كه كدام يك از ائمه فرموده ، با ساير روايات معارض است ، و تفسير كوثر به نهرى در بهشت منافات ندارد كه كوثر به معناى خير كثير باشد، چون همانطور كه در خبر ابن جبير گذشت نهر بهشتى هم مصداقى از خير كثير است .
 
آخرین ویرایش:

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوره قيامت

سوره قيامت

بسم اللّه الرحمن الرحيم لا اقسم بيوم القيمه (1) و لا اقسم بالنفس اللوامه (2) ايحسب الانسان الن نجمع عظامه (3) بلى قادرين على ان نسوى بنانه (4) بل يريد الانسان ليفجر امامه (5) يسل ايان يوم القيمه (6) فاذا برق البصر (7) و خسف القمر (8) و جمع الشمس و القمر (9) يقول الانسان يومئذ اين المفر (10) كلا لا وزر (11) الى ربك يومئذ المستقر (12) ينبوا الانسن يومئذ بما قدم و اخر (13) بل الانسان على نفسه بصيره (14) و لو القى معاذيره15
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم . چنين نيست (كه كافران پنداشتند)، قسم به روز (بزرگ ) قيامت (1).
و قسم به نفس بسيار ملامت كننده (2).
آيا آدمى پندارد كه ما ديگر ابدا استخوانهاى (پوسيده ) او را باز جمع نمى كنيم ؟ (3).
بلى ما قادريم كه سرانگشتان او را هم درست گردانيم (4).
بلكه انسان مى خواهد مادام العمر گناه كند (5).
(كه دايم با شك و انكار) مى پرسد كى روز قيامت (و حساب ) خواهد بود؟ (6).
(بگو) روزى كه چشمها از وحشت و ماه (تابان ) تاريك شود (8).
و ميان خورشيد و ماه جمع گردد (9).
و در آن روز انسان (زشت كار) گويد: (اى واى از سختى عذاب ) كجا مفر و پناهى خواهد بود؟ (10).
هرگز مفرى نيست (11).
آن روز جز درگاه خدا هيچ آرامگاهى نيست (12).
آن روز آدمى به هر نيك و بدى كه در مقدم و موخر عمر كرده از نتيجه همه آگاه خواهد شد (13).
بلكه انسان خود بر نيك و بد خويش به خوبى آگاهست (14).
و هر چند (پرده هاى ) عذر بر (چشم بصيرت ) خود بيفكند (15).
بيان آيات
بيان اين سوره پيرامون مساءله قيامت كبرى دور مى زند،نخست از وقوع روز قيامت خبر مى دهد، و در مرحله دوم آن روز را يكبار با ذكر چند نشانه ، و بار ديگر با اجمالى از سرگذشت انسان در آن روز توصيف مى كند، و خبر مى دهد كه اولين قدم در سير به سوى قيامت مرگ است ، و در مرحله سوم سوره را با استدلال بر قدرت خداى تعالى بر اعاده عالم ختم نموده ، اثبات مى كند همانطور كه خداى تعالى بر خلقت نخستين عالم قادر بود همچنين بر خلقت بار دوم آن ، كه همان قيامت است قادر است و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده است .

لا اقسم بيوم القيمه
ما چه اينكه مجموع (لا اقسم ) را كلمه سوگند بدانيم ، و چه اينكه حرف (لا) را زايد بدانيم ، و چه اينكه آن را نافيه بگيريم - كه البته اقوال هم مختلف است - سوگند در اين آيه سوگند به قيامت است .

و لا اقسم بالنفس اللوامه
اين جمله به مقتضاى سياق و از نظر شباهت لفظى كه با جمله قبلى دارد سوگند دوم است ، پس نبايد به گفته بعضى اعتنا كرد كه گفته اند: جمله دوم نفى سوگند است نه سوگند، و مى خواهد بفرمايد: من به روز قيامت سوگند مى خورم ، و به نفس لوامه سوگند ياد نمى كنم .

مقصود از (نفس لوّامه ) كه بدان قسم ياد شده است

و منظور از (نفس لوامه ) نفس مؤ من است ، كه همواره در دنيا او را به خاطر گناهانش و سرپيچى از اطاعت خدا ملامت مى كند، و در روز قيامت سودش مى رساند.
بعضى گفته اند: منظور از نفس لوامه جان آدمى است ، چه انسان صالح ، و چه انسان كافر فاجر، براى اينكه هر دوى اين جانها آدمى را در قيامت ملامت مى كنند، نفس كافر، كافر را ملامت مى كند، به خاطر اينكه كفر و فجورش ، و نفس مومن ، مؤ من را ملامت مى كند، به خاطر كمى اطاعت ش ، و اينكه در صدد بر نيامد خيرى بيشتر كسب كند.
بعضى گفته اند: مراد از نفس لوامه تنها نفس كافر است كه در قيامت او را به خاطر كفر و معصيتى كه در دنيا مرتكب شده ملامت مى كند، همچنان كه فرمود: (و اسروا الندامه لما راوا العذاب ) ، كه البته براى هر يك از اين اقوال وجهى است .
و جواب قسم حذف شده ، و آيات بعدى بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام ليبعثن است ، و به اين جهت حذف شده كه بر عظمت امر بعث دلالت كند، همچنان كه در جاى ديگر در عظمت بعث فرموده : (ثقلت فى السموات و الارض لا تاتيكم الا بغته ) ، و نيز فرموده : (ان الساعه اتيه اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى )، و نيز فرموده (عم يتسائلون عن النبا العظيم ) .
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوره قيامت

سوره قيامت

ايحسب الانسان الن نجمع عظامه

كلمه (حسبان ) كه مصدر فعل (يحسب ) است به معناى ظن (پندار ) است ، و اگر استخوان را به صيغه جمع آورده و فرمود انسان گمان كرده ما استخوان هايش را جمع نمى كنيم ؟ براى آن بود كه كنايه باشد از زنده كردن همه مردگان ، و استفهام در اين آيه توبيخى است ، و معناى آيه روشن است .
بلى قادرين على ان نسوى بنانه
بلى ما آن را جمع مى كنيم . و جمله (قادرين ) حال از فاعل مدخول (بلى ) است ، كه گفتيم جمله آن را جمع مى كنيم است ، و كلمه (بنان ) به معناى اطراف انگشتان ، و به قول بعضى خود انگشتان است . و (تسويه بنان ) صورتگرى آن به همين صورتى است كه مى بينيم .
و معناى آيه اين است كه : آرى ما آن استخوانها را جمع مى كنيم ، در حالى كه قادريم حتى انگشتان او را به همان صورتى كه بر حسب خلقت اول داشت دوباره صورتگرى كنيم .
و اگر از بين اعضاى بدن خصوص انگشتان را ذكر كرد - شايد - براى اين بوده كه به خلقت عجيب آن كه به صورتهاى مختلف ، و خصوصيات تركيب و عدد در آمده و فوايد بسيارى كه بشمار نمى آيد بر آن مترتب مى شود، اشاره كند. مى دهد، مى ستاند، قبض و بسط مى كند و ساير حركات لطيف و اعمال دقيق و صنايعى ظريف دارد، كه با همانها انسان از ساير حيوانات ممتاز مى شود، علاوه بر شكلهاى گوناگون و خطوطى كه به طور دايم اسرارش براى انسان كشف مى شود.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (تسويه بنان ) اين است كه انگشتان دستها و پاها را شى ء واحد كند، بدون اينكه از هم جدا باشند همانطور كه دست و پاى شتر و الاغ را چنين كرد آن وقت ديگر انسان نمى تواند كارهاى گوناگونى را كه با داشتن انگشتان انجام مى دهد انجام دهد. ولى وجه قبلى به نظر بهتر است .

بل يريد الانسان ليفجر امامه
راغب گفته كلمه (فجر) به معناى انفجار و شكاف وسيع برداشتن است ، آنگاه مى گويد: گناه را هم بدان جهت فجور ناميدند كه باعث شكافته شدن و دريده شدن حرمت ديانت است ، مى گوييم : فلانى مرتكب فجور شد، و يا او فاجر است ، و ايشان فجار و فجره اند.
و كلمه (امام ) ظرف مكان است ، كه به عنوان استعاره در زمان آينده استعمال مى شود، و منظور از اينكه فرمود: انسان ، فجور امام خود را مى خواهد، اين است كه مى خواهد در آينده عمرش جلوش شكافته و باز باشد و هر فجورى خواست مرتكب شود.

