بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟
که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای
چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده‌ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای
بارها کاسه‌ی خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها، نور خواهم ریخت
و صلا خواهم در داد:
ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم
سیب سرخ خورشید
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد ...

 

shahidi721

اخراجی موقت
سلام

سلام

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
زتو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
هاتف اصفهانی:gol:
 

siyavash51

عضو جدید
شیرینی لبان تو فرهادی آورد
دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد

مقبول باد عذر کمند افکنان عشق
چشم غزال رغبت صیادی آورد

جز عشق دلنشین تو کارام جان ماست
دامی ندیده ایم که آزادی آورد

دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید
عشق خرابکار تو آبادی آورد

از اسماعیل خویی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هما مير افشار

هما مير افشار

رفتي دلم شكستي ، اين دل شكسته بهتر
پوسيده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
من انتقام دل را هر گز نگيرم از تو
اين رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
در بزم باده نوشان اي غافل از دل من
بستي دو چشم و گفتم ، ميخانه بسته بهتر
چون لاله هاي خونين ريزد سر شگم امشب
بر گور عشق ديرين ، گل دسته دسته بهتر
آيينه ايست گويا اين چهره ي غمينم
تا راز دل نداني ، در هم شكسته بهتر
فرسوده بند الفت ، با صد گره نيرزد
پيمان سست و بيجا ، اي گل ، نبسته بهتر
گر يادگار بايد از عشق خانه سوزي ...
داغي هما بسينه ، جاني كه خسته بهتر
 

siyavash51

عضو جدید
سلام میترا خانم

دوست دارم بدونم این شعر به لحاظ ساختار یا به لحاظ مضمون برای شما جذاب بوده ؟

با سپاس / سیاوش 51
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چو در خانه ببستم دگر از پای نشستم

گویا زلزله آمد

گویا حال تو را ریخت سر من

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته ندایی

تو همه بود ونبودی تو همه شعر وسرودی

چه گریزی زپر من که زکویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم نستیزم!!!!!!!!!

منو یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم !!!!!!!!!!!

بی تو من زنده نمانم............
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هیچ بارانی نمی بارد، مگر صفا دهد، هیچ گلی جوانه نمی زند، مگر هدیه شود.

هیچ خاطره ای زنده نمی ماند،مگر شیرین باشد، هیچ لبخندی نیست؛ مگر شادی بیاورد.

پس :

بگذار باران شوق بر زندگیت ببارد، تا روحت را صفا دهد.

گلهای عشق در دلت جوانه زند، تا آنها را به دیگران هدیه کنی.

خاطراتت قشنگ باشند، تا همواره به یادشان بیاوری.

لبخند بر لبانت نقش بندد، تا شادی را بیفشانی
.

و بهاری بیاید تا بدانی، باز هم فرصت بودن هست.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زندان شب یلدا

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم


هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم.

ای سرپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان.

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛

ریسمانی کن از آن موی دراز؛

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش.

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.




(فریدون مشیری)
 

siyavash51

عضو جدید
دوستان عزیز ! دختران ماهروی و پسران پرشور ! شگفتا که در خانه ی ادبیات حس غریب غریبی آزارم می دهد و غم آن دارم که عنوان «تازه وارد» تا دیرگاهی بر گلیم بی نقش من سایه افکند و دردناک تر اینکه آداب و آیین این قبیله را هنوز آنچنان که شایسته است نمی دانم و چنین می نماید که یاری و دیاری یارای یاری و راهنمودن در خویش نمی بیند و ستاره ی من این است که بی ستاره بر تخت خوشخواب بخت خوابناک خویش تکیه کنم تا ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شهادتگاه شوق

شهادتگاه شوق

صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای
پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
در حریم شوق ها ایینه دارم کرده ای
در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای
در شهادتگاه شوق از جلوه ای ایینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای
می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای
زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای
نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن
گل درکنارم کرده ای


شفیعی کدکنی:gol:
 

siyavash51

عضو جدید
بزن این پرده
اگر چند تورا سیم از این ساز گسسته !
بزن این زخمه
اگر چند در این کاسه ی تنبور نماندست صدایی !
بزن این زخمه بر آن سنگ
برآن چوب
برآن عشق
که شاید بردم راه به جایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه جغد نگر
کاسه ی آن بربط سغدی ز خموشی
... نغمه سرکن که جهان تشنه ی آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد !
که خاموش در این ساز تو بینم !


«دکتر شفیعی کدکنی»
 

EVER GREEN

عضو جدید
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
 

siyavash51

عضو جدید
سخن از پاییز است
و زغارتگری باد زبرگ
و ز بی حرمتی
زرد به سبز
چه غم آلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود و چه تلــــــــــــــــــــــــــــــــــخ

من انبوه درختان تهی
من و صد برگ فسیل
من و پاییز و خیابانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی دور
من و یک فاصله ی سرد و خموش
من و یک دف ت ر آ ش ف ت ه زباد

همه غمگینانه
به تو می اندیشیم
که زگلبرگ چه حساس تری
و به تبریک خزان آمده ای


«حسین مهرآذین»
 

siyavash51

عضو جدید
آفتابت که فروغ رخ ناهید در آن گل کردست
آسمانت که ز خمخانه ی حافظ قدحی آوردست
کوهسارت که برآن همت فردوسی پر گستردست
بوستانت کز نسیم نفس سعدی جان پروردست
همزبانان من اند

مردم خوب تو این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان
غیرتو نشناختگان
پیش شمشیر بلا قدبرافراشتگان
سینه سپرساختگان
مهربانان من اند


نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینند که آواز از توست ...


