خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پر های صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا...خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بر دارد از نور
و از او می پرسی: "خانه دوست کجاست"
کبوتر اشتباه کرده است. چه اشتباهی. سوی شمال رفت، به جنوب رسید. فکر کرد گندم، آب است. چه اشتباهی. فکر کرد دریا، آسمان است و شب، بامداد. چه اشتباهی. ستاره ها، قطره های شبنم، و گرما، برف چه اشتباهی. که دامن ات، پیراهنش بود، و دل ات، لانه اش. چه اشتباهی. (او بر ساحل خوابید، تو بر بالای شاخه ای.)
بزرگترین گناهی را که یک انسان می تواند مرتکب شود مرتکب شده ام ، خوشبخت نبوده ام. بگذار بهمنِ یخ زدهِ بیرحمِ نسیان
مرا در کام خود فرو برد،نابود کند، بی شفقتی. پدر و مادرم مرا برای زیبایی و بازی شگفت انگیز زندگی به دنیا آوردند، برای زمین ، آب ، آتش و هوا من به آن ها خیانت کردم از این رو که خوشبخت نبودم و آرزوی نخستین آنها برآورده نشد. ذهن من خود را وقف لجاجتِ متقارنی برای هنر کرده است که دمیدن در حباب است ، من بزدل بودم. آن ها شجاعت را به من آموختند. و من آن را پس زدم، آنچه بیش از هر چیز مرا دنبال می کند: من انسانی نگون بخت بوده ام.
شعر پنجم:به هنگام زادهشدن کودکانم و در حال خواندنِ سیلویا پلات
انچه کروگ
کیست این پسرک خشمگین
که از شانههایش جیغ زنان بیرون میجهد
که بازوی چرباش میپیچد،
که دهان کوچکاش از فریاد میدرد؟
این دستها پیش از آنکه او را محکم بگیرد چه کردهاند؟
این دهان پیش از این محبتها چه کرده است؟
به سوی من برمیگردد مثل گیاه کوچکِ گرسنهای
بینیاش حفرهای مینشاند بر پستانم
که پس از اولین جرعه، خالی میشود
و آرام میشود مثل حیوانی کوچک
و صورت از شیر سرریز میشود.
کیست این دخترک عجیب
صورت سرخاش با هر جیغ درهم میپیچد
اشک ها بر گونههای کوچک عصبانیاش میریزند
مشتهایش ملامتبار بر زمین میکوبند.
چرا این همه خشمگیناند؟
چرا صدایشان اینگونه روشن است؟
چرا در این چشمهای آبی کوچک این همه اعتراض است؟
در اتاق مرطوب بچهها میخوابند با لباسهای
مخصوص یک شکل
استخوانها به مچبندِ نامهایشان عادت کردهاست
پلکهایشان چنان نازک مثل برگ گلها است
نفسهاشان مثل شبپره خسخس میکند
چه میتوانم بکنم جز آرزوی اینکه
هرگز غیرعادی نشوند
که ساده عشق بورزند و بیریا زندگی کنند
که مرا چون تپهای گرم بیاد بیاورند
و اینکه دستهایم چه مهربان بودند
برای هر پستی و بلندی کوچک جسمشان؟
Antjie Krog
متولد ۱۹۵۲، شاعر و نویسنده ی افریقای جنوبی.
این شعرو اولین بار تو کتاب فارسی عمومی ترم پیش دیدم...
وقتی خوندمش..بدجور به دلم نشست...
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
برف، یك دسته كلاغ. جاده یعنی غربت. باد، آواز، مسافر، و كمی میل به خواب. شاخ پیچك و رسیدن و حیاط. من، و دلتنگ، و این شیشه ی خیس. مینویسم، و فضا. مینویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشك. یك نفر دلتنگ است. یك نفر میبافد. یك نفر میشمرد. یك نفر میخواند. زندگی یعنی: یك سار پرید. از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها كم نیست: مثلاً این خورشید، كودك پس فردا، كفتر آن هفته. یك نفر دیشب مرد و هنوز، نان گندم خوب است. و هنوز آب، میریزد پایین اسبها مینوشند. قطرهها در جریان، برف بر دوش سكوت و زمان روی ستون فقرات گل یاس
برای تو و خويش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان ببيند.
گوشی
که صداها و شناسهها را
در بيهوشیمان بشنود
برای تو و خويش،
روحی
که اين همه را
در خود گيرد و بپذيرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خويش بيرون کشد
و بگذارد
از آن چيزها که در بندمان کشيده است
سخن بگوئيم.