آزادى طلبى انسان براى انجام هر كار دلخواه ، انگيزه تكذيب قيامت و پرسش انكارآميزاز زمان آن است

و جمله (ليفجر امامه ) تعليلى است كه در جاى معلل خود كه همان تكذيب قيامت و زنده شدن بعد از مرگ باشد نشسته ، و كلمه (بل ) اعراض از اين پندار و گمان است كه بعث و احيايى بعد از موت نباشد.
مى فرمايد: نه ، او گمان نمى كند كه ما استخوانهايش را جمع نمى كنيم ، بلكه مى خواهد مساءله بعث را تكذيب كند تا به اين وسيله پيش ‍ روى خود را در مدت عمرش باز كند، چون وقتى بعث و قيامتى نباشد، انسان چه داعى دارد با قيد و بند تقوى و ايمان دست و پاى خود را ببندد.
اين آن معنايى است كه سياق آيه به آيه مى دهد، و مفسرين وجوه ديگرى در معناى آيه گفته اند، كه هم از فهم بدور است ، و هم با سياق سازگارى ندارد، و لذا از نقل آنها صرفنظر كرديم .
در آيه شريفه مى توانست به ضمير انسان اكتفا كند و بفرمايد: (بل يريد ان يفجر امامه - بلكه او مى خواهد آزاد باشد) ، ولى كلمه (انسان ) را آورد، تا در توبيخ و سركوبى او مبالغه كرده باشد، و به همين منظور اين كلمه را در اين آيه و آيات بعد از آن ، چهار بار تكرار كرد.

يسئل ايان يوم القيمه
از ظاهر اين آيه بر مى آيد كه بيان جمله (بل يريد الانسان ليفجر امامه ) باشد، در نتيجه مى فهماند بيهوده نگفتيم (بل يريد الانسان ...) ، بلكه از سؤ ال او يعنى (ايان يوم القيامه ) اين معنا پيداست ، و نيز پيداست كه سوالش سؤ ال تكذيب است ، مى خواهد بگويد اصلا روز قيامتى نيست ، نه اينكه به آن ايمان داشته باشد و بخواهد از تاريخ وقوعش آگاه شود، چون اگر انسان سر تكذيب نداشته باشد، وقتى به سوى ايمان و تقوى دعوت مى شود، و به چنين خبر عظيمى تهديد مى گردد، و آيات بينات و ادله قاطعه هم بر صحت آن دعوت و آن تهديد دلالت مى كند، بايد از چنان خطرى بر حذر شود و خود را به ايمان و تقوى مجهز نموده ، آماده لقاى آن روز گردد، حال چه اينكه آن روز نزديك باشد و چه دور، براى اينكه هر آنچه آمدنى و شدنى است نزديك است ، ديگر معنا ندارد بپرسد قيامت چه وقت قيام مى كند، پس اين سؤ ال جز به انگيزه تكذيب و استهزا نمى تواند باشد.

فاذا برق البصر و خسف القمر و جمع الشمس و القمر
در اين آيه چند نشانه از نشانه هاى قيامت ذكر شده ، منظور از (برق بصر) تحير چشم در ديدن و دهشت زدگى آن است ، و منظور از (خسوف قمر) بى نور شدن آن است .

يقول الانسان يومئذ اين المفر
اشاره به اينكه جستجو گريزگاه در قيامت از باب ظهور ملكات آدمى است ،

يعنى كجاست گريزگاه ، در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه با اينكه روز قيامت روز ظهور سلطنت الهى است ، و هر انسانى مى داند مفر و فرارى نيست ، چطور مى پرسد اين المفر) ؟ جواب اين سؤ ال آن است كه در سوالهاى مشابه اين سؤ ال مكرر خاطرنشان كرديم كه اين گونه سخنان در روز قيامت از باب ظهور ملكات آدمى است ، كسى كه در دنيا وقتى در شدت قرار مى گرفت ، يا مهلكه اى تهديدش مى كرد، (بدون توسل به خداى تعالى ) در جستجوى مفرى مى گشت ، آن روز هم ناخود آگاه مى پرسد: اين المفر همچنان كه در اثر ملكه شدن دروغ در نفس انسانها، روز قيامت هم با اينكه روز كشف سرائر است بى اختيار مى گويند: (ثم لم تكن فتنتهم الا ان قالوا و اللّه ربنا ما كنا مشركين ) و (يوم يبعثهم اللّه جميعا فيحلفون له كما يحلفون لكم ) .

كلا لا وزر
اين جمله رد آنان در سؤ ال از مفر است ، و كلمه (وزر) به معناى پناهگاهى چون كوه و قلعه و امثال آن است ، و اين كلام خداست نه تتمه گفتار انسان .

الى ربك يومئذ المستقر
و بيان مراد از اينكه در روز قيامت (مستقّر انسان فقط به سوى پروردگار است )

خطاب در اين آيه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است ، و با اينكه مى توانست بفرمايد: (والمستقر الى ربك ) اگر متعلق كلمه (مستقر) را از خود كلمه جلوتر ذكر كرد براى اين بود كه افاده حصر كند، و بفهماند به سوى كسى جز خدا مستقرى نيست ، پس وزر و پناهگاهى هم كه به آن پناهنده شوند، و آن از ايشان دفاع كند وجود ندارد.
توضيح اينكه انسان به سوى خداى تعالى سير مى كند، همچنان كه خودش فرمود: (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه ) ، و نيز فرموده : (الى ربك الرجعى ) و همچنين فرموده : (و ان الى ربك المنتهى ) ، پس انسان خواه ناخواه خداى خود را ديدار مى كند، و سيرش به سوى او مى انجامد، و هيچ حاجبى كه او را از وى بپوشاند و يا از عذاب وى مانع شود وجود ندارد، و اما حجابى كه در آيه قرآن ياد شده و فرموده : (كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ) ، از سياق دو آيه استفاده مى شود منظور محروميت از كرامت خداى تعالى است نه اينكه خدا از حالشان بى خبر باشد، و يا ايشان از خدا غايب و پنهان باشند.
ممكن هم هست بگوييم مراد از جمله (مستقر انسان به سوى اوست ) ، اين باشد كه زمام امر در سعادت و شقاوت و بهشت و دوزخ بودن مستقر آدمى به دست خداست ، و به مشيت او وابسته است ، هر كس را بخواهد در بهشت منزل مى دهد كه جاى متقين است ، و هر كس را بخواهد در دوزخ كه جاى مجرمين است ، همچنان كه خودش در جاى ديگر فرموده : (يعذب من يشاء و يغفر لمن يشاء) .
و ممكن است منظور اين باشد كه استقرار مردم در روز قيامت به حكم خداى تعالى است ، تنها اوست كه در بين بشر نفوذ دارد نه غير او، همچنان كه باز خود خداى تعالى فرموده : (كل شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون ) .

ينبوا الانسان يومئذ بما قدم و اخر
وجوهى كه درباره مقصود از (ماقدّم و اخّر) گفته شده است

منظور از (ماقدم ) خوبى و بديهايى است كه انسان در اول عمرش كرده . منظور از (واخر) كارهاى نيك و بد آخر عمر است ، و يا منظور از اولى نيك و بدهايى است كه خودش در همه عمر كرده ، و منظور از دومى آثار خير و شرى است كه او منشاش را در بين مردم باب نموده ، و اگر سنت حسنه اى براى بعد از خودش باب كرده پاداش مى بيند، و اگر سنت سيئه اى باب كرده عقاب مى بيند.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (ما قدم ) اعمالى است كه كرده ، اگر حسنه بوده پاداش و اگر سيئه بوده عقاب مى بيند، و مراد از (اخر) كارهايى است كه ترك كرده اگر حسنه بوده عقاب و اگر سيئه بوده ثواب آن را مى بيند.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از ما (قدم ) گناهان ، و مراد از (مااخر) طاعات است .
و بعضى (ماقدم ) را عبارت از طاعت خدا، و (مااخر) را عبارت از حقوق ضايع شده خدا دانسته اند.
بعضى ديگر (ماقدم ) را اموالى دانسته اند كه صاحبش در راه خدا انفاق كرده ، و ما اخر را عبارت از اموالى دانسته اند كه براى ورثه گذاشته . و همه اين وجوه از فهم بدور است .