سعدی روزگارما «فریدون مشیری»
 

شاهپرک

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه‌ی بی‌سروسامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید


شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟!
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟!
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم


عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم بسته‌ی سلسله‌ی سلسله‌مویی بودیم


کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه‌زنش این همه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت


این همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت


اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او


بس که دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او


این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی‌سروسامان دارد؟!
چاره این است و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دلارای دگر


چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر


بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
 

شاهپرک

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه ی دیدار نزدیک است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باز من دیوانه ام ، مستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باز می لرزد دلم،دستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باز گویی در جهان دیگری هستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]های نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]های نپریشی صفای زلفکم را دست ،ای نخورده مست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و آبرویم را نریزی دل![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه ی دیدار نزدیک است[/FONT]
 

siyavash51

عضو جدید
تا كي ز چراغ مسجد و دود كنشت؟
تا كي ز زيان دوزخ و سود بهشت؟
رو بر سر لوح بين كه استاد قضا
اندر ازل آنچه بودني بود، نوشت.


خیام
 

siyavash51

عضو جدید
... آرى به آرزو
گرم است زندگى
بى شعله اش وليک
خاکسترى ست مانده به جا از اجاق سرد
زان رستم است که چرخ بلندش نبسته دست
اينک
چه مانده است ؟
يک پهلوان و در همه گيتى
پيروز
در شکست
شادا سفر گزيده به منزل رسيده اى
خوشبخت آن که در شب پر هول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادويى خواب مى برد
اما مرا
که مانده بسى راه ناتمام ؟
شب خوش
که صخره را
طغيان پر تلاطم سيلاب مى برد
رستم گرفته دست پسر در ميان دست
بر لب ز حسرت آه
سنگين به گود ظلمت دل بال مى کشد
گويى که خامشانه فرو مى رود به چاه ؟
شب چون زنى که پر شود از برکه هاى قير ...


بخشی از مهره سرخ سیاوش کسرایی
 

siyavash51

عضو جدید
شانه هاي تو

در خروش آفتاب داغ پر شكوه
زير دانه هاي گرم و روشن عرق
برق مي زند چو قله هاي كوه
شانه هاي تو
قبله گاه ديدگان پر نياز من
شانه هاي تو
مهر سنگي نماز من


فروغ فرخزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
میر من خوش می​روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

***
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا می​کنی پیش تقاضا میرمت

***
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت

***
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

***
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

***
خوش خرامان می​روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

***
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
 

م.سنام

عضو جدید
خداحافظ همين حالا، همين حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگين، به ياد اون همه ترديد
به ياد آسمونی که منو از چشم تو ميديد
اگه گفتم خداحافظ نه اينکه رفتنت ساده اس
نه اينکه ميشه باور کرد دوباره آخر جاده اس
خداحافظ واسه اينکه نبندی دل به رؤيا ها
بدونی بی تو و با تو، همينه رسم اين دنيا
خداحافظ خداحافظ
همين حالا
خداحافظ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعدی

سعدی

شب فراق كه داند كه تا سحر چند است
مگر كسيكه بزندان عشق در بند است
بگفتم از غم تو راه بوستان گيرم
كدام سرو به بالاي دوست مانند است
پيام من كه رساند به يار مهر گسل
كه بر شكستي و ما را هنوز پيوند است
قسم به جان تو خوردن طريق عزت نيست
به خاك پاي تو كانهم عظيم سوگند است
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومند است
بيا كه بر سر كويت بساط چهره ماست
به جاي خاك كه در زير پايت افكند است

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیدهٔ بختم، دریغا کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد

دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد

بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد

بی‌لب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که: عیشم شور شد

دل قوی بودم به امید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بی‌نور شد

شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد

عارت آمد از عراقی، لاجرم
بی‌تو، مسکین، بی‌نوا و عور شد
 

siyavash51

عضو جدید
برخیــــــــز با ما ای عزیز با تیرگی ها کن ستیز
همراه آرش زهر در کام ستمکاران بریز

گل های نرم پرنیان کآرام جانند و جهان
غافل مشو کاندر نهان آکنده اند از خارتیــــــــز

این توده ی خاکستری گر بازدم پیشش بری
بر خفته های اخگری فـــــریاد می دارد که : خیـــــــــــــز !

بر شاخساران ســـــــــــــــــــــــــــــال ها فرمانروایان کال ها
اندود بوف و دال هـــــــــــــــــــــــــــــــا جادوی باران تمیز

از ناپسندان جهان آرام کی گیرد جهان
کالای بازار جهان نیکیست و دیگر هیچ چیز

هم ناله سازید ساز را بیـــــــــــــــرون کنید ــــــــــــــــــــ ناساز را
ریزید هـــــــــزار آواز را در جلگه های سبزه خیز


«کرم قـــلاوند»
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برج های طویل سیمانی
محو کردند خانه هامان را
کوچه های عریض طولانی
دور کردند شانه ها مان را

خانه هایی که برکت نان داشت
گرچه بی رنگ بود و خشتی بود
خانه هایی پر از ترنج و انار
میوه هایش همه بهشتی بود

شانه هایی که تا به پا می خاست
دست هایش به آسمان می خورد
شانه هایی که در غم و شادی
موج می شد تکان تکان می خورد

خانه هایی که بوی مطبخ داشت
بوی نان هم سحر گهان گاهی
شانه هایی صبور و نا آرام
کو ه های بلند و کوتاهی

وسط کوچه مانده ام تنها
با من انگار خانه ها قهرند
آی بن بست های تو در تو
دوستانم کجای این شهرند ؟

از ته کوچه قهر می اید
به گمانم زنی جوان باشد
نام این کوچه کاش مثل قدیم
کوچه ی آشتی کنان باشد ...

سعید بیابانکی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا