بیژن نجدی

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیژن نجدی ساکن لاهیجان بود و دبیر درس ریاضی. تاکنون آثار کمی از او منتشر شده اما همین آثار هم نشان می​دهند که او شاعر و نویسنده​ای بود با سبک و سیاقی خاص . «یوزپلنگانی که با من دویده​اند» و «دوباره از همان خیابان​ها»(نشر مرکز) دو مجموعه داستان او هستند که اولی در زمان حیات شاعر منتشر شد و دومی پس از مرگ او. در حوزه شعر هم دو مجموعه تا به حال از او منتشر شده است. یکی «خواهران این تابستان» (نشر ماه​ریز)و دیگری گزیده​ شعرهای نجدی که از سوی انتشارات نیستان منتشر شده​است.

*****






چقدر از پل می‌ترسم
از آسمان چسبیده به پل
از پرده پاره‌های ابر
ریخته روی پل
از شنبه‌ای که راه می‌رود
زیر پل
از درختان خسته کنار پل
ترسی چنین عاشقانه
با هیچ صیادی به دریا نرفته است.





 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتوبوسی آمده از تهران

یکی از صندلی هایش خالی است

قطاری می رود از تبریز

یکی از کوپه هایش خالی است

سینماهای شیراز پر از تماشاچی است

که حتما ردیفی ار آن خالی است

انگار یک نفر هست که اصلا نیست

انگار عده ای هستند که نمی آیند

شاید،کسی در چشم من است

که رفته از چشمم




نمی دانم ...



 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
کدام ساعت شنی بهار را زایید؟

کدام فصل پیرهنی دارد گرمتر از تابستانی

که من عاشق دخختر همسایه ام

بودم؟

همان سال چه گریه هایی ریخت از تن پاییز

و چه ارقام خسته ای افتاد

از صفححه ی غروب ساعت دیواری؟

انگار زمستان بود که عقربه های همان ساعت

لغزیدند تا کنار هم

افتادند درست جلوی ساعت شش و نیم

و حالا من پیر شده ام

همچنان که دختر همسایه ام

بی هیچ خاطره از شش و نیم.

 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسي ميداند

شماره شناسنامه ي گندم چيست؟

کدامين شنبه

آن اولين بهار را زاييد؟

يک تقويم بي پاييز را

کسي مي داند از کجا بايد بخرم؟

هيچ کس باور نمي کند که من پسرعموي سپيدارم

باور نمي کنند

که از موهايم صداي کمانچه مي ريزد

کسي مي داند؟

گروه خون جمع هاي که افتاده روي پل امروز

پل حالا

پل همين لحظه

O منفيست؟

A يا B؟

يا A
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
سطل سطل باران دیلمان

سطل سطل باران دیلمان

سطل سطل باران دیلمانم را

بر کویر می بارم

چمدانی شن از کویر آورده ام،و می ریزم

بر دامن خیس خزر

بر شال سفید برف که پیچیده است

دور گردن سپیداران

دیروز کنار چاه های نفت

کل می زدند دختران،

هنگام

که می دیدند

مرا در پیراهنی از باران

امروز، دود می کنند اسپند

دیلمانی ها به خاطر من

که با دست های این چنین پر ابر

راهی کویر شده ام.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
میرزا

میرزا



صندلی گذاشته ام

به خاطر آفتاب دیلمان که بنشیند

راه باز کرده ام که بگریزد

سپید رود پیر، زمین گیر و آب آلود

فرش انداخته ام زیر پای مه

که می آید

با بوی یخ و بوی تن میرزا

آه میرزای کوچک جنگل، میرزای بزرگ جنگل ها

شنیده ام دوبار دفن شده ای

باری به خاطر اندامت

و بار دیگر

به خاطر آوازت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وصیت نامه

وصیت نامه



نيمي از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هايش ، پياله هاي شير
به خاطر پسرم

نيم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دريائي آبي و آرام را با فانوس روشن دريائي
مي بخشم به همسرم .

شب ها ي دريا را
بي آرام ، بي آبي
با دلشوره هاي فانوس دريائي
به دوستان دوران سربازي که حالا پير شده اند .

رودخانه که مي گذرد زير پل
مال تو
دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور
که آب ، پيراهنت شود تمام تابستان .

هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کوير بدهيد ، ششدانگ
به دانه هاي شن ، زير آفتاب .

از صداي سه تار من
سبز سبز پاره هاي موسيقي
که ريخته ام در شيشه هاي گلاب و گذاشته ام
روي رف
يک سهم به مثنوي مولانا
دو سهم به " ني " بدهيد .

و مي بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشي ها ، گنبدها
به يوزپلنگاني که با من دويده اند
غار و قنديل هاي آهک و تنهائي

و بوي باغچه را
به فصل هايي که مي آيند
بعد از من


روحش شاد تا همیشه
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
«برای مردانی که بازنگشتند»

«برای مردانی که بازنگشتند»

با پاهایم فکر می کنم

با دست هایم اندیشه

با پوستم می نگرم

و موهایم می رقصد

با پاهایم فکر می کنم

به کوچه و خیابان ها

با دست هایم اندیشه

به مادرانه ی آرام

آن چادر نماز چیت

که باز خواهد شد، هنگام

که بازمی گردم به کوچه ها و خیابان های خودم

با پوستم می نگرم به آفتاب و ماه بی تقویم

و موهایم می رقصد

در این باران که می بارد

بر سیم خاردار

با پاهایم فکر می کنم

که از آفتاب و باران تو می گذرم

با دست هایم اندیشه

به گل قالی

چیدن سیب

خرید نان

با پوستم می نگرم

به زخم تن سردارانت

آه سرزمین من

و سرم خانقاه آشفته ی عریان است

 
بالا