بل الانسان على نفسه بصيره و لو القى معاذيره
مراد از اينكه انسان بر نفس خود بصيرة است

كلمه (بل ) كه در مقام اعراض استعمال مى شود، در اين آيه از مطلب قبل اعراض كرده كه مى فرمود (ينبوا الانسان ...) و كلمه (بصيرت ) به معناى رويت قلبى و ادراك باطنى است ، و اطلاق اين بصيرت بر خود انسان يا از باب (زيد عدل است ) مى باشد، و يا تقدير آن (الانسان على نفسه ذو بصيره ) است . بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از بصيرت حجت است ، همچنان كه در آيه (ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض بصائر) به اين معنا آمده ، و انسان هم خودش حجتى است عليه خودش ، در آن روز وقتى بازجويى مى شود، و از چشم و گوش و دلش سؤ ال مى شود، همان چشم و گوش و حتى پوست بدنش و دو دست و دو پايش به سخن آمده ، عليه او شهادت مى دهند، همچنان كه درباره مورد سؤ ال قرار گرفتن گوش و چشم و دل فرموده : (ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسئولا) و در مورد شهادت دادن گوش و چشم و پوست فرموده : (شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم ) ، و در باره سخن گفتن دستها و شهادت دادن پاها فرموده : (و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم )
(و لو القى معاذيره ) - كلمه (معاذير) جمع معذرت است ، و معذرت آن است كه موانعى را كه نگذاشته كارى را انجام دهى ذكر كنى .
و معناى آيه اين است كه انسان صاحب بصيرت بر نفس خويش است ، و خود را بهتر از هر كس مى شناسد، و اگر با ذكر عذرها از خود دفاع مى كند، صرفا براى اين است كه عذاب را از خود برگرداند.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (معاذير) جمع معذار است ، و (معذار) به معناى ستر و پوشش است ، و معناى آيه اين است كه انسان خودش را خوب مى شناسد، هر چند كه براى نهان كردن نفس خود پرده ها بيندازد، چون همان نفسش شاهد عليه او است . ليكن برگشت هر دو وجه به يك معنا است .

بحث روايتى

(رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته : نفس لّوامه ، وجدان ، و...)

در تفسير قمى در ذيل آيه (لا اقسم بالنف س اللوامه ) آمده كه امام فرمود نفس لوامه ، نفس آدمى است كه نافرمانى كرده و خداى عز و جل ملامتش فرموده .
مؤ لف : انطباق اين روايت با آيه شريفه روشن نيست .
و در همان كتاب در تفسير آيه شريفه (بل يريد الانسان ليفجر امامه ) آمده است كه امام فرمود: گناه را مقدم مى دارد و توبه را به تاءخير مى اندازد و مى گويد بعدا توبه مى كنم .
و نيز در همان كتاب آمده كه در تفسير جمله (فاذا برق البصر) فرموده ، چشم برقى مى زند و ديگر نمى تواند در حدقه بگردد. و نيز در همان كتاب در تفسير آيه (بل الانسان على نفسه بصيره و لو القى معاذيره ) فرموده : انسان خودش مى داند چه كرده هر چند عذر و بهانه بياورد.
و در كافى به سند خود از عمر بن يزيد روايت كرده كه گفت : من داشتم با امام صادق (عليه السلام ) شام مى خوردم ، امام آيه (بل الانسان على نفسه بصيره و لو القى معاذيره ) را تلاوت كرد، سپس فرمود: اى ابا حفص چه فايده اى دارد كه انسان بر خلاف آنچه خدا از آدمى خبر دارد نزد مردم عذر و بهانه بياورد؟ رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بارها مى فرمود: هر كس سريره اى را كه دارد پنهان نگه دارد، خداى تعالى ردايى طبق آن بر ظاهر تنش مى پوشاند، حال چه سريره خوب باشد و چه بد، اگر باطن و سريره خوبى داشته باشد، هر قدر هم بخواهد مردم نفهمند خدا آن را بر ملا مى كند، و اگر سريره بد باشد با زنجير هم نمى تواند آن را ببندد، و خداى تعالى آن را از باطنش به ظاهرش سرايت مى دهد.
و در مجمع البيان است كه عياشى به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: اين به چه كار شما مى آيد كه اظهار خوبيها نموده بديهاى خود را پنهان بداريد، آيا جز اين است كه وقتى به وجدان خود مراجعه مى كنيد خودتان مى فهميد كه چنين واجد خوبيها و فاقد بديها نيستيد؟ آرى حتما مى يابيد، چون خداى تعالى فرموده : (بل الانسان على نفسه بصيره ) وقتى باطن آدمى اصلاح شد ظاهرش نيرومند مى گردد.
مؤ لف : اين روايت را كلينى هم در اصول كافى به سند خود از فضل ابى العباس از آن حضرت روايت كرده .
و در همان كتاب از عياشى از زراره روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدم : حد آن مرضى كه بيمار روزه را مى خورد چيست ؟ در پاسخ من اين آيه را تلاوت كردند: (بل الانسان على نفسه بصيره ) ، و فرمودند: خود انسان بهتر مى داند كه چه وقت طاقتش تمام مى شود، و تا چه حدى طاقت تحمل مرض و روزه را دارد.
مؤ لف : اين روايت را صاحب فقيه هم آورده .
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
آيات 40-16 سوره قيامت

لا تحرك به لسانك لتعجل به (16) ان علينا جمعه و قرانه (17) فاذا قراناه فاتبع قرانه (18) ثم ان علينا بيانه (19) كلا بل تحبون العاجله (20) و تذرون الاخره (21) وجوه يومئذ ناضره (22) الى ربها ناظره (23) و وجوه يومئذ باسره (24) تظن ان يفعل بها فاقره (25) كلا اذا بلغت التراقى (26) و قيل من راق (27) و ظن انه الفراق (28) و التفت الساق بالساق (29) الى ربك يومئذ المساق (30) فلا صدق و لا صلى (31) و لكن كذب و تولى (32) ثم ذهب الى اهله يتمطى (33) اولى لك فاولى (34) ثم اولى لك فاولى (35) ايحسب الانسان ان يترك سدى (36) الم يك نطفه من منى يمنى (37) ثم كان علقه فخلق فسوى (38) فجعل منه الزوجين الذكر و الانثى (39) اليس ذلك بقدر على ان يحى الموتى (40)


ترجمه آيات
(اى رسول ! ) با شتاب و عجله زبان به قرائت (قرآن ) مگشاى (16).
كه ما خود آن را مجموع و محفوظ داشته و بر تو فراخوانيم (17).
و آنگاه كه آن را خوانديم تو از آن پيروى كن (و به تعليم امت بكوش ) (18).
پس از آن بر ماست كه حقايق آن را بر تو بيان كنيم (و احكام آن بر قلبت مشروح سازيم ) (19).
هرگز چنين نيست كه شما مى پنداريد (و دلايل معاد را مخفى شماريد) بلكه شما دنياى زودگذر را دوست داريد (20).
و به كلى كار آخرت و نشانه قيامت را رها مى كنيد (21).
آن روز رخسار طايفه اى از شادى برافروخته و نورانى است (22).
و با چشم قلب جمال حق را مشاهده مى كنند (23).
و رخسار گروهى ديگر عبوس و غمگين است (24).
كه مى دانند حادثه ناگوارى در پيش است كه پشت آنها را مى شكند (25).
چنين نيست كه منكران قيامت پنداشتند، باش تا جانشان به گلو رسد (26).
و (اهلش ) گويند كيست كه درد اين بيمار را علاج كند (و او را از مرگ نجات دهد)؟ (27).
و بيمار خود يقين به مفارقت از دنيا كند (كه ملك الموت را به چشم ببيند) (28).
و ساقهاى پا (از شدت غم عقبى و حسرت دنيا) به هم در پيچد (29).
در آن روز خلق را به سوى خدا خواهند كشيد (30).
(آن روز واى بر آنكه چون ابو جهل ) حق را تصديق نكرد و نماز و طاعتش را بجا نياورد (31).
بلكه خدا را تكذيب كرد و از حكمش رو بگردانيد (32).
و آنگاه با تكبر و نخوت به سوى اهل خويش روى آورد (33).
عذاب الهى براى تو شايسته تر است ، شايسته تر (34).
سپس عذاب الهى بر تو شايسته تر است ، شايسته تر (35).
آيا آدمى پندارد كه او را مهمل از تكليف و ثواب و عقاب گذارند (و غرضى در خلقتش منظور ندارند) (36).
آيا در اول ، قطره آب منى نبود؟ (37).
و پس از آن ، خون بسته و آنگاه (به اين صورت زيباى حيرت انگيز) آفريده و آراسته گرديد (38).
پس آنگاه از او دو صنف نر و ماده پديد آورد (39).
آيا چنين خداى با قدرت و حكمت (كه اول او را از قطره آبى آفريده ) دگر بار نمى تواند پس از مرگش زنده اش گرداند؟ (40).
بيان آيات
اين آيات تتمه صفات روز قيامت است ، البته از اين نظر كه مردم در آن روز چه حالى دارند، و اينكه مردم در آن روز دو طايفه اند، طايفه اى كه چهره اى شكفته و دلى شاد دارند، و طايفه اى ديگر كه چهره اى درهم كشيده و دلى نوميد از نجات دارند، و اشاره مى كند به اينكه آغاز اين تقسيم از زمان احتضار شروع مى شود. و سپس اشاره مى كند به اينكه انسان را آزاد و رها نمى گذارند، همان خدايى كه او را در آغاز آفريد قادر است بار ديگر او را زنده كند و در اينجا سوره ختم مى شود.

