تشرف یافتگان

حمید غضنفری

عضو جدید
یه داستان در مورد دیدار با آقاست. خیلی داستان قشنگیه اینقدر قشنگ که کل داستانو تایپ کردم تا همه بتونن بخوننش.



غریب قریب
اهل کشور انگلستان هستم و اسمم ونوس. در دانشگاه علوم پزشکی مشغول تحصیل بودم و کاری هم به کار همکلاسی ها و تفریحاتشان نداشتم.
یک روزبعد از ترک کلاس و بی توجه به بگو مگوهای دانشجویان به طرف منزل در حال حرکت بودم که صدای جوانی رشته افکارم را پاره کرد خانم ونوس! ببخشید. می توانم چند لحظه ای وقتتان را بگیرم. چند لحظه مکث کردم چشمانم در نگاهش خیره ماند. در یک لحظه چندین فکربه ذهنم رسید.بیش ازاین سکوت را جایزندانستم گفتم:بفرمایید:با ارمش خاصی در حالی که به زبان انگلیسی هم تسلط کافی داشت گفت:من ایرانی هستم واسمم محمد است.هرچند قصد نداشتم خارج ازکشور خودم تشکیل خانواده بدهم اما رفتار و اخلاق خوب شما نظرمن را عوض کرد.می خواستم اگر اجازه بدهیداز شما خواستگاری کنم. خیلی جسورانه و با اقتدار خواسته اش رابی مقدمه بیان کرد.از صحبت کردنش خوشم امد با ادب و جسور بود.حفظ ظاهر کردم و با حالتی عادی گفتم:خیلی عذر می خواهم من باید با مادرم مشورت کنم شماهم ظاهرا پزشکی می خوانید لبخند ملیحی زد وگفت:بله این ترم اخر من است. بامحمد خداحافظی کرد و از او جدا شدم.چندین بار او را در دانشگاه دیده بودم جوان مودبی بود. قیافه جذابی داشت موهای نرمی که به یک طرف شانه شده بودو ته ریشی که معصومیت را به چهره اش هدیه می کرد. دلم بدون این که از من اجازه بگیرد به او جواب مثبت داده بود اما می دانستم که مادرم راضی نمی شود من بایک خارجی ازدواج کنم شاید اگر با او برخورد می کرد و سیمای او را می دید نظرش عوض می شد.چون این مسائل برای مادرم خیلی مهم بود. یکشنبه شد رفتم کلیسا اما مثل قبل نمی توانستم نیایش کنم محمد مرتب و بدون اجازه در ذهنم حاضر می شد با این که اصلا شناختی از او نداشتم ولی در همان گفت وگوی اول خودش را در دلم جاداده بود بی حال از کلیسا برگشتم تصمیم خود را گرفته بودم باید مادرم را در جریان می گذاشتم به در خانه رسیدم کلید را از کیفم در اوردم و در را باز کردم مادرم خیاطی می کرد با مهربانی کنارش نشستم و شروع به صحبت کردم مادرم یک دکتر ایرانی که در دانشگاه ما درس می خواند از من خواستگاری کرده نمی دانم به او چه جواب بدهم از شما خواهش می کنم الان چیزی نگویید و اجازه بدهید من یک روز او را برای ناهار دعوت کنم تا با یکدیگر اشنا بشویم بعد نظرتان را بگویید. از جا خوردن مادرم متوجه شدم که نباید قضیه را اینقدر بی مقدمه مطرح می کردم اما خوب خودش را کنترل کرد و با این کهمی دانستم حتی فکر جدایی من او را اذیت می کند با حالتی نگران گفت: خوب است اما تو خودت بزرگ شده ای و یک سال دیگر هم تحصیلت تمام می شود بهتر است خودت برای زندگی ات تصمیم بگیری . فردای ان روز ا زمحمد دعوت کردم که برای اشنایی بیشتر ناهار را به منزل ما بیاید او هم با کمال میل قبول کرد. در راه خانه باهم با همان جسارتی که درخواستش را گفته بود سر صحبت را باز کرد وقتی با او حرف می زدم صدای تپش قلبم شنیده می شد. چیزی نمانده بود که هرچه در دل مخفی کرده بودم رافاش کنم و بگویم که مطمئن باش جواب من مثبت است. مادرم با نگاه اول از محمد خوشش امد و وقتی نظرش را پرسیدم گفت: من حرفی ندارم اما اقای دکتر می خواهند شمارا به ایران ببرند یا همین جا میمانید؟

