h_moraki
عضو جدید
در شهری در آمریكا، آرایشگری زندگی میكرد كه سالها بچهدار نمیشد.
با چه منظرهای روبرو شد؟
فكركنید. شما هم یك ایرانی هستید.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر ماشین آخرین مدل، دم در سلمانی صف كشیده
بودند و غر میزدند كه پس چرا این مردك حمال الاغ مغازهاش را باز نمیكنه
او نذر كرد كه اگر بچهدار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند.
بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد!
روز اول یك شیرینی فروش وارد مغازه شد.
روز اول یك شیرینی فروش وارد مغازه شد.
پس از پایان كار، هنگامی كه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت.
فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند،
یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود.
روز دوم یك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند،
آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند،
روز دوم یك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند،
آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند،
یك دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم یك مهندس ایرانی به او مراجعه كرد.
روز سوم یك مهندس ایرانی به او مراجعه كرد.
در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند،
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند،
فكركنید. شما هم یك ایرانی هستید.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر ماشین آخرین مدل، دم در سلمانی صف كشیده
بودند و غر میزدند كه پس چرا این مردك حمال الاغ مغازهاش را باز نمیكنه