مقصود از نهى : (لا تحرك به لسانك لتجعل به ) و مراد از (علينا جمعه و قرآنه)

لا تحرك به لسانك لتعجل به ... ثم ان علينا بيانه
آنچه از سياق آيات چهارگانه به ضميمه آيات قبل و بعد كه روز قيامت را توصيف مى كند بر مى آيد، اين است كه اين چهار آيه در بين آيات قبل و بعدش جملات معترضه اى است كه با ارائه ادب الهى ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را تكلف مى كند به اينكه در هنگام گرفتن آنچه به وى وحى مى شود رعايت آن ادب را نموده ، قبل از آنكه وحى تمام شود آياتى را كه هنوز بطور كامل وحى نشده نخواند، و زبان خود را بخواندن آن حركت ندهد، پس اين آيات در معناى آيه زير است كه مى فرمايد: (و لا تعجل بالقران من قبل ان يقضى اليك وحيه ) .
بنابر اين ، گفتار در آيات مورد بحث به منزله سفارش يك گوينده از ما آدميان است ، كه در ضمن سخنى كه با شنونده خود مى گوييم ، و شنونده بخواهد با يك كلمه و دو كلمه سخن ما را تكميل كند، و قبل از اينكه ما آن را به زبان بياوريم او به زبان بياورد، و ما احساس ‍ كنيم كه اين عمل وى نمى گذارد به طور كامل سخن ما را بفهمد، سخنش را قطع مى كنيم و به وى مى گوييم در سخن من عجله مكن ، و هيچ مگو تا سخن مرا بهتر بفهمى ، بعد از اين تذكر، مجددا به سخن خود ادامه مى دهيم .
پس در اين جمله كه فرموده : (لا تحرك به لسانك ) خطاب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است ، و دو ضمير (به ) به قرآنى كه به او وحى شده و يا به وحى بر مى گردد، و معناى آن اين است كه : زبان خود را به وحى حركت مده ، تا به عجله وحى را گرفته باشى ، و چيزى را كه هنوز ما نخوانده ايم در خواندنش از ما پيشى گرفته باشى . و اين همانطور كه گفتيم آن مضمونى است كه آيه زير آن را مى رساند: (و لا تعجل بالقران من قبل ان يقضى اليك وحيه ) .
(ان علينا جمعه و قرانه ) - كلمه قرآن در اين جمله نام كتاب آسمانى اسلام نيست ، بلكه مانند فرقان و رجحان مصدر و به معناى خواندن است ، و ضمير در آن به وحى بر مى گردد، و معناى جمله اين است كه به قرآن عجله مكن ، چون جمع كردن آنچه به تو وحى مى شود و پيوسته كردن اجزاى آن به يكديگر، و قرائت آن بر تو به عهده ماست ، و هيچ يك از اينها از ما فوت نمى شود تا تو عجله كنى و قبل از خواندن ما آن را بخوانى .
بعضى گفته اند: معنايش اين است كه بر ماست كه قرآن را در سينه تو جمع كنيم ، به طورى كه چيزى از معانى آن از دلت محو نشود، و نيز بر ماست كه قرائت آن را هم بر زبانت جارى سازيم ، به طورى كه هر وقت خواستى بخوانى به زبانت جارى گردد. ليكن اين معنايى دور از فهم است .
(فاذا قرانا فاتبع قرانه ) - يعنى وقتى قرائت وحى آن را تمام كرديم ، و خلاصه وحى ما تمام شد، آن وقت خواندن ما را پيروى كن ، و بعد از تمام شدن كار ما تو شروع به خواندن كن .

وجوهى در معناى آيه (فاذا قراءناه فاتبع قرآنه ) و آيه : (ثم ان علينا بيانه)

بعضى گفته اند: منظور از پيروى قرآن وحى ، پيروى ذهنى آن است ، به اينكه اولا سكوت كند، و ثانيا به طور كامل توجه نمايد. اين معناى بدى نيست .
بعضى ديگر گفته اند: مراد اين است كه پيروى كن او امر و نواهى قرآن وحى را.
بعضى ديگر گفته اند: منظور از اتباع تكرار قرائت قرآن است ، تا آنجا كه در ذهن رسوخ كند. ولى اين دو معنا از ظاهر آيه بعيد است .
(ثم ان علينا بيانه ) - يعنى ايضاح آن براى تو به عهده ماست ، ما همانطور كه جمع و قرآن وحى را به عهده گرفته ايم ، بعد از جمع و قرائتش براى تو بيان هم مى كنيم ، و بنابر اين ، كلمه ثم براى افاده تاءخير است ، البته نه تاءخير زمانى ، بلكه تاءخير رتبى ، چون معلوم است كه رتبه بيان وحى بعد از جمع و قرائت قرار دارد.
بعضى گفته اند: معنايش اين است كه بيان قرآن براى مردم به عهده ما است ، ما آن را با زبان تو برايشان بيان مى كنيم ، نخست آن را در ذهن تو از فراموشى و دگرگون شدن حفظ نموده ، و سپس با زبانت براى مردم مى خوانيم و بيان مى كنيم .
بعضى از مفسرين در معناى اين آيات گفته اند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هنگامى كه آياتى از قرآن به او وحى مى شد، زبان خود را به خواندن آنچه شنيده بود حركت مى داد، چون مى ترسيد فراموش كند خداوند در اين آيات آن جناب را از اين كار نهى كرد و دستور داد سكوت كند تا وحى تمام شود.
بنا به گفته اين مفسر ضمير (به ) در (لا تحرك به ) به قرآن و يا به وحى خوانده نشده و تمام نشده بر مى گردد. ولى اين معنا با سياق آيات آنطور كه بايد سازگارى ندارد، چون در اين آيات از عجله نهى شده ، و به اتباع قرآن بعد از خواندن خداى تعالى امر شده ، مى فرمايد تو بعد از خواندن خدا بخوان . و نيز با جمله (جمع و قرآن به عهده ماست ) نمى سازد، و شما خواننده عزيز براى بيشتر روشن شدن اين معنا به بيانى كه در آياتى كه در اين معنا گذشت مراجعه نماييد.