محمد خیلی صمیمانه به مادرم گفت با اجازه شما به ایران می رویم ولی حتما به شما سر می زنیم و شما را تنها نمی گذاریم.
بعد از تمام شدن مهمانی من محمد را تا قسمتی از خیابان همراهی کردم.در این فاصله برای آشنایی بیشتر با هم صحبت کردیم و من در خیالاتم، خودم را در سایه حمایت مرد آرزوهایم می دیدم که ناگهان محمد ایستاد و پرده خیالاتم را پاره کرد; رو به من کرد و گفت: ببخشید خانم ونوس! مطلب مهمی هست که باید برای شما توضیح دهم. همان طور که می دانید من مسلمان هستم و مذهبم نیز تشیع است و با احترامی که برای دین شما و پیامبر شما حضرت مسیح قائل هستم باید بگویم که دین من اجازه نمی دهد که با شما ازدواج کنم مگر اینکه شما هم مسلمان شوید.البته همان طور که گفتم دین ما مسیحیت را به رسمیت شناخته و در کتاب آسمانی ما قرآن سوره ای به اسم مریم آمده اما خداوند اسلام را به عنوان کامل ترین دین معرفی نموده است.
محمد آنقدر منطقی و زیبا صحبت می کرد که اصلا راضی نمی شدم بدون فکر به او جواب منفی بدهم; ولی او بر حساس ترین پذیرفته هایم انگشت گذاشته بود . او ادامه داد : شرط ازدواج ما شیعه شدن شماست و البته من از شما نمی خواهم که چشم و گوش بسته دین من را قبول کنید بلکه از شما تقاضا دارم که تحقیقی روی مکتب اسلام و مذهب تشیع داشته باشید، آن وقت اگر پذیرفتید و اسلام آوردید می توانیم زندگی مشترک خوبی را شروع کنیم.
تصمیم گرفتم روی اسلام و مکتب تشیع مطالعاتی داشته باشم. البته رفتار خوب محمد که از دین او سرچشمه می گرفت مرا به این تصمیم وادار کرد. وقتی از محمد راهنمایی خواستم، چند جلد کتاب برایم تهیه کرد و من با علاقه آنها را مطالعه کردم و هرجا به مشکل برخوردم آن را در دانشگاه با محمد در میان گذاشتم و او با حوصله و متانت جوابم را می داد، البته بعضی مسائل بود که برای آنها مهلت می خواست و دو سه روز بعد جواب آنرا می داد.
مثلا در کتابی خواندم که پیشوایان شیعه 12 نفر هستند بعد هم توضیح کوتاهی در مورد هر یک از آن پیشوایان آورده بود.
سوالاتی برایم پیش آمد و خیلی ذهنم را درگیر کرد هر چه فکر و مطالعه می کردم به جایی نمی رسیدم تا اینکه روز بعد در دانشگاه سوالات را با محمد در میان گذاشتم.
-آقای محمد! شما می گویید: شیعه 12 امام دارد، اصلا چرا امام مگر پیامبر شما به عنوان آخرین پیامبر نبود؟ دیگر چه نیازی به امام بود؟ محمد در حالی که مرا دعوت می کرد تا با هم روی صندلی های کنار فضای سبز بشینیم گفت:ببنید خانم ونوس همان طور که حضرت مسیح برای تبلیغ دین خودش دوازده نفر به نام حواریون داشتند، پیامبر ما هم برای این که مردم بعد از ایشان منحرف نشوند، دوازده اما و پیشوا برای مردم انتخاب کردند.