مقصود از نهى : (لا تحرّك به لسانك لتعجل به ...) گفته شده است

و از بعضى از مفسرين نقل شده كه در معناى اين آيات اين احتمال را اختيار كرده اند كه منظور خواندن قرآن نيست ، بلكه خواندن نامه اعمال در روز قيامت است ، چون آيات قبل و بعد هم بر اين معنا دلالت دارد، و در خود آيات مورد بحث هم هيچ دليلى كه دلالت كند بر اينكه منظور قرآن و يا حكمى از احكام دنيا باشد وجود ندارد.
و مى خواهد ايشان را سرزنش كند به اينكه عجله هيچ سودى ندارد، مى فرمايد زبانت را بدانچه از نامه اعمالت مى خوانى و به اعمالت در آن بر مى خورى حركت مده ، و خلاصه نامه عملت را بخوان و عجله مكن ، چون خواننده نامه همان كسى است كه بصير به وضع خويش است ، وقتى گناهان خود را مى بيند جزع و عجله مى كند، و از در توبيخ به او مى گويند عجله مكن و خود را كنترل كن ، تا بدانى چه حجتى عليه تو داريم ، چون ما آن را براى تو جمع كرده ايم ، وقتى همه را خواندى آن وقت نسبت به حكم يك يك آنها تسليم شده ، و تبعات آنها را بپذير، چون به هيچ وجه نمى توانى آن را انكار كنى ، و بر فرض كه منكر شوى بيان آن به عهده ماست .
ليكن اشكال زير آن را باطل مى ك ند، و آن اين است كه گفتيم آيات مورد بحث جمله معترضه است ، و جمله معترضه در تماميت معنايش احتياج به اين ندارد كه ما قبل و ما بعدش هم بر آن دلالت كند . علاوه بر اين شباهت آيه (و لا تعجل بالقران من قبل ان يقضى اليك وحيه ) با اين آيات در سياق ، خود مويد شباهت اين آيات است با آن آيه ، و اينها نيز همان معنا را افاده مى كنند.
و از بعضى ديگر از مفسرين حكايت شده كه گفته است : اين آيات چهارگانه متصل است به داستان روز قيامت كه قبلا ذكر شده بود، و خطاب در آن كه مى فرمايد: (لا تحرك ) به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، و ضمير (به ) به روز قيامت بر مى گردد، و معنايش اين است كه : اى پيامبر! زنهار، كه زبان خود را به سؤ ال از وقت قيامت حركت مده ، هر چند كه تو نه منكر قيامتى ، و نه آن را استهزا مى كنى ، (لتعجل به ) ليكن داعيت بر اين سؤ ال عجله در تشخيص آن است (ان علينا جمعه و قرانه ) ، يعنى به حكم حكمت ما واجب است كه مردم را در آن روز جمع كنيم ، و شرح اوصاف آن را در قرآن به سوى تو وحى مى كنيم ، (فاذا قراناه فاتبع قرانه ) يعنى وقتى آيات راجع به قيامت را مى خوانيم ، بااعمالى كه مقتضاى ايمان به قيامت است خواندن ما را پيروى كن ، و مستعد آن روز بشو، (ثم ان علينا بيانه ) ، يعنى بعد از بيان آن در قرآن با نفخه صور آن را بيان مى كنيم . اين بود خلاصه تفسير آن مفسر، كه خواننده خود به نادرستى آن واقف است .
و ما در تفسير جمله (و لا تعجل بالقران ) گفتيم اين نهى از عجله به قرآن مويد مطلبى است كه در روايات آمده كه فرموده اند: نزول دفعى همه قرآن بر قلب نازنين رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) غير نزول تدريجى آن است .

كلا بل تحبون العاجله و تذرون الاخره
خطاب در اين آيه به همه مردم است ، و از باب تعميم خطاب قبلى است كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى فرمود: (لا تحرك ) ، براى اينكه خطاب در (لا تحرك ) خطابى است معترضه ، و هيچ ارتباطى به ما قبل و ما بعد خود ندارد.
و كلمه (كلا) ردعى است از كلام سابق كه مى فرمود: (ايحسب الانسان الن نجمع عظامه ) ، و مى فرمود: (بل تحبون العاجله ) - يعنى زندگى عاجله كه همان زندگى دنيا است - (و تذرون الاخره ) يعنى زندگى آخرت را ترك مى كنيد، و كلمه (بل ) از اين پندار كه بعد از مرگ ، احياء و بعثى نباشد، اعراض كرده ، نظير اعراضى كه همين كلمه در جمله (بل يريد الانسان ليفجر) امامه كرده است .

وصف حال طائفه اى كه در قيامت گشاده رويند

وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره
اين دو جمله وصف روز قيامت است كه چهره هاى مردم را دو قسم مى كند، يكى ناضره و ديگرى باسره و نضره و نضارت چهره و درخت و امثال آن به معناى خرمى و زيبايى و بهجت آنها است : و معناى دو جمله مورد بحث با در نظر گرفتن اينكه در مقابل (وجوه يومئذ باسره ...) قرار گرفته چنين مى شود كه وجوهى در آن روز كه قيامت بپا مى شود زيبا و خرم است ، و مسرت و بشاشت درونى از چهره ها نمايان است ،
همچنان كه در جاى ديگر درباره اين وجوه فرموده : (تعرف فى وجوههم نضره النعيم ) ونيز فرموده : (و لقيهم نضره و سرورا)
و جمله (الى ربها ناظره ) خبرى است بعد از خبر براى مبتدا (وجوه )، و (الى ربها) متعلق است به كلمه (ناظره ) ، كه به خاطر افاده حصر، و يا رساندن اهميت مطلب از خود آن جلوتر آمده ، وگر نه مى فرمود: (ناظره الى ربها) .
و مراد از (نظر كردن به خداى تعالى ) نظر كردن حسى كه با چشم سرانجام مى شود نيست ، چون برهان قاطع قائم است بر محال بودن ديده شدن خداى تعالى ، بلكه مراد نظر قلبى و ديدن قلب به وسيله حقيقت ايمان است ، همانطور كه براهين عقلى هم همين را مى گويد، و اخبار رسيده از اهل بيت عصمت (عليهم السلام ) هم بر همين دلالت دارد، و ما پاره اى از آن اخبار را در ذيل تفسير آيه شريفه (قال رب ارنى انظر اليك ) و آيه (ما كذب الفواد ما رءاى ) ايراد كرديم .
پس اين طايفه دلهايشان متوجه پروردگارشان است ، و هيچ سببى از اسباب دلهايشان را از ياد خدا به خود مشغول نمى كند، چون آن روز همه سبب ها از سببيت ساقطند، و در هيچ موقفى از مواقف آن روز نمى ايستند، و هيچ مرحله اى از مراحل آنجا را طى نمى كنند، مگر آنكه رحمت الهى شامل حالشان است ، و از فزع آن روز ايمنند (و هم من فزع يومئذ امنون ) ، و هيچ مشهدى از مشاهد جنت را شهود نمى كنند، و به هيچ نعمتى از نعمت هايش متنعم نمى شوند، مگر آنكه در همان حال پروردگار خود را مشاهده مى كنند، چون نظر به هيچ چيز نمى كنند، و هيچ چيزى را نمى بينند، مگر از اين دريچه كه آيت خداى سبحان است ، و معلوم است كه نظر كردن به آيت از آن جهت كه آيت است عينا نظر كردن به صاحب آيت يعنى خداى سبحان است .

اشكالى كه در مورد انحصار مستفاد از آيه : (الى ربها ناظرة ) و پاسخ آن

با اين بيان جواب از ايرادى كه به انحصار مستفاد از تقدم (الى ربها) بر كلمه (ناظره ) شده ، روشن مى شود، و آن اشكال اين است كه از اين تقدم استفاده مى شود كه اين طايفه غير از پروردگار خود چيزى را نمى بينند، با اينكه مسلما نعمت هاى بهشتى را مى بينند،
جوابش اين شد كه اينان به خاطر آنكه محجوب از پروردگار خود نيستند، نظرشان به هر چيزى به عنوان آيت خداست ، و آيت بدان جهت كه آيت است محجوب از صاحب آيت نيست ، و خودش بين ناظر و او حاجب نمى شود، پس نظر كردن به آيت عينا نظر كردن به صاحب آيت است ، و اين طايفه در حقيقت جز به پروردگار خود نظر نمى كنند.
مفسرين ديگر از اين اشكال جواب ديگرى داده اند و آن اين است كه : مقدم آمدن (الى ربها) براى افاده حصر نيست بلكه تنها براى رعايت قافيه آخر آيات است ، و بر فرض هم كه براى افاده حصر باشد، نظر كردن به غير خدا در جنب نظر كردن به خدا نظر شمرده نمى شود، و بر فرض هم كه شمرده شود منظور آيه نظر كردن به خداى تعالى در بعضى از احوال است ، نه در همه احوال ، و اين جواب خالى از تكلف نيست ، چون بدون هيچ دليلى آيه را تقييد كرده . علاوه بر اين ، پاسخ اين معنا نمى شود كه آيه شريفه رويت و نظر را به وجه نسبت داده ، نه به ديدگان ، و نفرمود: (عيون - و يا ابصار - اليربها ناظره ) ، از اين هم كه بگذريم نفرموده : وجوه اهل بهشت گاهى ناظر به خداست ، و گاهى به نعمت هاى بهشتى ، بلكه وجوه آنان دائما به سوى خداى تعالى است .