-این درست است ولی چگونه می شود که امام دوازدهم این همه سال زنده باشند و عمر کنند؟
محمد نگاهی به من اندخت و گفت:
-همان طور که می دانید امروزه در پزشکی ثابت شده است عمر انسان 70-80 سال نیست بلکه تمام اعضای بدن انسانبرای یک زندگی طولانی ساخته شده است و علت اصلی مرگ اختلالاتی است که در اعضای بدن رخ می دهد.
در گذشته بعضی از دانشمندان عقیده به وجود یک سیستم عمر طبیعی در موجودات زنده داشتند، مثلا پاولف عقیده داشت عمر طبیعی انسان 100 سال است ولی بیکن، فیلسوف و دانشمند هموطن شما 1000 سال برای عمر طبیعی انسان معین کرده است.ولی این عقیده هم از طرف فیزیولوژیست های امروز در هم شکسته شد و این که انسان یک عمر طبیعی ثابت داشته باشد،نیز باطل شده است. به گفته پرفسور اسمیس استاد دانشگاه کلمبیا : همان گونه که سرانجام دیوار صوتی شکسته شده و وسایل نقلیه با سرعتی مافوق صوت به وجود آمد یک روز دیوار سنی انسان نیز شکسته خواهد شد و از آنچه تا کنون دیدیم فراتر خواهد رفت.
از طرفی وقتی خداوند امری را بخواهد کسی نمی تواند مانع او شود.
-ببخشید آقای محمد ! این سوال هم برایم پیش آمده که چطور می شود یک بچه 5 ساله امام بشود؟
-خوب مگر حضرت عیسی در گهواره سخن نگفت و به مقام پیامبری نرسید. در این مورد هم خداوند اراده کرد تا یک کودک 5 ساله امام شود. این ها همه قدرت نامحدود خدا را می رساند.
امامت منصبی است الهی ، هیچ فرقی نمی کند که این منصب به مردی چهل ساله برسد یا به کودکی 5 ساله بلکه خود منصب امامت است که مهم است.
-آقا محمد من در آن کتاب خواندم که حضرت عیسی در زمانی که امام مهدی(علیه السلام) ظهور می کنند از آسمان به زمین می آیند و پشت سر امام مهدی (علیه السلم) به وی اقتدا کرده و نماز می خوانند، مگر پیامبر بالاتر از امام نیست؟ چرا حضرت عیسی پشت سر امام مهدی(علیه السلام) می ایستد؟
با تعجب گفت:
-نمی دانم شما از کجا می گویید که مقام پیامبر بالاتر از امام است، در حالی که حضرت ابراهیم اول پیامبر شد و بعد از امتحانات زیادی که خداوند از ایشان گرفت مقام امامت را به ایشان داد. یعنی امامت مقامی است بالاتر از پیامبری و هر پیامبری که مقام بالایی داشته علاوه بر پیامبری به مقام امامت هم رسیده است.
اقا محمد من تقریبا سوالاتم را پرسیدم اگر خسته شدید دیگر مزاحم نمی شوم. محمد با رویی باز گفت: نه من خسته نشدم. اگر سوال دیگری هست بپرسید.
گفتم:
در مساله امامت با این که هر دوازده امام(علیه السلام) جانشین پیامبر(صلی الله علیه واله) بودند ویک هدف داشتند ولی چرا روش ها اینقدر متفاوت بوده؟ مثلا این که امام علی(علیه السلام) اول 25سال سکوت کرده و بعد از به خلافت رسیدن با سه جنگ پی در پی با مخالفین به مبارزه می پردازد.