و وجوه يومئذ باسره تظن ان يفعل بها فاقره
مفسرين مصدر بسور را به شدت خشم و عبوس تفسير كرده اند، و در اينجا (ظن ) به معناى علم است ، و كلمه (فاقره ) صفتى است كه موصوفش حذف شده ، تقديرش (فعله فاقره ) است ، و فاقره از ماده (فقر) است ، كه به معناى آسيب ديدن ستون فقرات است .
و بعضى گفته اند: از باب (فقرت البعير) است ، يعنى بينى شتر را با آتش داغ نهاد.
و معناى آيه اين است كه : وجوهى در آن روز به سختى عبوس است ، مى داند كه با آنان رفتارى مى شود كه پشتشان شكسته شود، و يا دماغشان به آتش داغ شود. احتمال هم دارد كلمه تظن خطاب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بوده باشد بدان جهت كه فردى شنونده است و ظن هم به همان معناى معروفش باشد.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
حكايت حال طائفه اى ديگر كه در قيامت گرفته رويند،

كلا اذا بلغت التراقى
اين جمله رد از اين عمل ايشان است كه زندگى دنياى عاجله را دوست مى دارند و آن را مقدم بر زندگى آخرت مى دارند، گويا فرموده : از اين رفتارتان دست برداريد كه اين زندگى و اين طرز فكر براى شما دوام ندارد، و به زودى مرگ بر شما نازل گشته ، به سوى پروردگارتان روانه مى شويد.
در اين جمله فاعل فعل (بلغت ) حذف شده ، چون سياق بر آن دلالت مى كرده ، همچنان كه در آيه (فلو لا اذا بلغت الحلقوم ) نيز فاعل حذف شده ، و در هر دو جمله تقدير كلام (بلغت النفس ) است ، و كلمه (تراقى ) جمع (ترقوه ) است كه به معناى استخوانهاى اطراف گردن است ، كه از طرف چپ و راست گردن را در ميان گرفته اند. و معناى آيه روشن است .

و قيل من راق
كلمه (راق - راقى ) اسم فاعل از مصدر (رقى ) است ، كه به معناى افسون كردن و شفا دادن است ، مى فرمايد: چه كسى از اهل و عيال و دوستانش در آنچه كه پيرامون اويند مى تواند او را شفا دهد و دردش را دوا كند؟ و اين جمله را در هنگام نوميدى بكار مى برند.
بعضى از مفسرين گفته اند: معنايش اين است كه بعضى از ملائكه از بعضى ديگر كه روح او را بالا مى برند مى پرسند : شما ملائكه عذابيد يا ملائكه رحمت ، (كيست بالا برنده ) ؟

و ظن انه الفراق
يعنى انسان محتضر وقتى اين احوال را مشاهده مى كند، يقين مى كند كه ديگر بايد از زندگى عاجله دنيا كه علاقمند بدان بود، و بر آخرت ترجيحش مى داد جدا شود.

مراد از جمله (والتفّت السّاق بالسّاق )

و التفت الساق بالساق ظاهر
اين عبارت اين است كه مراد از آن پيچيدن ساقهاى پاى محتضر در يكديگر است ، چون وقتى روح به گلوگاه مى رسد حيات سارى در اطراف بدن باطل گشته ، ديگر تعادلى بين اعضا نمى ماند.
بعضى گفته اند: مراد از اين جمله پيچيدن شدت امر آخرت به امر دنيا است .
بعضى ديگر گفته اند: منظور درهم شدن حال جاندادن با حال زندگى است .
و بعضى گفته اند: پيچيدن ساق دنيا كه همان سختى جان دادن است ، به ساق آخرت يعنى شدت هول مطلع است .
ولى در الفاظ آيه هيچ دليلى بر هيچ يك از اين معانى وجود ندارد، بله اين مقدار را مى توان گفت كه آيه مى خواهد با تعبير پيچيدن ساق به ساق از احاطه شدائد و ورود پى در پى آنها خبر دهد، چون از دم مرگ تا روز قيامت شدائد يكى پس از ديگرى روى مى آورد، و اين معنا با معناهايى كه نقل كرديم منطبق مى شود.

مراد از اينكه در قيامت (مساق ) به سوى پروردگار است

الى ربك يومئذ المساق
كلمه (مساق ) مصدر ميمى است ، كه همان معناى مصدر (سوق ) را مى دهد، و مراد از اينكه در قيامت يا در روز مرگ سوق به سوى خداى تعالى است ، اين است كه بازگشت به سوى اوست ، و اگر از بازگشت ، به مساق تعبير آورد، براى اشاره به اين بود كه آدمى در اين بازگشت ، اختيارى از خود ندارد، مانند حيوانى كه ديگرى او را مى راند، آدمى را هم ديگرى به سوى اين سرنوشت مى برد، و او خود هيچ چاره اى از آن ندارد، پس او به حكم (الى ربك يومئذ المساق ) از روز مرگش به سوى پروردگارش رانده مى شود، تا به حكم (الى ربك يومئذ المستقر) در قيامت بر او وارد شود. و اگر در باره اينكه چرا جمله (الى ربك ) جلوتر از جمله (يومئذ المساق ) ذكر شده ؟ بگوييم به منظور افاده حصر بوده ، آن وقت آيه شريفه مى فهماند كه غايت و نقطه نهايى هستى برگشتن به خداى تعالى است .
بعضى گفته اند: مضافى از كلام حذف شده ، و جلوتر آمدن جمله (الى ربك ) براى افاده حصر است ، و تقدير كلام (الى حكم ربك يومئذ المساق ) است ، يعنى در آن روز او را مى رانند تا خداى تعالى درباره اش به حكم خود حكم فرمايد، و يا تقديرش (الى موعد ربك ) است ، و موعد پروردگار يا بهشت است ، و يا دوزخ .
بعضى ديگر گفته اند: منظور از اينكه فرموده (مساق ) به سوى خداى تعالى است ، اين است كه سائق و راننده تنها خداى تعالى است و لا غير. و ليكن وجه صحيح همان است كه گذشت .

فلا صدق و لا صلى و لكن كذب و تولى ثم ذهب الى اهله يتمطى
همه ضميرها به انسان نامبرده در جمله ايحسب الانسان ... بر مى گردد، و مراد از اينكه فرمود : نه تصديق كرد و نه نماز خواند، تصديق دعوت حقى است كه قرآن كريم متضمن آن است ، و مراد از نماز نخواندن اين است توجه بندگى و عبادت كه همان نماز و عمود دين است به خداى تعالى نكرد.
و (تمطى ) - به طورى كه در مجمع البيان آمده - به معناى تمدد بدن از كسالت است ، و اصل آن به اين معنا بوده كه آدمى پشت و كمر خود را تاب دهد، و تمطى در حال رفتن استعاره است از راه رفتن با تكبر و تبختر. و معناى آيه اين است كه : انسان دعوت حقه اسلام ومعارف آن را تصديق نكرد، و براى پروردگارش نماز نگذاشت ، و خلاصه نه اصول دعوت را پذيرفت و نه فروع آن را كه ركن آن فروع نماز است ، و ليكن آن را تكذيب نموده ، از قبولش اعراض نمود، و تازه وقتى به طرف اهلش مى رفت (مثل كسى كه فتحى نمايان كرده ) باد به دماغش انداخته ، با تكبر مى رفت .