از طرفی امام دوم حسن بن علی(علیه السلام) با دشمنانش صلح می کند و امام سوم شیعیان حسین بن علی(علیه السلام) با دشمن مبارزه می کند. بعد پسر امام حسین(علیه السلام) به عبادت ودعا رو می اورد و امام پنجم و ششم به مسائل علمی وکسب ودانش اهمیت بیشتر می دادند تا امام دوازدهم که می گویید غایب است.

وقتی این سوال را پرسیدم در چهره محمد خوشحالی را احساس کردم از این که دیده بود من واقعا در مورد اسلام و تشیع تحقیق کرده ام در پوست خود نمی گنجید.


. شما واقعا ذهن اماده ای دارید و سوال خیلی خوبی به ذهنتان رسیده. ببینید خانم ونوس! امامان ما هرکدامشان در زمان خاصی زندگی می کردند شما اگر بیایی و زمان هر امامی را درست بررسی کنید و حوادث و مسائل ان زمان را مورد نقد قرار دهی خواهی دید در ان زمان خاص بهترین کاری که می شد برای حفظ دین انجام گیرد همان کاری بوده که امامان(علیه السلام) انجام دادند مثلا وجود امام علی(علیه السلام) با این همه شجاعت و قدرت در زمانی واقع می شود که درخت دین تازه ریشه گرفته و می خواهد رشد کند حالا اگر در این زمان خود مسلمانان درگیر شوند ان ریشه از بین می رود و از دین چیزی باقی نمی ماند. پس سکوت امام علی(علیه السلام) بهترین کار بوده که ایشان انجام دادند. یا در زمان امام حسن(علیه السلام) که ایشان با معاویه صلح می کند زمان ایشان طوری شد که اگر غیر صلح را انجام می دادند. تشیع در خطر بزرگی واقع می شد اگر مقداری از زمان امام دوم (علیه السلام) را برای شما بشکافم متوجه می شوید که جز صلح انجام هر کاری به صلاح اسلام نبود. وضع زمان امام حسین(علیه السلام) هم فرق می کرد یعنی از زمانی که امام حسین(علیه السلام) به امات رسیدند و معاویه هم نمرده بود امام حسین (علیه السلام) جنگ نمی کردند ولی وقتی یزید جای پدرش معاویه نشست به عنوان خلیفه مسلمین به طور اشکار کارهایی را که اسلام حرام کرده بود انجام می داد. اینجا دیگرزمان،زمان قیام بود و امام حسین(علیه السلام) قیام کردند. حالا می بینیم که هیچ فرقی نیست. اگر امام حسن (علیه السلام) هم در زمان امام حسین(علیه السلام) بودند همین قیام با همین شکل صورت می گرفت. در یک کلام باید بگویم این نشاندادن حالات متفاوت در شرایط مختلف،نشانه حیات و زنده بودن دین است. موجود زنده این ویژگی را دارد که در مقابل وضعیت های مختلف از خود عکس االعمل های متفاوت نشان می دهد ولی موجود بی جان هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد، به همین دلیل دین ما، دین زندگی وحیات است و در هر شرایطی با حفظ اصول، حرف برای گفتن دارد. متشکرم، جواب خوبی داده ای. جواب ها را می شنیدم وجد وشادابی خاصی در خودم احساس می کردم و به محمد غبطه می خوردم در دلم می گفتم: خوش به حال محمد،چه امامان خوبی دارد و چقدر خوب این بزرگواران را می شناسد. حتی حاضر است برای انها هر کاری را انجام بدهد. محمد در انگلیس، خیلی راحت می توانست دنبال خوش گذرانی برود، اما او اصلا اهل این برنامه ها نبود وخیلی مقید به برنامه های مذهبی خودش بود و این پایبند بودن او از چیزهای بود که مرا بیشتر شیفته اسلام می کرد. در حقیقت، رفتار خوب محمد مرا مسلمان و شیعه نمود. هرچند مطالعه ان کتاب ها هم خیلی موثر بود. بعد از این مراحل، تصمیم به شیعه شدن گرفتم. ترس وجودم را رها نمی کرد، تصویر این که حچاب داشته باشم و عکس العمل دانشجویان چگونه است، خیلی برایم سخت بود. ساعت زیادی را در خانه به اینده این کار فکر کردم و از خدا خواستم که به من نیرو بدهد تا بتوانم به دین واقعی پایبند باشم.

گریه می کردم و با همان حالت، پارچه زیبایی را که مادرم برایم خریده بود به سرم انداختم و مدتی برای امتحان در خانه با حجاب اسلامی راه رفتم. فردای ان روز در حالی که حجاب داشتم پا به خیابان گذاشتم فکر می کردم همه دارند مرا نگاه می کنند، از ترس به کسی نگاه نمی کردم تا به خیابان دانشگاه رسیدم.

خودم را دلدلری دادم: تو باید محکم باشی اگر همه دانشگاه هم تورا مسخره کنند نباید ناراحت شوی باید بدانی این کار یعنی شروع یک زندگی زیبا،زیبا زندگی کردن مشکلاتی دارد. مقداری ارام شدم تا به داخل دانشگاه رفتم محمد که در حیات دانشگاه بود به استقبالم امد .

تا به او سلام کردم با قطره هایی از اشک که بی صدا روی گونه اش می غلطید جواب سلامم را داد او خیلی با محبت بود من با جان و دل اسلام و تشیع را قبول کردم و با تمام وجود محمد را دوست داشتم. به همین دلیل راضی شدم بعد از اتمام تحصیل از وطنم دل بکنم و همراه او راهی ایران شوم. بعد از مسلمان شدنم باز هم پیرامون مباحث اسلامی کتاب می خواندم و تحقیق می کردم،به خصوص در مورد امام مهدی (علیه السلام) در همان زمان که تحقیق می کردم ، مساله طول عمر ایشان هنوز برای من حل نشده بود و در این مورد با این که توضیحات خوبی داده بود به یقین نرسیده بودم.

در ایران با محمد ،در بیمارستانی مشغول کار شدیم و زندگی خیل خوبی داشتیم، از هر لحاظ رای بودم. پدر مادر محمد خیلی مرا دوست داشتند وبا من مهربان بودند تا من احساس غریبی نکنم.فارسی را هم کم و بیش یاد گرفته، به شعرهای فارسی علاقه مند شده بودم. بعد از شیعه شدنم محمد اسم نرگس را برای من انتخاب کرده بود و می گفت: این اسم مادر امام زمان(علیه السلام) است. من هم خیلی از این اسم راضی بودم. یک روز محمد به خانه امد و در حال که یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل به دست داشت گفت: یک خبر خوش. با خوشحالی به طرفش رفتم.جعبه شیرینی و گل رااز دستش گرفتم و گفتم: چه شده که به این اندازه خوشحالی ؟ با شوق عجیبی جواب داد: یرای حج اسممان در امده باید اماده سفر شویم. بعد هم با خودش زمزمه کرد:
کعبه خودسنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست





به دلیل محدودیت کاراکتر ادامه داستان در پست بعدی
 

حمید غضنفری

عضو جدید
ادامه داستان

ادامه داستان

چه شده که به این اندازه خوشحالی ؟ با شوق عجیبی جواب داد: یرای حج اسممان در امده باید اماده سفر شویم. بعد هم با خودش زمزمه کرد:
کعبه خودسنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