اولى لك فاولى ثم اولى لك فاولى
در اينكه اين جمله كلمه تهديد است حرفى نيست ، و اگر مكرر شده ، به منظور تاءكيد بوده . و بعيد نيست - و خدا داناتر است - كه جمله (اولى لك ) خبرى باشد براى مبتدايى كه حذف شده ، و آن ضميرى است كه به حال انسان كه قبلا ذكر شده بود برگردد، و بخواهد همان حال (نخواندن نماز و تصديق نكردن و تكذيب كردن و با حال تبختر برگشتن ) را براى انسان نامبرده اثبات كند، تا كنايه باشد از اثبات تبعات و عواقب سوء آن حال .
در نتيجه كلام مذكور فرمان و نفرينى باشد از ناحيه خداى تعالى عليه اين انسان ، تا با همين فرمان مهر بر دلش بزند، و ايمان و تقوى را بر او حرام كند، و بنويسد كه اين شخص از اهل آتش است ، و آنگاه دو آيه مورد بحث به وجهى شبيه مى شود به آيه (فاذا انزلت سوره محكمه و ذكر فيها القتال رايت الذين فى قلوبهم مرض ينظرون اليك نظر المغشى عليه من الموت فاولى لهم ) .

وجوه مختلف درباره معناى آيه : (اولى لك فاولى ثمّ اولى لك فاولى )

و معناى آيه اين است : اين حال كه تو دارى برايت بهتر و بهتر است ، آرى براى تو بهتر آن است كه وبال امر خود را بچشى ، و عذابى كه برايت آماده كرده اند تو را بگيرد.
ولى بعضى گفته اند: جمله (اولى لك ) اسم فعل و مبنى است ، يعنى اعراب نمى پذيرد، و معنايش اين است كه بدبختيتان پشت سر هم باد.
بعضى ديگر گفته اند: كلمه (اولى ) فعل ماضى دعائى ، و از ماده (ولى ) است ، كه به معناى نزديكى است ، و فاعل اين فعل ماضى ، ضمير مستترى است كه به هلاك بر مى گردد، و لام در كلمه (لك ) زايده است ، و معنايش (اولاك الهلاك ) است ، يعنى هلاكتت نزديك باد.
بعضى ديگر گفته اند: فاعل آن ضميرى است كه به خداى تعالى بر مى گردد، و لام زايده است و معنايش اين است كه خداى تعالى نزديك كند آنچه را كه مكروه تو است ، ممكن هم هست آن را غير زايد بگيريم ، و چنين معنا كنيم : خداوند برايت نزديك كند آنچه را كه مايه كراهت تو است .
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه مذمت كردن تو سزاوارتر از نكردن است ، و چون اين كلام زياد استعمال مى شده زوايدش ‍ حذف شده ، و آنچه باقى مانده مشابه ويل لك شده ، به طورى كه محذوف آن از محذوف هايى شده كه اظهارش جايز نيست .
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه خدا تو را هلاك كند، به هلاكتى كه از هر شر و هلاكت ديگرى نزديك تر باشد.
بعضى ديگر گفته اند: كلمه (اولى ) افعل تفضيل ، و به معناى (احرى - سزاوارتر) است ، و اين كلمه خبر است براى مبتدايى كه حذف شده ، تقدير كلام چيزى است كه لايق مقام چنان كس باشد، مثلا تقديرش اين است كه (اينجا آتش براى تو بهتر است ، يعنى تو سزاوارتر به آتشى و اهليت آن را دارى ، پس همان برايت بهتر است ،) البته در اين ميان وجوه سست ديگرى هم هست كه خالى از تكلف نيست ، و وجه اخير قريب به همان وجهى است كه ما ذكر كرديم ، ولى عين آن نيست .

يحسب الانسان انى ترك سدى
در اين آيه به مساءله مورد بحث اول سوره بازگشت شده ، كه همان مساءله ردبر منكرين قيامت است ، آنجا هم مى فرمود: (ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه )
و استفهام در آن توبيخى است ، و كلمه (سدى ) به معناى مهمل است ، و معناى آيه اين است كه : آيا انسان چنين مى پندارد كه ما او را مهمل رها مى كنيم و اعتنايى به او نداريم ،
و چون نداريم بعث و قيامتى هم نيست ، و بعد از مردن ديگر زنده اش نمى كنيم ، و در نتيجه تكليف و جزايى در كار نيست ؟

الم يك نطفه من منى يمنى
اسم (كان ) ضميرى است كه به انسان بر مى گردد، (و امناء منى ) به معناى ريختن آن در رحم است ، مى فرمايد: مگر او نطفه اى نبود از منى اى كه در رحمش مى ريزند.

ثم كان علقه فخلق فسوى
(آرى او همين نطفه بود) و سپس آن انسان و يا آن منى قطعه اى لخته خون بود كه خداى تعالى با تعديل و تكميل ، اندازه گيرى و سپس صورتگريش كرد.

فجعل منه الزوجين الذكر و الانثى
يعنى از انسان دو صنف درست كرد، يكى نر و ديگرى ماده .

اليس ذلك بقادر على ان يحيى الموتى
در اين آيه بر مساءله بعث كه مورد انكار كفار است ، و آن را بعيد مى شمارند استدلال شده ، و دليل آن را عموم قدرت خداى تعالى و ثبوتش در خلقت ابتدايى دانسته ، فرموده خداى تعالى قادر بر خلقت بار دوم انسان است ، به دليل اينكه بر خلقت نخستين او قادر بود، و خلقت دوم اگر آسان تر از خلقت اول نباشد دشوارتر نيست ، كه ما تقريب اين استدلال را در تفسير آياتى كه متعرض آن شده گذرانديم .

بحث روايتى

چند روايت درباره نزول آيات : (لا تحرك به لسانك ...)

در الدر المنثور است كه طيالسى ، احمد، عبد بن حميد، بخارى ، مسلم ، ترمذى ، نسائى ، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابن انبارى (در كتاب مصاحف )، طبرانى ، ابن مردويه ، ابو نعيم ، و بيهقى (هر دو در كتاب دلائل خود) از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هر بار كه وحى بر او نازل مى شد دچار ناراحتى مى گشت ، و لب و زبان خود را به وحى حركت مى داد، چون مى ترسيد در ذهنش نماند، و مى خواست آن را حفظ كند، لذا خداى تعالى اين آيه را نازل فرمود: (لا تحرك به لسانك لتعجل به ان علينا جمعه و قرانه ) ابن عباس اضافه كرد خداى تعالى مى فرمايد: (اين به عهده ما است كه قرآن را در سينه تو جمع كنيم ، و سپس قرائت نماييم ، (فاذا قراناه ) پس همينكه آن را بر تو نازل كرديم ، (فاتبع قرانه ) ، يعنى آن را گوش بده و بشنو، (ثم ان علينا بيانه ) بر ما است كه آن را با زبان تو بيان كنيم .
و در عبارتى ديگر آمده (بر ما است كه آن را بر تو بخوانيم ) ، و لذا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از آن به بعد هر وقت جبرئيل مى آمد، سر به زير مى انداخت . و در روايتى ديگر آمده - هر وقت جبرئيل مى رفت طبق وعده اى كه خدا داده بود شروع به خواندن مى كرد.
و در همان كتاب است كه ابن منذر و ابن مردويه ، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم ) چنين بود كه هر وقت (آياتى از) قرآن بر او نازل مى شد،در خواندنش عجله مى كرد، تا آن را حفظ كند، پس اين آيه نازل شد كه (لا تحرك به لسانك ) ، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نمى دانست چه وقت سوره اى كه نازل شده تمام مى شود، تا آنكه آيه (بسم اللّه الرحمن الرحيم ) نازل مى شد، آن وقت مى فهميد سوره قبلى تمام ، و سوره بعدى شروع شده است .
مؤ لف : در معناى اول حديث در مجمع البيان رواياتى از ابن جبير و در معناى همه روايت رواياتى ديگر وارد شده ، و ما در سابق گفتيم كه انطباق اين معنا با آيات مورد بحث روشن نيست .
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
رواياتى در معناى آيه : (الى ربّها ناظرة )

و در تفسير قمى در ذيل آيه (كلا بل تحبون العاجله ) آمده كه معصوم فرمود: عاجله همين دنياى حاضر است و (و تذرون الاخره ) ، يعنى رها مى كنيد آخرت را. و فرموده (ناضره ) در (وجوه يومئذ ناضره ) ، يعنى نورانى و معناى نظر كردن به وجه اللّه در (الى ربها ناظره ) نظر كردن به رحمت و نعمت خداست .
و در عيون در باب (آنچه از اخبار توحيد از حضرت رضا رسيده ) به سندى كه به ابراهيم بن ابى محمود دارد، روايت كرده كه گفت : على بن موسى الرضا (عليهماالسلام ) در معناى آيه (وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره ) فرمود: يعنى چهره هايى كه در آن روز نورانى است ، و منتظر ثواب پروردگارش است .
مؤ لف : اين روايت در كتاب توحيد و احتجاج و مجمع از على (عليه السلام ) نقل شده ، و بعضى به آن اعتراض كرده اند كه چطور ناظره را به معناى منتظره گرفته ، با اينكه انتظار هيچ وقت با حرف (الى ) متعدى نمى شود، بلكه خودش به خودى خود متعدى است ؟ و صاحب مجمع پاسخ داده كه : ماده نظر به معناى انتظار مى آيد، و استشهاد كرده به شعر شاعر كه گفته است :
و اذا نظرت اليك من ملك والبحر دونك جدتنى نعما
و به شعرى ديگر كه گفته :
انى اليك لما وعدت لناظر نظر الفقير الى الغنى الموسر و در كشاف استعمال نظر در آيه را در معناى انتظار،استعمالى كفايى دانسته ، و اين سخن خوبى است .
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه ، عبد بن حميد، ترمذى ، ابن جرير، ابن منذر، آجرى در كتاب (شريعت ) ، دار قطنى در كتاب (رويت ) ، حاكم ، ابن مردويه ، لالكائى در كتاب (السنه ) ، و بيهقى ، از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: پست ترين منازل بهشت منزل كسى است كه همه نظرش به بهشت خود و همسران و نعيم و خدمتگزاران و ميز و صندلى هاى خويش است ، كه به مسافت هزار سال راه طول دارد، و گرامى ترين اهل بهشت و محترم ترين آنان نزد خدا كسى است كه صبح و شام به روى خدا نظر مى كند.
آنگاه آيه زير را تلاوت فرمود: (وجوه يومئذ ناضره ) ، يعنى صورتهايى كه در آن روز سفيد و با صفا است ، (الى ربها ناظره ) يعنى همه روزه به روى خدا نظر مى كند.
مؤ لف : اين روايت با بيانى كه ما در تفسير آيه آورديم ، قابل انطباق است ، و با صرفنظر از آن بيان ، مى توان بر رحمت و فضل و كرم و ساير صفات فعلى خدا حملش كرد، چون وجه هر چيز آن جهتى است كه رو به غير خودش قرار دارد، و آن جهتى كه خداى تعالى با آن جهت رو به خلق و خلق رو به او دارند، صفات كريمه اوست ، پس نظر كردن به رحمت خدا و فضل و كرم و ساير صفات كريمه او نظر كردن به وجه كريم او است .
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از انس بن مالك روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در معناى آيه (وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره ) فرمود: به پروردگار خود نظر مى كنند، اما نه با كيفيت و حدى محدود، و نه صفتى معلوم .
مؤ لف : اين روايت بيان گذشته ما در تفسير آيه را تاءييد مى كند كه گفتيم منظور از آن نظر كردن به قلب و رويت قلبى است ، نه رويت حسى و با چشم سر و اين روايت مضمون برخى از روايات را كه از طرق اهل سنت آمده ، و از ظاهرش تشبيه خدا به خلق استفاده مى شود، تفسير مى كند، چون در اين روايت آمده رويت خدا رويتى است كه محدوديت در آن نيست ، و رويت حسى بدون محدوديت تصور ندارد.

رواياتى در توضيح آيات مربوط به دم مرگ ، (اولى لك فاولى ...) ، (ايحسبالانسان ان يترك سدى ") و قدرت خداوند بر احياء اموات

و در تفسير قمى در ذيل آيه (كلا اذا بلغت التراقى ) آمده كه امام فرمود: يعنى وقتى كه جان به (ترقوه ) برسد، (و قيل من راق ) ، به او گفته مى شود كيست كه تو را با افسون خود نجات دهد؟ (و ظن انه الفراق ) ، يقين مى كند كه فراق از دنيا رسيده است .



در كافى به سند خود از جابر روايت كرده كه گفت از امام باقر (عليه السلام ) معناى آيه (و قيل من راق و ظن انه الفراق ) را پرسيدم ، فرمود آخر وقتى مرگ آدمى فرا مى رسد مى گويد: آيا طبيبى نيست كه مرا نجات دهد؟ لذا خداى تعالى مى فرمايد: (و قيل من راق ) و وقتى مى فهمد پاى مردن در بين است (ظن انه الفراق ) يقين مى كند كه بايد از احباب خود مفارقت كند (و التفت الساق باساق ) در آن لحظه آخرين لحظات دنيا و اولين لحظات آخرت درهم مى شود. و در معناى جمله (الى ربك يومئذ المساق ) فرمود: يعنى مسير در امروز به سوى رب العالمين است .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و التفت الساق بالساق ) آمده كه امام فرمود: يعنى دنيا با آخرت درهم مى شود. و در معناى جمله (الى ربك يومئذ المساق ) فرمود: يعنى به سوى خدا رانده مى شوند.
و در عيون به سند خود از عبد العظيم حسنى روايت كرده كه گفت : از امام جواد محمد بن على الرضا (عليه السلام ) از معناى آيه (اولى لك فاولى ثم اولى لك فاولى ) پرسش نمودم ، فرمود: نفرين خداى تعالى است ، مى فرمايد از خير دنيا دور باشى ، و از خير آخرت دور باشى .
مؤ لف : ممكن است اين روايت را به همان معنايى كه ما براى دو آيه كرديم ارجاع داد، همچنان كه ممكن است به بعضى از وجوهى كه ديگران گفته اند ارجاع داد.
و در مجمع البيان است كه در روايت آمده : روزى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) دست ابو جهل را گرفت و به او فرمود: (اولى لك فاولى ثم اولى لك فاولى ) ابو جهل پرسيد: به چه چيز تهديدم مى كنى ؟ نه تو مى توانى به من كارى كنى و نه پروردگارت ، من عزيزترين فرد اين سرزمينم . به دنبال گفتار او خداى تعالى همان كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را نازل كرد.
مؤ لف : در اين معنا صاحب الدر المنثور از عده اى از راويان از قتاده روايتى آورده ، و در آن آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) خودش اين جريان را براى ما نقل كرد. و در تفسير قمى در ذيل آيه (ايحسب الانسان ان يترك سدى ) آمده كه امام فرمود: يعنى آيا انسان گمان مى كند به حسابش نمى رسند و عذاب نمى شود و از او بازخواست نمى كنند؟.
و در علل به سند خود از مسعده بن زياد روايت آورده كه گفت : مردى به امام صادق عرض كرد: يا ابا عبد اللّه (من معتقدم ) كه خلقت عالم تعجب انگيز است . فرمود: اين چه حرفى است كه مى گويى ؟ عرضه داشت : آخر خلقتى كه آخرش فنا است شگفت انگيز نيست ؟ فرمود: اى برادر زاده ، ما براى فنا خلق نشده ايم ، بلكه باقى هستيم ، و چگونه فانى مى شود بهشتى كه فساد نمى پذيردو دوزخى كه خاموشى ندارد؟ پس مرگ را فنا مخوان ، بلكه بگو از خانه اى به خانه اى ديگر متحول مى شويم .
و در مجمع البيان مى گويد: در حديث منقول از براء بن عازب آمده كه گفت : وقتى آيه (اليس ذلك بقادر على ان يحيى الموتى ) نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) عرضه داشت : سبحانك اللهم ، بله تو قادرى كه مردگان را زنده كنى . و اين مضمون از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) نيز نقل شده .
مؤ لف : در الدر المنثور از ابو هريره و غير او روايت شده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) وقتى اين آيه را مى خواند عرضه مى داشت : منرهى تو اى خدا، بلى قادر هستى . و همچنين در عيون از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت شده كه وقتى اين سوره را مى خواند و فارغ مى شد عرضه مى داشت : سبحانك اللهم ، بلى تو قادر هستى .
 
بالا