خیلی شوق رفتن به قبرستان بقیع را داشت. به حالات معنوی محمد به نماز شب هایش، به زیارت عاشورا خواندنش و به دعای عهد خواندنش بعد از هر نمازصبح ،غبطه می خوردم. موعد مقرر فرا رسید و ما عازم خانه خدا شدیم. اول به مدینه رفتیم و چند روزی در مدینه بودیم. وقتی به زیارت قبرستان بقیع می رفتم، قلبم به شدت گرم می شد.و احساس عجیبی به من دست می دادو این اشک بود که بی اختیار جاری می شد و صورتم را شست و شو می داد. اشکی که حاضر نبودم ان را با تمام دنیا عوض کنم. محمد هم با خواندن شعرهایی جانسوز و زیبا محبتم را به اهل بیت (علیه السلام) بیشتر نمایان می کرد .
یا فاطمه من عقده دل وا نکردم گشتم ولی قبر تورا پیدا نکردم
چشم انتظارم مهدی بیاید تا تربت را پیدا نماید
با یک حالی از مدینه خارج شدیم، دلمان دو نیم شده بود. نیمی پشت پنجره های بقیع جامانده بود و نیمی جلوتر از خودمان به اشتیاق خانه خدا، لباس سفید احرام پوشیده به مکه شتافته بود واین تنها بدن ما بود که مجبور بود تا رسیدن به مقصود ، مسیر مدینه تا مکه را طی کند. برای اولین باربود که خانه خدارا از نزدیک می دیدم. حالات خوشی داشتم با لباسی که خدایی بود و اصلا بوی دنیا نداشت احساس می کردم به خودم به اسمان به فرشته ها و حتی به خدا نزدیک شده ام. با محمد همراه بودم و اعمالم را با او به جا می اوردم . حال عجیبی داشت مدام چشمانش خیس و قلبش گرم از محبت بود. با شعرهایی که می خواند این محبت را به قلب من هم منتقل می کرد. همین طور که راه می رفتیم و لباس احرام به تن کرده بودیم زمزمه می کرد:
شاها عجب از عشق خود دیوانه ام کردی با هرکه بودم اشنا بیگانه ام کردی
اتش زدی بر خرمن جان من مسکین تا پیش شمع روی خود پروانه ام کردی
با هم رمی جمرات می رفتیم اما یکدفعه احساس کردم که تنها شدم هر چقدر توان داشتم محمد را صدا زدم ولی خبری نشد جایی را بلد نبودم . با ان اضطرابی که داشتم فارسی را هم درست نمی توانستم صحبت کنم و از هرکس به انگلیسی می پرسیدم کسی چیزی نمی فهمید. خیلی احساس غربت می کردم. خسته شدم و رفتم گوشه ای نشستم، افکار بی خودی به سراغم امده بود در همین افکار بودم که اقایی با لباس سفید(لباس احرام) در مقابلم ایستاد توجهی نکردم او به زبان انگلیسی گفت: پاشو برویم رمی جمرا را انجام بدهید که الان وقت می گذرد. بدون این که چیزی بپرسم بی اختیار دنبال ایشان راه افتادم اصلا فراموش کرده بودم که گم شده ام اشتیاقم برای انجام اعمال حج بیشتر شده بود ارامش تمام وجودم را فرا گرفته بود. اعتماد عجیبی به ان اقا کرده بودم، بوی عطر عجیبی به مشام می خورد که در ان فضا معنویت خاصی بخشیده بود. در ان شلوغی هیچ کس مزاحم من نشد و به راحتی توانستم رمی جمرات را انجام دهم . بعد از اعمال ان اقا به سمتی رفت به دنبالش راه افتادم تا اینکه خیمه خودمان را دیدم تازه به یاد اوردم که من گم شده بودم. خیلی خوشحال شدم به زبان انگلیسی از او تشکر کردم و گفتم: شما مرا نجات دادید واقعا نمی دانم چگونه از شما تشکر کنم با بیانی فصیح و ارام گفت: نیاز به تشکر نیست وظیفه ماست که محبان خویش رسیدگی کنیم. در طول عمر ما شک نکن و سلام مرا هم به دکتر برسان . وقتی به خودم امدم دیدم کنار خیمه روی زمین نشسته ام بی اختیار اشک می ریزم. محمد سراسیمه از راه رسید: نرگس!! معلوم هست کجایی می دانی چقدر دنبالت گشتم چرا گریه می کنی. محمد من گم شدم. یک اقایی هم مرا به خیمه زسانده حالا که فکرش را می کنم یادم می اید که چه چهره نورانی و با معنویت داشت یک خال هم روی گونه راستش بود و خیلی بزرگوارانه حرف می زد. محمد حال عجیبی دارم احساس می کنم فرصت بزرگی را از دست داده ام . محمد با اشفتگی گفت: معلوم است چه می گویی. بله معلوم است ان اقا فرمود دیگر در طول عمر ما شک نکن به شما هم سلام رساند.
محمد ناباورانه پرسید:کدام اقا به من سلام رساند من که اینجا اشنایی ندارم. در در حالی که حزن عجیبی بر دلم سنگینی می کرد و اشک پهنای صورتم را فرا گرفته بود و روی خاکها نشسته بودم گفتم چرا محمد در این سرزمین همه یک اشنا دارند که به دادشان می رسد هیچ کس نمی دانست که من در طول عمر امام مهدی(علیه السلام) شک دارم و ان اقا فرمود: در طول عمر ما شک نکن. محمد به خدا ان اقا همین جا ایستاده بود فرمودند ما به محبان خود رسیدگی می کنیم . محمد دیگردر حل خودش نبود همها جا روی زمین نشیت و دانه های اشک بود که فراقش را نمایان می کرد و با ان نوای جانسوزش مثل همیشه شعر می خواند:

به خیال خال رویت شده طی بساط عمرم نظری به حال زارم که تو منجی جهانی
ز چه رو شبی به سویم نظری نمی نمایی به برم نمی نشینی به برت نمی نشانی
تو که واقفی زحال دل زار ناتوانم چه شود اگر نمایی نظری به ناتوانی


اللهم عجل لولیک الفرج ....
 
Similar threads

Similar threads

بالا